دل سگ نوشته محمد یعقوبی
[ بر اساس رمانی به همین نام، نوشتهی میخائیل بولگاکف، ترجمهی مهدی غبرایی ] صحنهی اول: هیپوفیز [ صدای جیغ زینا، خدمتکار خانه در تاریکی صحنه. صدای قدمهای شتابان زینا در تاریکی. در اتاق پرفسور را میزند. ] ...
[ بر اساس رمانی به همین نام، نوشتهی میخائیل بولگاکف، ترجمهی مهدی غبرایی ]
صحنهی اول: هیپوفیز
[ صدای جیغ زینا، خدمتکار خانه در تاریکی صحنه. صدای قدمهای شتابان زینا در تاریکی. در اتاق پرفسور را میزند. ]
زینا: دکتر! پرفسور!
[ در باز میشود و دکتر بورمنتال وارد صحنه میشود. ]
دکتر بورمنتال: چه اتفاقی افتاده زینا؟
[ پرفسور هم وارد صحنه میشود. ]
زینا: اون کثافت اومده اتاق من. شاریک. اون منظور بدی داشت. اون…
پرفسور: الان توی اتاقت هست؟
زینا: آره.
[ دکتر به سوی اتاق زینا میرود. ناگهان شاریک با اسلحه پیداش میشود. دکتر میایستد.]
دکتر: خدایا! کدوم احمقی اون اسلحه رو داده دستت؟
شاریک: برو عقب دکتر. به صلاحت ئه که بری عقب. دکتر، وگرنه ملاحظه نمیکنم. اینقدر از دستت عصبانی هستم که لت و پارت کنم. زینا، خفه شو وگرنه دکتر رو میکشم.
دکتر بورمنتال: وضعت رو از اینی که هست خرابتر نکن شاریکوف. اون اسلحه رو بده من. [ قدمی برمیدارد]
شاریک: یه قدم جلوتر بیای شلیک میکنم. به صلاح خودت ئه که مثل بچههای خوب بری عقب. برو عقب دکتر. بهانه دستم نده که شلیک کنم.
پرفسور بیا عقب دکتر.
دکتر بورمنتال [ پا پس میکشد. ] از این کارت پشیمون میشی شاریک.
شاریک: خیلی خب. حالا پرفسور، من چند تا اسکناس خوشگل میخوام.
پرفسور: شاریکوف.
شاریک: حرف نباشه پرفسور. تا ده که شمردم، میخوام اسکناسها روی میز باشه. یک…دو…
پرفسور: کیف پولم توی اتاقم هست شاریکوف.
شاریک: خب، سریع برو و برگرد. فقط معطل نکن پرفسور. [ پرفسور به اتاق دیگر میرود.]
شاریک: از دستم نمیتونی دربری زینا. بالاخره گیرت میآرم.
دکتر بورمنتال: تو هم از دست من نمیتونی دربری شاریک. من هم هر جا بری گیرت میآرم.
شاریک: تو خفه شو. خفه. من میتونم کاری کنم که این آرزو رو به گور ببری. اگه جرات داری یک کلمه دیگه حرف بزن اونوقت میبینی چهکار باهات میکنم. اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، میکشمت. فهمیدی؟
[ پرفسور برمیگردد. ]
شاریک: اسکناسها رو بذار روی میز پرفسور. خوب ئه. حالا هر سه تا بخوابید روی زمین. بجنبید. [ هر سه روی زمین میخوابند. ] خوب ئه. [ شاریک میرود اسکناسها را از روی میز برمیدارد و بعد میرود بالای سر زینا. ] یه روز بالاخره ترتیبت رو میدم زینا. [ میرود بالای سر پرفسور ] تو چی من هستی؟
پرفسور: چی؟
شاریک: تو پاپای من هستی درست ئه؟
پرفسور: آره.
شاریک: پس چی من هستی؟
پرفسور: پاپای تو.
شاریک: هیپوفیز چی ئه؟
پرفسور: یه غده ست توی مغز.
شاریک: توی مغز؟
پرفسور: آره.
شاریک [ میرود اسلحه را به فرق سر دکتر میچسباند ]: یعنی اینجا؟
دکتر بورمنتال: مواظب باش شاریک. اون اسلحه پر ئه.
شاریک: همین جا ست پاپا؟
پرفسور: آره.
شاریک: خب، پرفسور، زینا، خوب دکتر بورمنتال رو تماشا کنید، چون دیگه دکتر رو نمیبینید. میخوام بکشمش.
[ نور صحنه خاموش میشود. ]
صحنهی دوم: سگ ولگرد
[ اتاق پذیرایی خانهی پرفسور فیلیپفیلیپوویچ براژنسکی. صدای پارس یک سگ مدام شنیده میشود. زینا، خدمتکار خانه از پشت پنجره به سگ خیره شده است. ]
زینا: پرفسور، این سگ ولگرد رو از کجا پیداش کردین؟
پرفسور: شما در گذشته سگ داشتین؟
زینا: نه. چهطور مگه؟
پرفسور: پس از کجا میدونید که این سگ ولگرد ئه؟
زینا: خب، خیلی کثیف ئه و یه ریز واقواق میکنه.
پرفسور: سگها کارشون پارس کردن ئه زینا. توقع داری آواز بخونه؟
زینا: یه سگ درست و حسابی الکی پارس نمیکنه. اصلا از قیافهش معلوم ئه که یه سگ ولگرد ئه. از کجا پیداش کردین؟ ممکن ئه هار باشه.
پرفسور: مزخرف نگو زینا.
زینا: فکر کنم شپش هم داشته باشه.
پرفسور: مزخرف نگو. شپش نداره. [ سگ پارس میکند. ] دکتر بورمنتال هنوز نیومده؟
زینا: اومده.
پرفسور: پس کجا ست؟
زینا: دستشویی. پرفسور، شما میخواید این سگ بدقیافه رو اینجا نگهدارید؟
پرفسور: این سگ به قول خودت بدقیافه ممکن ئه وسیلهای برای یک انقلاب در علم پزشکی بشه.
زینا: اگه میخواید شکمش رو بشکافید، شما رو به خدا زودتر این کار رو بکنید که سر و صداش خفه شه.
پرفسور: ما میخواهیم این سگ رو تبدیل به آدم کنیم.
زینا: باز هم دارید سر به سرم میذارید پرفسور؟
پرفسور: کاملا جدی حرف زدم زینا.
زینا: این کار گناه ئه.
پرفسور: واقعا؟ خب، دعا کن خدا ما رو ببخشه.
زینا: شما اصلا نمیتونید همچین کاری بکنید. هیچ انسانی نمیتونه توی کار خدا دخالت کنه.
پرفسور: ولی من میخوام این کار رو بکنم.
زینا: نمیتونید.
پرفسور: من این کار رو میکنم زینا. خواهی دید.
زینا: حالا واقعا واجب ئه یه سگ رو تبدیل به آدم کنید. این همه آدم مریض هر روز پشت در منتظر هستند که شما دردشون رو دوا کنید. گناه بزرگی مرتکب میشید اگه بهجای معالجهی مردم وقتتون رو بذارید برای اینکه یه سگ رو به آدم تبدیل کنید.
پرفسور: شما باید راهبه میشدی زینا. خوب بلدی نصیحت کنی.
[ پرفسور به اتاق خود میرود. صحنه خاموش و بیدرنگ روشن میشود. دکتر بورمنتال دارد روزنامه میخواند. پرفسور با لباس خانه وارد میشود. ]
پرفسور: توصیه میکنم پیش از خوردن غذا اخبار روزنامههای دولتی رو نخونید. حالتون چهطور ئه؟
دل سگ 2
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
دکتر: خوب. خیلی خوب.
پرفسور: اصلا توصیه میکنم هیچوقت دیگه هم روزنامههای دولتی رو نخونید. یک زمانی توی مطبم سی نفر رو آزمایش کردم، نتیجهی آزمایش خیلی جالب بود. تمام کسانی که روزنامههای دولتی میخوندند، وزن کم میکردند، بیاشتها بودند و نشانههای افسردگی در اونها دیده میشد. [ صدای پارس سگ ] این هم سگ. دیگه نیازی نیست دنبال سگ بگردید.
دکتر بورمنتال: شما چه طور تونستید این سگ خطرناک رو دنبالتون بکشونید پرفسور؟
پرفسور: با مهربانی دکتر. یعنی با سوسیس. مهربانی تنها روشی ئه که هنگام برخورد با موجودات زنده بی برو برگرد جواب میده. مهم نیست که سطح تکامل حیوانات تا چه حد باشه، اما شکی نیست که از راه ترساندنشون نمیشه به جایی رسید. ترس و ارعاب سیستم اعصاب رو به کل مختل میکنه. زینا!
زینا: بله، پرفسور؟
پرفسور: از اون سوسیسها که امروز خریدم یه خورده به این حیوون بده.
زینا: پرفسور! شما میخواید اون سوسیسهای کراکو رو بدین این جانور بخوره؟ خدایا! شما میبایستی از یه قصابی آشغال گوشت میخریدین براش. من ترجیح میدم همین الان برم براش آشغال گوشت بخرم و سوسیسهای کراکو رو خودم بخورم.
پرفسور: سوسیس برای معدهی آدم مثل سم ئه زینا. تو آدم بالغی هستی اما مثل یه بچه حاضری هر چی رو توی شکمت بریزی. به هر حال خود دانی. اگه میخوای از اون سوسیسها بخوری، بخور. اما اخطار میکنم اگه معدهت جوابت کرد، اونوقت نه من آستین بالا میزنم نه دکتر بورمنتال. دیگه خود دانی. به هر حال این سگ الان نیاز به غذا داره. این سر و صدا چی ئه زینا؟ برو به بالاییها تذکر بده اینقدر سر و صدا نکنند.
زینا: اعضای جدید کمیتهی ساختمان هستند پرفسور. فکر کنم جلسه دارند.
پرفسور: دیگه برای چی؟ امان از این کمیتهی ساختمان! خب برو به اون حیوون غذا بده.[ زینا میرود ] تصمیم دارم از اینجا برم. این خونه دیگه به درد من نمیخوره. آینده این خونه جلوی چشمم ئه. آره. کمی بعد لابد سرودهای دستهجمعی میخونند. بعد لولههای آب مستراح یخ میزنه و بعد شوفاژ خراب میشه و الی آخر.
دکتر بورمنتال: شما بدبین هستید پرفسور.
پرفسور:من واقعبین هستم، همین. فقط بر اساس مشاهداتم حرف میزنم. حتی توی اروپا هم من رو با این ویژهگی میشناسند. اگه میگم اوضاع این مملکت اصلا خوب نیست و خوب هم نمیشه، بدتر هم میشه، فقط متکی بر واقعیاتی ئه که میبینم. آخه برای چی گلدانهای گل رو از پاگرد برداشتند؟ چرا برق که تا یادم میآد در بیست سال گذشته فقط دو دفعه قطع شد، حالا بهطور منظم ماهی چند بار قطع میشه؟ مگه خرابی به چی میگن دکتر؟ این خونه به زودی تبدیل میشه به یه خرابه. نمیشه در خدمت دو خدا بود. نمیشه در آن واحد هم ترامواها رو تمیز کرد و هم سرنوشت گداهای اسپانیا رو روشن کرد. نه، نمی شه دکتر. از عهده کسی برنمیآد و مخصوصاً این کار ملتی نیست که دست کم دویست سال از اروپا عقبتر ئه و هنوز بلد نیست درست و حسابی زیپ شلوارش رو هم ببنده.
دکتر بورمنتال: حرفهاتون بوی ضدانقلاب میده پرفسور.
پرفسور: حرفهام بر اساس یک عمر تجربه ست. بگذریم. به کار خودمون بپردازیم.
دکتر بورمنتال: بله، موافقم.
پرفسور:خب، این هم سگ. دیگه با شما ست که یه آدم مرده پیدا کنید. [ صدای زنگ در. زینا در را باز میکند. ]
زینا: پرفسور، اعضای جدید کمیتهی ساختمان میخوان با شما صحبت بکنند.
پرفسور: به شون بگو من الان وقت ندارم.
زینا: گفتم. اما اصرار دارند همین حالا با شما صحبت کنند.
پرفسور: زینا، من الان گشنهم ئه، میخوام شام بخورم.
زینا: گفتند صحبتشون بیشتر از چند دقیقه طول نمیکشه.
