یادداشتهای”مجتبی معاف” کارگردان و”طلا معتضدی” نویسنده نمایش”بکش ... تا اونجا که نفس داری بکش”
مجتبی معاف: نمایش”بکش تا اونجا که نفس داری بکش” قصه آخرین شب زندگی دو زندانی محکوم به مرگ است که موازی شده با آخرین شب زندگی احسان، همسر مینو در این بین حسام برادر احسان پس از ده سال متواری بودن از منزل پدری باز میگردد و ...
مجتبی معاف:
نمایش”بکش تا اونجا که نفس داری بکش” قصه آخرین شب زندگی دو زندانی محکوم به مرگ است که موازی شده با آخرین شب زندگی احسان، همسر مینو در این بین حسام برادر احسان پس از ده سال متواری بودن از منزل پدری باز میگردد و با خود ماجراهایی در پی میآورد. ترس، انتظار، عشق و گناه جزء تمهای اصلی این نمایش است.
طراحی صحنه و میزانسنهای این اثر، با وجود برخورداری از یک متن رئال، منطق زمانی و مکانی را به شدت به هم میریزد. طراحی یک راهروی نسبتاً باریک برای صحنه و نشاندن تماشاگران در وضعیتی غیر معمول، از آغاز نمایش تماشاگر را در وضعیتی خاص قرار میدهد. با وجود فاصله گذاریهایی که در دکور و میزانسنها وجود دارد، جنس بازیها به گونهای طراحی شده که تماشاگر را به صورت حسی کاملاً درگیر کند. تفاوتی که در آدمهای نمایش از آغاز تا پایان اتفاق میافتد، مسیری ناآگاهانه و غیر منتظره را در تماشاگر طی میکند. آدمهای پایان به هیچ وجه همان آدمهای آغاز نمایش نیستند. اصلاً آنها خودشان نیستند، آنها خود مرگند، به ظاهر ساده و آرام، اما در باطن پیچیده و پرتلاطم.
تمرین نمایش”بکش تا اونجا که نفس داری بکش” پس از پذیرفته شدن متن آن در بیستوسومین جشنواره بینالمللی تئاتر فجر از آبان 1383 آغاز شد.
نوع طراحی که برای بازیها و صحنه انتخاب شده بود، کار را دشوار میکرد. با این انتخاب پیش میآمد که احتمالاً یک بازیگر لحظات زیادی را پشت به یک سری تماشاگر بازی کند.
اما این اتفاق باید بدون هیچ گونه آسیبی به باورپذیری تماشاگر صورت میگرفت. مسئله دیگری که این انتخاب به کار اعمال میکرد، این بود که قطعاً منظر نمایش برای تماشاگران مختلف فرق میکرد و همین یعنی تفاوت نوع دریافت تماشاگران با یکدیگر. نگرانی از حضور در چنین وضعیتی موجب جدا شدن تعدادی از بازیگران و انتخاب بازیگران جدید شد، چون به هر حال تجربهای جدید بود که باور به وقوعش مشکل به نظر میرسد.
در کارگردانی این اثر، به دنبال فرمالیسمی بودیم که عینی و شعاری نباشد، فرمالیسمی مد نظرمان بود که در فضا و در زیر لایههای اثر جریان داشته باشد. استفاده حداکثر از امکانات اصیل تئاتری مهمتری دغدغه کارگردانی این اثر بود. اتفاقی که به دنبال آن بودیم و گمان میکنیم به وجود آمده. این است که تماشاگر این اثر بیننده صرف نیست، بلکه در فاصلهای نزدیک و صمیمانه با بازیگران و در بطن اثر قرار میگیرد. شاید خودش در آغاز متوجه نباشد، اما آرام آرام پی میبرد که چه فشار عظیمی از همه طرف به داخل صحنه و به بازیگران اعمال میکند.
