در حال بارگذاری ...
...

یاداشت علی رضا نادری در جشن نامه اکبر رادی

آنچه می‌نویسم درباره مردی است که به گفته خودش مقبره‌دار مسلم زبان فارسی است.

برای معلمی که سالهاست نوشته‌هایش را دیده و خوانده‌ام، درباره‌اش فراوان شنیده‌ام، در اوج جوانی به قصد درک مهارت و توانایی کم نظیرش تقلیدهای مجدانه‌ای از آثار متعددش کرده‌ام، و برای کسی که با همه علاقه و ارادتم به شخصیت، مشی و منش‌اش، تنها یک دقیقه‌ ـ و آن هم دو سی ثانیه ـ بیشتر ملاقاتش نکرده‌ام، نوشتن، کاری سخت دشوار است.
من، کسی‌ام که در مدرسه چیزنویسی هم کاهلم هم کمترین، محضر هیچ معلمی را هیچ وقت درک نکرده و دو زانو پیش هیچ استادی ننشسته و یمین و یسار هیچ حضرت استادی دنبال جا نگشته‌ام پس نه قاعده مرید و مرادی بلدم و نه به خانه شاگردی کسی مفتخر، اما بلافاصله اعلام می‌کنم شاگرد همه نویسندگان ایرانی‌ام از گذشته‌های دور ـ ”الی یومنا هذا” ـ تا امروز چون هر که در ایران بر دنیای ذهنی‌اش نور تابانده و آمال و آرزوهایش را قلمی کرده، خواه نمایشنامه و قصه‌ و رمان، من حتی‌المقدور، سراسیمه آن اثر را خوانده‌ام بوسه‌ای از راه دور بر دست نویسنده‌اش فرستاده‌ام پس از هر شاگرد و خانه شاگردی، محبت و اراداتم به نویسندگان این سرزمین کمتر که نیست، بیشتر هم هست و اگر هیچگاه کمتر از یک دقیقه حتی هیچکدام، یا اکثرشان را از نزدیک ندیده‌ام دلالیلی دارد که خودم می‌دانم و بماند. جناب آقای رادی را دو بار بسیار کوتاه، همانطور که گفتم؛ از نزدیک دیده‌ام پیشترها الیاس که حالا اینجا نیست هر بار صحبت از ادبیات و نمایش می‌شد با آب و تاب فراوان از”درک و درایت” حضرت رادی می‌گفت راست یا دروغش را هیچوقت سعی نکردم بفهمم ولی چنان می‌نمود که با ایشان”رفیق و رفیق”است. رادی هم نمی‌گفت ”اگبر”. نه به این غلیظی اما‌”اکبر”به گوش نمی‌رسید.”اگبر‌“،”‌اگبر‌“اینجور اگبر اونجور! و مرا که آنوقتها جوان بودم و استعدادکی داشتم وعده می‌داد که یک روز با هم میریم پیش اگبر و من همیشه دلواپس بودم که نکند روزی الیاس پیله کند که الوعده وفا بریم ! صد البته هیچ وقت نشد و حالا هم که الیاس دیگر اینجا نیست.
آثار جناب رادی را می‌خواندم و چیز می‌آموختم و کمابیش می‌فهمیدم که معلم است در منطقه شش تهران بسیار شیک پوش، فوق‌العاده مؤدب و فراوان مهربانی دارد و آرام و متین و موقر است. اما خودم فکر می‌کردم باید شبیه”بوکسورها” باشد. نمی‌دانم چرا ولی تصورم این بود. برخی نمایشنامه‌هایش داد می‌زند که نویسنده‌ دارای اعصاب و عضله‌هایی قوی است. مشت خورده و نستوه با چشمهایی تیز از. آن مشت‌زنها که وقتی حریف را گوشه‌ای خفت کند طرف باید دراز بشود تا جان سالم در ببرد.