پرفسور: خیلی خب. بگو بیان. میبینی دکتر. مزاحمتها داره شروع میشه. [یک مرد و یک زن میآیند تو. زن مانند مردان لباس پوشیده. ] شما نباید با این پاهای گلی میاومدید تو. قالیها رو گلی کردید. همه قالیهای من ایرانی ئه آقایون.
ویازمکایا: ما آقایون نیستیم.
پرفسور: پس در اولین نگاه درست حدس زدم. شما واقعاً زن هستید.
ویازمکایا: بله، رفیق.
پرفسور: خب، چهکارم دارید؟
اشووندر: ما به دیدن شما…
پرفسور: منظورتون از ما چی ئه؟
اشووندر: من رئیس جدید کمیتهی این ساختمان هستم. اسم من اشووندر ئه و این خانم هم یکی از اعضای جدید کمیته ست. ما به عنوان…
پرفسور: شما هستید که به عنوان مستاجرهای اضافی فیودور پاولوویچ اثاثکشی کردهاید؟
اشووندر: بله؟
[ پرفسور میخندد. ]
اشووندر: به چه میخندید پرفسور؟
پرفسور: خنده؟! این یه واکنش عصبی ئه.
اشووندر: منظورتون چی ئه؟
پرفسور: خب، لطفا هر چه سریعتر بهم بگید چرا به دیدنم اومدهاید. فقط خلاصه و مفید، من میخوام برم شام بخورم.
اشووندر: ما به عنوان…
پرفسور: لطفاً حاشیه نرید.
ویازمکایا: رفیق پرفسور، شما که اصلا اجازه حرف زدن به رفیق اشووندر…
پرفسور: ببینید، من هنوز شام نخوردهام. خیلی هم گشنهم ئه. بنابراین حوصله ندارم حرفهای حاشیه بشنوم. یک راست برید سر اصل موضوع و حتماً خیلی خلاصه.
اشووندر: ما، اعضای کمیتهی ساختمان با تصمیم مجمع عمومی این بلوک که مسئول افزایش سکونت در این ساختمان ئه پیش شما اومدیم تا…
پرفسور: منظورتون از مسئول چی ئه؟ لطفا واضحتر بگید.
اشووندر: تصمیمگیری درباره افزایش سکونت در واحدهای این ساختمان به عهده ما ست.
پرفسور: گویا نمیدونید که طبق مقررات دوازدهم اگوست امسال، خونهی من از هر افزایش سکونتی معاف شده.
اشووندر:میدونیم، اما وقتی مجمع عمومی این موضوع رو بررسی کرد، به این نتیجه رسید که با در نظر گرفتن همهی جوانب ، شما فضای زیادی رو اشغال کردهاید. بیش از حد لازم. شما به تنهایی هفت اتاق دارید.
پرفسور: این هفت اتاق محل زندگی و کار من ئه. تازه، من به هشت اتاق نیاز دارم. یه اتاق برای کتابخانهم. الان دارم از اتاق پذیرایی بهجای کتابخانه استفاده میکنم. به اضافه اتاق غذاخوری و اتاق مطالعه، این شد سه تا، اتاق معاینه میشه چهار، پنج اتاق عمل، اتاق خواب، شش و هفت اتاق پیشخدمت. به هر حال آپارتمان من که معاف ئه.
اشووندر: ما درست بهخاطر اتاق غذاخوری و اتاق معاینه است که به دیدن شما اومدهایم. مجمع عمومی محض رعایت انضباط کاری از شما میخواد که داوطلبانه از اتاق غذاخوری و اتاق معاینه صرفنظر کنید. میتونید توی اتاق مطالعه مردم رو معاینه کنید.
پرفسور: هه، هه، هه! هوم. خب، و کجا غذا بخورم؟
ویازمکایا: توی اتاق خواب.
پرفسور: آقایون، بهتر ئه که شما برید به کارهای خودتون برسید و من هم همچنان جایی که همیشه غذا خوردهام، غذام رو بخورم و توی اتاق معاینهام مردم رو معاینه کنم. خب، خداحافظ.
اشووندر: رفیق پرفسور، در صورت سرپیچی و سرسختی شما، ما به مقامات عالی گزارش میدیم.
پرفسور: آها، پس بازی شما این ئه، بله؟…لطفا، یک دقیقه صبر کنید. [ میرود و گوشی تلفن را برمیدارد. شماره میگیرد. ] الو، لطفاً وصل کنید به تلفن مستقیم پیوتر الکساندروویچ… من پرفسور پرهئو براژنسکی هستم. متشکرم... پیوتر الکساندروویچ؟ حالتون چهطور ئه؟ متشکرم. خوبم…بله، بله…تلفن کردم که به شما بگم برنامهی جراحی شما لغو شده... بله، لغو شده. اصلا همه برنامههای جراحی من لغو شده…خب، دلیلش این ئه که دیگه نمیخوام اصلا در روسیه کار کنم. همین حالا دو نفر به دیدنم اومدهاند. یکی از اینها زنی ئه که لباس مردها رو پوشیده. اومدهاند اینجا توی خونهم من رو به خلع ید تهدید میکنند.
اشووندر: آهای پرفسور، باید…
پرفسور: میگن باید از اتاق معاینهم طرفنظر کنم. من نه تنها نمیتونم با این وضع کار کنم، بلکه مجاز هم نیستم. بنا بر این کارم رو تعطیل میکنم. کلیدها رو هم میدم به این آقای اشووندر که بهجای من مردم رو معاینه و جراحی کنه… نه، پیوتر الکساندروویچ، نه، دیگه کاسهی صبرم لبریز شده. از ماه اگوست این دومین بار ئه. دم به دم اعضای کمیتهی ساختمان عوض میشن و من باید…چی؟ هوم…خب، فقط به یک شرط، برام مهم نیست کی گواهینامه رو امضا میکنه و چی توش مینویسند، اما معناش این باشه که دیگه هیچ کس حق نداشته باشه در آپارتمانم رو بزنه، هیچکس... لطفاً هر چه زودتر. خیلی خوب ئه. همین حالا گوشی رو میدم دستش. تلفن با شما کار داره آقای اشووندر.
اشووندر: [ با لحنی که بین خشم، فروتنی و چاپلوسی در نوسان است ] بگید پرفسور. شما که هر چه دلتون خواسته دروغ گفتید.
پرفسور: به نفع شما ست که ایشون رو بیشتر از این منتظر نذارید.
اشووندر: [ گوشی را به دست میگیرد ] سلام رفیق… بله، من رئیس کمیته ساختمان هستم…ما فقط طبق مقررات عمل کردهایم…بله…پس پرفسور کاملا یک مورد استثنایی ئه…بله، ما از کارش اطلاع داریم…بله، مسلماً اگه موضوع از این قرار ئه…باشه، مسلماً… [ بهنظر میرسد از آن سو پیوتر الکساندرویچ گوشی را گذاشته است. اشووندر گوشی را میگذارد. ] خب، بریم رفیق ویازمکایا.
ویازمکایا: اگه اون پیوتر الکساندروویچ اینجا بود، نشونش میدادم.
پرفسور: دلتون میخواد همین حالا باهاش صحبت کنید؟ بهش تلفن بزنم؟
ویازمکایا: خب، طعنه بزنید پرفسور. با این حال به عنوان مسئول امور فرهنگی این ساختمان [ از زیر بلوز چند مجله درمیآورد. ] از شما میخوام چند شماره از این مجله رو برای کمک به کودکان آلمان بخرید. هر نسخه پنجاه کوپک ئه.
دل سگ 3
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
پرفسور: نمیخرم.
ویازمکایا: چرا؟
پرفسور: نمیخوام.
ویازمکایا: شما دلتون به حال کودکان آلمان نمیسوزه؟
پرفسور: میسوزه.
ویازمکایا: خب، پس پنجاه کوپک بهخاطر اونها بدهید.
پرفسور: : نه.
ویازمکایا: آخه چرا نمیدهید؟
پرفسور: دلم نمیخواد.
اشووندر: بیا بریم رفیق ویازمکایا.
ویازمکایا: اگه شهرت جهانی نداشتید پرفسور یا اشخاص معینی اگه از شما حمایت نمیکردند که البته ما دربارهش تحقیق خواهیم کرد، بازداشت میشدید؟
پرفسور: برای چی؟
ویازمکایا: چون از پرولتاریا بدتون میآد.
پرفسور:حق با شما ست. از پرولتاریا خوشم نمیآد. زینا! لطفاً شام رو حاضر کن.
ویازمکایا: ما حالا حالاها با هم کار داریم پرفسور. باز همدیگر رو میبینیم.
[از در اصلی بیرون میروند. ]
صحنهی سوم: یادداشتهای روزانه
[ پرفسور دارد قهوه مینوشد. صدای جیغ زینا از بیرون. سپس زینا شتابان از در آشپزخانه وارد میشود. ]
پرفسور: چی شده زینا؟
زینا: اون سگ خندید.
پرفسور: خنده که ترس نداره.
زینا: من تا حالا ندیدم یه سگ بخنده.
پرفسور: اون دیگه سگ نیست. حالا یه آدم ئه. به زودی درست مثل ما میشه.
[ دکتر بورمنتال از همان در وارد میشود. ]
پرفسور: حالش چهطور ئه؟
دکتر: خیلی بهتر ئه. تمام موهای صورتش ریخته. هیکلش هم بزرگتر شده.
پرفسور: باورم نمیشه دکتر. من فکر میکردم همون روز اول میمیره. میبینی زینا؟ خدا از ما راضی ئه.
زینا: خدا هیچوقت از شما راضی نیست. خدا هیچوقت از بندهای که بخواد پا توی کفشش کنه راضی نیست. کاری که شما کردید باز هم میگم: گناه ئه.
[ دکتر بورمنتال دارد بادداشت مینویسد. زینا بیرون میرود. ]
پرفسور: شما هر روز یادداشت مینویسید؟
دکتر بورمنتال: بله.
پرفسور: حتی روزهایی که هیچ اتفاق خاصی نمیافته؟
دکتر بورمنتال من همیشه مطلبی برای نوشتن دارم پرفسور. تا حالا هیچ روزی نبوده که من حس کنم اتفاق خاصی نیفتاده. هر روزی رو که پشت سر گذاشتهام مطلبی برای نوشتن درباره اون روز داشتم. چون خیلی از مسایلی که برای همه عادی ئه، برای من شگفتانگیز ئه.
پرفسور: شما خیلی حوصله دارید.
دکتر بورمنتال: به نوشتن عادت کردهام. نمیتونم ننویسم.
پرفسور: برای کی مینویسید؟
دکتر بورمنتال: میخوام بعدها چاپشون کنم. مطمئنم یادداشتهای این روزها رو خیلیها با علاقه میخونند. یکی از دوستهام توی روزنامه آزادی کار میکنه. اگه شما اجازه بدین یادداشتهای این روزها رو میدم چاپ شه.
پرفسور: نه، خواهش میکنم، نه.
دکتر بورمنتال: هر جور شما بخواین.
پرفسور: اینجا هر اتفاقی تعبیر سیاسی پیدا میکنه. ترجیح میدم خبر این روزها توی اروپا منتشر بشه. اما الان خیلی کنجکاوم بدونم درباره این روزها چی نوشتین. خیلی دلم میخواد برام بخونید. البته اگه اشکالی نداشته باشه.
دکتر بورمنتال: با کمال میل. خب، من یادداشت دیروز و امروز رو براتون میخونم.
پرفسور: خیلی خوب ئه. بخونید.
دکتر بورمنتال: من همه ماجرا رو بدون پردهپوشی نوشتم. قبل از خوندن به خاطر عباراتی که توی متن هست از شما عذر میخوام.
پرفسور: خواهش میکنم. بخونید.
دکتر بورمنتال: 6 ژانویه: امروز دم شاریک از تنش جدا شد. دیگر شکل و شمایل آدمها را دارد. فقط روی سر و سینهاش مو روییده است. آلت تناسلیاش مانند آلت یک پسر نابالغ است. وقتی ما داریم حرف میزنیم از طرز نگاهش میفهمم که از حرفهای ما سردرمیآورد. خودش نمیتواند حرف بزند، اما چند بار فحشهای رکیک از دهانش خارج شده است. فحشها کاملا بیجا ست. کاری ست بیاختیار. انگار این موجود در تمام زندگیش این بدزبانیها را شنیده و خود به خود این فحشها در ذهنش ثبت شده است. لحظهأی پیش موجود کذایی به پرفسور گفت: مرتیکهی نامرد پدرسوخته. پرفسور فریاد زد: خفه شو. و سگ واقعا ساکت شد. 7 ژانویه: امروز شاریک برای اولین بار خندید. تمام موهای صورتش ریخته و هیکلش بزرگتر شده است. هنوز به تنهایی نمیتواند راه برود. کسی باید دستش را بگیرد. اکنون شاریک لباسهای پرفسور را به تن دارد و در آشپزخانه…تا همینجا نوشتم.
