نگاهی به نمایشنامه”امیر” نوشته” محمد رحمانیان”
حجرالاسود گم شده است. قبایل و گروهها بر سر پیدا کردن آن با یکدیگر در جنگند و بازار مرگ فروشان پر رنق است. هر گروه و قبیلهای خود را به حق میداند. اوضاع چنان است که از خانوادهای، پدر برای گروهی شمشیر میزند، هر یک از برادران در گروهی دیگر، و کسان دیگر خانواده در گروههای دیگر، و همه اینان به روی هم شمشیر میکشند...
مهدی میرمحمدی:
1- حجرالاسود گم شده است. قبایل و گروهها بر سر پیدا کردن آن با یکدیگر در جنگند و بازار مرگ فروشان پر رنق است. هر گروه و قبیلهای خود را به حق میداند. اوضاع چنان است که از خانوادهای، پدر برای گروهی شمشیر میزند، هر یک از برادران در گروهی دیگر، و کسان دیگر خانواده در گروههای دیگر، و همه اینان به روی هم شمشیر میکشند. و سینهی یکدیگر میدرند. جان کلام آنکه جان آدمی ارزشی ندارد. در میانهی جنگ امیری قصهگو ظاهر می شود. با صلاحی نه از جنس شمشیر مردان جنگی که سازی در دست دارد. امیر قصهگو از عدالت برای ما قصه میگوید.
2ـ امیر کیست؟
” صدای ساز اوج میگیرد
سرباز جوان: بشنوید که او خود را چنین نامد ـ زیرکی دیوانه، آشنایی بیگانه، خفتهای بیدار، مجنونی هشیار، مرغکی قفس شکن، باغبانی گل بدن، ویران کنِ سرای طبیعت، بی خودِ راه حقیقت ”] از متن نمایشنامه ص . 20[ اما مخلوق محمد رحمانیان توان این همه بودن را ندارد. او از یک سو مردی است قصهگو که نامش امیر است، از سوی دیگر مرید امیر دیگری است، که زمانی میزیسته، و امیر قصهگو، قصههایی از او برای ما روایت میکند.
امیر: مرا امیری بود که شیر خدا خواندند. جانم متحد جان اوست] ص 28 [
امیر: امیر من زمانی بر این معرکه گذشت ـ مقتدایم، فاتح خیبر ـ ]ص 73 [
از سویی دیگر امیر قصهگو در جایی در نقش شبیه مقتدایِ خود نیز ظاهر میشود. آنجا که به نماز میایستد و سرداران شمشیر بر فرق سر اومیکوبند و او میگوید” فزت و رب الکعبه ”
همچنین امیر قصهگو معجزه میداند، در صحنهای از نمایش هشت قرص نان بر روی میز ظاهر میکند، از سوی دیگر نامیراست، سه بار او را به قتل میرسانند و هر بار در همان هیئت دوباره ظاهر میشود، از سویی دیگر فرشته عدالت است ـ در صحنهای چشمان خود را میببندد و شمایلی چون فرشته عدالت پیدا میکند ـ جوزک شکنجه گر در جایی از نمایشنامه به او میگوید”
خود را چون فرشتهی عدالت آراستی که چه؟ دل و دین از ما ربایی ؟] ص 87 [
و باز از سویی دیگر قرار است حقیقت بینایی بخش باشد. واز برکت حضور او دخترک نابینا و بی نامِ نمایشنامه در پایان برنام خود یعنی” عادله” تاکید میکند.
چنین شخصیتهایی در محیط درام میتوانند به دو سرنوشت متفاوت دچار شوند یکی اینکه عمق و وَجه پیدا میکنند، و دیگر اینکه از قبال این همه وظیفه دچار تَورم ابعاد میشوند. بدون آنکه نتیجه خاصی از این تورم حاصل شود. در نتیجه این تورم ابعاد انبوه سوال است که پیرامون این شخصیت مطرح میشود بدون آنکه جوابی برای آنها داشته باشیم به طور مثال در صحنهای از نمایش میبینیم که سرداران قرار گذاشتهاند که در شب قصهگویی امیر، خونی ریخته نشود. سرداران وارد خانه دخترک نابینا میشوند. دخترک گستاخی و درشت گویی میکند. یکی از سرداران میگوید.
یک سردار:[......] امشب قسمنامهایست میان سرداران که خونی بر زمین نریزد، لیکن مرا میرغضبیست که با دو انگشت در بینی، مرگی تمیز هدیه میکند، بی قطره خونی حتا!
[......]
