یادداشتی بر نمایش ”ویران” نوشته ”محمد منعم” و کارگردانی” یوسف باپیری”
رفیق نصرتی:
۱
راوی می‌آید روبرویت می‌نشیند و می‌گوید: «اگر بیاید ...» و جهنمی را برایت توصیف می‌کند. از میلیون ها سوسکی که جمعیتشان چندین برابر جمعیت آدم های تهران است می‌گوید، از انفجار لوله‌های گاز و آتشی که همه جا را فرا می‌گیرد، از قطع گاز و برق و آب و عدم امکان کمک رسانی و زنده به گور شدن می‌گوید. از طاعون! ویران به نویسندگی محمد منعم و کارگردانی یوسف باپیری چنین شروع می‌شود.
جهنمی که در ابتدای نمایش راوی برایتان توصیف میکند بخشی از حقایقی است که در پژوهشهای گروه روشن شده است و کارشناسان هم در داکیومنتهایی در طول اجرا تأیید میکنند. به طور مثال دکتر ناطقی میگوید این فاجعه اگر رخ دهد بزرگترین فاجعۀ انسانی دو قرن اخیر بشریت خواهد بو. و توی تماشاچی نمیدانی چه بگویی، انگار حسی نداری، یک وای گفتن ساده در دلت را هم، توی دلت میگویی بگذار بیاید و برای همیشه آرام بگیرم، کلبی مسلکانه نادیده اش میگیری، عین همان واکنشهایی که مردم عادی در داکیومنتهای دیگر نمایش نشان میدهند. همه عین هم بیحسیم! اما این جهنم در مقابل جهنمی که خود نمایش برای شما فراهم میکند، چیزی نیست. "ویران" به زعم من یکی از معدود نمایشهای بیرحمی است که من در این چند سال دیده ام و به گمانم بیرحمترین آنها. ( ایوانف کوهستانی، یکی دیگر از تئاترهای بیرحمی بود که به روسی به ما طعنه میزد و زوال زندگی طبقۀ متوسط ایرانی، یعنی مخاطبانش را به رخمان میکشید.) ویتسک ناصر حسینی مهر که فریاد «وویتسک! تیمارستان در انتظار توست»اش هنوز درونم طنین میافکند) اما ویران بیرحمتر است و در این قساوت بیشتر از توی تماشاچی، بازیگران گروه را شریک میکند. رسمن سلاخیشان میکند. بازی ویران چنین است که روایت را با بازتولید تمرینهای گروه برای همین نمایشی که میبینیم پیش میبرد. در این تمرینهای باز تولید شده، یک بازی جریان دارد، بازی صندلی، تعداد نفرها یکی بیشتر از صندلیهاست و حالا بازنده، صندلیای برای نشستن ندارد و جریمهاش این است که بیاید و چشم در چشم تماشاچی بدوزد و راجع به زخمی بزرگ که در زندگیاش دارد، حرف بزند. زلزله اصلی این جاست. آنجا که ویرانی آدم ها به نمایش در میآید. جایی که درون بازیگر عریان میشود، امحاء و احشائ وجودش بیرون ریخته میشود. کسانی که جلسات روانکاوی رفته اند میدانند شدت تنش در این لحظات چقدر است. حالا بماند که در اینجا نه یک روانکاو که صدها آدم آشنا و غریبه در جای روانکاو نشسته اند و چشم در زخم های تو میدوزند در سکوتی دهشت انگیز!
2
« ویرانی و ویرانگی محل تلاقی بسیاری چیزهاست، از سوژۀ فردی گرفته تا ساختار غول آسای یک امپراتوری، از جزییترین امور تا کلیترینِ آنها، نه بدین سبب که همۀ چیزها نهایتن ویران میشوند، بلکه برعکس، از آن رو که مضمون ویرانی، حقیقتِ نهفته در مفاهیمی چون پیشرفت و توسعه را برملا میسازد، که در حکم اصول بنیادینِ متافیزیکِ عصر ما یا مدرنیته اند.»
این چند سطر را سالها پیش بارانه عمادیان در آن سوی دنیا نوشته است، درون کتابی به نام تاریخ طبیعی زوال، همین روزها به دست ما میرسد، و من آن را ازیک کتابفروشی خریدم، در همان روز و در فاصلۀ بسیار نزدیک به تالاری که در آن، برای بار دوم نمایش ویران را دیدم و میدانم دستی درکار بوده که این پاراگراف عبادیان را این طوری چفت کند با نمایش ویران.
نمایش ویران، دربارۀ ویرانی بسیاری چیزهاست، از ساختار غول آسای شهر تهران که قرار است نمایش، هشدارش را به ما بدهد، تا تکتک سوژههای فردی حاضر بر صحنه، که تنها به بازیگرها ختم نمیشود، بلکه من و توی تماشاچی را هم دربرمیگیرد. "ویران" محل تلاقی ویرانی همۀ ماست و ویرانی همچون مایعی لزج و چسبناک از ترومای بازتولید شدۀ بازیگران نشت میکند و به ما میچسبد. خندههای هیستریکی که گاهی بعضی تماشاچیها سر میدادند، چنان آشکارا حاوی این سمپتوم بودند که نیازی به تفسیر نبود. چنانکه در اجرای سال پیش در جشنواره هقهق وحشتناکِ زنی پشت سرم کارکردی همچون همین خندههای هیستریک داشت... .