پرفسور: حالا که شما دقیقاً دارید ماجرا رو مینویسید، بد نیست بدونید زندگینامهی مردی که بیضهها و غده هیپوفیزش رو گرفتیم الان توی دستم هست. گوش کنید: نام: کلیم گریگوریهویچ چوگونکین. سن: بیست و پنج سال. مجرد. سه بار به اتهام دزدی دستگیر که دو بار تبرئه شد. نخستین بار به علت فقدان مدارک، دومین بار به دلیل طبقهی پایین اجتماعیاش و سومین بار به مجازات تعلیقی 15 سال با اعمال شاقه محکوم و به قید ضمانت آزاد شد. شغل: نوازندهی بالالایکا در مشروبفروشیها. علت مرگ: زخم چاقو که در بار روشنایی سرخ به ناحیه قلب وارد شده.
دکتر بورمنتال: این کاغذ رو فعلا به من میدین؟
پرفسور: بله، بفرمایید.
دکتر بورمنتال: متشکرم.
پرفسور: ما میبایست قبل از عمل زندگینامهش رو میخوندیم دکتر.
[ زینا وارد میشود. ]
زینا: پرفسور، من از دست این حیوون خسته شدهم. هر جا دلش میخواد قضای حاجت میکنه. امروز بیشتر از پنج بار کثافتکاریهاش رو تمیز کردم. همین حالا هم شلوارش رو کشیده پایین، داره توی آشپزخونه کثافتکاری میکنه.
[ شاریک چهار دست و پا وارد صحنه میشود. ربدوشامبری را که پرفسور در صحنههای قبل به تن داشت اکنون او به تن دارد. دکتر به سوی او میرود.]
دکتر بورمنتال: زینا چی میگه شاریک؟
زینا:عذر میخوام دکتر، اگه ممکن ئه یه جوری حالیش کنید که بره توالت کارش رو بکنه.
دکتر بورمنتال: میخوام همین کار رو بکنم زینا.
پرفسور: ایوان آرنولدوویچ، لطفاً فردا که به اینجا میآیید سر راهتون یه دست لباس زیر، پیراهن و ژاکت و شلوار که اندازهش باشه بخرید. من این ربدوشامبرم رو خیلی دوست دارم.
صحنهی چهارم: پولیگراف پولیگرافوویچ
[ سه هفته بعد. صدای بالالایکا ار اتاقی دیگر به گوش میرسد. پرفسور روی میز خم شده و دارد کتاب میخواند. میرود دکمه زنگ را فشار میدهد. زینا وارد میشود. ]
زینا: بله پرفسور؟
پرفسور: برو به شاریک بگو ساعت پنج شده و باید این صدا رو خفهش کنه.
زینا: بهتر ئه شما خودتون بهش بگید پرفسور. من بهش بگم بهم فحش میده.
پرفسور: پس بهش بگو بیاد اینجا باهاش کاردارم.
زینا: در ضمن پرفسور، اون باز هم میآد توی آشپزخونه میخوابه، لطفاً دوباره بهش تذکر بدین.
[ زینا بیرون میرود. پرفسور مشغول مطالعه می شود. کمی پس از رفتن زینا صدای بالالایکا قطع میشود و اندکی بعد شاریک سوتزنان وارد صحنه میشود. کراوات آبی پر زرق و برقی همراه سنجاق کراواتی طلایی به گردن بسته و چکمهی ورنی به پا دارد. شاریک سیگاری روشن میکند.]
پرفسور:این کراوات مسخره رو از کجا پیدا کردهای؟
شاریک: چرا مسخره؟ کراوات قشنگی ئه. انتخاب زینا ست. اون برام خریده.
پرفسور: پس زینا خیلی بدسلیقه ست. این چکمهها چی؟ از کجا خریدیش؟ خیلی براق ئه. نگاهش کن. تو که نمیخوای بگی اینها رو هم دکتر بورمنتال انتخاب کرده؟
شاریک: خودم گفتم برام ورنی بخره. چه عیبی داره؟ اگه برید توی کوزنتسکی موست، میبینید که همه چکمه ورنی پوشیدهاند.
پرفسور: به نظرم تا حالا دو دفعه ست که بهت گفتم آشپزخونه جای خوابیدن نیست. دیگه نمیخوام بشنوم توی آشپزخونه خوابیدی.
شاریک: اونجا کنار بخاری راحت خوابم میبره.
پرفسور:اونجا مزاحم زینا هستی.
شاریک: زینا جوری رفتار میکنه که انگار صاحاب این خونه ست. اون فقط کلفت و آشپز اینجا ست.
پرفسور: درباره زینا با این لحن حرف نزن. فهمیدی؟ [ سکوت ] با تو هستم.
شاریک: آره، فهمیدم.
پرفسور: زینا میگه تو نیمههای شب دور و بر اتاقش پرسه میزنی. دیگه نشنوم. اون آشغال رو هم از گردنت باز کن. اگه خودت رو توی آینه ببینی، میفهمی چهقدر مضحک شدهای. خردههای غذا رو هم روی کف اتاق نریز. ته سیگار رو کف اتاق ننداز. دیگه هم صدای فحش و ناسزا توی این خونه نشنوم. هر جایی دلت میخواد تف ننداز. تفدان اونجا ست. لطفاً هر وقت میخوای تف کنی، درست هدف بگیر. اینقدر هم توی خونه سوت نزن.
شاریک: داری اذیتم میکنی پاپا.
پرفسور: کی رو داری پاپا صدا میزنی؟ چه صمیمیت جسورانهای! دیگه نمیخوام این کلمه رو بشنوم. فهمیدی؟ از این به بعد نام و نام خانوادگی من رو صدا میزنی.
دل سگ 4
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
شاریک: اه، چرا دست از سرم برنمیدارید؟ تف نکن. سیگار نکش. اونجا نرو. این کار رو نکن. اون کار رو نکن. مثل مقررات راهنمایی رانندگی توی خیابون ئه. چرا نباید بابا صدات بزنم؟ من که نخواستم عمل جراحیم بکنی. واقعا که! [ پارس میکند. ] یه حیوون پیدا میکنید، سرش رو میشکافید و هر کاری دلتون میخواد باهاش میکنید، حالا حالتون ازش به هم میخوره. واقعا که! شاید من راضی نبودم جراحیم کنید. بستگانم…[ مکث میکند. انگار میکوشد عبارتی را که یادش دادهاند به خاطر بیاورد. ] آره، بستگانم هم شاید اجازه نمیدادند. من اگه بخوام میتونم محاکمهتون کنم.
پرفسور: صحیح! پس اعتراض داری که به انسان تبدیل شدهای، بله؟ نکنه دلت میخواد باز دور و بر سطلهای زباله پرسه بزنی و بو بکشی؟ یا جلوی در خونهها از سرما بلرزی؟
شاریک: مگه غذا خوردن از سطل زباله چه عیبی داره؟ لااقل زندگی شرافتمندانهای بود. اگه من روی میز جراحی شما میمردم چی؟ اونوقت چهکار میکردی رفیق؟
پرفسور: اسم من فیلیپ فلیپوویچ ئه. من رفیق تو نیستم. دیگه نشنوم که صدام کنی رفیق. یا به اسم صدام کن یا اینکه صدام کن پرفسور. فهمیدی چی گفتم؟
شاریک: خب، این که درست ئه، ما رفیق نیستیم. من که به دانشکده نرفتم و آپارتمانی با این همه اتاق و حمام ندارم.
پرفسور: مواظب حرفها و رفتارت باش.
شاریک: این رفتارهای بورژوایی شما آدم رو عصبانی میکنه.
پرفسور: بهت اخطار میکنم مواظب حرفها و رفتارت باش. اخطار میکنم.
شاریک: خیلی خب آقای پرفسور. من به چند جور برگه احتیاج دارم.
پرفسور: برگه؟
شاریک: شما که باید بدونید. کسانی که هویتشون برگه نداشته باشه این روزها نمیتونند زندگی کنند و از تمام چی میگن؟ ...[ فکر میکند که کلمهای را به یاد بیاورد. ] تمام حقوق اجتماعی محرومند. اول از همه کمیتهی ساختمان مدعی ئه.
پرفسور: کمیتهی ساختمان چه کار به این کارها داره؟
شاریک: هر وقت یکی از اونها رو میبینم، ازم میپرسند کی ثبت نام میکنم.
پرفسور: خدایا! هر وقت که اونها رو میبینی. صد بار بهت گفتم توی راهپله پرسه نزن.
شاریک: مگه من کیام؟ زندانی؟ مگه من اینجا زندانی هستم؟ واقعا که! من هم مثل دیگران حق دارم اینور اونور برم.
پرفسور: خیلی خب، خیلی خب، این دفعه لحن صدات رو نادیده میگیرم. حالا دقیقا بگو حرف حساب این مثلا کمیتهی ساختمان چی ئه؟
شاریک: دقیقاً نمیدونم. به هر حال دلیلی نداره به کمیته ساختمان طعنه بزنید. کمیته از منافع کارگرها دفاع میکنه.
پرفسور: نکنه تو خیال میکنی کارگری؟
شاریک: حتماً هستم. چون سرمایهدار که نیستم.
پرفسور: بسیار خب، کمیتهی ساختمان چهطور از حقوق انقلابی تو دفاع میکنه؟
شاریک: خیلی آسون. اسمم رو مینویسند. اونها میگن هیچکس توی مسکو بدون ثبتنام زندگی نمیکنه.
پرفسور: مثلا توقع دارن من اسمت رو کجا بنویسم؟ توی شناسنامهم؟ به هر حال تو یک پدیدهی غیرطبیعی هستی، یک موجود مصنوعی و مشکل اینجا ست که تو اسم نداری.
شاریک: برای خودم اسم انتخاب کردهام.
پرفسور: واقعا؟ خب اسمت چی ئه؟
شاریک: پولیگراف پولیگرافوویچ.
پرفسور: مزخرف نگو. این چه اسمی ئه ؟
شاریک: مگه این اسم چهش ئه؟ اسم انتخابی من این ئه.
پرفسور: خیلی خب. خیلی خب. فقط خیلی دلم میخواد بدونم….. تو این اسم رو از کجا پیدا کردهای؟
شاریک: از توی تقویم. کمیته ساختمان راهنماییم کرد که به تقویم نگاه کنم.
پرفسور: مزخرف نگو. من که فکر نمیکنم همچین اسمی توی هیچ تقویمی باشه.
شاریک: واقعا؟ ولی من این اسم رو توی همین تقویمی که روی دیوار آویزون ئه پیدا کردم.
پرفسور: کجا ست؟
شاریک: روز چهارم مارس رو ببینید.
پرفسور: [ پرفسور تقویم را ورق میزند. ] چهارم مارس. [ شاریک میخندد. ] بله، درست ئه. [ تقویم را از روی دیوار میکند و به زمین میاندازد. ] زینا! زینا!
زینا: بله پرفسور؟
پرفسور: بیا، این تقویم رو بنداز توی بخاری.
زینا: : این که مال همین امسال ئه پرفسور.
پرفسور: کاری رو که گفتم انجام بده زینا.
زینا: : اگه شما نمیخواهید پرفسور، میذارمش توی اتاق خودم.
پرفسور: بندازش توی بخاری زینا. همین حالا.
زینا: : بله پرفسور.
[ زینا میرود. ]
پرفسور: خب، آقای…اسم خانوادگیت چی میشه؟
شاریک: از اسم حقیقی خودم استفاده میکنم.
پرفسور: اسم حقیقی؟
شاریک: به اسمی که همه صدام میکنید. شاریک.
پرفسور: یعنی اسمت میشه؟
شاریک: آقای پولیگراف پولیگرافوویچ شاریکوف.
صحنهی پنجم: برگهی هویت
[ اشووندر رئیس کمیته ساختمان، کت چرمی به تن، جلوی میز تحریر پرفسور ایستاده است. ]
پرفسور: خب، چی بنویسم؟
اشووندر: کار مشکلی نیست. یه گواهی بنویسید پرفسور. شما که این چیزها رو خیلی خوب بلدید. بدینوسیله گواهی میشود که دارندهی این برگه پولیگراف پولیگرافوویچ شاریکوف…در این آپارتمان…متولد شده است.
