در حال بارگذاری ...
...

گفت‌وگو با اصغر نوری، کارگردان نمایش”بازی” در تالار مولوی

بازی نمایشنامه‌ای است که کمدی و تراژدی را با هم دارد .نمایش”بازی” داستان ندارد. آد‌م‌های نمایش نماینده دو فکرند و ما شخصیت نداریم.

سپیده شمس:
نمایش”بازی” این روزها در تالار مولوی در حال اجراست. اصغر نوری، نویسنده و کارگردان این نمایش چند سالی است که در کار نوشتن متن و کارگردانی است. گپی کوتاه با او را می‌خوانیم:
پیش از این گفتید نمایش”بازی”، داستان ندارد، اما من می‌توانم خط روایت دایره‌ای داستانش را برایتان بازگو کنم؛ زن و مردی که در محیطی گیر افتاده‌اند: آن‌ها از حضور هم بی‌خبرند، بعد همدیگر را می‌بینند و تلاش می‌کنند یک جوری زمان را با هم بگذرانند و هر کدام جدا از دیگری در اتاق است و از حضور دیگری بی‌خبر. و بعد نمایش تمام می‌شود.
نه، داستان به شکل متعارف وجود ندارد. در نمایشنامه‌های قصه‌گو، داستان از یک نقطه شروع و به نقطه دیگر می‌رسد و در این میان یک تغییر و تحول اتفاق می‌افتاد یعنی ما از A حرکت کرده و به C می‌رسیم اما نمایش معمولاً از نقطه میانی B شروع می‌شود و ما اتفاقات بین A و C را می‌بینیم. یک گره‌هایی بازگشایی می‌شود، داستان اوج و فرودی را می‌گذراند و تمام.
این نمایشنامه از نمایشنامه‌های ابزورد تبعیت می‌کند. در نمایشنامه‌های دیگر یک حالت اولیه هست و بعد شخصیت‌ها به حالت ثانویه می‌رسند. اما در ابزورد نمایش از حالت ثانویه شروع می‌شود و نمایش جلو نمی‌رود بلکه به عقب برمی‌گردد آدم‌های نمایش من هیچ گذشته‌ای ندارند. آن‌ها بیشتر نماد دو فکرند، دو نظریه آن‌ها شخصیت زن با تمام المان‌های زنانگی یا شخصیت مرد با تمام نشانه‌های مردانگی نیستند.
اما به هر حال شما در نمایشتان دو شخصیت زن و مرد دارید؟
آن‌ها شخصیت نیستند. شخصیت وقتی به وجود می‌آید که آدم‌ها، گذشته‌ای داشته باشند یا ما برای آن‌ها جایگاه اجتماعی تعریف کرده باشیم یا از واکنش‌های این شخصیت در تقابل با آد‌مهای دیگر حرف زده باشیم. آد‌م‌های”بازی” نماینده دو فکرند و کنش‌ها و عکس‌العمل‌های آن‌ها از تقابل و فکر نشات می‌گیرد.
نماینده دو فکر، نماینده دو تیپ فکری! فکر نمی‌کنید آدم‌های شما بیشتر تیپ‌اند تا شخصیت؟ آن‌ها در جاهایی از نمایش کاملاً تیپ سازی می‌کنند، منظورم در قسمت بازی در بازی‌هاست.
در این نمایشنامه آدم‌ها گاهی تیپ می‌شوند، آن‌ هم زمانی که زن و مرد در جریان بازی در بازی‌ها معمولی می‌شوند. آن‌ها دقیقاً تیپ سازی می‌کنند. تیپ دو دختر و پسر جوان که با هم آشنا شده‌اند. تیپ سخنران، تیپ بنگاهی، یک جاهایی که زن نقش مرد را بازی می‌کند و یا جایی که مرد نقش پسر خودش را بازی می‌کند. اما در کل زن و مرد ما تیپ نیستند، چون تیپ سازی وقتی اتفاق می‌افتد که ما در نمایشنامه پرداخت کلی از شخصیت‌هایمان داشته باشیم و یا بد پرداخت کرده باشیم که تیپ شده باشند اما ما اصلاً تیپ یا شخصیت نداریم.
پس تعریفتان از آدم‌های داستانتان چیست؟
باز تاکید می‌کنم، نمایش”بازی” داستان ندارد. آد‌م‌های نمایش نماینده دو فکرند و ما شخصیت نداریم. چون اصلاً محیط واقعی نداریم. نمایشنامه خودش با آن طراحی صحنه و فضا می‌گوید که این جا یک جای واقعی نیست، یک چیز نمادین است و این آدم‌ها واقعی نیستند. این دو نفر هیچ وقت نمی‌توانند شخصیت باشند.
