در حال بارگذاری ...
...

گل های شمعدانی نوشته محمد یعقوبی

( در تاریکی آغاز نمایش صدای یک مرد ( دکتر تابش ) از باندهای صدای صحنه شنیده می‌شود. ) صدا: اون فکر می‌کنه مقصر ئه. مدام باید باهاش حرف بزنین و به‌ش یادآوری کنین که هیچ تقصیری نداشته. اون متوجه‌ی گذشت زمان نمی‌شه، دیگه ...



( در تاریکی آغاز نمایش صدای یک مرد ( دکتر تابش ) از باندهای صدای صحنه شنیده می‌شود. )
صدا: اون فکر می‌کنه مقصر ئه. مدام باید باهاش حرف بزنین و به‌ش یادآوری کنین که هیچ تقصیری نداشته. اون متوجه‌ی گذشت زمان نمی‌شه، دیگه هیچ چیز یادش نمی‌مونه. پس هر روز باید به‌ش یادآوری کنین که هیچ تقصیری نداشته. اگه تنهاش بذارین حتما خودش رو می‌کشه. این رو مطمئن‌م. حتی دست‌شویی هم می‌خواد بره باید یکی باهاش باشه وگرنه ممکن ئه خودش رو بکشه. از کسانی که دیدن‌شون باعث خوش‌حالی‌ش می‌شه خواهش کنین بیان دیدن‌ش. دوستان‌ش رو بیارین باهاش حرف بزنن. فضایی رو که دوست داره براش فراهم کنین. براش کتاب بخونین. ببینین چه موزیک‌هایی دوست داره همون‌ها رو براش بذارین. اون باید دوباره وابسته بشه. این اتفاق باعث شده اون دلبستگی‌هاش رو فراموش کرده. تاکید می‌کنم: هیچوقت تنهاش نذارین.
( نور اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ملوک، مادر خانواده، مهیار پسر خانواده کنار مهتاب نشسته‌اند و با او حرف می‌زنند. مهسا با کمی فاصله از آنان گریه می‌کند.)
ملوک: تو اصلا کار درستی نکردی. فکر من رو نکردی؟ فکر برادر و خواهرهات رو نکردی؟
مهیار: چرا این کار رو کردی مهتاب؟ تو رو خدا یه لحظه فکر کن چی‌کار کردی. من همیشه فکر می‌کردم تو خیلی منطقی هستی. خیلی واقع‌بینی. تو رو خدا به من بگو چرا این کار رو کردی؟
ملوک: مصیبت از دست دان پدرتون کم بود که تو می‌خواستی دوباره داغ‌دارمون کنی؟
مهیار: من واقعا باورم نمی‌شه مهتاب. تو که این‌جوری نبودی. من همیشه روی تو خیلی حساب باز می‌کردم. همیشه با خودم می‌گفتم هر اتفاقی بیفته، چون مهتاب هست همه‌چی درست می‌شه.
ملوک: دخترم، تو رو خدا یه خورده هم به ماها فکر کن. تو که این همه درس خوندی تو دیگه نباید همچین کاری بکنی.
مهیار: من فکر می‌کردم تو خیلی قوی هستی مهتاب. اصلا فکر نمی‌کردم این‌قدر ضعیف باشی. برای چی جواب من رو نمی‌دی؟ واقعا چرا این کار رو کردی؟ تو رو خدا یه جوابی به من بده، شاید من قانع شدم.
ملوک: چی داری می‌گی؟ مگه می‌شه همچین کاری قانع‌کننده باشه؟
مهیار: مهتاب ما الان در وضعی نیستیم که این‌قدر نگرانی و اضطراب رو بتونیم تحمل کنیم. تو رو خدا به ما فکر کن. ما دوست‌ت داریم. مهسا رو ببین. داره گریه می‌کنه. چون دل‌ش نمی‌خواد اتفاقی برات بیفته. گریه نکن مهسا جان. اتفاقی که براش نیفتاده. من مطمئن‌م مهتاب دیگه خودش متوجه شده کارش چه عواقب بدی ممکن ئه داشته باشه. ببین. مهسار رو ببین. آروم نمی‌شه. تو که خوش‌بختانه سالمی مهسا این‌جوری به‌خاطر تو گریه می‌کنه دیگه می‌تونی مجسم کنی اگه اتفاقی برات افتاده بوده چه‌طور می‌شد.
مهسا: دل‌ت برای ما نمی‌سوزه، برای مامان بسوزه. مامان رو نگاه کن. دل‌ت می‌آد کاری کنی مامان اذیت بشه؟ می‌خوای کاری کنی مامان از غصه دق کنه؟
مهیار: به من نگفتی چرا این کار رو کردی؟ چی می‌خوای. حتی کار بابا گرچه اصلا برای ما قابل درک نیست ولی به هر حال توی عالم ذهنی خودش قابل‌ توجیه ئه، اما من هرچی فکر می‌کنم هیچ توجیهی برای کار تو پیدا نمی‌کنم.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
ملوک: برای این‌که دوست‌ت داریم عزیزم. برای این‌که دوست‌ت داریم. ما دیگه تحمل مصیبت نداریم مهتاب جان. کاش آدم‌ها وقتی می‌خوان کاری بکنن یه ذره هم به اطرافیان خودشون فکر بکنن.