پرفسور: بر شیطون لعنت. هیچوقت به عمرم چیزی مسخرهتر از این نشنیدهام. اون که اصلا متولد نشده. فقط…یه جور…
اشووندر: به هر حال در نتیجه آزمایش شما بود پرفسور. شما شهروند شاریکوف رو به دنیا آوردید.
شاریک: کار خیلی سادهای ئه.
پرفسور: تو توی این صحبتها دخالت نکن.
شاریک: چرا نباید توی این صحبتها دخالت کنم؟
اشووندر: کاملا حق با شهروند شاریکوف ئه. حق داره در گفتوگویی که درباره خودش ئه شرکت کنه. بهخصوص که پای برگهی هویتش درمیان ئه.
دکتر بورمنتال: پرفسور، خواهش میکنم بیایید تمامش کنیم. شما بگید، من مینویسم.
پرفسور: خب. خیلی خب. مینویسید؟
دکتر بورمنتال: بله پرفسور. لطفاً بگید.
پرفسور: بدینوسیله گواهی مینمایم که…
دکتر بورمنتال [ دارد مینویسد ]: مینمایم که…
پرفسور: دارندهی این برگه…مردی ست که…در جریان…
دکتر بورمنتال [ دارد مینویسد ]: در جریان…
پرفسور: تجربهی آزمایشگاهی از طریق عمل روی مغز…
دکتر بورمنتال [ دارد مینویسد ]: روی مغز…
پرفسور: به وجود آمده است و نیاز به اوراق هویت دارد.
دکتر بورمنتال [ دارد مینویسد ]: هویت دارد…
پرفسور: من در واقع به اینکه اون همچین برگهی ابلهانهای داشته باشه اعتراض دارم، ولی…
اشووندر: منظور شما از برگهی ابلهانه چی ئه پرفسور؟ من نمیتونم اجازه بدهم کسی بدون کارت شناسایی توی این ساختمان زندگی کنه. بهخصوص کسی که برای خدمت نظام ثبتنام نکرده باشه. فرض کنید جنگ با امپریالیستهای متجاوز شروع بشه، اونوقت چی؟
شاریک: من نمیخوام برم جنگ.
اشووندر: تو فاقد آگاهی سیاسی هستی رفیق شاریکوف. وگرنه این حرف رو نمیزدی. تو باید فوراً برای خدمت نظام نامنویسی کنی.
شاریک: نامنویسی میکنم اما امکان نداره برم جنگ.
اشووندر: مگه تو هم جزو آنارشیستهای فردگرا هستی؟
شاریک: موقع عمل جراحی حسابی لت و پار شدم. پیشونیم رو ببین چند تا بخیه خورده. باید به من معافیت پزشکی بدهند.
اشووندر: خب، اینکه بهت معافیت بدهند یا نه، مربوط به مسئولین ئه. وظیفه من این ئه که گواهینامهی پرفسور رو برای پلیس بفرستم که برات برگهی هویت صادر کنند.
دکتر بورمنتال: تمام شد پرفسور. دیگه نمیخواید جملهای اضافه کنید؟ بدم به آقای اشووندر؟
پرفسور: بله، فکر میکنم کافی ئه. بدین بهش.
اشووندر: شما هنوز امضاش نکردین پرفسور. لطفا زیر برگه نام پرفسور رو بنویسید و بدین که امضاش کنه.
[ دکتر بورمنتال در زیر برگه نام پرفسور را مینویسد و برگه را به پرفسور میدهد. ]
پرفسور: متشکرم دکتر. [ امضا میکند. ]
[ دکتر برگه را میگیرد و به اشووندر میدهد. ]
پرفسور: آقای اشووندر، به نظرم توی این ساختمان اتاق کرایهای وجود داره، نه؟
اشووندر: نهخیر پرفسور، اتاق نداریم. [ به سوی در خروجی میرود. ]
پرفسور: حاضرم پولش رو بدهم.
اشووندر [ در را باز میکند. ]: نه. اتاق نداریم پرفسور. [ بیرون میرود. ]
پرفسور:از جلوی چشمم دور شو شاریک.
صحنهی ششم: دیدن یک گربه
[ در تاریکی صحنه صدای زوزه شاریک شنیده میشود. صدای افتادن ظروف و اشیاء و صدای شکستن. صدای جیغ زینا. صدای افتادن ظرف و اشیاء دیگر و صدای فریاد یک گربه. صدای بسته شدن یک در.]
صدای شاریک: [ از توی حمام ]: میکشمت.
پرفسور: زینا! زینا! هیچ معلوم ئه چه خبر ئه؟
زینا: شاریک یه گربه دیده پرفسور.
پرفسور: چند بار گفتم نذار گربهها وارد آپارتمان بشن.
دکتر بورمنتال: خودتون رو کنترل کنید پرفسور.
پرفسور: حالا شاریک کجا ست؟
زینا: توی حموم.
صدای شاریک: میکشمت.
[ صدای فریاد گربه و صدای شکستن شیشهی پنجرهی حمام. ]
پرفسور: [ به در حمام ] زودباش در رو باز کن.
صدای شاریک: عو…عو…عو…عو…سوختم. بالاخره گیرت میآرم. میکشمت.
پرفسور: زود بیا بیرون شاریک. بیا بیرون.
دکتر بورمنتال: هی شاریک! شاریک! صدای من رو میشنوی شاریک؟
صدای شاریک: عو…عو…سوختم.
پرفسور: فکر کنم آب داغ رو باز کرده.
دکتر بورمنتال: این در رو باز کن شاریک.
صدای شاریک: در رو به روی خودم قفل کردم.
دکتر بورمنتال: خب، قفل رو باز کن.
صدای شاریک: نمیتونم بازش کنم.
زینا: فکر کنم قفل اطمینان رو هم بسته.
پرفسور: روی قفل یه جور دکمه هست. به طرف پایین فشارش بده. به طرف پایین.
صدای شاریک: نمیتونم. نمیتونم. سوختم.
دکتر: : خب، شیر آب رو ببند احمق.
صدای شاریک: چیزی نمیبینم.
دکتر بورمنتال: خب، برق رو روشن کن احمق کله پوک. لامپ رو روشن کن.
صدای شاریک: اون گربهی لعنتی لامپ رو شکسته.
دکتر بورمنتال: دست بکش به دیوار، شیر آب رو پیدا میکنی.
پرفسور: اگه شیر آب همینجور باز بمونه، آب از در حمام میزنه بیرون.
دکتر بورمنتال: شما برید به مریضها رسیدگی کنید پرفسور، من درستش میکنم.
پرفسور: شما فکر میکنی من با این اعصاب میتونم مریضها رو معاینه کنم؟
دکتر بورمنتال: شیر آب رو پیدا کردی شاریک؟ دست بکش روی دیوار.
پرفسور: زینا، برو به مریضها بگو من امروز نمیتونم کسی رو معاینه کنم.
زینا: بله پرفسور.
دکتر بورمنتال: شیر آب رو پیدا کردی شاریک؟
صدای شاریک: آره. پیدا کردم.
دکتر بورمنتال: شیر آب رو ببند.
صدای شاریک: [ با زوزه و نالهکنان ] بستم. بستم. بستم.
دکتر بورمنتال: خب، بیا بیرون.
صدای شاریک: عو…عو…
پرفسور: دست بکش روی در. میتونی دکمه قفل رو پیدا کنی. دست بکش.
دکتر بورمنتال: ببین شاریک، حتی عرضه نداری این در رو باز کنی.
صدای شاریک: عو…عو…عو…[ در را باز میکند. ]
دکتر بورمنتال: دیگه چهمرگت ئه؟ چرا نمیآی بیرون؟
صدای شاریک: از دستم عصبانی هستی پاپا؟
پرفسور: تو حق نداری من رو با این لحن صدا کنی حیوون نفهم!
دکتر بورمنتال: بیا بیرون احمق بیشعور.
شاریک: جانور مخرب.
دکتر بورمنتال: داری از چی حرف میزنی؟
شاریک: اون گربه رو میگم.
پرفسور: تا حالا موجودی پرروتر از تو ندیدهام شاریکوف. فقط میشه گفت بیشعوری. خودت باعث این همه جار و جنجال شدهای، حالا این حرف رو میزنی؟ تا کی میخوای گربهها رو دنبال کنی؟ تو باید خجالت بکشی. تو وحشی هستی، وحشی.
شاریک: من وحشی نیستم. فقط وجود اون گربه رو توی این آپارتمان نمیتونم تحمل کنم. هر بار میآد یه چیزی کش میره. داشت سوسیسها رو کش میرفت. میخواستم یه درسی بهش بدهم که تا عمر داره یادش نره.
دکتر بورمنتال: خفه شو شاریک. اول باید به تو درسی داد که تا عمر داری یادت نره.
صحنه هفتم: مسیو شاریکوف
[ پرفسور و دکتر بورمنتال پشت میز غذا نشستهاند. شاریک هم میآید مینشیند. زینا ظرف غذا را روی میز میگذارد.]
زینا: : براتون سوپ بریزم پرفسور؟
پرفسور: بله زینا، متشکرم.
دل سگ 6
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
[ زینا دارد برای پرفسور سوپ میریزد. ]
دکتر بورمنتال: صد بار گفتم قبل از خوردن غذا باید دستهات رو بشوری شاریک. برو دستهات رو بشور.
شاریک: شستهام.
دکتر بورمنتال: [ شمرده و با تحکم ] پا شو برو دستهات رو بشور شاریک.
شاریک: زینا، بگو که من دستهام رو شستهام.
زینا: بله دکتر، من دیدم که دستهاش رو شست. براتون سوپ بریزم دکتر؟
دکتر بورمنتال: نه، متشکرم زینا. خب، شاریک، باید دستمال سفرهت رو هم ببندی.
شاریک: چرا؟
زینا: برات سوپ بریزم شاریک؟
شاریک: آره.
دکتر بورمنتال: نه، زینا. براش سوپ نریز. تا دستمال سفرهش رو نبنده اجازه نداره غذا بخوره.
شاریک: خیلی خب. میبندم. میبندم. ایناهاش. [ دستمال سفره را در یقهاش میچپاند. ] بفرمایید.
دکتر بورمنتال: حالا زینا، براش سوپ بریز.
زینا: شاریک، هر وقت بس شد بگو.
[ زینا برای شاریک سوپ میریزد. ]
شاریک: بس ئه.
دکتر بورمنتال: بگو متشکرم زینا.
شاریک: هه! متشکرم زینا. اون بطری ودکا رو بده من زینا.
دکتر بورمنتال: نه، تو تازگیها خیلی ودکا میخوری.
شاریک: من الان دلم میخواد ودکا بخورم.
پرفسور[ با عصبانیت ]: تو ممکن ئه خیلی چیزها دلت بخواد. لطفا ساکت شو و بذار ما راحت شاممون رو بخوریم.
دکتر بورمنتال: شما خونسرد باشید پرفسور. بذاریدش به عهده من…تو، شاریکوف، داری مزخرف میگی و بدتر از همه اینکه با اعتماد به نفس کامل هم مزخرف میگی. نمیگم حق نداری ودکا بخوری، چون مال من نیست، مال پرفسور ئه. اما تو نباید اینقدر ودکا بخوری، چون برای سلامتیت مضر ئه، تازه، رفتار تو بدون ودکا هم به اندازه کافی بد هست شاریکوف…با این همه اجازه داری فقط کمی بخوری، خیلی کم.
پرفسور: زینای عزیز، لطفا یک لیوان آب به من بده.
زینا: بله پرفسور.
[ شاریک در جام خود ودکا میریزد و میخواهد بنوشد. ]
دکتر بورمنتال: باید اول به بقیه تعارف کنی. اول به فیلیپ فیلیپوویچ، بعد به من و بعد به زینا و اونوقت خودت.
[ شاریک از جایش برمیخیزد و در حالی که دیالوک پایین را میگوید جامهای دیگران را پر میکند.]
شاریک: طوری رفتار میکنین که انگار دارین نمایش میدین…دستمال سفره ببند. کراوات بزن. لطفاً. متشکرم. ببخشید. واقعا که! چرا سعی نمیکنین طبیعی رفتار کنین؟ صادقانه بگم، شما یقهآهاریها طوری رفتار میکنین که انگار هنوز هم حکومت امپراطوری تزار برقرار ئه.
پرفسور: منظورت از رفتار طبیعی چی ئه؟
شاریک: خودتون بهتر میدونین. به سلامتی!
پرفسور: مرحله.
شاریک: چی؟
پرفسور: با تو نیستم.
دکتر بورمنتال: ببخشید پرفسور، منظور شما رو نفهمیدم.