همیشه صدای رادی را خش‌دار و دورگه می‌شنیدم. بخاطر معلمی و گچ و تخته و بچه‌های شلوغ و کلاسهای غیر استاندارد، با قدی بلند و لباسی شبیه روشنفکران شورشی مورد علاقه نسل خودم. در نظر من این مرد میانسال پر غیرت و پر شور که نمایشنامه‌هایش سراسر شور و عشق و بشر دوستی است. اینطور بود واقعاً.... !
سال 79 جشنواره نوزدهم فجر او را از نزدیک دیدم یکبار شب اجرای”سعادت لرزان مردمان تیره روز” یک جمله گفت:«من سرشار از احساسم» و یک بار هم در دیدار شب آخر که گفت:«در آستانه هزاره جدید هستیم؟!» جمعاً‌ یک دقیقه هم نشد. خیلی از اوقات به او فکر می‌کنم. مجموعه سه جلدی آثارش را با آن رنگ آسمانی‌اش در خانه دارم و گه گاه یکی از رویاهایش را می‌خوانم، یکی از مخلوقاتش را. وقتی از من خواستند درباره ایشان و به مناسبت سالگرد به جهان آمدنش مطلبی بنویسم فوراً‌ پذیرفتم. فکر کردم حالا که فرصتی پیش آمده آنهم یه چنین بهانه‌ای چرا که نه ؟ نه نقد و بررسی آثار اوست، نه سمینار آسیب شناسی و نه همایش بررسی جرایی حرکت دورانی در تئاتر و نه پاسخ دندان شکن به جوندگان آدامس بد طعم و بادکنکی”بی نمایشنامه‌نویس بودن ایران” آدامسی که نه قورتش می‌دهند نه تفش می‌کنند، می‌جوند و گاه به گاه بادش می‌کند. نه زبانم لال زبانم لال در رثای ایشان. نوشتن صفحاتی درباره میلاد مرد پرشور و غیرت نمایشنامه نویسی ایران است. پذیرفتم که به این بهانه خجسته پس از سالهای سال به او خانواده‌اش و خانواده تئاتر تبریکی بگویم. پانزده روز فرصت داشتم به گمانم کافی بود.... که نبود.
1ـ می‌دانستم آنچه می‌نویسم درباره مردی است که به گفته خودش مقبره‌دار مسلم زبان فارسی است.
2ـ می‌دانستم او مردی است که نوشتن هنرش است.
3ـ می‌دانستم آنچه درباره او نوشته می‌شود باید واقعی، بی هیچ مبالغه و اغراق و تملق و چرب زبانی ـ باشد. چون نه او پذیرای اباطیل مشتی دروغ گو و دروغ رو است و نه من آن کاره‌ام. پس باید چیزی بنویسم درباره او. نه نقد و بررسی آثارش که در عین حال شادی بخش باشد و امیدوارانه، چون نمی‌شود درباره رادی نوشت و امید را ندید. کار سخت شد. هر که در چنین گردنه‌هایی گیر کرده باشد می‌داند چه می‌گویم؟! مدتی گذشت و خیال این مرد پرثمر با من بود. سفارش دهنده مطلب تماس گرفت که بداند اوضاع از چه قرار است گفتم تمام شده باید پاکنویس بشود! دروغ نگفته بودم بسیار چیزها نوشته بودم از همه جا و همه کس اما کیست که می‌خرید همه‌اش را به دودانگ و دو پول سیاه؟ چه بن بستی بود! در چنین بن بستی چند روز پیشم گیر کرده بودم.
مدتی است یادداشتهایی درباره رمانی می‌نویسم از ترکیب تاریخ و تجربه‌ها و رویاهایم ماجرا ازین قرار است سالهای دور شاه قاجار ولیعهدش را فرمان می‌دهد تا سه مرد روشن اندیش ایرانی؛ خبیرالملک روحی و کرمانی را که از خارج ایران وارد می‌شوند گرفته سیاست کرده و نتیجه را به تهران گزارش کند. ولیعهد شجاع‌الدوله محمد خان را مأمور می‌کند و این آخری آن سه مرد اهل کتاب و قلم را به حبس و بند و غل و زنجیر کرده وعاقبت شبی پای درختی سر از تنشان جدا می‌کند. پوست سرشان را کنده در آن کاه چپانده و آن سه سر را به تهران می‌فرستد تا خاطر مبارک آسوده بماند.