حالا برگردیم به نمایشنامه، یک جمله‌ای هست که تا پایان نمایش چند بار تکرار می‌شود:«آره ما امیدواریم. ما نباید امید را فراموش کنیم.» آن‌ها به چی امیدوارند؟
آن‌ها امیدوارند که دنیایی که پشت در و پشت پنجره‌ تصور می‌کنند، باشد. ما گاهی وقت‌ها به چیزهایی امیدواریم و یا وابسته‌ایم که هیچ شناختی از آن‌ها نداریم اما این قدر این وابستگی زیاد است که حس می‌کنیم اگر آ‌ن‌ها نباشند نمی‌توانیم زندگی کنیم.
در واقع نقطه شروع نمایشنامه همین بود که ما به چیزهایی امیدواریم، تا این حد که نمی‌دانیم اصلاً هستند یا نیستند و هرگز از خودمان نمی‌پرسیم که من به چی تکیه کردم یا فکر می‌کنم تکیه کردم. این را یک جایی خوانده‌ام که در افغانستان، یک درخت وجود دارد به اسم درخت دندان درد و آدم‌هایی که دندانشان درد می‌گیرد، می‌روند به این درخت یک میخ می‌کوبند و دندانشان خوب می‌شود این فقط امید است. آن‌ها فقط امیدوارند که دندانشان خوب شود.
یعنی یک امید احمقانه به درست شدن، به حل مشکل، به رسیدن...
دقیقاً همین است. زن یک مسیر خشک را در خارج از در می‌بیند و برای ما تشریح می‌کند و وقتی مرد به اطرافش نگاه می‌کند، می‌گوید:«جلو تو نگاه کن! ما باید از این راه پاک عبور کنیم.» زن زیبایی‌های اطرافش را نمی‌بیند و فقط تو جاده را می‌بیند که به گفته خودش آن جا هر چی دلت بخواد هست.
اما نقطه مقابل آن پنجره است، پنجره می‌تواند نماد چیزهای دیگری باشد، نماد چیزهایی که دوست داری ببینی. نماد هنر که نمی‌خواهد انسان را از این دنیا بکند. بلکه می‌خواهد دنیا را برای آدم‌ها قابل تحمل‌تر کند.
در واقع در و پنجره‌ نباید به نوعی ایده‌آل‌های این دو باشد که به آن دل بسته‌اند. پنجره وسیله‌ای برای دیدن است و در برای رفتن. می‌شود یک پنجره را باز کرد به دنیایی که دلت می‌خواهد و نقطه مقابل با در می‌توان به دنیای دلخواه رفت. در دعوت به رفتن از این جا می‌کند و پنجره دعوت به ماندن.
یعنی در و پنجره دو راه فرارند از زندگی روزمره!
در و پنجره به عنوان راه چاره‌های انسان هستند و اگر انسان بخواهد ایده‌آل‌هایش را فراموش کند محکوم به زندگی معمولی است، به زندگی بخش نامه‌ای، زندگی که در عین تنوع، قابل طبقه‌بندی و مثل هم است. نوعی ایجاز در متن است، در میزانسن در طراحی لباس و صحنه که اجازه نمی‌دهد بیش از حد توضیح داده شود.
زن جاده‌ای مستقیم و راست را برای ما تشریح می‌کند که دور و برش فضای رعب‌آوری است و اصلاً زیبا نیست و مرد معتقد است که این راه خیلی خسته کننده است و از پنجره چیزهای بهتری می‌شود، دید.
در جریان بازی، مرد طالب در می‌شود و زن طالب پنجره و جریان برعکس می‌شود و بعد به این نتیجه می‌رسند که در یا پنجر را حذف کنند. با این منطق که امیدوارتر شوند و با این حکم که این روند باید در جریان بازی اتفاق بیفتد و هرگز اتفاق نمی‌افتد، در نهایت نمایش تمام می‌شود و آن‌ها دوباره همان بازی را شروع می‌کنند.
زن و مرد فقط امیدوارند بی‌اینکه پنجره را لحظه‌ای باز کنند یا در را؟
مرد یک بار هم از پنجره بیرون را نگاه نکرده و زن حتی دستگیره در را لمس نمی‌کند، آن‌ها به این امید زنده‌اند که پشت این در و پنجره چیزهایی که دلشان می‌خواهد، هست و از این می‌ترسند که در را باز کنند یا از پنجره بیرون را نگاه کنند و آن چه را می‌خواهند، نبینند، آن وقت دنیا را چطور می‌توانند تحمل کنند. در واقع در، نماد چیزهایی است که انسان را دعوت به دست شستن از دنیا و بی‌توجهی به آن و به حقیر شمردن دنیا می‌کنند، دعوت به این که یک دنیای دیگری هست که ما باید به آن جا برسیم و نباید خودمان را اسیر این دنیا کنیم و پنجره، نماد همه آن چیزهایی است که انسان را دعوت به ماندن و لذت بردن می‌کند.