پرفسور:این یه مرحله ست. کاریش نمیشه کرد. به هر حال غدهی هیپوفیز متعلق به کلیم چوگونکین ئه.
شاریک: غدهی هیپوفیز دیگه چی ئه؟
دکتر بورمنتال [ همزمان با دیالوگ بالای شاریک میگوید ]: شما گمان میکنید دلیلش این ئه پرفسور؟
پرفسور: گمان نمیکنم. مطمئنم
دکتر بورمنتال: یعنی ممکن ئه که…
پرفسورspaeter . [ به آلمانی یعنی: بعداً ]
دکتر بورمنتالgut. [ به آلمانی یعنی: باشه. ]
شاریک: شما دارین دربارهی من حرف میزنین. این رو گفتم که فکر نکنین نمیفهمم.
[ شاریک دارد برای خود ودکا میریزد. ]
دکتر بورمنتال: نه، ودکا دیگه بس ئه. لیوانت رو بده من.
شاریک: دیگه پرش کردم.
دکتر بورمنتال: بده من شاریکوف.
شاریک: بیا بابا.
دکتر بورمنتال: خب، شاریکوف، دوست داری امشب با هم کجا بریم؟
شاریک: بریم سیرک. سیرک رو بیشتر از هر جای دیگه دوست دارم.
پرفسور: چرا هر روز میری سیرک؟ سیرک به نظر من خیلی کسالتبار ئه. من اگه جای تو بودم میرفتم تئاتر.
شاریک:از تئاتر خوشم نمیآد. [ آروغ میزند. ]
دکتر بورمنتال: آروغ زدن سر میز شام دور از نزاکت ئه شاریکوف. اشتهای دیگران رو کور میکنه. این دفعه نادیده میگیرم، اما اگه تکرار بشه، تنبیه میشی.
پرفسور: : چرا، از تئاتر خوشت نمیآد؟
شاریک: مزخرف ئه. هی حرف، حرف. ضدانقلاب ناب ئه. جای آدمهای به اصطلاح روشنفکر ئه.
دکتر بورمنتال: این حرفها از بیسوادی ئه. باید کمی کتاب بخونی. شاید اونوقت…
شاریک: زیاد میخونم.
دکتر بورمنتال: واقعاً؟
شاریک: بله واقعا.
پرفسور: خب، آخرین کتابی که خوندی چی بود؟
شاریک: مکاتبات اون بابا…اه، اسمش نوک زبانم هستها…آها…انگلس. مکاتبات انگلس با کائوتسکی.
پرفسور: خب،نظرت درباره کتابی که خوندی چی ئه؟
شاریک: نیستم.
پرفسور: چی نیستی؟
شاریک: موافق نیستم.
پرفسور: با کی؟ با انگلس موافق نیستی یا با کائوتسکی؟
شاریک: با هیچکدومشون.
پرفسور: خیلی جالب ئه. هر کس که این چیزها رو بگه، خب، بهجاش…بهجاش چه پیشنهادی داری؟
شاریک: فقط میشینن و هی مزخرف مینویسن. خب، همه چیز رو از اربابها بگیرن و بین همه تقسیم کنن دیگه.
پرفسور: درست همونطور که حدس میزدم. دقیقاً این جواب رو حدس میزدم.
دکتر بورمنتال: خب، شاریکوف، حالا چهطور باید این نظر تو رو عملی کرد؟
شاریک:خیلی ساده. مثلا اینجا یه بابایی هست که هفت تا اتاق و چهل دست شلوار داره و یه جایی هم یه بابایی هست که خوراکش رو از سطل زباله پیدا میکنه.
پرفسور: انگار منظورت از کسی که هفت تا اتاق داره، من هستم؟
شاریک: [ با لحنی معنادار ] حالا!
پرفسور: بسیار خب، من دلیلی علیه تقسیم عادلانه ندارم. زینا، ما دیروز چند تا مریض رو برگردوندیم؟
زینا: سی و نه نفر.
دل سگ 7
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
پرفسور: هوم…سیصد و نود روبل که بین ما سه نفر تقسیم میشه…خب، سهم تو میشه صد و سی روبل، شاریکوف. ردش کن لطفاً.
شاریک: صبر کن ببینم. منظورتون چی ئه؟
دکتر بورمنتال: منظور پرفسور ماجرای تو و اون گربه توی حمام ئه…تو دیروز باعث شدی ما سی و نه نفر مریض رو جواب کنیم.
پرفسور: تازه، همین امروز یک روبل و پنجاه کوپک دادم به همسایهای که تو با سنگ شیشه پنجرهاش رو شکستی.
شاریک: گربهی اون مرتیکه مدام دور و برم میپلکید و تحریکم میکرد. این دیگه افتضاح ئه. شما بهخاطر اون گربه لعنتی یک روبل و پنجاه کوپک به اون مرتیکه دادین؟
پرفسور: تو متعلق به پستترین مرحله تکاملی، هنوز در مرحله شکلبندی هستی. از نظر هوشی ضعیفی. تمام اعمالت صرفاً حیوانی ئه. با این حال به خودت اجازه میدی با حالتی تحملناپذیر و کاملا خودمانی در حضور دو آدم تحصیلکرده در مقیاسی جهانی، با حماقتی به همان اندازه جهانی درباره توزیع ثروت اظهار نظر کنی. در عین حال خمیردندان هم میخوری.
دکتر بورمنتال [ خندهکنان ] خمیر دندان هم خورده؟
زینا: بله، پریروز.
پرفسور: تو شاریکوف، فقط باید خفه شی و به چیزهایی که بهت میگن گوش بدهی. باید رفتار درست رو یاد بگیری و سعی کنی که عضو قابل قبول جامعه باشی. راستی، کی اونقدر احمق بود که اون کتاب رو بهت امانت داد؟
شاریک: باز هم که رسیدیم همونجا. همه رو احمق خطاب میکنین.
پرفسور: البته معلوم ئه کدوم احمقی اون کتاب رو داده بهت.
شاریک: خب،اشووندر اون کتاب رو داد به من، مگه چی ئه؟ از همین راه میشد درس بخونم.
پرفسور: میشه حدس زد آخر و عاقبت درس خوندنت با مطالعه کائوتسکی به کجا منتهی میشه. اون کتاب الان کجا ست؟
شاریک: اگه دلتون میخواد اون رو بندازین توی بخاری، قبلا بگم که مال کتابخونه عمومی ئه.
پرفسور: مهم نیست. الان کجا هست؟
شاریک: توی اتاق انتظار، روی میز.
پرفسو: زینا، برو کتابی رو که توی اتاق انتظار هست بردار و…کتاب چه شکلی ئه؟
شاریک: جلدش سبز رنگ ئه.
پرفسور: خب، زینا، برو کتاب رو بردار و بندازش توی بخاری.
زینا: پرفسور، شما مطمئنید؟ آخه میگه مال کتابخونه ست.
پرفسور: برو زینا، کاری رو که میگم انجام بده.
زینا: بله پرفسور.
پرفسور: شما دکتر، اگه میخواید امشب ببریدش سیرک، پیشاپیش برنامهی سیرک رو ببینید که مبادا گربه توی برنامهشون باشه.
شاریک: [ به صدای بلند و برآشفته ] نمیفهمم اصلا چرا این جانورهای کثیف رو به سیرک راه میدن. واقعا نمیفهممها پرفسور.
پرفسور: بشین. من نمی فهمم تو چرا فریاد میزنی.
دکتر بورمنتال: بله. بهتر ئه به برنامه نگاه کنم. توی روزنامهی امروز برنامهی سیرکها رو نوشتهاند. [ روزنامه را باز میکند. ] خب، خب، خب. برنامهای که توش گربه نباشه. حق با شما ست، پرفسور. توی سیرک سلیمان، برنامهای هست که اسمش رو گذاشتهاند چهار…چهار یوشم و بلبرینگ دوپا.
پرفسور: یوشم دیگه چی ئه؟
شاریک: یوشم دیگه چی ئه دکتر؟
دکتر بورمنتال: اولین بار ئه که این کلمه به گوشم خورده.
پرفسور: خب، پس بهتر ئه به برنامهی سیرک نیکیتا نگاهی بیندازید. باید درباره چیزی که میخواید ببینید اطمینان کامل داشته باشیم.
دکتر بورمنتال: [ در روزنامه دنبال اسم سیرک نیکیتا میگردد [ نیکیتا...نیکیتا...فیل و غایت چالاکی انسان.
پرفسور: نسبت به فیلها چه احساسی داری شاریکوف؟
شاریک: گربه یه مورد خاص ئه. فیل حیوون مفیدی ئه بدبخت.
پرفسور: عالی ئه. تا وقتی که فکر میکنی فیل حیوان مفیدی ئه، میتونی بری تماشاشون کنی. هر چی ایوان آرنولدوویچ گفت انجام بده. توی بار هم با کسی صحبت نکن. ایوان آرنولدوویچ، تمنا میکنم به شاریکوف مشروب ندی.
شاریک: چه ساعتی میریم سیرک بورمنتال؟
دکتر بورمنتال: لطفا نام و نام خانوادگیم رو صدا بزن.
شاریک: پس شما هم لطفا نام و نام خانوادگی من رو صدا بزن.
پرفسور: نه، صدا زدن اون اسم احمقانه رو توی آپارتمانم قدغن میکنم.
دکتر بورمنتال: [ خندهکنان و با لحنی تمسخرآمیز ] چی بود؟ تلگراف تلگرافوویچ…
شاریک: نهخیر. پولیگراف پولیگرافوویچ شاریکوف.
پرفسور: اگه دلت نمیخواد دیگه شاریکوف صدات کنیم، من و دکتر بورمنتال از این به بعد صدات میکنیم مسیو شاریکوف.
شاریکوف: من مسیو نیستم. مسیوها همهشون توی پاریس زندگی میکنند.
پرفسور: تا وقتی که من توی این آپارتمان زندگی میکنم، فقط مسیو اینجا به کار میره. وگرنه یا من باید از اینجا برم یا تو. البته احتمال اینکه تو بری بیشتر ئه. امروز میدم توی روزنامه آگهی کنن یه اتاق میخوام.
شاریک: شما که خیال نمیکنین من اونقدر احمق باشم که اینجا رو ترک کنم؟
پرفسور: چی؟
دکتر بورمنتال: اینقدر گستاخی نکن مسیو شاریکوف.
شاریک: [ از جیب خود کاغذی در میآورد ] من هم اینجا حق زندگی دارم. بفرمایید. این هم مدرک. من حالا عضو این مجتمع هستم. [ برگه را به دکتر میدهد. ]
دکتر بورمنتال [ میخواند. ] بدینوسیله گواهی میشود دوازده متر مربع از آپارتمان شمارهی دو متعلق به شهروند پولیگراف وپلیگرافوویچ شاریکوف میباشد. رئیس کمیتهی ساختمان. اشووندر.
پرفسور: به شرفم قسم که دلم میخواد این اشووندر رو به اولین درخت آویزان کنم. درست مثل دمل ئه.
دکتر بورمنتال: Vorsichtig[ فورزیشتیش ]، فیلیپ فیلیپوویچ!
پرفسور: خب، چه انتظاری داری دکتر؟ به ستوه اومدهام. ببین، شاریکوف، مسیو شاریکوف. دارم بهت اخطار میکنم. اگه از این به بعد باز هم فضولی کنی، یا رفتاری بکنی که من خوشم نیاد و خودت خوب میدونی من از چه رفتارهایی خوشم نمیآد، از شام محرومت میکنم. در واقع نمیذارم اصلا غذا بخوری. دوازده متر مربع شاید هم خیلی خوب باشه، اما توی اون کاغذ بوگندو نوشته نشده که من باید بهت غذا هم بدهم.
شاریک [ من و من کنان ]: بدون غذا که نمیشه سر کرد. پس من کجا غذا بخورم؟
[ پرفسور و دکتر بورمنتال دیالوگهای زیر را همزمان با هم میگویند. ]
دکتر بورمنتال: پس مواظب رفتارت باش.
پرفسور: پس سعی کن رفتارت رو اصلاح کنی.
صحنه هشتم: کارمند فرعی سازمان بهداشت
زینا: هیچکدوم از وسایل شخصیش نیست.
دکتر بورمنتال: دستکشهای من هم نیست. خوب یادم ئه که دستکشهام رو گذاشته بودم روی میز اتاق معاینه. این هم یادم ئه که یه بطری ودکا روی میز بود. حالا نه از ودکار خبری هست نه از دستکشهام.