مهتاب: دو روز که بگذره یادتون می‌ره. همین‌طور که بابا یادتون رفته.
ملوک: نه‌خیر. یادمون نرفته. مگه ممکن ئه یادمون بره دخترم؟
مهتاب: من می‌دونم که بابا به‌خاطر ما خودش رو کشت.
ملوک: آره، پدرت به‌خاطر ما خودکشی کرد. پس اگه تو خودت رو بکشی کار اون بی‌معنا می‌شه. می‌فهمی؟ تو می‌خوای کار پدرت رو بی‌معنا بکنی؟
مهتاب: اون کارش اشتباه بود مامان. کار بدی کرد.
ملوک: آره، کار بدی کرد.
مهتاب: همه چی از بین رفت مامان. من دیگه هیچ امیدی ندارم. دل‌م می‌خواد بمیرم.
ملوک: این حرف رو نزن. من مادرت‌م. این حرف‌هایی که می‌زنی خیلی ناراحت‌م می‌کنه. تو باید زنده باشی. ازدواج کنی. بچه به دنیا بیاری. پدرت خودش رو کشت که تو زندگی کنی.
مهتاب: اون کاری کرد که من تا وقتی زنده‌ام عذاب می‌کشم. اون خودش رو کشت که از ما از انتقام بگیره اما هیچ‌کس نفهمید. فقط من فهمیدم.
ملوک: اون از کسی انتقام نگرفت دخترم. خودش رو فدای بچه‌هاش کرد.
مهتاب: اون از ما انتقام گرفت. چرا متوجه نیستین؟
ملوک: نه عزیزم.
مهتاب: شما نمی‌فهمین.
ملوک: اشتباه می‌کنی عزیزم.
مهتاب: چرا نمی‌فهمین؟
[ نور اتاق خواب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
( مهیار دارد سه تار می‌زند.)
مهسا: مهتاب درست می‌گه. حتما بابا از همه‌ی ما بدش می‌اومد وگرنه همچین کاری نمی‌کرد. حتما این‌قدر از ما بدش می‌اومد که براش مهم نبود ما از مرگ‌ش ممکن ئه ناراحت شیم.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
ملوک: همین یه قاشق رو بخور عزیزم. ( مهتاب دهان خود را باز نمی‌کند. ) فقط همین یه قاشق.
( مهتاب جیغ می‌کشد. )
ملوک: آروم باش دخترم. تو باید غذا بخوری که حال‌ت خوب شه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
مهسا: بله...بله...بله...چشم. مهیار؟
( مهیار با اشاره‌ی دست می‌فهماند که بگو خونه نیستم. )
مهسا: الو، دایی‌جان، مهیار رفته بیرون، دایی‌جان.
مهسا: بله...بله...خیلی خب. باشه، حتما می‌گم به شما زنگ بزنه.
مهسا: حتماً. خداحافظ.
مهسا: دایی گفت نباید به کسی بگیم بابا خودکشی کرده. باید مرگ‌‌ش رو طبیعی جلوه بدیم که بشه بیمه‌ی عمرش رو گرفت. چند بار هم تاکید کرد به‌ت بگم به‌ش زنگ بزنی.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
( به مهتاب سرمی وصل کرده‌اند. همچنین به او آمپول شل‌کننده‌ی عضلات زده‌اند که نتواند از جای خود بلند شود و یا سرم را بیندازد. به‌خاطر تزریق آمپول شل‌کننده‌ی عضلات مهتاب با لحنی کش‌دار حرف می‌زند. نور صحنه که می‌آید مهشید دارد برایش آواز می‌خواند. )
مهشید: ( آواز خواندن خود را قطع می‌کند. ) گریه نکن مهتاب.
مهتاب: می‌شه یه خواهش ازت بکنم؟
مهشید: بگو عزیزم.
مهتاب: سرم رو از دست‌م بکش.
مهشید: نه.
مهتاب: دیگه نمی‌تونم.
مهشید: من اصلاً تو رو درک نمی‌کنم.
مهتاب: دیگه نمی‌خوام زنده بمونم چون نمی‌تونم.
مهشید: تو رو خدا درباره‌ی یه چیز دیگه حرف بزنیم.
مهتاب: چرا من نمی‌تونم راحت حرف بزنم؟
مهشید: نگران نباش که نمی‌تونی راحت حرف بزنی. این به‌خاطر آمپول آرام‌بخشی ئه که به‌ت زده‌ن. یه مدت بعد حال‌ت خوب می‌شه. فقط باید خودت بخوای. به‌خاطر مامان سعی کن خوب بشی. اون خیلی نگران تو ئه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
ملوک: خیلی لطف می‌کنین اگه به ما سر بزنین. من به شما حق می‌دم که دیگه نخواین با دخترم ازدواج کنین. خودم رو جای شما می‌ذارم می‌بینم گناه نکردین که. ولی شما رو به خدا هفته‌ای یکی دو بار بیاین پیش ما. وقتی مهتاب شما رو می‌بینه آروم می‌شه.
