نگاهی به نمایشنامه مرگ در پاییز اثر اکبر رادی
هنر، شاید آن جا به اصالت دست مییابد که خود را به طور کل از مفهوم اصالت رها کند. یعنی از این مفهوم که باید چنین باشد، و طور دیگری
حمیدرضا نعیمی:
«تئاتر به جوازی جز تفریح نیاز ندارد و به این جواز در همه حال احتیاج خواهد داشت. حال اگر ابلهانی، تئاتر را به بازاری برای عرضه اخلاقیات مثلاً افاضات دین فروشی تبدیل میکنند و بر این گمان باطل باشند که برای آن ـ تئاتر ـ مقام و مرتبه والاتری خریدهاند باید انتظار داشته باشند که سقوط کنند؛ زیرا همین اخلاقیات در تئاتر باید شکل و قالب سرگرمی بیابد که به نفع آن هم خواهد بود. حتی نباید فراموش کنیم که وظیفه آموزش را هم نباید به تئاتر محول کرد، نهایت این که به تماشاگر یاد بدهد که چطور میتواند در زندگی تحرکی لذت بخش داشته باشد، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی.»
این که برتولت برشت از سرگرمی و لذت چه معنا و مفهومی را مد نظر داشته قابل تامل و بررسی است. آیا لذت و سرگرمیئی که از خواندن و یا دیدن یک تئاتر حاصل میگردد همان لذت و سرگرمی را شامل میشود که از دیدن یک شو یا برنامههای شبانه روزی تلویزیون؟ آیا لذت و سرگرمی ناشی از یک چالش و درگیری ـ آن چه که درام برای حیات و حرکت بدان نیاز دارد ـ همان هیجان زودگذری است که مخاطب را لحظاتی در رخوت و فراموشی غرق میسازد یا حرکت، تاویل و احیایی مجدد را که دیگر متعلق به صاحب و خالق اثر هنری نیست؟
تئودور آدورنو ـ منتقد نامدار آلمانی ـ میگوید:«هنر، شاید آن جا به اصالت دست مییابد که خود را به طور کل از مفهوم اصالت رها کند. یعنی از این مفهوم که باید چنین باشد، و طور دیگری.»
بر این اساس آیا برنامههایی که صرفاً در جهت سرگرمی، لذت و هیجان آنی خلق شدهاند میتوانند مخاطبانشان را به چندین بار دیدن و یا خواندن آن اثر دعوت کنند؟ چرا پس از مدت زمان چند دهه که از خلق اثری چون”مرگ در پاییز” میگذرد، هنوز لذت و سرگرمی آن چنان که برشت میگوید را میتوان از این نمایشنامه دریافت کرد؟ آیا جز این است که”مرگ در پاییز” با گذر از دیوار بستهی بایدها و نبایدها، چند بعدی بودن خود و اصالت را در بیاصالتی آن تعریف و اثبات میکند؟
اکبر رادی، نمایشنامهنویس تاثیرگذاری است که بیشک نقش او را در روند درام نویسی کشورمان نمیتوان با یک یا چند مقاله، تحلیل و نقد مشخص کرد. در آثار او نمایشنامههایی وجود دارد که به شکلی خودآگاهانه بیشتر ادبی هستند و نوشته شدهاند تا خوانده شوند، که این به خودی خود نه ضعف است و نه حسن. اما آن چه که مرگ در پاییز را در میان آثار رادی شاخص میکند دغدغه اجرای آن توسط کارگردانان پیش و بعد از انقلاب است که همین امر بررسیهای دیگری را میطلبد.
چیزی که در همان ابتدا، مخاطب را به چالش میخواند عنوان”مرگ در پاییز” است. رمز و راز نهفته در این عنوان نه تنها در قالب معناسازی کلام که در شکل تصویر سازی آن نمایشی و منحصر به فرد است. این که میتوان برای مرگ هم فصل قائل شد، به بخشی از”جامعه” در عهد عتیق میماند که:
”برای هر چیزی زمانی است،
زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن
زمانی برای جنگ، زمانی برای صلح
زمانی برای رفتن، زمانی برای ماندن
زمانی برای تولد، زمانی برای مرگ ...”
و به راستی چه زمانی بهتر برای مرگ آن هم در پاییز؟
«مشدی: شبای پاییز... وقتی آدم تک و تنها جلوی اسبش از زیر درختان بارون خورده رد میشه، این طرف بوتههای خشکیده، اون طرف درختان گردو، جاده هم پر از مه... اونوقت تو تاریکی صدای پای اسب تو میشنفی، میشنفی که یه چیزی، یه چیزی مث مرگ از پشت سر بهات نزدکی میشه ... آدم خیال میکنه دیگه تمومه.»
