بخشی از نامههای همشهری
ما نویسندگان با قریحهای را در پرونده ادبیات جان ورق زدهایم که طوق”رستگاری” به گردن نهاده، با سری افراخته بر رذایل بشری صحّه مینهند و جوری به دنیا تنه میزنند که گویی زمین را ثابت نگه داشته، یک کاسه قباله تخم و ترکه ایشان کردهاند.
اکبر رادی:
آری، عزیز من! در ذات هر نبوغ دنائت بالقوهای نهفته است که یکی میل به فراز جویی و دیگری گرایش به فرومایگی دارد. این اصلی است مسلم بین دو نیروی خیر و شر که با هم ناسازگار و مدام در انتزاع و ستیزند تا در کفه زمانه کدام بچربد و در پاسخهای تیپیک هنرمند جایگزین شود. ما نویسندگان با قریحهای را در پرونده ادبیات جهان ورق زدهایم که طوق”رستگاری” به گردن نهاده، با سری افراخته بر رذایل بشری صحّه مینهند و جوری به دنیا تنه میزنند که گویی زمین را ثابت نگه داشته، یک کاسه قباله تخم و ترکه ایشان کردهاند. فرقی نمیکند، این مردان بریده، این آدمهای بد عهد یکی میتواند هامسون نروژی باشد، دیگری سلین فرانسوی، یا سومی که آدم فروش دادگاه مک کارتی بوده و چهارمی که تولیدی ولایت خودمان است .و لیکن ما دیگر آن قندران صد بار جویده غربی را که با یک منطق تجریدی میخواهد حساب نویسنده را از کتابش جدا کند، نمیپذیریم؛ که یعنی دزدی کن، هیزی کن، خائن باش، مزدور شو، فتنه کن، خون بریز. اما چون شاهکار آفریدهای، ما تو را تمثال میکنیم و به تالار میزنیم؛ کاری هم به اخلاقیات سنگ قبری آقایان نداریم... بگذار در غرب هر گونه پیرایهای به نامه اعمال نویسنده ببندند. ما در اقلیم شرق ریشههای دیگری بستهایم و آیین دیگری داریم که بد نیست هیچ؛ و آن این که حتی با منقاش نمیتوانیم ذرات ذهن نویسنده را از بند بند اثر سوا کنیم. این به معنی آن نیست که متن ما آینه تمام نمای رخسار درونی نویسنده باشد؛ ولی این هم هست که رنگی از شخصیت نویسنده در پس متنهای مانای جهان موج میزند که محک خلوص و اصالت اوست. میدانی؟ من عبارت عجیب فلوبر را هرگز فراموش نمیکنم که گفته بود:«مادام بواری منم.» و مصداق خودمانی این جمله مشهور، نویسندگان صادقی چون هدایت و آلاحمد مایند. (هر چند با دو ظرفیت خلاقه و دو جنبه عصبی متفاوت) که خلأ میان واقعیت و قلم را به یک مو رساندهاند؛ یعنی آن چه میکنند و آن چه مینویسند. چنانکه آن”بوف کور” را به اسلوب روایت ذهنی و این”مدیر مدرسه” را به شیوه گزارش عینی نوشته؛ معالوصف در نقاشی سیمای شوم خود نسخههایی عیناً برابر اصل ارائه کردهاند که در مثل آن سومی نکرده است. این یک در جلوتِ صحنه سرگذشت یک نفر مظلوم را که یاغی شده است، قصه میکند، و در خلوت پستو یک پا دلال ظَلَمه است و باری!
در چنین زمانه ناکوکی است که ما قلم را به دست گرفتهایم چونان عروهالوثقایی در بابر همه مصائبی که همزاد فرزند آدم است. (آیا این دعوی درشتی است؟) بدان که آسان میتوان صحنه را بدل به یک دستگاه شامورتی کرد، یا بر دوش جماعتی لمید و کسانی را با سیاه بندی و جنجالهای چرک بازی داد. اما چه سخت است خاموش کردن غرایزی که حرص و بغض و جاه طلبیهای کوچک ما را تحریک میکنند. نویسنده ملولی که جلد کتابش را گونی گرفته، یا آن که دفترچه بغلی خود را در صفحاتی با قطعهای مختلف، از بند انگشت بگیر تا یک کف دست، به ما حقنه میکند و قیمتی هم روی جلد میگذارد که گانگسترهای حرفهای روی یک قطعه الماس نمیگذارند، بله، اینان بقالهای دون کاسب اسبقند که از پشت آن ماسکهای تقلبی عاجزانه فریاد میکشند:«دوستان! لطفاً ما را هم بنگرید! ما فرامدرنهای صحنهایم که آمدهایم شاخ غول را بشکنیم و هر چه رسم و آیین و سنت است(را!) از بیخ برکنیم!» آدمهای ناخوشی که سرحد خلاقیتشان همین است. ”غمباد” را ”قم باد” نوشتن و با املای”اشق” به شرف”عشق” پنجول کشیدن، شقالقمر یا عصیان فلسفی علیه معقولات نیست؛ تجاوز حقیر میرگوزک بقال بر بدیهیات است. چنان که هرگاه رگهای بسته اینگونه اشخاص را بزنی، آن چه بر خاک میریزد غمباد مگالومانی است و آن چه به جا میماند عشقی است پلاسیده. اینان یائسههای زودرس که نه، لاشههای پوسیدهای هستند که لای جرزهای محیطشان میلولند، گاه در محافل ادبی دیده میشوند و هیچ گاه سیماچه بزک شده از چهره برنمیدارند. مباد از این منگولهای سنگسر بیدرد گرته برداری. آدم نشانم بده. انسانی گرم، زنده، معاصر، که من صدای ِجِرجِر استخوانم را در او بشنوم. انسانی سرشته به ایمان و رنج منتشر، که تمام اعتبار و درخشش پلاتوی تو بسته به جمال اوست. و بی او بدان که صحنه سیاه است؛ یک غار مدرن، بینور، سرد که اشباح سرگردانی در سِجاف آن بیهوده راه میروند. و آیا نوبت به غارهای مدرن و تیره آغازیان رسیده است؟ ... خوبِ من! همیشه یکی هست که عاشقانه بخواند.
تهران مرداد 1346
بخشی از نامههای همشهری