و این‌ها با هم در تقابلند، در و پنجره، زن و مرد، ماندن و رفتن و همین تقابل‌ها نمایش را پیش می‌برد.
می‌توانند در کنار هم باشند یا در تقابل هم. در، نوید دنیایی بهتر را می‌دهد، دنیایی که زیبایی‌هایش خیلی بیشتر از این دنیاست اما پنجره برخلاف در، نمی‌خواهد از این دنیا بکند. بلکه ما را دعوت به ماندن می‌کند و افزودن چیزهای زیبایی که این دنیا کم دارد. اما در نهایت این دو می‌توانند در نقطه‌ای به هم برسند.
در موقعیت این اتاق و حضور این مرد و زن لغت‌نامه چه جایگاهی دارد؟ ناخودآگاه این دو است یا نماد چیز دیگری است؟ چرا روی بعضی لغت‌ها زیاد تاکید می‌شود؟
آن‌ها خیلی چیزها را گم کرده‌اند و مرد حتی نمی‌داند زن یعنی چه؟ بر طبق تاریخچه زبان شناسی، همیشه هر برای نامیدنش اسم دارد، در نمایش”بازی” هم زن و مرد هیچ ذهنیتی از اسم‌ها ندارند، وقتی زن می‌گوید این جا یک”در” هست مرد نمی‌داند در چیست، چون ایده‌آل‌ خودش”در” نیست. لغت‌ها برایش فقط یک لغت‌اند و ما به ازای بیرونی ندارند. زن برای مرد یک لغت است و این تاکید من روی کلمه‌هایی مثل زن یا در این است که در جوامع ما به راستی مرد و زن هیچ شناختی از هم ندارند و بیشتر برای هم فقط یک لغت هستند، البته این فرامتن اجراست اما در نمایش هم زن و مرد هیچ ذهنیتی از هم ندارند و انگار کار دیگری ندارند جز این که به در و یا پنجره‌شان فکر کنند. باز می‌گردیم به نمایش، وقتی یک قصه تعریف می‌شود و یک سری اتفاقات می‌افتد، شخصیت‌ها خودشان را نشان می‌دهند. در شخصیت‌پردازی نوعی صحبت کردن آن‌ها و نوع کلماتی که به کار می‌برند با هم فرق می‌کند و زبان ابزاری است برای پیشبرد قصه.
اما زبان در نمایش شما چندان هم ابزاری نیست، یعنی ابزاری برای پیشبرد نمایش نیست و تنها وظیفه‌اش رساندن معنا نیست. زبان کارکردهای دیگری در”بازی” دارد.
البته زبان قرار نیست داستان را جلو ببرد بلکه زبان در نمایش”بازی” به یک ایجاز رسیده، آن‌ها چند تا دیالوگ را مرتب تکرار می‌کنند. زبان وسیله‌ای برای شرح موقعیت آن‌هاست و این آدم‌ها چون خاص هستند از زبان دیگری استفاده می‌کنند، زبانی که از حداقل کلمات استفاده می‌کند و شسته و رفته است و شبیه به هم.
مرد و زن درست وقتی خلاف هم حرف می‌زنند که دارند از دنیاهای خودشان حرف می‌زنند. زن وقتی از ”در” حرف می‌زند نوع کلماتش و حتی لحن صدایش تغییر می‌کند و مرد هم. در بقیه وقت‌ها آن‌ها بیشتر حرف‌های همدیگر را تکرار می‌کنند و با نوع خاصی از زبان که به شدت هم ساده است با هم حرف می‌زنند. همه چیز ساده است. طراحی لباسش مثل زبانشان ساده است. لباس فقط برای پوشیده بودن تنشان است و ما در صحنه جز رنگ سیاه و سفید رنگ دیگری نداریم.
پس لغت‌هایی که در پایان نمایش پشت سر هم خوانده می‌شود، تصادفی هم نیست.
یک دیالوگ در نمایشنامه هست که یک جور شیطنت است. مرد نخ‌هایی به دستش بسته است. زن از او می‌پرسد:«این نخ‌ها چیه که به دستت بسته‌ای و مرد» می‌گوید:«که؛ یادم نمی‌آید، نمی‌دونم اما حتماً یک دلیلی داره این جا هیچ چیز بی‌معنی نیست.»