رادی با هوشیاری هر چه تمامتر خود را از شخصیتهایش جدا میکند تا هر کدام منطق، رفتار، زبان و اعتقادات خاص خود را داشته باشند. شاید به همین دلیل آدمهای محاق(بخش اول نمایشنامه) یعنی گل خانم، ملوک و مشدی تا این حد سرشار از طبایع متضاد و متناقض هستند: خشم و رفعت، عشق و نفرت، صبر و طغیان و ... آن جا که مشدی به ملوک میگوید:
«مشدی: من تر و شوهرت ندادم که دم به ساعت کاسه کوزهت رو بهم بریزی و هن و هن عین کولیا راه بیفتی این جا. مگه بچه بازیه؟ من تا اون جایی که در عهدهم بود، دادم خوردی گنده شدی؛ بعدم پاک و پاکیزه سپردمت دست سرنوشت خودت. همون جام باید پیر و پوسیده بشی بری پی کارت. مث این. (اشاره به گل خانم) اون مث یه زن، میفهمی؟ مث یه زن تو خونه من زندگی کرد، با بد و خوب من ساخت و دم نزد؛ چون میدونست این تقدیرشه. و تقدیر و نمیشه عوض کرد. حالام میدونه که ... با دس خودم باید بفرستمش قبرستون.»
میبینیم که آدمها از مفاهیم کلی ـ مرگ، تقدیر، زندگی، عشق و ... ـ آن چنان که در درامهای باستان و عهدهای بعد از آن سراغ داریم دریافتهای جزیی، کوچک و امروزی خود را ارائه میدهند به همین دلیل زنده، باورپذیر و قابل فهماند. حتی بیرحمی آنان برخاسته از واقعیات زندگی و پیرامون آنهاست.
”هیچ حیوان درنده خویی نیست که بویی از شفقت نبرده باشد. من بویی از شفقت نبردهام پس حیوان نیستم.”
و شاید این گفته ماکسیم گورکی در تعریف”انسان” بتواند تعریف آدمهای خسته محاق باشد، به دور از هر گونه قضاوت اخلاقی.
در بخش دوم یعنی”مسافران”، مکان، قهوهخانهای است که رادی با دریافت هنرمندانه خویش از این تعریف که”هر آن چه در صحن تئاتر است باید کاراکتر باشد.” پس با طراحی نردبامی که با بالاخانه میرود، آفتابه حلبی بیلولهای که روی یک نیمه کاشی گذاشته، دو چرخه هرکول فرسوده کنار دیوار، تخت چوبی و میزهای وسط قهوهخانه با چراغ گردسوزی که از لبه بالاخانه آویزان کرده و تخت نرد و ... به همان اندازه تأثیر ایجاد میکند که از آدمهای نمایش یعنی میرزاجان، شقی، ابی، نقره، مشدی و عطا.
درک و شناخت درست از فضا و مکان باعث شده تا رادی آدمهای خود را گستاختر و وقیحتر از هر جای دیگر نشان دهد. جایی که همه در مقابل هم عریانند، دروغ گفتن و پنهان کاری بی معنی است. خلق کاراکترهایی تا این اندازه چرک که به هیچ وجه منفور نمینمایند بلکه معلول شرایط بودن آنها، باعث شده تا در زمینهی شخصیت پردازی، گامی مؤثر و روشن به جلو برداشته شود؛ ترسیم آدمهایی خاکستری. چنانچه ریتم و ضرباهنگ طراحی شده در رفتار و زبان بیشتر از آن چخوفی و درونی باشد، شکلی بیرونی و ایبسنی به خود گرفته و همین امر تصور و نوید اجرایی جذاب و نمایشی را به خواننده میدهد.
«میرزا جان: اتفاقاً پارسال همین وقتا بود. یه شب من و نقره با کامیون کوبیدیم واسه پهلوی. به حساب رفته بودیم و همچی خودمو درس کرده بودم. شقی! اون شب میخواستی ببینی. کولاک کردم. از خودم خیلی خوشم اومد. همهش جفت بالا، همهش شیشوبش. خلاصه تا نصفههای شب تخته زدیم؛ اونوقت واسه ما عرق با یه بشقاب واویشکا آوردن. این دفه و دکارو با آبجو کنج کرده بودن. حالا منم مست و همه جفت کرده. یه نصرتی بود بهاش میگفتن فانوس. برداشتم و گفتم: فانوس! اینم میزنم به تاق ابروی لیلاج شهرتون که واسه ما رو نکرد و هنوز زیر حجابه.....
ابی: عجب رجزی خوندی میرزا! (چای میآورد. )
میرزاجان:....... اما نقره در گوش من گفت: نخور، میخوان بی ریختت کنن. راستم میگفت. گذاشتم رو میز و نگاه کردم دور و ورمو، دیدم علی! پهلوی چیا عین مورچه ریختن بیرون. حالا ته شب، کوچهم بارون میآد مث دم اسبه. خدایا، چه کار کنم چه کار نکنم. د گوش کن د!»