ملوک: خیلی ممنون.
ملوک: خواهش می‌کنم.
ملوک: به خانواده سلام برسونین.
ملوک: خداحافظ شما.
( از دفتر تلفن شماره‌ای دیگر را می‌گیرد. )



ملوک: سلام رعنا جان.
ملوک: مامان مهتاب هستم.
ملوک: حال‌ت خوب ئه عزیزم؟
ملوک: خیلی ممنون.
ملوک: نه. خیلی حال‌ش بد ئه.
ملوک: بردیم‌ش پیش دکتر روان‌‌پزشک.
ملوک: دکتر می‌گه خیلی براش خوب ئه که دوست‌هاش مدام به‌ش سر بزنن. به‌ش زنگ بزنن باهاش صحبت کنن.
ملوک: نه عزیزم. می‌دونم خیلی گرفتاری.
ملوک: قربون‌ت برم.
ملوک: آره. خدا حفظ‌ت کنه. خیلی محبت می‌کنی. مطمئن‌م خیلی خوش‌حال می‌شه تو رو ببینه. الان هم اگه زنگ بزنی خیلی خوب می‌شه.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
مهسا: آروم باش. گریه نکن.
مهتاب: جیغ کشیدم؟
مهسا: آره.
مهتاب: خواب بابا رو دیدم. خواب لحظه‌ی خودکشی‌ش رو دیدم. سوار قایق موتوری بود. این‌قدر رفت وسط‌های دریا که دیگه ساحل رو نمی‌‌تونست ببینه. موتور قایق رو خاموش کرد. سیگارش رو انداخت توی آب. بعد شروع کرد به فریاد زدن. خیلی وقت بود که این‌جوری فریاد نزده بود. گریه‌ش گرفت. بعد یهو خودش رو انداخت توی آب. مطمئن‌م این دقیقاً اتفاقی ئه که براش افتاده.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
( صدای جیغ مهتاب از اتاق دیگر. )
صدای مهتاب ( از اتاق دیگر فریاد می‌زند): خدایا من رو ببخش. خدایا من رو ببخش. خدایا من رو ببخش.
مهشید: این‌جوری نباید ادامه پیدا کنه، همه‌تون دارین مثل خودش افسرده و داغون می‌شین. حال‌ش از دفعه‌ی پیش که من اومدم این‌جا بدتر شده. شاید شما دیگه عادت کردین متوجه نمی‌شین.
ملوک: دل‌م برای بچه‌ها می‌سوزه. اون‌ها هر روز صبح با سر و صدای اون بیدار می‌شن. ولی چه‌کار می‌شه کرد. اون هم بچه‌ی من ئه. نمی‌تونم بدم‌ش جایی نگه‌ش دارن. می‌ترسم درست ازش مراقبت نکنن. می‌ترسم اذیت‌ش کنن. به‌ش محبت نکنن.
مهشید: باید ببینین چی آروم‌ش می‌کنه. راه‌ش فقط پیدا کردن رگ خواب‌ش ئه.
ملوک: اون فقط به محبت احتیاج داره، همین. می‌ری دیدن‌ش؟
مهشید: دل‌م نمی‌آد ببینم‌ش مامان. اون دفعه که دیدم‌ش تا چند روز حال‌م بد بود. همه‌ش توی خیابون و دانش‌گاه یادش می‌افتادم بی‌اختیار گریه‌م می‌گرفت.
مهتاب ( فریاد می‌زند ): چرا به گل‌های شمعدانی آب نمی‌دین؟
ملوک: آب دادم عزیز دل‌م.
( در اتاق خواب مهتاب باز می‌شود و مهسا بیرون می‌آید. )
مهسا: همه‌ش سراغ آرش رو از من می‌گیره مامان. به‌ش زنگ می‌زنی خواهش کنی یه سر بیاد دیدن‌ش؟
ملوک: الکی بگو آرش تا نیم‌ ساعت پیش کنارت بود. همین حرف آروم‌ش می‌کنه.
مهشید: مگه آرش نمی‌آد.
ملوک: نه. هفته‌ی پیش به‌ش زنگ زدم خواهش کردم بیاد، قول داد فرداش بیاد اما تا امروز که پیداش نشده. دیگه من هم روم نمی‌شه به‌ش زنگ بزنم. اگه آدم بود می‌اومد دیدن مهتاب، خیلی حال‌ش رو خوب می‌کرد.
( تاریکی. صدای ساز مهیار. چند قطعه در هم دیزالو می‌شود که نشان‌گر گذشت زمان است. نور اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. )
مهشید: سلام مهتاب.
مهتاب: سلام مهشید جان.
مهشید: حال‌ت چه‌طور ئه؟
مهتاب: خوب نیستم.
مهشید: چه بد. خیلی بد شد. دل‌م می‌خواست این دفعه که می‌بینم‌ت حال‌ت خوب باشه.
