در حال بارگذاری ...
...

یادداشت حمیده بانو عنقا؛ همسر اکبر رادی

تو نسبت به دوستانت هم همین قدر با علاقه و حساس هستی. زمانی که نمایشنامه جدیدی را برایم می‌خوانی، چهره‌ات را همان قدر پرشور و مسرور می‌بینم که دوستی کار تازه‌اش را می‌آورد و برایت می‌خواند

حمیده‌بانو عنقا:
آن روز از دانشگاه که برمی‌گشتم خیلی پکر بودم، ظاهراً مردود شدن در امتحان ورودی فوق‌ لیسانس علوم اجتماعی برایم سنگین بود. به سر یکی از کوچه‌های نزدیکی دانشگاه که رسیدم صدایی آرام مرا به خود جلب کرد:«خانم عنقا ...»
برگشتم، رادی بود. همان دانشجوی محجوب هم رشته‌ام که همیشه او را از دور می‌دیدم. گفت:«من واقعاً متاسفم، تنها فقط نیم نمره کم داشتید، انشا‌ء‌الله سال بعد دوباره هم رشته می‌شویم.» آن سال فقط شش نفر در دوره فوق‌لیسانس قبول شده بودند و می‌دانستم که او هم قبول شده است.
همیشه کیف چرمی سیاهی به دست می‌گرفت. متین، مطمئن. اما هیچ وقت او را به این نزدیکی ندیده‌ بودم. با تعجب پرسیدم:«شما از کجا می‌دانید؟»
گفت:«من حتی می‌دانم شما هم مثل من معلمید.» و لبخند زد و ادامه داد:«بچه‌ها در دانشکده‌ همه همدیگر را می‌شناسند.»
کوچه را نشان دادم و گفتم:«معذرت می‌خواهم، راه من از این طرف است.»
گفت:«اتفاقاً مسیر من هم با شما یکی است.»
گفتم:«این کوچه خیلی طولانی است.»
گفت:«بهتر از این نمی‌شود.»
وارد کوچه شدیم. چند قدمی که رفتیم کتابی از کیفش بیرون آورد و گفت:«این تازه درآمده است، بد نیست بخوانید.»
گفتم:«چیست؟»
با خنده خوشایندی جواب داد:«تبرک است! اگر این را بخوانی سال آینده حتماً قبول می‌شوید. به شرط این که نظر شما را بدانم.»
به روی جلد نگاره کردم و دیدم افول است.
گفتم:«این دومین نمایشنامه شماست؟»
گفت:«بله، مشق‌هایی هم به اسم داستان نوشته‌ام.»
که البته شکسته نفسی می‌کرد. چون از دوستان دانشکده شنیده بودم یکی از داستان‌های او”باران”، در مسابقه اطلاعات جوانان سال 1338 شمسی رتبه اول را کسب کرده بود.
گفت:«خواندید؟»
گفتم:«بله! ولی خواندن نمایشنامه مثل این که مشکل‌تر است.»
با درایت دریافت که در این مورد سر به سرم نگذارد. فقط گفت:«مشکلی نیست که آسان نشود.»
و بعد از کمی سکوت ادامه داد:«دوست دارم در این باره فکر کنید.»
می‌دانستم زندگی با یک هنرمند باید متمایز از زندگی‌های دیگر باشد، باید امکان نوشتن داشته باشد، به گذشت و قدرت درک بیشتری نیازد دارد. باید مسئولیت‌های بیشتری را پذیرفت. آیا توانش را دارم یا در نیمه راه می‌مانم؟
گفت:«وقتی حالت غمگین شما را از پشت سر دیدم، یک نیروی درونی مرا به طرف شما کشاند. مثل این که فرمان سرنوشت بود که بی‌اختیار و با اشتیاق قدم‌هایم را کمی تند کردم.»
گفتم:«خوشحالم که راهمان یکی است.»
و بدین گونه سال بعد زندگی مشترک ما از سی‌ام تیر ماه 1344 با یک جشن کوچک دانشجویی در باشگاه دانشگاه تهران آغاز شد.
یادشان گرامی باد، بزرگان و دوستانی که محفل را گرمی بخشیدند، استاد حسین بهزاد که پسرخاله پدرم بود و بالاتر از خویشاوندی و دوستان بسیار صمیمی خانواده و غالباً هفته‌ای یک بار به منزل ما می‌آمد و آن روز هم حضورش برای مجلس ما افتخاری بود.