میر غضب خنجر از کمر باز میکند و به آرامی به دختر نزدیک میشود. دخترک لبخند میزند........ میرغضب انگشتانش را به سمت بینی دخترک میبرد، اما پیش از آن صدای ساز امیر در صحنه میپیچد دست میرغضب در هوا میخشکد، حیرت جمع میرغضب خود شگفتزدهتر از دیگران است. چون دستش بی آنکه خود بخواهد به سمت صورتش میرود، سعی میکند با دست دیگرش جلوی آن را بگیرد اما توانش را ندارد، دو انگشتش در بینی فرو میرود.... میرغضب به زمین میافتد....... خود را به جلوی صحنه میکشاند و میمیرد.[ص 55 و 54 ]
مگر نه اینکه امیر قصهگو دغدغه عدالت دارد و آنچنان که دیدم توان معجزه هم دارد. پس چرا با معجزهای این قوم تشنه عدالت را رهایی نمیبخشد.
مگر نه اینکه امیر خوش میگوید:
امیر: ساز من تنها به او آموخت هوایی را که خداوند به رایگان به مردمان بخشیده نتوان به هوای نفس سرداری از آنان بازستاند[ص 56 ]
پس چرا امیر قصهگو با صدای سازش چنین چیزی را به خود سرداران نمیآموزد. که مسبب اصلی این بی عدالتی هستند، نویسنده توانی را به شخصیت مخلوق خود داده است که به واسطه آن میتواند کل صورت مسئله را پاک کند و وقتی امیر قصهگو بدون هیچ توضیحی چنین نمیکند، شخصیت او بجای اینکه در محیط درام عمق پیدا کند، نه به سوی سطح بلکه به سوی تورم ابعاد حرکت می کند. شخصیت سطحی، شخصیتی است که سوالی در ذهن خواننده یا بیننده خود ایجاد نمیکند، اما شخصیتی که دچار تورم ابعاد شده شخصیتی است که ایجاد سوال میکند، اما پاسخی به آن نمیدهد.
3ـ شخصیت امیر در دو بعد زمانی معنا پیدا میکند، یکی زمان حال و اکنون که این شخصیت امیرِ قصهگو است، و دوم زمان گذشته که امیر قصهگو قصههایی از امیری دیگری ـ حضرت علی(ع) ـ روایت میکند. و در اصل به نوعی در نقش شبیه حضرت علی ظاهر میشود و یک وجه اسطورهای پیدا میکند اما نکته این جاست که این شخصیت در بعد کنونی و اکنونی خود قدرت اعجاز و معجزه دارد، و اما در بعد اساطیری خود انسانی است کاملاَ زمینی، این اتفاق حتی ممکن است به عمد از سوی نویسنده رخ داده باشد. یعنی نویسنده قصد داشته این اسطوره وجاهت زمینی و انسانی پیدا کند؛ اما این نکته نا خود آگاه باعث ایجاد یک تناقض می شود. امیر قصهگو خود را ادامه دهنده راه امیر دیگری میداند، و وقتی این دو امیر از دو شیوه متفاوت در زندگی خود استفاده میکنند. نمایشنامه در بطن خود دچار یک تناقض میشود. قدرت اعجاز امیر قصهگو از یک سو باعث پیشروی درام میشود و از سوی دیگر درام را دچار تناقض میکند. باعث پیشرفت درام میشود از آن رو که اگر امیر قصهگو این قدرت را نداشت بسیاری از وضعیتهای جدید در نمایش شکل نمیگرفت. به طور مثال سر شکافته امیر به واسطه این قدرت اعجاز تبدیل به حجرالاسود میشود. و از سوی دیگر هم به شکل طبیعی ایجاد تناقض میکند که مواردی از آن را برشمردیم.
4 ـ یکی دیگر از مواردی که در تحلیل آسیب شناسانه این نمایشنامه میتوان به آن اشاره کرد، منطقه سکونی است در بخشی از نمایشنامه ایجاد میشود. و این منطقه در آن جایی از درام شکل میگیرد که امیر شروع به بازگویی قصهها میکند. قصهها به شکلی طراحی شدهاند که با روایت هر قصه نمایشنامه نسبت به زمان روایت قصه قبلی در وضعیت جدیدی قرار نمیگیرد.