این مکان ـ قهوهخانه ـ باعث میشود تا شخصیتها در هر آنچه هستند و باید باشند تعریف خاص خود را بیابند. هیچکس در این مکان جز ابی( صاحب قهوهخانه )ماندگار نیست. حضور آنها همواره موقتی و گذراست. پس دلال مسلکی، سوداگری، محافظه کاری، رجز خوانی، فقط به حفظ موقعیت خود فکر کردن، به رخ کشیدن جایگاه و منزلت خود ـ اگر حتی به اندازهی خرج کردن یک واژه باشد مثل”پولتیک“گفتن نقره.ـ بیش از پیش بروز میکند. اما آنچه که جای بحث دارد همان است که لوتر میگوید:” کلمات ساخته شدهاند تا احساسات را پنهان کنند. “رادی این تعبیر زیبا را فقط برای شخصیت مشدی بکار میبرد. بقیهی آدمها با کلماتی که بر زبان میرانند، تمام و کمال خود را آشکار میکنند. ما کاملاً نقره، ابی، شقی و میرزاجان را میشناسیم. به گونهای که دیگر در صدد کشف بر نمیآئیم، چرا که نویسنده لایهی پنهانی برای آنها باقی نگذاشته. به یاد بیاوریم شخصیتهای الگا، ماشا و ایرینا در نمایشنامه سه خواهر اثر چخوف. در ابتدای نمایشنامه، الگا از مسکو میگوید و مرگ و تشییع جنازهی پدر. ایرینا میپرسد چه لزومی دارد که آن روز را به خاطر بیاورند؟ الگا پاسخی نمیدهد. ماشا آهسته آهسته با سوت ترانهای میزند. به راستی چرا الگا موضوع مرگ پدر را حالا تعریف میکند؟ چرا در پاسخ به پرسش ایرینا از خوبی آب و هوا حرف میزند و اینکه آفتاب دلپذیری در حال تابیدن است؟ و چرا ماشا سوت میزند؟ آیا جز اینست که با حرف زدن میخواهند نشان دهند که مشکلی در بین نیست و آنها عصبی و مضطرب نیستند؟ و در پایان نمایشنامه این احساس با قدرت و تأثیر صد چندان به مخاطب منتقل میگردد که این سه خواهر چرا فراموش کردهاند که مسکو در قلب آنهاست؟ جز این است که کلماتی که بر زبان میرانند سرپوشی برای پنهان ساختن احساسات آنها میباشد؟
دربارهی بخش سوم یعنی مرگ در پائیز هر چه بیشتر فکر میکنم، کمتر میتوانیم بنویسیم، جز اینکه باید همه را به خواندن و دوباه خواندن آن دعوت کنم. مشدی، کهنه جنگلی باقیمانده که حتی خانهاش از گزند آتش آدمهای کسمایی بی نصیب نمانده، چه با شکوه میمیرد. آیا تا به حال صحنهای تا این اندازه تأثیرگذار، با شکوه، تراژیک و شاعرانه در آثار درام نویسان کشورمان به خاطر دارید؟ نمیدانم راز و جادوی این اثر گذاری واقعاً در چیست؟ شاید رادی با تمام وجودش از همه چیز وام میگیرد تا لحظهاش را خلق کند، از صدای همیشگی آن پرندهی تنها و غمگین که نامش خوش خبر است، از مه نادیدنیئی که در مقابل چشمان مخاطبان عینیت مییابد، از انتظار پاک و امید پایان نیافتنی مشدی به آمدن کاس آقا و این که در پایان او را ببیند.
«مشدی: کاس...... تویی؟»
رادی، مرگ در پاییز را بسیار دوست دارد، و من نیز! شاید به همین دلیل نوشتن دربارهی این اثر برایم دشوار بود. اما آنچه که برایم دشوارتر مینماید این است که باور کنم رادی کاکتوس، همان رادی مرگ در پاییز است! ایکاش رادی این همه از جریانات زندهی تئاتری کشور و اتفاقات شکل گرفتهی آن دور نمیبود. ایکاش افتخار استادان ما در ندیدن تئاترهای موجود خلاصه نمیشد. ایکاش رادی میدانست که تئاتر امروز ما با همهی تنگاهای سیاسی و اقتصادی و آموزشی، سانسورها، کج اندیشیها و کینهورزیها قابل احترام و اتکاست؛ این را با اعتماد به آثار نمایشی و اجرا شدهی هنرمندانی چون فرهاد مهندسپور، محمودرضا رحیمی، امیررضا کوهستانی، اصغر دشتی و..... میتوان گفت.