پرفسور: من هم دو تا اسکناس ده روبلی توی اتاقم کنار چراغ خواب گذاشته بودم که دیروز متوجه شدم نیست.
دکتر بورمنتال: خب، انگار شاریکوف برای همیشه از اینجا رفته.
پرفسور بعید میدونم.
زینا: از من هم پنجاه روبل قرض کرد.
دکتر: پس حدس من درست ئه.
پرفسور: خدا لعنتش کنه.
زینا: اگه بره و دیگه برنگرده من که خدا رو شکر میکنم.
دکتر بورمنتال: شاید اشووندر خبر داشته باشه کجا ست؟
پرفسور: من که حاضر نیستم با اون احمق بیهمهچیز صحبت کنم.
دکتر بورمنتال: خودم باهاش صحبت میکنم فیلیپفیلیپوویچ. همین حالا. [ گوشی تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد. ] الو، آقای اشووندر؟ من دکتر بورمنتال هستم، دستیار پرفسور براژنسکی… ما سه روز ئه که از شاریکوف خبر نداریم. فکر کردم شاید شما ازش باخبر باشید…
[ صدای زنگ خانه. زینا می رود در را باز میکند. ]
دکتر بورمنتال: خب، آقای اشووندر، شاریکوف همین حالا پیداش شد. خداحافظ شما. [ گوشی را میگذارد. ]
زینا: تو بوی بدی میدی شاریک.
دکتر بورمنتال: چند روز گذشته کجا بودی؟
شاریک: من کار پیدا کردم.
دکتر بورمنتال: واقعاً؟ چه کاری؟
شاریک: ایناهاش. این حکم ماموریت من ئه. دیگه میتونم روی پای خودم بایستم.
دل سگ 8
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
[ شاریک برگهای را به دکتر بورمنتال میدهد. دکتر با خواندن برگه از خنده ریسه میرود. ]
شاریک: هیچ هم خندهدار نیست.
دکتر بورمنتال: پرفسور، لطفاً گوش کنید: بدینوسیله گواهی میشود که دارندهی این برگه رفیق پولیگراف پولیگرافوویچ شاریکوف به سمت کارمند فرعی سازمان بهداشت شهر مسکو منصوب شده و مسئول نابودی…[ نمیتواند خنده خود را کنترل کند. ] مسئول نابودی چهارپایان ولگرد نظیر گربه و غیره میباشد.
پرفسور: بهخاطر این سوالم غذر میخوام، اما ممکن ئه بهم بگی چرا بوی گند میدی؟
زینا: من که گفتم یه بویی میده. بو گربه میده.
شاریک: [ ژاکت خود را بو میکند. ] خب، شاید کمی بو بدهم. به علت شغلم ئه. از صبح داشتم با گربهها کلنجار میرفتم.
دکتر بورمنتال: حالا یکراست میری حموم خودت رو میشوری.
شاریک: فعلا خستهام. باید کمی استراحت کنم.
دکتر بورمنتال: مزخرف نگو. یعنی میخوای با این لباسهای کثیف و بوگندو بری استراحت کنی. حموم خستهگیت رو هم رفع میکنه. راه بیفت.
شاریک: شما دارید زور میگید. من الان دلم نمیخواد برم حموم.
دکتر بورمنتال [ فریاد میزند. ]: با من یکی به دو نکن شاریکوف. وقتی هم برگشتی باهات کار دارم. فکر کردی میتونی هر چی دلت میخواد از این خونه بلند کنی و بری خوش بگذرونی؟
شاریک: نمیدونم از چی داری حرف میزنی. من چیزی بلند نکردم. این وصلهها به من نمیچسبه.
پرفسور: تو دو تا اسکناس ده روبلی از توی اتاقم کش رفتی شاریکوف.
شاریک: چرا فکر میکنین من برداشتم؟ مگه فقط من توی این خونه زندگی میکنم؟
پرفسور: آها، لابد میخوای بگی دکتر بورمنتال پولها رو برداشته؟
شاریک: شاید زینا برداشته باشه.
زینا: چی؟ تو حیوون کثیف چهطور میتونی…؟
پرفسور: آروم باش زینا. عصبانی نشو.
زینا [ با بغض ]: این حیوون زبان نفهم من رو به دزدی متهم …
دکتر بورمنتال: زینا، خجالت بکش. تو واقعا فکر میکنی ما به حرف این جانور گوش میدیم. بس کن دیگه زینا.
زینا [ با بغض ]: پرفسور، اگه شما سر سوزنی به من شک دارین، باید…
پرفسور: اه، عجب دختر احمقی هستی زینا. لطفا تمامش کن.
دکتر بورمنتال: شاریکوف، همین حالا از زینا عذرخواهی کن.
شاریک: برای چی؟ من فقط گفتم…
دکتر بورمنتال [ به شاریک حملهور میشود. ]: خفه شو شاریکوف و جملاتی رو که من میگم تکرار کن. وگرنه همین حالا با همین دستهای خودم خفهت میکنم، فهمیدی؟
شاریک [ با صدای خفه ]: آره، فهمیدم.
دکتر بورمنتال: حالا با من تکرار کن.
شاریک [ با صدایی خفه ]: خب، گلوم رو رها کن، تکرار میکنم.
دکتر بورمنتال: معذرت میخوام زیناییدا…
زینا: پروکوفیفنا
دکتر بورمنتال: شروع کن شاریکوف.
شاریک: معذرت میخوام زیناییدا پروکوفیفنا…
دکتر بورمنتال: از صمیم قلب معذرت میخوام که…
شاریک: از صمیم قلب معذرت میخوام که…
دکتر بورمنتال: که شما رو متهم به سرقت کردم...
شاریک: که شما رو متهم به سرقت کردم…
زینا: متشکرم ایوان آرنولدوویچ. دیگه رهاش کنید بره. داره خفه میشه.
دکتر بورمنتال: حالا بگو ببینم، برگشتی تا توی آپارتمان فیلیپفیلیپوویچ زندگی کنی؟
شاریک: دیگه کجا دارم برم؟
دکتر بورمنتال: بسیار خب. پس سربهراه و ساکت میشی. فحش نمیدی و کار خلاف نمیکنی، وگرنه با من طرفی. فهمیدی؟
شاریک:اوهوم.
دکتر بورمنتال: بگو بله فهمیدم.
شاریک: بله فهمیدم.
پرفسور: با گربههای مرده چه کار میکنید شاریکوف؟
شاریک: میبرندشون به یه آزمایشگاه و برای کارگرها پروتئین میسازن. بیارم براتون.
زینا: اه، کثافت!
پرفسور: خب، حالا برو حموم، چون خیلی بو میدی.
دکتر بورمنتال: برو دیگه. چرا معطلی؟
شاریک: خیلی خب. [ به سوی حمام میرود. ]
دکتر بورمنتال: اون مردی ئه با دل سگ.
پرفسور: نه، نه. اشتباه نکن. داری اشتباه بزرگی میکنی دکتر. محض رضای خدا به سگ فحش نده.
دکتر بورمنتال: آخه ببینید چهطور گربهها رو دنبال میکنه.
پرفسور: واکنش شاریکوف به گربهها موقتی ئه. به شما قول میدم یکی دو ماه دیگه از تعقیب گربهها دست میکشه. شاریکوف دل آدمی داره نه دل سگ.
صحنه نهم: مرد مست
پرفسور: [ از گوشی تلفن ] سلام فیودور. من پرفسور فیلیپفیلیپوویچ هستم. الان یه مرد مست همراه شاریکوف اینجا توی خونهی من باعث مزاحمت ما شدهاند. میخواستم خواهش کنم بیای این آدم رو بیرون کنی. متشکرم. [ مرد مست در این حین به پرفسور نزدیک شده است. ] برو گمشو.
مرد مست: شاریکوف، اون پرفسوری که میگفتی همین ئه؟
شاریک: آره، خودش ئه. بابام ئه.
مرد مست: چهطوری پرفسور؟
پرفسور: به من نزدیک نشو.
مرد مست: چهقدر بامزه ست شاریکوف. این واقعا پرفسور ئه؟
شاریک: آره. خیلی پرفسور ئه.
مرد مست: گوش کن پرفسور، من باهات حرف دارم. شاریکوف رفیقم ئه. امروز با من درد دل کرد.
شاریک: پاپا، من زن میخوام.
[ صدای در زدن. پرفسور در را باز میکند. فیودور به سوی مرد مست میرود.]
پرفسور: فئودور پاولویچ عزیز، لطفا این مرد رو از اینجا بنداز بیرون.
فیودور: هوی! بزن به چاک.
مرد مست: تو دیگه کی هستی؟
فیودور: از این خونه برو بیرون.
مرد مست:این دیگه کی ئه شاریکوف؟ [ میخندد. ]
شاریک: سلام فیودور. این اسمش فیودور است.
فئودور:شاریکوف، به رفیقت بگو بره بیرون.
مرد مست: سلام فئودور.
فئودور برو بیرون.
مرد مست: چهطوری فئودور؟
فئودور: بزن به چاک!
مرد مست: چیکار کنم؟
فئودور: اینجا خونهی پرفسور براژنسکی ئه. از این خونه برو بیرون.
مرد مست: چی میگه شاریکوف؟ مگه اینجا خونهی تو نیست؟
شاریک: من اینجا دوازده متر حق مربع دارم.
مرد مست: حالا حرف حسابت چی ئه فئودور؟ شنیدی که شاریکوف چی گفت؟
فیودور: با زبان خوش میری یا نه؟
مرد مست: نه [ میخندد. ]
فئودور: گمشو برو بیرون.
مرد مست: اگه نخوام برم چی؟
فئودور: میندازمت بیرون.
مرد مست: نه بابا! [ میخندد.]
[ فئودور و مرد مست با هم گلاویز میشوند. ]
فیودور: بزن به چاک!
مرد مست: من امشب رو مهمون شاریکوف هستم.
شاریکولش کن فئودور. [ آنها را از هم جدا میکند ] این رفیقم ئه. مهمون من ئه. اینجا هم خونهمئه.
[ شاریک و مرد مست همدیگر را بغل میکنند و یکدیگر را میبوسند. ]
فئودور: بهش بگو بره شاریکوف.
مرد مست: من میخوام با این بابا پرفسور صحبت کنم.
شاریک: من زن میخوام پاپا.
[ مرد مست میخندد و شاریکوف هم با خندهی او خندهاش میگیرد. ]
قئودور: پرفسور، بهتر ئه تلفن کنیم پلیس بیاد. لطفاً یه زنگ بزنید به پلیس. نشانی اینجا روبدهید، دیگه پلیس خودش میدونه با آدمهای ولگرد چهطور رفتار کنه.
دل سگ 9
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
مرد مست: من رو از پلیس نترسون. من از پلیس نمیترسم فئودور.
فئودور: زنگ بزنید پلیس بیاد پرفسور.
مرد مست: من فقط میخوام دو کلمه با این پرفسور صحبت کنم. بعد خودم میرم. ببین پرفسور. [ میخندد. ]
پرفسور: به من نزدیک نشو. فئودور جلوی این مرد رو بگیر.
فئودور: برو بیرون.
مرد مست: من تا خودم نخوام بیرون نمیرم. من با پای خودم میرم.
فئودور : خیلی خب، با پای خودت برو. راه بیفت.
مرد: من باید با پرفسور صحبت کنم.
فئودور: زنگ بزنید به پلیس پرفسور.
مرد مست: من باید با پای خودم برم. از پلیس هم نمیترسم.
پرفسور: الو، اداره پلیس.
مرد مست: خیلی خب، بابا، ایناهاش. دارم میرم. خودم تصمیم گرفتم برم. من که گفتم باید با پای خودم برم. خداحافظ شاریکوف. [ بغلش میکند و میبوسدش. به سوی پرفسور میرود و دستش را دراز میکند.] خداحافظ پرفسور.
فئودور: برو بیرون.
[ مرد مست بیرون میرود. فئودور در را میبندد.]
فیودور: پرفسور، شما باید یه درس حسابی به این جانور بدین، دیگه از حد گذرونده. به عمرم اینهمه بیحیایی ندیدم.
پرفسور: ببخشید فیودور که از خواب بیدارت کردم.
فیودور: خواهش میکنم پرفسور. وظیفهم بود. [ مکث ] وظیفهم بود.
پرفسور: آها، واقعا این زحمتی که کشیدی یک روبل میارزه.
فیودور: نه. نه. من که…
پرفسور: بگیر فیودور. خواهش میکنم بگیر.