دوستان”طرفه” رادی، هنرمندانی همچون سپانلو، ابراهیمی، طاهباز، نوری‌علاء و ... که رادی همیشه احترام و محبت خاص نسبت به ایشان دارد، آن شب جمع ما را مزین کردند.
آل‌احمد و خانم دانشور گویا در آن موقع مسافرت بودند و رادی جای آن‌ها را چند بار خالی کرد. اگر چه کمی بعد لطف کردند و یک شب به دیدار ما آمدند. بدین ترتیب آپارتمان کوچکی در سه راه زندان اجاره کردیم که حقوق یکی از ما صرف آن می‌شد.
رادی وقتی”از پشت شیشه‌ها” را نوشت در این آپارتمان سکونت داشتیم و در واقع پاشنه کفش‌های مریم همان جا گوش صاحبخانه را آزار می‌داد. احساس می‌کنم نسبت به این نمایشنامه تعصب خاصی دارم که گاه مرا به شدت منقلب می‌کند، بگذریم. من در حالی که اثاث محدودمان را می‌چیدم و رادی انبوه کتاب‌هایش را، عکس‌هایی به دستم داد و گفت:«دلم می‌خواهد این‌ها را تو به دیوار اطاقم نصب کنی. چخوف، ایبسن و صادق هدایت، هر چند بدون این عکس‌ها هم در فضای آن‌ها شناورم.»
بعدها که”دایی وانیا”، ”مرغ دریایی” و ... خواندم متوجه شدم که آن روح شاعرانه و ظرایف و ریزه‌کاری‌های نمایشنامه‌های رادی نمی‌توانسته الگویی جز چخوف داشته باشد و سرمشق این سختکوشی و انضباط بی‌وقفه، این ساختار، قدرت کلام و انسجام صحنه، همه و همه مدلی چون ایبسن باید باشد که توانسته تا این اندازه روی او اثر بگذارد و شاید به همین علت است که بعضی‌ها او را به چخوف نزدیک می‌بینند و بعضی‌ها به ایبسن. ولی من معتقدم که رادی تبلوری از هر دوی این بزرگان است، یعنی به هر دوی آن‌ها شبیه است و اما سرانجام خودش است.
رادی”مرگ در پاییز” و طرح”ارثیه ایرانی” را هم در همین آپارتمان نوشت و هم در همین جا اولین فرزند ما به دنیا آمد و زبان صاحبخانه به اعتراض بلند شد که من خانه را به دو نفر اجاره داده بودم. چه و چه و چه، بگذریم. موقعی که از پشت شیشه‌ها و مرگ در پاییز برای چاپ فرستاده شدند، مدیر چاپخانه گفت:«حروفچینی این نمایشنامه‌ها بسیار مشکل است و خط آقای رادی را با ذره‌بین هم نمی‌شود خواند.» راست می‌گفتند. رادی آن وقت‌ها، هم خیلی ریز می‌نوشت و هم با خطوط نزدیک به هم اما خوانا و به خط نسخ و من برای سهولت‌ کار مجبور می‌شدم دست نوشته‌های او را رونویسی کنم. البته گذشت ایام و عینک‌های دور و نزدیک این مشکل را حل کرد. ولی یاد آن روزها با همه مشغله‌ای که داشتم، برایم همیشه پاک و باشکوه خواهد ماند. گاهی روزی چند بار به اتاق رادی سر می‌زنم به قصد این که بنشینم گپی و فنجان چایی، ولی وقتی در را باز می‌کنم، آن قدر مشغول است که گاه باز شدن گاه زمانی که در آشپزخانه مشغول پخت و پز هستم، با اشتیاق می‌آید و می‌گوید:” می‌خواهم آخرین صفحه‌ای را که نوشته‌ام داغ داغ برایت بخوانم. “( ناگفته نماند که هر صفحه دست نویس او هنوز هم سه تا چهار صفحه چاپی است.) و من می‌فهمم که باید صفحه دلخواهی شده باشد که برای خواندن آن این طور با هیجان به سوی من آمده است و آن وقت سراپاگوش می‌شوم. زیرا می‌دانم نظرم برایش بسیار مهم است و غالباً نکته‌هایی را که اشاره می‌کنم یادداشت می‌کند و به کار می‌گیرد.
