هیچکس فرزند”دِدالوس” را از بال گشودن در مقابل نوری دروغین و صفاک بر حذر نمی دارد و او بال میگشاید ، پرواز می کند تا به سوی معنایی از زیستن برود که اگرچه در لایه بیرونیاش مرگ و نیستی است اما در پس آن جاودانگی در انتظار اوست .
هیچکس فرزند”دِدالوس” را از بال گشودن در مقابل نوری دروغین و صفاک بر حذر نمی دارد و او بال میگشاید ، پرواز می کند تا به سوی معنایی از زیستن برود که اگرچه در لایه بیرونیاش مرگ و نیستی است اما در پس آن جاودانگی در انتظار اوست .
امین عظیمی:
1- برای قربانی بودن در هرنقطه از این کرهی خاکی و در هر عصری ، همواره زمینههایی از پیش وجود داشته است. اگر قابیل با کژی در سرشت انسانی خویش برادر را در خون میغلتاند ، اگر امپراتوران و پادشاهان صفاک در طول تاریخ، شهوت کشور گشایی خویش را بر نطع سرهای بریده جشن میگرفتند، در قرن بیستم، این دیکتاتورهای مخوف بودند که به نام تمدن میلیونها انسان بیگناه را راهییِ کورههای آدم سوزی کردند، انسانهایی که در رویاهای خوشی غوطهور بودند. انسان قرن بیستم ، خوابزده از افیون تکنولوژی و دنیایی که رنج و درد از آن رخ بر خواهد بست، انسانی که خدای اخلاقیات مسیحی را در زیر خاک دفن میکرد و بر سر آن کارخانههایی با کوره های گداخته میآفرید تا فلز سرد را به ابزاری برای بهتر زیستن و کشف افقهای تازه مبدل کند و کارگرانی که سرود برادری و برابری را با سمفونی ماشین های بخار میآمیختند ، دانشمندانی که برای نجات جان کودکی خرده پا از مرگ، جان خویش را در آزمایشگاههایی سرد و نمور به خطر میانداختند و هنرمندانی که این جهان را ، جهانی گسیل کرده رو به سوی خوشی را زیبایی میبخشیدند ، به ناگه خود را در کوره های آدم سوزی ، جبهه های خونین و بی معنای جنگها ، سلولهای انفرادی و دادگاههای تفتیش عقاید ، جوخههای اعدام و در یک کلمه در چنگالهای دژخوی دیوانگانی یافتند که جز حکومت با شیوههای دیکتاتوری و خونریز، زبان دیگری نمیفهمیدند. تجربیات هولناکی چون وقوع دو جنگ جهانی و ظهور فاشیسم در قلب تمدنی که با افتخار خود را اروپا مینامید ، شکست انقلاب 1917 در روسیه و ظهور یکی از مخوف ترین رژیمهای دیکتاتوری به نام استالین آنقدر زخم بر پیکر معصوم انسان این عصر فرود آورد که ناخودآگاهِ وحشت زدهی آدمی را ، دیگر خلاصیای از آن نیست. و در این بین، مرثیهها آفریده میشود .
و ایکارو یکی از همان مرثیه هاست . مرثیه ای که تمنای آن را دارد تا فریادهای جانسوز قربانیان استالینیسم را بار دیگر برای ما تجسم بخشد و در این میان چه فریادی رساتر از آوای" وسوالد مه یرهولد". کسی که تئاتر قرن بیستم همواره با افتخار از او یاد کرده است . مه یر هولد که در کشور ما و بیشتر در مجامع دانشگاهی به عنوان بنیانگذار سبکی در بازیگری با عنوان"بیومکانیک" شناخته شده است ، یکی از تاثیرگذارترین کارگردانان تئاتر روسیه که در بیش از 30 سال فعالیت تئاتری خویش 290 نمایش را کارگردانی کرده است. اما او نیز یکی از قربانیان نظامی جبار است که اگر چه در سودای آزادی و برابری خود در استقرار سنگ بنایش جان فشانی کرد اما قربانی انحرافات قدرت طلبانه آن شد .