صمدخان سگی دارد مشهور به”آلاباش”، سگی که آدم می‌خورد. او همان شب حاضر و ناظر است. همان شب خون گرم آن سه مرد روشن اندیش را می‌لیسد، به بوی خون کشته‌‌ها به داخل عمارت، سه سفره کنده و ساطور جلاد رفته و چشمانی را که با ته قاشق از حدقه در آمده در سینی افتاده، نجویده قورت می‌دهد جلاد مغزها را نیز جلوی او می‌اندازد و آلاباش مغزهای پاشیده در سینی را هم می‌لیسد و لیف می‌کشد ... از همان لحظه‌ است که آلاباش به سر دردی کشنده دچار شده و کم کم خط و عدد و علامت می‌شناسد و می‌شود راوی رمان من. از وقتی که آلاباش می‌خواست طعم مغز آن سه روشنفکر عصر ظلمت و تباهی را وصف کند من قلم را زمین گذاشتم و تا همین حالا حتی کلمه‌ای نتوانسته‌ام بنویسم. طعم مغز آنها چیست؟
مغزی که با کتاب خوگر شده مغزی که پر است از اندیشه‌های روشن برای فرداهای وطن، مغزی که می‌اندیشد. مغز روشن اندیشی که جز با جهل مردم نمی‌جنگد، ریاکاری نمی‌کند، مغزی که به صاحبش فرمان نمی‌دهد؛”از دوردستی بر آتش داشته باشد” مغز آگاهی که با همه آگاهی‌اش در وقت خطر و پیچاندن گوش، مصلحت اندیشی(به در می‌گویم دیوار بشنود) ندارد و در خفا به کسی نمی‌گوید”به خود نگیرید با شما نبودم قصدم آزار شما نیست.” مغزی که زرنگی نمی‌کند این مغز چه طعمی دارد؟
سگ سیاه و تنومند راوی داستان من پس از لیسیدن آن خونهای گرم و خوردن مغزها مدتهاست خاموش است چون من نتواسته‌ام آن طعم را برایش بازگو کنم باید نویسنده باشی و این خوارشدگی و تسلیم را دریابی. من این ناتوانی را همین حالا هم احساس می‌کنم. خواستن همیشه توانستن نیست. می‌خواهم نه درباره محتوا، فرم، حالت گفتگو نویسی، تسلط به زبان رادی بلکه درباره خودش بنویسم. اعتراف می‌کنم، نمی‌توانم.”طعم مغز رادی!”. ما سالهاست تراوشات مغز او را چشیده‌ایم و توصیفش نمی‌توانم، من نمی‌توانم.
آنچه می‌دانم و مطمئنم اینکه:
ـ او درخت تناور و ریشه‌داری است که سال به سال میوه‌هایش را به ما می‌بخشد و سایه‌اش را هم.
ـ او هنرمند اینجا و اکنون است. من این را بزرگترین درس و ارجمندترین دلیل اصالت و صمیمیت او می‌دانم و برآنم که رادی پیش از آنکه نمایشنامه‌نویس”جهان”ی و حتی”جهان سومی” باشد، نمایشنامه‌نویس سرزمین خویش است واگر درباره آثارش بخواهید روشنی و صراحت، نیرو و توان و ارزشهای زیبایی شناسی در آثار او به اضافه صداقت، صمیمیت بی‌شائبه، رادی را جاودانگی و شخصیتی و یژه ساخته است و این همه نظر من درباره همه آثار او نیست. عمرش دراز باد و حرمتش هیچ زمان عرصه وهن و غَدَر و انکار و بیداد مباد !