با این جلمه، به تماشاچی می‌گوییم که هر میزانسنی که اتفاق می‌افتد الکی نیست. لغت‌هایی که پشت هم خوانده می‌شود بی‌خود نیست و ارتباطی بین آن‌ها هست. این که فضا آن قدر خالی است که حواس تماشاچی به هیچ چیز پرت نمی‌شود، بی‌دلیل نیست. در نمایش‌های قصه‌گو داستان می‌شود و تماشاچی جذب داستان تعریف می‌شود و تماشاچی جذب داستان می‌شود اما این جا چون قصه‌ای نداریم به جزئیات کار بیشتر توجه می‌شود و این که مثلاً در رنگ لباس‌ها زن تماماً سفید پوشیده با کلاه سیاه بی‌دلیل نیست، سیاه رنگ بن‌بست است، رنگ ایستادن و جلو نرفتن، رنگ بسته بودن است یا مرد که کلاه سفید بر سر دارد، نقطه مقابل بسته بودن است. البته رنگ لباس‌ها وقتی معنی پیدا می‌کند که تماشاگر به تصوری از دنیای آنها برسد.
فکر نمی‌کنید که زن در نمایش”بازی” نسبت به مرد خیلی سبک‌تر شده. زن همه جا دنباله‌رو و کمی خنگ است و بسته. این منصافانه نیست.
این تقابلشان فقط برای جلو بردن کنش و واکنش‌های نمایش است و گرنه آنها هر دو در موقعیتی یکسان هستند، موقعیتی که در آن هیچ کدام نمی‌توانند کاری کنند و کمی هالو بودن زن نسبت به مرد باعث شده که نمایش اتفاق بیفتد.
در اول نمایش هم زن را داریم که طالب رفتن است و مرد را دعوت به یک مسیر سخت می کند در حالیکه مرد برخلاف زن دنیای راحت پشت پنجره را پیشنهاد می‌کند و یا در قسمت دیگر زن بعد از بازی در بازی‌ها می‌گوید فایده‌ای ندارد و جلو بازی را می‌گیرد و یک جورهایی مسیر را عوض می‌کند اما در کل استیصالش بیشتر از مرد است و همین استیصال است که زن را وادار می‌کند به سئوال پرسیدن که حالا باید چکار کنیم؟
استیصال زن و مرد و اینکه نمی‌دانند باید چه کار کنند به گونه‌ای فضای« در انتظار گودو » و آن پوچی بی حاصل را یادآوری می‌کند، در جریان نوشتن« بازی » چه قدر به این نمایشنامه ابزورد نگاه داشته‌اید؟
من زمانی نمایشنامه” بازی”‌را نوشتم که کمی پیش از آن در حال تحقیقی درباره تئاتر ابزورد بودم و تمام نمایشنامه‌های ابزورد را خواند‌ام. و بی شک نمایشنامه‌هایی که خوانده‌ام در من بی تأ‌ثیر نیست اما موقعیت آدمهای نمایش” بازی” به گونه‌ای دیگر است، اگر چه من از دو تا از دیالوگ‌های در « انتظار گودو » استفاده کرده‌ام، آنجا که بعد از یک سکوت یک دقیقه‌ای مرد می‌گوید:«یه چیزی بگو» و زن جواب می‌دهد:«دارم می‌گردم.»
این دیالوگ‌ها عیناً‌ در « انتظار گودو » هست. با افزون بازی در بازی‌ها سعی کرده‌ام کار از قالب ابزورد بکتی خارج شود.
جرقه این نمایشنامه با این جمله در ذهنم زده شد که ما به یک چیزهایی امید داریم و وابسته‌ایم اما شناختی از آن نداریم و فقط با امیدش زندگی می‌کنیم. آنچه می‌خواستم بگویم این بود و یک تصویر که آن هم زن و مردی بودند که پشت به پشت هم نشسته بودند و بین آنها یک دیوار بود و با این تصاویر شروع کردم به نوشتن.
پس نمایش”بازی” یک نمایش ابزورد است که المان‌های کارهای بکتب را در خود دارد یا یک درام پوچ؟
تعریف دارم، نمایشنامه‌ای است که کمدی و تراژدی را با هم دارد اما ابزورد به دنبال رئالیسم به وجود آمد، رئالیسمی که در اواخر قرن 19 به سمت سیاه‌انگاری حرکت کرد که ابزورد به عنوان یک قالب درام خاص شناخته شد، اما نمایشنامه”بازی” تحت تأثیر رئالیسم و ابزورد است اما تأثیری هم که از ابزورد گرفته به نوعی ابزورد بکتی است. و یک نکته دیگر در مورد ابزورد این است که ابزورد نویسان بزرگ دنیا: بکت و آدامف و..... اینها خودشان کارهای همدیگر را قبول نداشتند اما منتقدان آنها را در یک سبک قرار می‌دهند، می‌خواهم بگویم هر نویسنده‌ای ویژگی‌های ابزورد خودش را دارد.