فئودرو: دست شما درد نکنه پرفسور. امر دیگهای نیست؟
پرفسور: متشکرم فئودور. شب به خیر!
فئودور: شب به خیر!
پرفسور: پا شو برو توی اتاقت بخواب شاریکوف.
شاریک: همینجا خوب ئه. من اینجا راحتم.
پرفسور: واقعا باید خجالت بکشی شاریکوف. [ خشمگین ] اون کی بود که با خودت آورده بودی اینجا؟
شاریک: یه آدم حرومزاده، با این همه آدم خوبی بود.
پرفسور: فردا که دکتر بورمنتال بیاد براش این ماجرا رو تعریف میکنم. اونوقت دکتر بورمنتال میدونه با تو.
صحنه دهم: زخم روی پیشانی
[ شاریک همراه یک دختر وارد صحنه میشود. ]
شاریک: اینجا آشپزخونه ست، این هم اتاق مطالعهم ئه. توش انگلس و کائوتسکی میخونم. بیا اتاق خوابم رو نشونت بدهم. [ در اتاق خواب پرفسور را باز میکند. پرفسور از همان اتاق وارد صحنه میشود. ]
دختر: سلام
پرفسور: سلام.
شاریک: سلام.
پرفسور: این خانم رو معرفی نمیکنی شاریکوف؟
شاریک: ناتاشا، زنم. ما با هم ازدواج کردهایم. ماشیننویس ادارهی ما ست. اومده با من زندگی کنه.
پرفسور: یعنی کجا؟
شاریک: خب، دکتر بورمنتال بیاد توی اتاق انتظار بخوابه. اصلا دکتر که خونه داره، بره خونهی خودش.
پرفسور: ببخشید خانم، من میتونم چند دقیقه خصوصی با شما صحبت کنم؟
ناتاشا: بله.
شاریک: نهخیر. صحبت خصوصی نداریم. من هم باید باشم. این زنم ئه. هر چی به اون گفته میشه به من هم مربوط ئه و من هم باید بشنوم.
پرفسور: خانم لطفا بهش بگید ما رو چند دقیقه تنها بذاره.
شاریک: من نمیخوام کسی با زنم خصوصی صحبت کنه. اصلاً میدونی چی ئه، تو آدم قابل مطمئنی نیستی پرفسور. اصلاً ناتاشا نمیخواد تو باهاش خصوصی صحبت کنی. مگه نه ناتاشا؟
ناتاشا: اگه تو اجازه ندی، نه.
پرفسور:ایوان آرنولدوویچ! ایوان آرنولدوویچ!
شاریک: [ با خود ] آخ! ایوان آرنولدوویچ.
[ در اتاق معاینه باز میشود. ]
دکتر بورمنتال: شما صدام کردید پرفسور؟
پرفسور: ممکن ئه لطفا چند لحظه با شاریکوف صحبت کنید. گویا شما میخواستید باهاش حرف بزنید. [ دکتر وارد میشود. ]
دکتر بورمنتال: اوه، تو اینجایی شاریکوف. سلام خانم.
ناتاشا: سلام.
پرفسور:این خانم، همسر شاریکوف ئه.
دکتر بورمنتال: بله؟ اوه، جداً؟
پرفسور: من باید چند کلمه خصوصی با این خانم صحبت کنم و شما مسلماً میدونید دربارهی چی، اما شاریکوف نمیخواد من با این خانم خصوصی صحبت کنم.
دکتر بورمنتال: ولی شاریکوف باید بخواد. به هر حال لازم ئه که پرفسور توضیحاتی به خانم بده. در این مدت که شما پرفسور، با این خانم صحبت میکنید، من هم با شاریکوف درباره ماجرای دیشب صحبت میکنم.
پرفسور: بفرمایید خانم، بفرمایید بریم اتاق پذیرایی.
دکتر بورمنتال: شما همینجا بمونید دکتر. ما میریم به اتاق دیگه.
شاریک: نه ناتاشا، همینجا بمون. من اجازه نمیدم کسی با زنم خصوصی صحبت کنه. اصلاً بیا از اینجا بریم ناتاشا.
دکتر بورمنتال: اگه میخوای بری بیرون، باید تنها بری شاریکوف. به هر حال پرفسور با این خانم صحبت میکنه.
ناتاشا: آخه درباره چی؟
پرفسور: خانم. صحبتهای من به نفع زندگی و آینده شما ست.
ناتاشا: بله.
شاریک: من بهت اجازه نمیدم ناتاشا. بهشون بگو که نمیخوای بدون حضور شوهرت کسی باهات حرف بزنه.
دکتر بورمنتال: به حرفش توجه نکنید خانم. مشهورترین جراح روسیه و حتی اروپا میخواد با شما صحبت کنه، فرصت رو از دست ندین. من و شاریکوف هم میریم توی اون اتاق با هم کمی خصوصی صحبت می کنیم.
شاریکوف: دستم رو ول کن بورمنتال. من همراهت نمیآم.
دکتر بورمنتال: [ فریاد میزند. ] شاریکوف! [ به آرامی ] من باهات حرف دارم. پرفسور ماجرای دیشب رو برام تعریف کرده.
شاریک: ناتاشا، حرفهاش رو اصلاً باور نکن. [ همراه بورمنتال به اتاق دیگر میرود. ]
پرفسور: بفرمایید بشینید خانم.
ناتاشا [ مینشیند. ]: متشکرم.
پرفسور: خانم عزیز، ممکن ئه به من بگید شاریکوف درباره گذشته زندگی خودش چی به شما گفته؟
[ نور صحنه خاموش و بیدرنگ روشن میشود. ناتاشا دارد گریه میکند. ]
دل سگ 10
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
پرفسور: به شما دروغ گفت خانم. من واقعا متاسفم که ناراحتتون کردم، اما وظیفهی خودم میدونستم که حقایق رو به شما بگم. شما جوان هستید و حیف ئه که زندگیتون تباه بشه. شما باید دقت کنید. نمیشه که همینجوری با اولین کسی که به شما پیشنهاد ازدواج میده بری و زندگی تشکیل بدهی. دختر عزیزم، شما باید در انتخاب شریک زندگیت دقت کنی.
ناتاشا: من اولش گفتم نه، اما اون تهدیدم کرد. بارها سر راهم رو گرفت. بعد گفت که افسر ارتش سرخ بوده و من رو میبره که توی یه آپارتمان شیک زندگی کنم. بهم گفت آدم خوشقلبی ئه، فقط از گربهها متنفر ئه. باورم نمیشه، یعنی شما واقعا از توی خیابون پیداش کردین؟
پرفسور: بله خانم. الان بهش میگم بیاد تو و اگه دروغ بگه شما واکنش دکتر رو میبینید و متوجه میشید که من بهتون راست گفتهام.
ناتاشا: اوه، من خودم رو میکشم.
پرفسور:ایوان آرنولدوویچ حالا میتونید بیاید تو.
ناتاشا: من نگرانم که باز مزاحمم بشه.
پرفسور: ما بهش اجازه نمیدیم که دیگه مزاحم شما بشه.
[ آن دو میآیند تو. ]
پرفسور: زخم روی پیشانیت از کجا اومده شاریکوف؟
شاریکوف: چند بار بگم؟
پرفسور: یک بار دیگه بگو و سعی کن حقیقت رو بگی شاریکوف.
شاریکوف: لحظهی سختی بود. هر وقت به اون روز فکر میکنم سلسله افکارم دچار متشنج میشه.
پرفسور: تمومش کن بگو زخم پیشونیت از کجا اومده.
شاریکوف: من در جبههی جنگ مجروح شدم.
[ دکتر بورمنتال میخندد. ]
دکتر بورمنتال: این مزخرفات چی ئه داری سر هم میکنی شاریکوف؟
پرفسور: من واقعیت رو به این خانم گفتهم شاریکوف.
ناتاشا: سگ خیابونی! کثافت دروغگو!
[ شاریک خشمگین پارس میکند. ]
ناتاشا: [ جیغ میکشد. ] چخه! [ گریهکنان ] من میخوام برم خونهی خودم.
پرفسور:من شما رو تا دم در همراهی میکنم خانم.
شاریک: گیرت میآرم ناتاشا. کاری میکنم که تا عمر داری فراموشت نشه. فردا میگم حقوقت رو قطع کنند.
دکتر بورمنتال: به تهدیدهاش توجهای نکنید. نمیذارم اذیتتون کنه.
[ ناتاشا بیرون میرود. پرفسور او را تا دم در بدرقه میکند [
دکتر بورمنتال: نام خانوادگیش چی ئه؟ [ سپس با فریاد ] نام خانوادگیش؟
شاریک: باسنتسووا.
دکتر بورمنتال: ناتالیا باسنتسووا. این اسم بهخاطرم میمونه و هر روز خودم شخصاً به سازمان بهداشت شهر سر میزنم تا مطمئن بشم که مزاحمتی برای حقوق خانم باسنتسووا ایجاد نکرده باشی و وای به حالت اگه بفهمم که مزاحمش شدهای، اونوقت با همین دستهام خفهت میکنم شاریکوف. حرفم کاملا جدی ئه.
صحنه یازدهم: اسپینوزا
[ صدای جیغ زینا، خدمتکار خانه در تاریکی صحنه. صدای قدمهای شتابان زینا در تاریکی. در اتاق پرفسور را میزند. ]
زینا: دکتر! پرفسور!
[ در باز میشود و دکتر بورمنتال وارد صحنه میشود. ]
دکتر بورمنتال: چه اتفاقی افتاده زینا؟
[ پرفسور هم وارد صحنه میشود. ]
زینا: اون کثافت اومده اتاق من. شاریک. اون منظور بدی داشت. اون…
پرفسور: الان توی اتاقت هست؟
زینا: آره.
[ دکتر به سوی اتاق زینا میرود. ناگهان شاریک با اسلحه پیداش میشود. دکتر میایستد. ]
دکتر: خدایا! کدوم احمقی اون اسلحه رو داده دستت؟
شاریک: برو عقب دکتر. به صلاحت ئه که بری عقب. دکتر، وگرنه ملاحظه نمیکنم. اینقدر از دستت عصبانی هستم که لت و پارت کنم. زینا، خفه شو وگرنه دکتر رو میکشم.
دکتر بورمنتال: وضعت رو از اینی که هست خرابتر نکن شاریکوف. اون اسلحه رو بده من. [ قدمی برمیدارد]
شاریک: یه قدم جلوتر بیای شلیک میکنم. به صلاح خودت ئه که مثل بچههای خوب بری عقب. برو عقب دکتر. بهانه دستم نده که شلیک کنم.
پرفسور بیا عقب دکتر.
دکتر بورمنتال [ پا پس میکشد. ] از این کارت پشیمون میشی شاریک.
شاریک: خیلی خب. حالا پرفسور، من چند تا اسکناس خوشگل میخوام.
پرفسور: شاریکوف.
شاریک: حرف نباشه پرفسور. تا ده که شمردم، میخوام اسکناسها روی میز باشه. یک…دو…
پرفسور: کیف پولم توی اتاقم هست.
شاریک: پس بدو برو بیارش. فقط معطل نکن پرفسور. [ پرفسور به اتاق دیگر میرود. ]
شاریک: از دستم نمیتونی دربری زینا. بالاخره گیرت میآرم.
دکتر بورمنتال: تو هم از دست من نمیتونی دربری شاریک. من هم هر جا بری گیرت میآرم.
شاریک: تو خفه شو. خفه. من میتونم کاری کنم که این آرزو رو به گور ببری. اگه جرات داری یک کلمه دیگه حرف بزن اونوقت میبینی چهکار باهات میکنم. اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، میکشمت. فهمیدی؟
[ پرفسور برمیگردد. ]
شاریک: اسکناسها رو بذار روی میز پرفسور. خوب ئه. حالا هر سه تا بخوابید روی زمین. بجنبید. [ هر سه روی زمین میخوابند. ] خوب ئه. [ شاریک میرود اسکناسها را از روی میز برمیدارد و بعد میرود بالای سر زینا. ] یه روز بالاخره ترتیبت رو میدم زینا. [ میرود بالای سر پرفسور ] تو چی من هستی؟
پرفسور: چی؟
شاریک: تو پاپای من هستی درست ئه؟
پرفسور: آره.
شاریک: پس چی من هستی؟
پرفسور: پاپای تو.
شاریک: هیپوفیز چی ئه؟
پرفسور: یه غده ست توی مغز.
شاریک: توی مغز؟
پرفسور: آره.
شاریک [ میرود اسلحه را به فرق سر دکتر میچسباند ]: یعنی اینجا؟
دکتر بورمنتال: مواظب باش شاریک. اون اسلحه پر ئه.