هوتن شکیبا، عباس جمالی، نوید محمدزاده، بهرام افشاری، مهتا پناهی، نگین خامسی، معصومه رحمانی و زارا مولایی از زخم هایشان میگویند. و رویینه تن باشی شاید اگر نه، یکی از اینها، زخمِ توی تماشاچی هم هست. خود را میبینی آنجا روبروی خودت نشستهای و چنین بیپروا از زخمی عمیق حرف میزنی که سالها همچون هیولایی رنجور مخفی شده زیر پیرهنات این ور و آنور کشاندهایش، چه میکنی؟ چه میتوانی بکنی جز خندهای احمقانه، بلند و هیستریک سر دهی و کیف کنی از اینکه یافتی! یکی دیگر را یافتی که زخمی دارد همچون تو! نه دقیقن اما بسیار نزدیک! آرام میخزی پایین توی صندلی که نکند لو بروی، اما بازیگر ادامه میدهد، به هستۀ زخم نزدیکتر و نزدیکتر میشود، عفونت کم کم دارد بیرون میریزد، میخواهی بلند شوی و فریاد بزنی، بس است! کافی است این بیرحمی را تاب نیست مگر مریض باشی و دیوانه که به حمد خدا کم نیستیم! به والله بازیگر بودم با یک میلیارد هم در چنین کاری بازی نمیکردم. مهم نیست این بازیگر-کاراکترها چقدر در بازگویی زخمهایشان صادق اند، که چنین انتظاری را فقط شیطان دارد، مهم این است که آنها قرار است زخمی را باز کنند، زخمی از زندگی شخصیشان را و اگر بازیگر به خراشی بپردازد به جای زخم هم، چیزی از قساوتی که متحمل میشود کم نمی کند. یادم هست در اجرای جشنوارۀ پارسال گریههای اکثر آنها، بخصوص مرجان قمری، فراتر از کنترلش رفتند، چنان فراتر که نزدیک بود شکافی دهن باز کند و همۀ صحنه را با خود تو بکشد، که بازیگران دیگر به دادش رسیدند. معصومه رحمانی که جانشین مرجان شده است، تیزهوشانه، زخم خود نمایش را دستمایه قرار داده است نه زخمی شخصی را! یعنی زخم ناشی از جانشین شدن! در واقع معصومه صاحب زخم نمایش شده است! چراکه بازی شکل گرفته در بازتولید تمرینها چالش سایر بازیگران با این عضو جانشین است، به خصوص نوید! و شک نکنید با همۀ انکارها، این چالش جدی است! واقعن جدی است.
3
چالشی که سایر بازیگران با معصومه دارند، هیچ ربطی به خود معصومه ندارد! این چالش نه از معصومه که از نبود مرجان ناشی میشود. مرجان بیش از همه به زخمش نزدیک تر شده بود، بسیار وحشتناک، چنان که تاب نیآورد، و حق هم داشت! براندو برای فشاری به مراتب کمتر از این بستری شد! حالا که مرجان نیست، ترسی ناخودآگاه همه را تحت فشار قرار میدهد! ترسی که با صدایی ریز میگوید حالا تویی که باید به زخمت نزدیکتر شوی! این ترس و تنش ناخودآگاه در کنشینمایشی-واقعی با معصومه بازتولید میشود. گفتم بخصوص نوید! بله نوید در اجرای جشنواره فجر، یعنی یک سال پیش، بیشتر از زخم از کیف حرف میزد! از اینکه به عنوان بچۀ دوازدهم خانواده دارد موفق میشود، حالا پدر پزش را میدهد، و بسیار امیدوارانه از آینده حرف میزد. تنها زخمی که داشت شهرستانی بودنش بود که در دعوایش با مرجان به اوج میرسید. کاراکتر نوید در اجرای عمومی فرق چندانی نکرده بود تنها اینکه در نشانههای جزیی بروز میداد که ویران شده است. بله باور کنید! همۀ آن امیدواری جایش را به اندوهی تلخ و احساس گناهی مفرط داده است. برای همین دعوایش با معصومه بر سر شهرستانی بودن، اصلن کارکرد زیباییشناختی پارسال را ندارد.
پارسال نوید امیدوار، و خوشبخت حق داشت چنان عربدههایی بر سر مرجان بکشد که چرا بابت شهرستانی بودن تحقیر میشود، چون آن زخم، زخم واقعی پارسال نوید بود. نوید پارسال با بازی اش ( از این جهت میگویم با بازی اش، چون من حتا آشنایی جزیی هم با او ندارم و اگر هم داشتم دخیلش نمیکردم در این نوشته) نشان داد که در تمام سرخوشیاش چیزی آزارش میدهد، شهرستانی بودن! ولی امسال زخم نوید دیگر این نبود، رنجشی بود که مادرش از او داشت! زخم تغییر جا داده بود و این زخم جدید تازه دارد سر باز میکند، برای همین عربدههای امسالش رسمن عربده بود بی هیچ کارکرد روایی و زیباییشناختی! در آن سو خانمی که اسمش را نمیدانم و زخمش مهاجرتش به تهران بود، بیشترین تنش را با معصومه داشت، چون او پس از مرجان دومین کسی بود که زخمی عمیق را تحمل میکرد و حالا با نبود مرجان، کاندیدای اصلی بود و او دوست نداشت که زخمی که ویرانِ سال گذشته کمی التیامش بخشیده بود، ویران امسال باعث عود دوباره اش شود.
4
وقتی بم را زلزله ویران کرد، پسر نوذری گفت، افسوس برای ارگ بم! شجریان بزرگ نهیبش زد که هزار ارگ فدای سر یک انسان بمی! وقتی آدمها را چنین ویران میبینم، میگویم هزار تهران فدای سر مرجان و نوید و هوتن و معصومه!...