گاه ساعت‌ها می‌نشینیم و او پیش نویس کاری را که تمام کرده است، برایم می‌خواند و من به طور عجیبی می‌بینم خیلی از آدم‌هایش را می‌شناسم. وقتی می‌گویم:” منظورت فلان کس است؟ “می‌گوید:” همین طور است. “ولی وقتی کار به قول خودش پخته شد و به قوام آمد، هر چه جست‌‌و‌جو می‌کنم آن آدم‌های آشنا را دیگر نمی‌یابم و هنگامی که سراغشان را می‌گیرم می‌گوید:” کار هنر در همین جاست، نویسنده الگوبرداری نمی‌کند، که در آن صورت می‌شود عکاسی. نویسنده تیپ‌هایی را که می‌بیند با تراوش‌های ذهنی خود می‌آمیزد و آدم جدیدی خلق می‌کند که دیگر تو او را نمی‌شناسی. “
این جاست که پی می‌برم به اینکه هیچ یک از شخصیت‌های رادی واقعی نیستند. پس به نظر من گفتن اینکه فلان شخصیت خود رادی است، یا نویسنده خواسته زندگی خودش را بنویسد، یا فلان کاراکتر حتماً آقای ایکس یا خانم ایگرگ است و امثالهم، اساساً‌ اشتباه است. البته ما هر کدام شاید شبیه یکی از نقش آفرینان او باشیم، ولی عین آنان نه.
برای من بسیار جالب است که هر نویسنده شاهکاری دارد که بیشتر به آن معروف می‌شود. مثلاً می‌گویند” بوف کور صادق هدایت “یا ” سووشون خانم دانشور “و یا ” شازده احتجاب گلشیری “ و..... ولی در مورد کارهای رادی این طور نیست، من بارها شنیده‌ام و خوانده‌ام که گروهی لبخند با شکوه آقای گیل، گروهی دیگر پلکان یا آهسته با گل سرخ و یا مرگ در پاییز و یا آخرین نمایشنامه‌اش، شب روی سنگفرش خیس را بهترین نمایشنامه او می‌دانند و خلاصه اینکه هر یک از کارهای رادی برای عده‌ای بهترین محسوب می‌شود. من تصور می‌کنم علت این امر آن است که رادی در تمام این 40 سال هیچ یک از کارهایش را کنار نگذاشته، دائماً به آن‌ها فکر می‌کند. به پرداخت شخصیت‌ها، زبان، ترکیب عناصر و اجزا و ساعت و شاید هم بیشتر کار و مطالعه می‌کنی. آیا بهتر نیست وقتی را که صرف مرور و بازنویسی کارهای گذشته‌ات می‌کنی برای آثار جدید مصرف داری؟ “
می‌گوید:” اولاً بیست و چند کتاب برای مدت 40 سال خیلی کم نیست و نمایشنامه‌نویسان جدی قرن ما هم بیشتر از این‌ها ننوشته‌اند، و ثانیاً من حافظ را پیش روی خود دارم، فلوبر وایبسن را که در بند حجم و تعداد و این طور چیزها نبودند، به کامل بودن و یکپارچه بودن می‌اندیشیدند. “
می‌گویم:” این همه تقاضای مصاحبه، تدریس، سخنرانی و..... همه را رد می‌کنی، برای مردم سئوال برانگیز شده که چرا؟‌“
می‌گوید:«یک نویسنده اصیل باید با اثرش حضور داشته باشد، نظر خودم را هم درباره هنر و ادبیات معاصر طی یک مصاحبه سه ماهه در 21 نوار کاست گفته‌ام، باقی حرف‌ها زیادی و تکرار با کلمات دیگر است. سخنرانی و تدریس در دانشگاه هم مربوط به دوران جوانیم بود و فی‌الحال جاذبه‌ای برایم ندارد. پس اگر حضوری هست، اجازه بده با کارهایم حضور داشته باشم. اما از همه این حرف‌ها که بگذریم، یک نکته برای من روشن نیست، بعد از این سال‌ها تو کدام یک از کارهای مرا بهتر می‌دانی؟»
می‌گویم:«من چطور می‌توانم یکی را انتخاب کنم در حالی که زندگی خود را لای برگ برگ همه کتاب‌هایت به یادگار گذاشته‌ام؟»
می‌گوید:«و من به پشتوانه همین یادگارهاست که می‌نویسم.»
به رادی می‌گویم:«تو هم صدایی می‌شنوی؟»
برمی‌گردد به پشت سرش به ابتدای کوچه نگاه می‌کند، می‌گوید:«بله، صدا خیلی دور است. باید مربوط به زن و شوهر جوانی باشد که دارند با کمبودها و مشکلات ابتدای زندگی دست و پنجه نرم می‌کنند. نگران نباش، کمی جلوتر که بیایند آرام می‌گیرند، عشق لبه‌های تیز و برنده را صیقل می‌دهد. همه ما کمتر یا بیشتر به نوعی این مراحل را گذرانده‌ایم.»