شاریک: همین جا ست پاپا؟
پرفسور: آره.
شاریک: خب، پرفسور، زینا، خوب دکتر بورمنتال رو تماشا کنید، چون دیگه دکتر رو نمیبینید. میخوام بکشمش.
دکتر بورمنتال: شاریک، بذار با هم صحبت کنیم.
شاریک: ما با هم صحبتی نداریم. تو باید بمیری دکتر.
دکتر بورمنتال: گوش کن شاریک…
شاریک: لطفا نام و نام خانوادگی من رو صدا بزن.
دکتر: شاریک، من همیشه دوستت …
شاریک: [ فریاد میزند ] گفتم نام و نام خانوادگی من رو صدا بزن.
دکتر بورمنتال: گوش کن پولیگرافپولیگرافوویچ عزیز…
شاریک: از من خواهش کن که نکشمت. خواهش کن.
دکتر بورمنتال: خواهش میکنم. تو الان مستی. نمیدونی چهکار…
شاریک: نه، با این لحنی که تو خواهش میکنی من اصلا دلم برات نمیسوزه. جوری خواهش کن که دلم به رحم بیاد. تا سه میشمرم. سعی کن دلم رو به رحم بیاری. یک، دو، سه.
دکتر بورمنتال: خواهش میکنم شاریک.
[ پرفسور، دکتر و زینا همزمان ]
پرفسور: این کار رو نکن شاریک.
زینا: [ گریهکنان ] نه، شاریک. خواهش میکنم.
دل سگ 11
نمایشنامهنویس: محمد یعقوبی
شاریک: اه، زینا هم خواهش میکنه نکشمت. تو میدونی چرا زینا خواهش میکنه بورمنتال؟
دکتر بورمنتال: نه، نمیدونم.
شاریک: تو نمیدونی؟ پس حقت ئه همین الان یه گلوله شلیک کنم توی غدهی هیپوفیزت. بگو چرا زینا خواهش میکنه.
دکتر بورمنتال: من نمیدونم شاریک.
شاریک: خیلی خب، خودت میخوای بکشمت.
پرفسور: شاریک. تو که پولت رو گرفتی، خواهش میکنم برو.
شاریک: من باید بدونم چرا زینا خواهش کرد دکتر رو نکشم. اگه یکی به این سوالم جواب نده دکتر رو میکشم. تا سه میشمرم. یک…دو…سه…
دکتر بورمنتال: شاریک، دست نگهدار. خواهش میکنم.
شاریک: خب، چرا دکتر؟
دکتر بورمنتال: فکر میکنم زینا دوستم داره.
شاریک: آره زینا؟ دوستش داری؟
زینا: آره.
شاریک: خب، کسی که زینا دوستش داشته باشه باید بمیره.
زینا: شاریک، خواهش میکنم.
دکتر بورمنتال: نه شاریک.
شاریک: نام و نام خانوادگی من رو صدا کن.
دکتر بورمنتال: من که بهت بدی نکردم.
شاریک: اگه نمیخوای بمیری، باید التماس کنی بورمنتال. تا سه میشمرم و اگه تو نتونی دلم رو به رحم بیاری، میکشمت. یک، دو، سه.
دکتر بورمنتال: التماس میکنم شاریک. من …
شاریک: نام و نام خانوادگی من رو صدا بزن.
دکتر بورمنتال: پولیگرافپولیگرافوویچ عزیز. اگه من رو بکشی، به جرم قتل میگیرند اعدامت میکنند شاریک. تو الان یک انسانی. کشتن یه کار حیوانی ئه.
شاریک: التماس کن.
دکتر بورمنتال: من دارم همین کار رو میکنم.
شاریک: بیشتر التماس کن. کاری کن دلم برات بسوزه.
دکتر بورمنتال: خواهش میکنم شاریکوف.
شاریک:نه، اصلا فایده نداره. دلم اصلا برات نمیسوزه. وقتش ئه که بکشمت. خداحافظ بورمنتال.
دکتر بورمنتال: التماس میکنم شلیک نکن شاریکوف. من که بهت بدی نکردهم. اگه گاهیوقتها با خشونت باهات رفتار کردم، بهخاطر خودت بود.
شاریک: بدی نکردی؟ من ازدواج کردم، میخواستم برای خودم زندگی تشکیل بدهم، اما تو و پرفسور نذاشتین. بدی به چی میگن بورمنتال؟ من صدات زدم بورمنتال، اعتراضی نداری؟
دکتر بورمنتال: نه.
شاریک: من هر جور دلم بخواد صدات میزنم.
دکتر بورمنتال: هر جور دلت میخواد صدام کن.
شاریک: خب، حالا پارس کن.
دکتر بورمنتال: من بلد نیستم پارس کنم شاریک.
شاریک: پارس کن بورمنتال. اگه میخوای زنده بمونی. پارس کن. یک. دو. سه. [ بورمنتال پارس میکند. ] بهتر پارس کن. مثل یه سگ واقعی، یه سگ ولگرد. پارس کن. [ بورمنتال پارس میکند. ] حالا چهار دست و پا دنبالم بیا و پارس کن. پارس کن. [ شاریک به سوی در خروجی راه میرود و دکتر چهار دست و پا و پارسکنان تا دم در به دنبال او میرود. شاریک به سرعت از در بیرون می رود ]
دکتر بورمنتال [ با بغض و تحقیرشده ]: یرت میآرم شاریک. من میرم دنبالش.
زینا: نه، دکتر. الان اگه دنبالش کنی به شما شلیک میکنه.
دکتر بورمنتال: زینا، شما بهتر ئه بری بخوابی. شما به چه جراتی تا حالا شبها بدون اینکه در اتاقت رو قفل کنی، میخوابیدی؟ شما همیشه باید در اتاقت رو قفل کنی.
زینا: آره، حتماً. [ زینا به اتاق خود می رود و در را قفل میکند. ]
پرفسور: ما باید یه تصمیم جدی بگیریم. اون روز به روز داره خطرناکتر میشه. حالا دیگه اسلحه هم داره. اون بیرون هر جرمی مرتکب بشه، من و شما به نوعی مسئول هستیم. به هر حال ما اون رو خلق کردیم.
دکتر بورمنتال: ما باید از دست شاریک خلاص بشیم و شما خودتون خوب میدونید تنها راه خلاص شدن چی ئه.
پرفسور: نه دکتر، کشتنش کار خطرناکی ئه. به عواقبش فکر کردهاید؟
دکتر بورمنتال: پرفسور! شما شهرت جهانی دارید. کسی نمیآد بهخاطر یه حیوون شما رو اذیت کنه.
پرفسور: شما چی؟ شما که شهرت جهانی ندارید. نه، دکتر. من حاضرنیستم پشت شهرت جهانی خودم سنگر بگیرم و کاری بکنم که باعث شه شما برید پشت میلههای زندان.
بورمنتالپرفسور، ما چارهای نداریم جز اینکه از دستش خلاص بشیم. شما که نمیخواید اینقدر صبر کنید تا این حیوون به معنای واقعی تبدیل به آدم بشه؟
پرفسور: باید اعتراف کنم که من، پرفسور پرهئو براژنسکی پیر خر، مثل یه دانشجوی پزشکی سال سوم در عمل جراحی شاریکوف افتضاح کردم.
دکتر بورمنتال: اما نمیشه انکار کرد که این دستاورد بینظیری ئه. شما باید باز هم این آزمایش رو تکرار کنید، اما اینبار با غدهی هیپوفیز آدمی که سابقهی خوبی در زندگیش داشته باشه.
پرفسور: نه دکتر. من دیگه دستم به این کار نمیره. من با دستهای خودم موجود مضری به وجود آوردم که همین حالا خدا میدونه کجا داره کار خلافی میکنه. دیگه وقتش ئه که با خودم روراست باشم. من میخواستم کار بینظیری بکنم، میخواستم پا جا پای خدا بذارم. میخواستم بگم: ببینید، من هم میتونم انسان خلق کنم. حالا دارم نتیجه خیال خام خودم رو میبینم…دکتر، وقتی محققی بهجای همگامی با طبیعت سعی کنه از طبیعت جلو بیفته، نتیجه عملکردش میشه موجودی نظیر شاریکوف.
دکتر بورمنتال: اگه مغز مال اسپینوزا بود چه پرفسور؟
پرفسور آخه وقتی هر روز خدا زنهای دهاتی میتونن اسپینوزای واقعی بزان، من چرا باید اسپینوزای مصنوعی خلق کنم؟
دکتر بورمنتال: ولی پرفسور…
پرفسور: نه، بحث نکن ایوان آرنولدوویچ. من کاملا روی این موضوع فکر کردهام.
دکتر بورمنتال: خب، به هر حال من خطر آرسنیک دادن به شاریکوف رو به جان میخرم.
پرفسور: نه پسرم. من اجازه همچین کاری رو نمیدم. دیگه اینقدر عمر کردهم که نصیحتت کنم. هیچوقت دست به جنایت نزن.
دکتر بورمنتال: اما، پرفسور، بالاخره ما باید یه جوری از دست این حیوون خلاص بشیم.
پرفسور: کشتن تنها راه خلاص شدن از دست شاریکوف نیست دکتر. من تصمیمم رو گرفتم که باهاش چهکار کنم و حالا میخوام شما برید شاریکوف رو پیدا کنید.
دکتر بورمنتال: من همین حالا راه میافتم و به همه میخانهها سر میزنم. مطمئنم همینجور جاها پیداش میکنم. مطمئنم. من همین امشب پیداش میکنم و به شما تحویلش میدم. اما شما میخواید با شاریک چه کار بکنید پرفسور؟
صحنه دوازدهم: مرگ بر گربهها
شاریک: چرا داری دست و پام رو میبندی دکتر؟ با تو ام. هی دکتر، با همهی این حرفها از تو خوشم میآد. زنده باد دکتر بورمنتال. زنده باد…تو چیکار داری میکنی دکتر؟ آخه برای چی داری دست و پام رو میبندی؟ هی، با تو هستم دکتر. زنده باد ودکا…زنده باد…زنده باد ودکا. زنده باد دولت انقلابی. مرگ بر امپریالیستهای متجاوز. زنده باد سوسیالیسم و سوسیسهای کراکو. زنده باد ودکا. مرگ بر گربهها…هی تو…حالت خوبه دکتر؟ اصلا معلومه چیکار داری میکنی؟ من که دوستت دارم. تو داری چهکار میکنی؟
دکتر بورمنتال: خفه شو شاریک.
شاریک: من میخوام بدونم تو چرا دست و پام رو بستهای. نه، من باید بدونم آخه…دکتر، من حالم خوب ئه. دست و پام رو باز کن. زنده باد دولت انقلابی. زنده باد ودکا. اگه زودتر میرسیدی تو رو هم مهمون میکردم. من همهی آدمهای اونجا رو مهمون کردم…دکتر، من حالم خوبه لطفاً…لطفاً دست و پام رو باز کن. ببین، من یه طرحی دارم که اگه درست اجرا بشه، تموم گربههای این شهر رو در سه روز میشه نابود کرد. اگه طرحم درست اجرا بشه، نسل گربههای مسکو در سه روز نابود میشه. فقط سه روز دکتر، سه روز. [ در سطلی که کنار پای او ست بالا میآورد. دکتر میخواهد آمپولی را در بازوی شاریک فرو کند. ] تو حق نداری بهم آمپول بزنی دکتر. [ آمپول را در بازوی شاریک فرو میکند. نالهای حاکی از کمی درد] مرگ بر گربهها. زنده باد سوسیالیسم. زنده باد خودم. زنده باد. [ باز هم بالا میآورد. پرفسور با لباس جراحی وارد میشود.]
پرفسور: همه چیز آماده است دکتر؟
دکتر بورمنتال: بله پرفسور.
شاریک: زنده باد پرفسور. شما حق ندارید جراحیم بکنید. من محاکمهتون میکنم. زنده باد کراوات. زنده باد ودکا. زنده باد همه چی، اما مرگ بر گربهها. [ بیهوش میشود. ]
پرفسور: [ سر شاریک را بالا میگیرد و با اندوه به شاریک خیره میشود. اولین بار است که فرصت دارد آفریدهی خود را با آرامش نگاه کند و حتی نوازشش کند. ] دکتر، لطفا یادداشتی پشت در بچسبونید که من امروز نمیتونم کسی رو ببینم
پایان
1375
1379
هر گونه استفادهی نمایشی منوط به اجازهی کتبی نویسنده است.