مهتاب: تو چه‌قدر شکسته شدی مهشید.
مهشید: واقعاً؟
مهتاب: بابا نباید خودش رو می‌کشت. با اون کارش کمر همه‌ی ما رو شکست.
مهشید: ما دیگه داریم فراموش‌ می‌کنیم مهتاب. از اون قضیه دو سال می‌گذره.
مهتاب: دو سال می‌گذره؟
مهشید: آره، از خودکشی بابا دو سال می‌گذره. الان سال 81 ئه.
مهتاب: چی داری می‌گی مهشید؟
مهشید: این روزنامه رو ببین.
مهتاب: ( با تعجب ) کی 81 شد؟ الان 81 ئه؟ مگه ممکن ئه؟ کی 81 شد؟
مهشید: ما سعی کردیم اون اتفاق رو فراموش کنیم. فقط تویی که داری خودت رو از بین می‌بری. آخه تا کی می‌خوای خودت رو سرزنش کنی و هی بشینی گریه کنی. دو سال گذشته. چرا به خودت نمی‌رسی؟ تا کی می‌خوای خودت رو رنج بدی؟
مهتاب: دل‌م برای بچه‌گی‌هامون تنگ شده مهشید. برای وقت‌هایی که همه‌گی با هم می‌رفتیم کنار دریا. بابا من و تو رو بغل کرد برد توی آب. مامان داد می‌زد ایرج تو رو خدا نرو جلوتر. ما داد می‌زدیم بابا تو رو خدا برو جلوتر. دریا آبی بود. آروم بود. یادت می‌آد مهشید؟
مهشید: آره.
مهتاب: من حتی یادم ئه مامان اون روز چه لباسی تن‌ش بود. یادم ئه من و تو چه لباسی تن‌مون بود. موهای تو کوتاه بود. تو چه‌قدر شکسته شدی مهشید.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
( مهیار دارد ساز می‌زند. مهشید وارد می‌شود. کنار او می‌نشیند. )
مهیار: سلام.
مهشید: سلام. عجیب ئه. خیلی زود بیدار شدی؟
مهیار: خواب بدی دیدم.
مهشید: چه خوابی دیدی تعریف کن.
مهیار: می‌خوای من رو روان‌کاوی کنی؟
مهشید: نه. خیلی دوست دارم خواب‌هایی رو آدم‌ها می‌بینن بشنوم. من هر خواب جالبی که می‌شنوم یادداشت می‌کنم.
مهیار: برای چی؟
مهشید: ممکن ئه یه روز چاپ‌شون کنم.
مهیار: اصلا تو چرا فکرهای مزخرف‌ت رو چاپ نمی‌کنی؟ تو که خیلی درباره‌ی همه چیز سخن‌رانی می‌کنی؟
مهشید: واقعا مزخرفن؟
مهیار: آره.
مهشید: خیلی بدجنسی مهیار. بگو دیگه. چه خوابی دیدی؟
مهیار: دقیق دقیق یادم نیست. دست آدم‌های مختلف یادم ئه که همه‌شون داشتند پول می‌شمردن. بعد این پول‌ها همه‌ش دست من بود و همه‌شون دنبال‌م کرده بودند.
مهشید: تو باید کار پیدا کنی. چاره‌ی دیگه‌ای نداری.
مهیار: دنبال کار می‌گردم. هر روز نیازمندی‌ها می‌گیرم ولی واقعا کاری پیدا نمی‌کنم.
مهشید: کاری که دوست داشته باشی پیدا نمی‌کنی دیگه؟
مهیار: آره.
مهشید: کار کار ئه. کم آدم‌هایی هستند که کارشون رو دوست داشته باشن.
مهیار: کاش من هم می‌تونستم یکی از اون کم‌ها باشم. یه کاری داشته باشم که دوست داشته باشم. می‌دونی اصلا زورم می‌آد به خاطر چیزی کار کنم که ازش متنفرم.
مهشید: از چی متنفری؟
مهیار: غذا خوردن. کاش غذا خوردن یه کار ارادی بود. آدم گرسنه نمی‌شد. اگه دل‌ش می‌خواست غذا می‌خورد مثل این‌که آدم دل‌ش بخواد بره قدم بزنه. اگه این‌طور بود من هیچ‌وقت دل‌م نمی‌خواست غذا بخورم. آخ که چه‌قدر خوب بود. اصلا چه‌قدر خوب بود غذا مثل هوا بود. آدم ناچار نبود برای به دست آوردن‌ش کار کنه.
مهشید: کاش زمین مثل هوا بود. مال هیچ‌کس نبود. کاش هر کس می‌تونست یه خونه برای خودش داشته باشه. کاش آدم‌ها نمی‌مردند. کاش هزار تا کاش دیگه. ولی واقعیت این ئه که این‌طور نیست.
مهیار: ولی من اطمینان دارم یه روزی علم مشکل غذا و مسکن رو حل می‌کنه. خوش به حال آدم‌هایی که اون زمان زندگی می‌کنن.
مهشید: مطمئن باش اون‌ها هم مشکلات خاص خودشون رو دارن.