می‌گویم:«امروز مجالی برای خرید ماهانه داری؟»
می‌گوید:«اگر به فردا یا پس فردا موکول کنی بهتر است. می‌دانی، مطلب یکی از دانشجویان را هنوز نخوانده‌ام. فردا قرار است بیاید.»
آن‌ها را می‌خوانی، علامت می‌گذاری، یادداشت می‌کنی و گاه ساعت‌ها در این اتاق کوچک با گرمی و تواضع آن‌ها را می‌پذیری و به گفت‌وگو می‌نشینی؟ آیا فکر می‌کنی این اندازه توجه و تواضع منطقی است؟»
با مهربانی و صداقتی که از ویژگی‌های اوست جواب می‌دهد:«من در بعضی از آن‌ها استعدادی می‌بینم که در نسل ما وجود نداشته است. اگر این استعدادهای ناشناخته و بی‌پناه درست حمایت یا لااقل هدایت شوند، می‌توانند نسل درخشانی برای ادبیات آینده ما بشوند و برای ما هم فی‌الواقع تکیه‌گاه محکمی خواهند شد. ولی اگر در میانه راه گیر کنند یا به فکر آب و نان چرب‌تری بیفتند و هدر بروند که ... چه بگویم!»
می‌گویم:«تو نسبت به دوستانت هم همین قدر با علاقه و حساس هستی. زمانی که نمایشنامه جدیدی را برایم می‌خوانی، چهره‌ات را همان قدر پرشور و مسرور می‌بینم که دوستی کار تازه‌اش را می‌آورد و برایت می‌خواند.»
می‌گوید:«فقط در این مواقع است که احساس می‌کنم تنها نیستم، یکی هستم در میان این جمع. این دست‌های قوی به من گرمی می‌دهند و شوق مرا برای نوشتن بیشتر می‌کنند... از این حرف‌ها که بگذریم، با این پیاز داغ‌های شیشه‌ای که توی دهان من آب می‌شود چه برنامه‌ای داری؟»
به شوخی می‌گویم:«اگر چیزی از آن باقی بماند خیال دارم برای ناهار چخرتمه درست کنم!»
می‌گوید:«اگر یک نعلبکی کوچک کنار بگذاری محشر می‌شود. فکر می‌کنم به مذاق ... که امشب مهمان ماست خوش بیاید.» و سیگاری روشن می‌کند و فکورانه ادامه می‌دهد:«تو این جا و من چند متر آن طرف‌تر، هر دو کار می‌کنیم به نحوی، حتی عملاً می‌بینیم کار تو دشوارتر و مهم‌تر است. در حالی که من اجر بیشتری برده‌ام. آیا این بی‌انصافی نیست که ...»
سیگار را از دستش می‌گیرم و خاموش می‌کنم:«رفیق عزیز! من که غبنی ندارم، نگران من نباش همین که تو آن جا نشسته‌ای و کار می‌کنی، مایه دلگرمی و رضایت من است.»
می‌گوید:«این گام شصتم است که برداشته‌ام. نمی‌دانم چه مقدار از این کوچه باریک باقی مانده، آیا وقتی هست؟»
آزرده انگشت روی لب می‌گذرام و می‌گویم:«هیس.... در این باره حرفی نزن، بگذار همین طور به راهمان ادامه بدهیم. همه ما سرانجام به انتهای کوچه می‌رسیم. زود یا دیر، مهم این است که تا هستم تو را همچنان گرم و پربار ببینم. حالا با یک فنجان قهوه موافقی؟»
می‌گوید:«اگر توی ایوان باشد خیلی خوب است. طرحی برای یک نمایشنامه دارم، می‌خواهم برایت بخوانم و اتفاقاً با یک قهوه هیچ بد نیست.»
می‌گویم:«بهتر از این نمی‌شود.»
نیسم ملایمی روی شاخه‌های بید مجنون حیاط می‌رقصند و آفتاب طلایی رنگی آهسته از پیاده رو کوچه عبور می‌کند. من فنجان را برمی‌دارم و رادی می‌خواند.
29/1/78

برداشت از کتاب شناختنامه اکبررادی به کوشش فرامرز طالبی