2- بهروز غریب پور در قرائت نمایشی خویش از لحظات پایانی زندگی”مه یر هول”د با برجسته نمودن استعارهای ظریف تلاش دارد ما را در مقام تماشاگران اثر به عمق فاجعه ببرد و با ایجاد فضایی ذهنی در چند سطح بر پیچیدگی های نمایش خویش بیفزاید . اگر در اساطیر یونان” ایکارو” برای رهایی از هزارتوی مخوفی که به همراه پدر خویش”دِدالوس”، در آن اسیر گشته است با بالهایی مومی به پرواز در می آید و آنقدر به خورشید نزدیک میشود تا بالهایش ذوب میگردد ، مه یرهولد نیز به همراه همسر و دستیار خویش”زینایدارایخ”در هزارتویی استالینی اسیر گشته است و آنقدر بر افکار آزادی خواهانه و ضد استالینی خویش پافشاری میکند تا آگاهانه او را به قتل گاه ببرند و به جوخه آتش بسپرند. برای مه یرهولد تلاش برای ایجاد تحرک و پویایی بر روی صحنهی تئاتر ، آنجا که با نگاهی صوفیانه به آن مینگرد و چندین بار در طول نمایش تمنای خویش را برای بازآفرینی شوری که در کاتاکالی( نوعی رقص هندی ) نهفته است یادآور میشود - آنگونه که میتوانیم این میل را ترجمانی از نوعی گرایش به زیستن و پویایی بدانیم - دستاوردی جز مرگ از جانب کمیته زیبایی شناسی پرولتاریایی به همراه نخواهد داشت. و این همان بالهای مومی است، تصویری است که مه یر هولد و هر هنرمند آزادی خواهی تجسم آن را بر روی صحنه آرزو دارد . اما آتش سوزندهی حکومتهای دیکتاتورمآب هیچگاه تصوری از آزادی را حتی بر صحنه نمایش نخواهد پذیرفت. چه تاریخ بارها نشان داده است ترس از هنری زنده و تاثیرگذار بر تودهها همچون تئاتر، آنجا که به اندیشیدن فرا میخواندشان و چه آنجا که شور و احساسی انسانی را در آنها بیدار میکند همواره بیمی در دل آنها کاشته است . چنین قیاسی به ساختار نمایش ایکارو جهت میدهد و در چارچوبی گزارشی به مرثیه ای برای مه یرهولد و در شکلی فراگیرتر تمامی قربانیان هنر تئاتر در برابر حکومتهای مستبد مبدل میگردد .
برای غریب پور چنین استعارهای نه تنها در ساختار درونی اثر مورد توجه قرار میگیرد بلکه شکل اجرایی او را نیز متاثر می کند . تماشاگر در همان لحظات آغازین ورود به سالن با فضایی ترس انگیز و خوفناک مواجه میشود که ریتم عذاب آور موسیقی و چراغ قوه هایی که در این تاریکی سرگردان است و گاه همچون دو چشم کابوسوار به ما خیره میشود، به مثابه دروازه ورود به همان هزارتویی تجلی مییابد که مه یرهولد در آن اسیر گشته است. این تاریکی از همان لحظه نخست ترس را در وجود تماشاگر زنده میکند و هنگامی که با نخستین تصاویر نمایش مواجه میشود، و مه یر هولد را در سلاخ خانهای مفروش از ورق پاره های بر آمده از اعترافات دیگر آزادی خواهان و بسته شده روی دستگاه شکنجه مییابد ، کلید ورود به جهان این اثر را در دستان او قرار می دهد . و ملکه ی این هزارتو کسی که قربانی دیگر این دژخوییهاست کسی نیست جز همسر و دستیار مه یر هولد" زینایدارایخ "که گویی تمامی این فجایع و تصویرها از ذهن او بیرون تراویده و جان گرفته است . از این رو می توان منطق اجرایی اثر را بسیار تحت تاثیر نگرههای اکسپرسیونیستی دانست. در وهله نخست شکل روایت ما را به چنین گمانی سوق میدهد. میتوان تمام روایت اثر را مجموعه تصاویری دانست که از پس دریچه ذهنی زینایدارایخ ، مه یر هولد و بازجو برای ما به نمایش در میآید. اذهانی که تصاویر را بیهیچ ترتیب مشخصی در هم میآمیزد و ملغمهای از اصوات، تصاویر و شخصیتهای خیالی و واقعی را ارائه میکند . طرفه آنکه زینایدارایخ و مه یر هولد بار دیگر و در جهان ذهنی اثر کشته میشوند اما روایت ذهنی و سیال آنها ادامه مییابد و هرچه بیشتر ما را بر ذهنی بودن الگوی روایت واقف تر میکند . در سطحی دیگر بهرهمندی از نور پردازی پر کنتراست ، سایههای بلند و تیره بر یکی از دیواره های صحنه که همواره به عنوان بخشی از امکانات تصویر سازی در اثر مورد استفاده قرار می گیرد ، استفاده از نورهای رنگی، استفاده از سایههایی که در پس پرده انتهای صحنه جان میگیرد و میتوانست بهتر از اینها هدایت گردد و نیز تصاویری از استالین و حرکات انقلابی مردم روسیه آن سالها که توسط ویئو پروجکشن پخش میشود .... همه و همه نمایش ایکارو را بهره مند از شگردهای اکسپرسیونیستی معرفی میکند .
ایکارو در لحن و فضا سازی نیز از چنین رویکردی پیروی میکند . این روند حتی در شکل ورود و خروجها نیز مورد توجه قرار گرفته است . تمامی شخصیتهایی که از آغاز در صحنه حضور ندارند، همچون استانیسلاوسکی( محمد ساربان )، دختر مه یر هولد (دیدار رزاقی ) و نیز کاراکتر ذهنی نمایشنامهی بازرس گوگول ، خلستاکوف( سیاووش چراغی پور ) به طور ناگهانی و در تاریک روشنای صحنه وارد میشوند و به همین ترتیب انگار که در تصورات ذهنی شخصیتی دیگر حل شوند ناپدید می گردند و از صحنه بیرون می روند .
بهره مندی غریب پور از چنین تکنیک اجرایی راه را برای تاکید بر زمینه های بیانی مرگ مهیر هولد هموار مینماید و عناصری چون قلابهای سلاخ خانه که در جای جای صحنه آویخته شده است را در مرز دلالتی رئالیستیک و یا ذهنی در سیلان می اندازد و یکی از ظرافتهای اجرای ایکارو را سامان می دهد ؛ چرا که کارکرد نشانگان صحنهای را در یک لحظه و در دو سطح گوناگون احیا میکند . سطح نخست تاویلی است که از این شیء به مثابه محلی که در آن وجود دارد اخذ میگردد و سطح دوم نشانه ای استعاری و تلمیحی از ذهنی است که این اشیا را برای تخلیه ذهنی خویش در کنار هم آورده است . آنچه که موجب میشود در لحظاتی از نمایش نوعی افتراق و جدایی از فضای اثر ایجاد شود جنس بازی ی برخی از شخصیت های نمایش است که گاه تا مرز" نمودی بیانی" حرکت میکند اما به ناگه ماهیت حقیقی خویش را از دست میدهد و به سمت بازی "رئالیستی " سوق مییابد. این عدم هماهنگی در جنس بازیها گاه ذهن را دچار پریشانی میکند .
در فضای چنین نمایشی که ذهن بر آن حکمروایی می کند اغراق و حتی تیپ سازی امری بعید نیست اما گویی توانایی برخی بازیگران در این کارزار کافی نبوده است .