مهیار: من دارم صحبت آدم‌هایی رو می‌کنم که بی‌نیازن. هر چی رو بخوان به دست می‌آرن.
مهشید: می‌دونم.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
( دهان مهتاب را بسته‌اند. دستان‌ش را هم )
مهسا: ببخشید مهتاب جان. من اگه مطمئن بودم جیغ و داد نمی‌کنی هیچ‌وقت این کار رو نمی‌کردم. ببخشید. گریه نکن دیگه مهتاب. من که گفتم عذر می‌خوام. مامان هم نگران بود مبادا جیغ بزنی. من به‌ش گفتم مهتاب امکان نداره جیغ بکشه، خیلی هم خوش‌حال می‌شه بشنوه من می‌خوام نامزد کنم. آره، من می‌خوام ازدواج کنم. خوش‌حال نیستی؟... مرسی.( او را می‌بوسد ) یکی از هم‌رشته‌هام ئه. می‌خوای عکس‌ش رو به‌ت نشون بدم؟ ( عکسی از داخل کیف‌ش بیرون می‌آورد و به مهتاب نشان می‌دهد. ) اسم‌ش پیمان ئه. شیرازی ئه. من همیشه دل‌م می‌خواست شیراز رو ببینم. نه. نمی‌تونم دهن‌ت رو باز کنم. الان خانواده‌ش توی پذیرایی دارن با مامان این‌ها صحبت می‌کنن. تو رو خدا این‌جوری نگا‌ه‌م نکن گریه‌م می‌گیره. معذرت می‌خوام دیگه. به‌خدا یکی دو ساعت دیگه دست و پات رو باز می‌کنم. واقعا عذر می‌خوام.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق خواب مهیار روشن می‌شود. مهیار دارد تمرین ساز و آواز می‌کند و یک کلمه یا جمله را مدام تکرار می‌کند. ]
مهیار: صورت‌گرِ...صورت‌گرِ...صورت‌گرِ نقاش چین...صورت‌گرِ...صورت‌گرِ...صورت‌گرِ نقاش چین
[ نور اتاق خواب مهیار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]




مهشید: می‌خوای موهات رو ببافم؟
مهتاب: نه.
مهشید: می‌خوای ابروهات رو مرتب کنم؟ ناخن‌هات رو مرتب کنم؟ لاک بزنم؟
مهتاب: نه.
مهشید: چه‌طور دل‌ت می‌آد این‌قدر به جسم‌ت بی‌توجهی کنی؟
مهتاب: از خود‌م بدم می‌آد.
مهشید: این روح تو ئه الان داره حرف می‌زنه. روح‌ت داره به جسم‌ت توهین می‌کنه، چرا متوجه نیستی؟
مهتاب: شماها چرا متوجه نیستین؟ چرا سعی می‌کنین من رو به زندگی امیدوار کنین؟ چرا متوجه نیستین من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم؟ نمی‌خوام ادامه بدم؟
مهشید: این روح تو ئه الان داره حرف می‌زنه مهتاب. پس جسم‌ت چی؟ چرا نمی‌ذاری جسم‌ت حرف‌ش رو بزنه؟ اصلا تا حالا به جسم‌ت اهمیت دادی؟ همون‌قدر که به نیاز روح‌ت اهمیت می‌دی، به نیاز جسم‌ت توجه کن.
مهتاب: تو رو خدا بس کن مهشید. حرف‌هایی رو که توی کلاس به دیگران تحویل می‌دی، به‌ من تحویل نده. این‌هایی که داری می‌گی فقط توی حرف قشنگ‌ند.
مهشید: آدم‌ها می‌آن پیش باهام مشاوره می‌کنن که حال‌شون خوب بشه، اون‌وقت خیلی باعث تاسف ئه که می‌بینم خواهر خودم نمی‌خواد گوش بده من چی می‌گم. باور کن روح‌ت داره جسم‌ت رو انکار می‌کنه. چه‌طور دل‌ت می‌آد به روح‌ت اجازه بدی این‌قدر با جسم‌ت بدرفتاری کنه؟ چه‌طور دل‌ت می‌آد به دست‌هات آسیب برسونی؟ من گاهی‌وقت‌ها آرایش نمی‌کنم برای این‌که حس می‌کنم پوست صورت‌م ازم می‌خواد کاری به‌ش نداشته باشم، روح‌م می‌خواد من پوست صورت‌م رو آرایش کنم اما من کاملاُ حس می‌کنم پوست صورت‌م دوست داره استراحت کنه. تو باید یاد بگیری روح‌ت رو کنترل کنی. نذاری فقط اون تصمیم‌گیرنده باشه. اگه خودت رو بسپاری فقط دست روح‌ت، جسم‌ت رو نابود می‌کنه می‌فهمی؟ تن رو دوست داشته باش مهتاب. روح‌ت داره جسم‌ت رو آزار می‌ده، ول‌ش کرده به‌ش اهمیت نمی‌ده، تا حالا چند بار خواسته جسم‌ت رو از بین ببره، ولی نتونسته. این تصادفی نبود مهتاب. حتما دلیلی داشته که تو نتونستی خودت رو بکشی. خواهش می‌کنم توجه کن چی می‌گم. حتما دلیلی داشته روح‌ت نتونست موفق بشه جسم‌ت رو بکشه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
دریا: من امشب این‌جا بمونم عمه؟
ملوک: آره.