برای روشنتر شدن این نکته به بررسی این قصهها میپردازیم در قصه اولی که روایت میشود یعنی تقسیم عادلانه قرصهای نان از در کنار هم قرار گرفتن نوع قضاوت دیگران با نوع قضاوت امیر، و تفاوت قضاوت امیر، متوجه ضعف قضاوت و وجود بی عدالتی در جامعهای که این آدمها در آن زندگی میکنند، میشویم. اینها دقیقاً همان نکاتی است که بعد از روایت قصه دوم یعنی قضاوت در مورد زن نیز به ما منتقل میشود. اما با یک تفاوت عمده، قصه دوم درباره یکی از اشخاص نمایش ـ فاخته ـ است و روایت این قصه باعث میشود که ما نسبت به یکی از اشخاص بازی به آگاهی جدیدی دست پیدا کنیم، یعنی درام در یک وضعیت جدید قرار میگیرد. پس هر دو قصه یک وظیفه را در محیط درام به عهده دارند اما قصه دوم باعث حرکت رو به جلو درام میشود. از همین رو نیازی به وجود قصه اول احساس نمیشود، نقطهای که قصه اول در آن قرار گرفته همان منطقه سکون نمایشنامه است.
5 ـ محمد رحمانیان، وظایف زیادی را به عهده شخصیت نمایشنامه خود میگذارد. اما در عوض امکانات خیلی محدودی در اختیار این شخصیت قرار داده است و مهمترین ابزار یک شخصیت در یک محیط دراماتیک یعنی کنش و عمل دراماتیک در اختیار این شخصیت قرار نمیگیرد. در عوض تنها به او یک ساز داده میشود.
نشانه تاثیر امیر قصهگو بر محیط پیرامون خود چیست؟ در مرحله اول صدای ساز او، و در مرحله بعد قصههایی که روایت میکند. که اولی ابزار دست اوست و دومی از حافظه او میآید. ولی این دو عنصر کاری را انجام میدهند که در اصل باید کنش و عمل آن شخصیت انجام دهد، از همین رو وقتی جوزک در نمایشنامه دچار تحول میشود، این تحول بیش از اینک بر ما تاثیر گذار باشد سوال برانگیز است که چرا و چگونه و به این شکل ناگهانی؟ چرا که جوزک در واکنش به عمل نمایشی امیر دچار تحول نمیشود بلکه در نتیجه روایت قصهها، وعظ و موعظههای امیر این تحول رخ داده است.
و اگر هم تاثیری در مرحله خوانش نمایشنامه بر جای میماند. نتیجه تصویر کردن لولیدن کرموار شکنجهگری بر روی زمین است.ـ جوزک دست و پا ندارد، و بر روی یک کجاوه توسط غلامان حرکت میکند ـ البته باید اشاره کنیم که این شخصیت یک کنش و عمل دراماتیک در اختیار دارد که همان نامیرایی و قدرت اعجاز اوست که پیشتر در مورد تاثیر دوگانه آن در نمایشنامه صحبت کردیم
6 ـ در نمایشنامه شخصیتی وجود دارد که توضیح دادن آن کار بسیار مشکلی است. سرباز جوانی که زمانی مشق موسیقی میکرده است. در جایی از نمایشنامه امیر بر ساز خود مینوازد و سرباز جوان اصوات موسیقیایی را به زبان واژها ترجمه میکند
[ صدای ساز اوج میگیرد ]
......
سرباز جوان: یعنی اینکه ـ این مرد که سرمهی دیدهاش خاک شریعت است و مسافر دیار حقیقت ـ رهروی بی برگ است و ـ و ـ
فاخته: و چه؟
سرباز جوان: و ـ زندهای بی مرگ ![ ص 20]
کاری که این سرباز جوان در نمایشنامه انجام میدهد، دست کمی از قدرت اعجاز خود امیر ندارد. ترجمه اصوات موسیقیایی به زبان واژهها کاری است در حد یک معجزه، و در نمایشنامه هیچ توضیحی درباره توان این شخصیت داده نمیشود، و انگار این شخصیت به فضای درام پرتاب شده است.
و از همه مهمتر اینک حضور فیزیکی شخصیت تنها در همین نقطه درام است و دیگر هیچ اشارهای به او نمیشود
7 ـ محمد رحمانیان با دست زدن به تجربههایی همچون” مصاحبه ”و یا” خروس”بخش مهمی از حافظه تاریخی ادبیات نمایش ایران در دهه 70 را به خود اختصاص میدهد. اما امیر در کارنامه کاری او جایگاهی همچون دو نمایشنامهای که ذکر شد پیدا نمیکند.
نمایشنامه امیر اثر محمد رحمانیان، نوشته شده در سال 1379 و چاپ شده در سال 1380 به تعداد 2200 نسخه در انتشارات نیلا.