3 – نمایش ایکارو در ساختار خویش اندکی دچار پرگویی و دوری از ساخت و کارهای دراماتیک است و گاه در چیدمان مضامین و مفاهیم مورد توجه مولف خویش دچار نوعی ناهمگونی است . غریبپور تلاش دارد شخصیت تاریخی مه یر هولد را با تمام جزئیات زندگیاش به تماشاگران معرفی کند، غافل از آنکه پرداخت استعاره ایکارو و نیز رابطه ای که با شخصیت مهیر هولد شکل یافته است، خود به تنهایی مخاطبین را به جهان اثر جذب می کند و اتفاقا ً این اصرار بر مستند نمایی در اطلاعاتی که منتقل می شود گاه همچون مانع این رابطه را تهدید میکند .
مخاطب در فرایندی با نمایش مواجه می شود که ممکن است اطلاعاتی در مورد شخصیت تاریخی مه یر هولد داشته یا نداشته باشد که در این صورت نیز اطلاعاتی که در بروشور نمایش موجود است او را در کمتر از چند دقیقه با زندگی این هنرمند آزادی خواه آشنا میکند . از این رو بهتر بود مولف با غنیمت شمردن مجال اثر هرچه بیشتر الگوی ذهنی و دراماتیک اثر را پرورش می داد و تا این حد از گفتارهای مستقیم و رو به تماشاگر بهره نمی برد ؛ چرا که این گفتارها فضای اثر را در اغلب اوقات میشکند و انرژی بر آمده از ترس و نفرتی را که در وجود تماشاگر خلیده رها میکند. از این رو ساختار اثر گاه از فرط مستند نمایی کلامی در ذکر نقل قولها و حوادث، بیشتر جنبهای زندگینامه ای ( Biografical ) می یابد و از اجرایی قدرتمند و به یادماندنی در تمامی سطوح دور میشود. حرکات موزون انتهایی اثر نیز با آنکه بهرهمند از نگاهی زیبایی شناسانه و هدفمند است بیشتر جنبهای شعاری و سمبولیک می یابد و استعاره ایکار را یکسره به فراموشی میسپرد. استعارهای که اثر هویت خویش را وامدار آن است اما بیشتر در سطح بیرونی اجرا ـ شمایل مجسمهگون آن یا اشارهای کلامی که استانیسلاوسکی یا خلستاکوف به آن می کنند ـ باقی میماند و استفاده دیگری نمییابد .
گویی مولف شیفته فضا و اطلاعاتی شده است که در طول اجرا مخاطب را با آن درگیر میکند و از پرداخت این استعاره ـ اسطوره که میتوانست ما را با اثری عمیق مواجه کند غافل میشود .
4- ایکارو به پرواز در آمده است. با بالهای مومیاش. با شور آزادی خواهانهاش. با عشقی که به تئاتر ، به انسان دارد . اما خورشید در دستان دیکتاتوری دون مایه است ، آنکه معنای هرچیز را قلب میکند: استالین مخوف و ایکار با بالهای مومیاش، میسوزد و مرگ میشود."خلستاکوف" بارها در طول نمایش از ایکار میخواهد که مرگ را انتخاب کند، اما نه مرگی تدریجی بلکه مرگی معترضانه و یکباره. انگار یک بار دیگر باید تکرار شود. هیچکس فرزند”دِدالوس” را از بال گشودن در مقابل نوری دروغین و صفاک بر حذر نمی دارد و او بال میگشاید ، پرواز می کند تا به سوی معنایی از زیستن برود که اگرچه در لایه بیرونیاش مرگ و نیستی است اما در پس آن جاودانگی در انتظار اوست. و این مرثیهای دیگر برای تمامی آزادی خواهان و حقیقت طلبان است. داستان ایکارو ـ مه یر هولد .