دریا: فقط اگه مامان زنگ زد نگین من این‌جام.
ملوک: نمی‌تونم دروغ بگم. حوصله‌ ندارم بعد یه روز مادرت بفهمه به‌ش دروغ گفتم به‌م دری‌وری بگه.
دریا: هیچ‌وقت به‌ش نمی‌گم.
ملوک: نه. اگه می‌خوای شب رو این‌جا بمونی، مشکلی نیست. قدم‌ت روی چشم. ولی باید زنگ بزنی خبر بدی.
دریا: اگه بگم این‌جا هستم نمی‌ذاره شب رو بمونم. بابا رو می‌فرسته دنبال‌م.
ملوک: به هر حال من نمی‌تونم به مادرت دروغ بگم.
دریا: اگه نتونم این‌جا بمونم می‌رم خونه‌ی دوست‌هام. در هر صورت خونه نمی‌رم.
ملوک: دیگه چی شده؟
دریا: اگه پول داشتم یه خونه اجاره می‌کردم، نشانی‌ش رو هم به مامان بابا نمی‌دادم.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
( مهیار دارد برای مهتاب کتاب می‌خواند. )
مهیار: بلانکا دیدارهای پنهانی با معشوق‌ش را در هتل، به زندگی یک‌نواخت روزمره، خسته‌گی ازدواج، سهمیه‌ی فقر پایان هر ماه، مزه بد دهان به هنگام بیدار شدن، ملال یک‌شنبه‌ها و شکایت از پیری ترجیح می‌داد. بلانکا آدم رمانتیکی بود و کاریش نمی‌شد کرد. هر از گاه به این وسوسه دچار می‌شد که کیف مسخره‌اش و هر آن‌چه را که از جواهرات پیچیده در جوراب مانده بود بردارد، دست دخترش را بگیرد و برود با پدرو ترسه‌رو زندگی کند،‌ اما همیشه سست می‌شد. شاید می‌ترسید آن عشق بزرگ که دربرابر آن همه آزمایش‌ها ایستادگی کرده نتواند دربرابر سهمگین‌ترین آزمایش‌ها یعنی زندگی با هم مقاومت کند. بقیه‌ش رو فردا می‌خونم. حالا بگیر بخواب.
مهتاب: تو چه‌قدر شبیه بابا شدی؟
مهیار: قیافه‌م؟
مهتاب: طرز نگاه‌ت. طرز لب‌خند زدن‌ت. لحن حرف زدن‌ت.
مهیار: خودم هم وقتی به فیلم‌هایی که از بابا گرفته شده نگاه می‌کنم از شباهت خودم و اون خیلی جا می‌خورم.
مهتاب: من رو می‌بری شمال، سر خاک بابا؟
مهیار: باشه.
مهتاب: کی؟
مهیار: آخر هفته.
مهتاب: وای، تو خیلی شبیه بابا شدی. به من لب‌خند می‌زنی؟
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
دریا: به‌شون گفتم من عکس‌های جوونی‌تون رو توی آلبوم خونه‌ی عمه ملوک دیدم. شما نمی‌تونین اون عکس‌ها رو انکار کنین. عکس‌ها دروغ نمی‌گن. گفتم شما نمی‌تونین گذشته‌تون رو انکار کنین.
مهسا: مامان‌ت محض رضای خدا توی یه دونه عکس هم پوشیده نیست هر چی عکس داره لختی، دایی مسعود هم که آخر آلن دلون.
دریا: اون‌وقت من هر لباسی که می‌خوام بپوشم هر کدوم‌شون جداگانه می‌آن لباس رو وارسی می‌کنن که مبادا لباس نامناسبی باشه. این دفعه دیگه سرشون داد زدم گفتم مگه شما جوون بودین هر جوری که دل‌تون می‌خواست نپوشیدین؟ هر جوری که دل‌تون می‌خواست رفتار نکردین؟ مگه شماها دوست دختر و دوست پسر هم نبودین؟ پس چرا مواظب تلفن‌های من هستین؟ چرا هر چی می‌پوشم ایراد می‌گیرین؟ بابام گفت: ما اشتباه کردیم. جوون بودیم و نمی‌فهمیدیم. حالا توبه کردیم. من گفتم خیلی خب، من هم وقتی به سن شما رسیدم توبه می‌کنم. وقتی به سن شما رسیدم نمازهای قضای خودم رو هم می‌خونم ولی از این به بعد تا به سن شما نرسیدم دیگه نماز نمی‌‌خونم. اصلا با شما لج کردم دیگه نمی‌خوام نماز بخونم. برای این‌که توی بحث باهاشون کم نیارم و روشون رو کم کنم یه جمله هم از قرآن رو کردم گفتم توی قرآن نوشته شده لااکراه فی‌الدین.