موسیقی این نمایش نیز تماشاگر را صرفاً از لحاظ حسی همراهی نمیکند، بلکه سعی شده در جهت فضاسازی، حداکثر استفاده از امکانات موسیقایی صورت گیرد، به طوری که تمام افکتهای مورد نیازکار که شاید میتوانست به صورت طبیعی خودش ساخته و پخش شود، توسط آهنگساز و به صورت اجرای زنده پخش میشود.
به گمان ما تئاتر فقط بازیگر نیست، همانطور که فقط متن یا دکور نیست. تئاتر، یک فضاست و همه چیز در خدمت ساختن این فضاست. همه چیزهایی که در این فضا دیده و شنیده میشود باید مال خود تئاتر باشد و تئاتر باید عناصر و ابزار مورد نیازش را خودش بسازد و تولید کند.
مهمترین خطری که جامعه امروز تئاتر ایران را تهدید میکند. نادیده انگاشتن جوانان فارغالتحصیل رشته تئاتر است. شکی نیست که بزرگترین هنرمندان این حوزه آنهایی که صاحب سبک و ایدههای نو هستند، فارغالتحصیلان این رشتهاند.
اما امروز، راه برای ورود به تئاتر حرفهای برای جوانترها و فارغالتحصیلان این رشته بسیار سخت شده است.
طلا معتضدی:
مرگ، زندگی و انتظار از تمهای غالب این نمایش هستند. این متن نمایشی که سه سال پیش برای اجرا در گروه تئاتر تم نوشته شد و قرار بود از همان روزها توسط مجتبی معاف اجرا شود بازتاب دغدغههای من در آن روزگار است. فاصله میان گناهکار و بیگناه در کدام خط فرضی رسم شده است. مرگ یا زندگی در کدام لحظه از لحظات زندگی سراغ ما میآیند. ساختار نمایش هم بدین گونه است که دو صحنه مجزا و دور از هم در کنار هم و موازی به زندگی ادامه میدهند. آرام آرام تضادها میان دو صحنه از بین میروند و تشابه و سر آخر یکی شدن از راه میرسد. مرزها برداشته میشوند. خط کشیهایی که از بدو تولد تا انتها همیشه ما را در چنگال خود میفشارند. حسام رانده شده از خانه یا همان عدن همیشگی دوباره باز میگردد با کولهباری از نفرت و ترس مینو خود را به فراموشی سپرده تا بتواند ادامه دهد، آن چه را که زندگی مینامیمش. احسان آرام خوابیده و انتظار مرگ را میکشد. انتظار کشیدن آخرین نفس را .... احسان بر تخت بیمارستان خوابیده و این سو و آن سویش حسام و مینو بعد از 10 سال روبروی هم قرار میگیرند. مرزها کجاست؟ گناه چیست؟ مینو و حسام میترسند از روزهای آینده. مینو میخواهد در سایه سهمگین مرگ پنهان شود او میخواهد زندگی را فراموش کند اما با وجود حسام این کار شدنی نیست حسام و احسان دوباره در روبروی هم قرار میگیرند. این بار قابیل گریان سنگ را بر سر هابیل نیم مرده میکوبد. اما آن سوتر در زندانی در پی چیزی میگردند تا در آن پنهان شود.
آنها زندگی را بازی میکنند با تمام زیباییهایش تا از چنگال مرگ فرار کنند اما مرگ میآید. قاطعانه و بیترحم ...
سه سال از نوشته شدن این متن میگذرد. دغدغههای آن روز من شاید این روزها زیاد ذهنم را مشغول نمیکند. چه حیف ... کاش شرایطی پیش میامد که این کار درست در لحظه و روز خودش اجرا میشد. سه سال پیرتر شدهایم و حالا افق ذهنمان را که امیدواریم وسیعتر شده باشد موضوعات دیگری اشغال کرده است. موضوعاتی که نوشته میشوند و در اتاقمان تلنبار میشوند تا روزی شاید فرصتی یابیم برای به صحنه بردنشان ... روزهایی که شاید خیلی دور باشند... خیلی دور... متاسفانه....