( در اتاق خواب مهتاب باز شده و مهیار وارد پذیرایی می‌شود. )
مهیار: مهسا برو سر پست‌ت.
ملوک: بیدار ئه؟
مهیار: نه. خواب ئه.
ملوک: می‌ذاشت کتاب بخونی. اذیت نمی‌کرد؟
مهیار: نه. ولی به نظرم خیلی هم به مطالب کتاب گوش نمی‌داد.
دریا: چی براش می‌خونی؟
( مهیار کتابی را که در دست دارد به او می‌دهد. )
مهیار: مهسا پاشو برو.
مهسا: خیلی خب.
دریا( هم‌زمان با مهسا ): اه! خانه‌ی اشباح.
مهیار: خوندی‌ش؟
دریا: آره. به نظر من بهترین کار ایزابل آلنده ست. چرا براش شعر نمی‌خونین؟ من یه دوستی دارم یه مدتی روان‌ش خیلی به هم ریخته بود. رفت پیش دکتر اعصاب، دکتر به‌ش گفت شعر بخونه. شعر مولوی و حافظ رو به‌ش تجویز کرد.
ملوک: اه! ما دیوان حافظ داریم. فکر کنم مولوی هم داشته باشیم.
دریا: از وقتی که من این رو از دوست‌م شنیدم هر وقت حس می‌کنم حال‌م بد ئه شعر می‌خونم و واقعا حال‌م خوب می‌شه.
مهیار: مهسا پا شو.
مهسا: اه! خیلی خب دیگه.
دریا: می‌خواین من براش شعر بخونم؟ از خدام ئه یه بهانه‌ای پیدا کنم بلند شعر بخونم.
ملوک: آره. من هم از خدام ئه هر کاری بکنم فقط حال‌ش خوب بشه. ولی تو رو خدا مواظب باشه شعرها آه و ناله نداشته باشه. عشق و عاشقی نباشه که اون هی یاد آرش بیفته.
دریا: اون دیگه تماس نمی‌گیره؟
ملوک: نه. شنیدم ازدواج کرده. تو رو خدا با مهتاب حرف می‌زنی مواظب باش از دهن‌ت در نره بگی آرش ازدواج کرده.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و لحظه‌ای بعد روشن می‌شود. ]
(دیروقت شب است. مهسا و دریا دارند آلبوم عکس تماشا می‌کنند. )
دریا: تو رو خدا این عکس مامان رو ببین. بعد من رو نصیحت می‌کنه و به حتی رنگ لباس‌م گیر می‌ده. تو رو خدا یکی از این عکس‌ها رو بدین به من که هر وقت دارن به‌م گیر می‌دن، نشون‌شون بدم شاید خجالت بکشن و ساکت شن.
مهسا: واقعا هیچ‌کدوم این عکس‌ها رو توی آلبوم‌تون ندارین.
دریا: به‌خدا همه‌ی عکس‌های قبل از انقلاب‌شون رو پاره کردند. یه مدتی هم می‌رفتند خونه‌ی آشناها هر چی عکس از خودشون توی آلبوم‌هاشون بود خواهش تمنا می‌کردند و پس می‌گرفتند، پاره‌شون می‌کردند.
مهسا: آره، یادم ئه دایی چند بار هم از مامان خواست عکس‌های قبل از انقلاب‌شون رو از توی آلبوم‌هامون در بیاریم و به‌شون پس بدیم، بابا گفت نه. بابا واقعا عصبانی می‌شد. آلبوم‌ها رو قایم کرده بود که مامان عکس‌هاشون رو مبادا به‌شون پس بده.
دریا: آخه چه‌طور دل‌شون ‌اومد این‌جور عکس‌ها رو پاره کنن؟ حالا باز بابا مرد ئه، مردها هم خیلی راحت روی احساس‌شون پا می‌ذارن، ولی مامان چه‌طور دل‌ش می‌اومد عکس‌هاش رو پاره کنه؟ ببین، این‌جا چه‌قدر مامان‌م خوشگل ئه.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]





ملوک: تو خودت این لباس رو پوشیدی دخترم. یادت نمی‌آد؟
مهتاب: مامان. به‌م دروغ نگو. من هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنم. هیچ‌وقت لباس مشکی‌م رو از تن‌م درنمی‌آرم.
ملوک: تو به رعنا قول دادی لباس مشکی‌ت رو درمی‌آری این رو می‌پوشی.
مهتاب: مامان!
ملوک: به خدا یادت رفته دخترم. رعنا ازت خواهش کرد لباس مشکی‌ت رو دربیاری این رو تن‌ت کنی.
مهتاب: رعنا کی اومد این‌جا؟
ملوک: تا پنج دقیقه پیش این‌جا بود. یادت رفته؟
مهتاب: به روح بابا قسم بخور.
ملوک: به روح بابات رعنا تا پنج دقیقه پیش این‌جا بود.
مهتاب: پس چرا من اصلا یادم نمی‌آد؟
ملوک: خب، حالا که من یادت آوردم.
مهتاب: واقعا رعنا تا پنج دقیقه پیش این‌جا پیش من بود؟
ملوک: آره.
مهتاب: اصلا یادم نمی‌آد مامان.
ملوک: رعنا به‌ت گفت اگه می‌خوای حال‌ت خوب بشه باید از حال و هوای عزا دربیای.
مهتاب: اصلا یادم نمی‌آد.
ملوک: خیلی خب. به‌ش فکر نکن. خودت رو به‌خاطر این‌که فراموش کردی سرزنش نکن دخترم. حال‌ت رو بدتر می‌کنه. چه‌قدر لباس قشنگی ئه. خیلی به‌ت می‌آد.
مهتاب: می‌خوام درش بیارم.
ملوک: درست نیست هدیه‌ی رعنا رو رد کنی.
مهتاب: وقتی مشکی تن‌م ئه حس می‌کنم یه ارتباطی با بابا دارم. این به من آرامش می‌ده.
ملوک: تو به رعنا قول دادی دخترم. رعنا دو روز ئه که برگشته ایران، سریع اومد ...
مهتاب: برگشته ایران؟ مگه رعنا کجا بود؟
ملوک: دو سال پیش رفت آلمان.
مهتاب: رعنا دو سال پیش رفت آلمان؟
ملوک: آره، الان سال 1381 ئه دخترم.
مهتاب: 1381 ئه؟
ملوک: آره.
مهتاب: اصلا متوجه‌ای چی داری می‌گی مامان؟ الان 1381 ئه؟
ملوک: آره.
مهتاب: 1379 ئه مامان.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق خواب مهیار روشن می‌شود. ]
( مهیار دارد ساز می‌زند. دریا کنار او نشسته است. قطعه‌ای که مهیار می‌نواخت تمام شده است. )
دریا: الان این که زدی اسم‌ش چی بود؟
مهیار: یه قطعه توی دست‌گاه ماهور بود.
دریا: این الان تار ئه یا سه تار؟
مهیار: سه تار.
دریا: اجازه می‌دی دست‌م بگیرم؟
( مهیار ساز را به او می‌دهد )
دریا: چه‌قدر سبک ئه.
مهیار: ببین، این اسم‌ش گیتار نیست. سه تار ئه.
دریا: این رو که دیگه می‌دونم.
مهیار: اگه می‌دونستی که این‌جوری دست‌ت نمی‌گرفتی.
دریا: اه! مسخره‌م نکن دیگه.
مهیار: دیدی این دختربچه‌هایی رو که وقتی می‌گن به موسیقی علاقه دارن، فقط و فقط منظورشون گیتار ئه؟
دریا: خب، منظور؟
مهیار: تو مثل اون‌هایی.
دریا: این که چهارتا تار داره، پس چرا به‌ش می‌گن سه تار؟
مهیار: حدود یه قرن پیش یه بابایی به اسم مشتاق‌علی‌شاه این سیم رو به سه تار اضافه کرد (از بالا دومین سیم ساز را نشان می‌دهد ) برای همین به این سیم، مشتاق هم می‌گن ولی اسم‌ سه تار همین‌جور روش موند.
دریا: به من یاد می‌دی ساز بزنم؟
مهیار: باید برای یاد گرفتن‌ش وقت بذاری.
دریا: چه‌قدر وقت لازم ئه تا آدم بتونه ساز بزنه؟
مهیار: در چه حد؟
دریا: در یه حد ساده؟
مهیار: هفت هشت ماه.
دریا: و اگه آدم بخواد خیلی حرفه‌ای بزنه چی؟
مهیار: سه چهار سال.
دریا: چه‌طور شد که انسان موسیقی رو اختراع کرد؟
مهیار: نمی‌دونم.
دریا: اولین بار که آدم با مرگ مواجه شد چه کار کرد؟
مهیار( مردد است که این پرسش چه ربطی به پرسش قبلی دارد. ): نمی‌دونم.
اصلا تو فکر می‌کنی اولین بار آدم چه‌طور فهمید برای رفع گرسنه‌گی باید غذا بخوره؟
مهیار: نمی‌دونم. تا حالا به‌ش فکر نکردم.
دریا: ولی من یه کشفی کرده‌م. می‌شه حدس زد اولین آدم روی زمین چه‌طور شد که فهمید باید بخوابه. مسلما اصلا سرش نمی‌شد که باید استراحت کنه. ساعت‌ها بیدار موند و بعد بالاخره بدون این‌که دست خودش باشه از فرط خسته‌گی تلپی افتاد و خواب‌ش برد. یکی دو بار دیگه هم همین اتفاق براش افتاد و تازه دست‌ش اومد که جسم‌ش یه وقت‌هایی احتیاج به استراحت داره. اما چه‌طور فهمید که باید غذا بخوره؟ مجسم کن اولین آدم روی زمین گرسنه‌ش می‌شه و از درد گرسنه‌گی به خودش می‌پیچه، خب، از کجا می‌فهمه که باید یک چیزی بخوره تا دردش آروم بشه؟ نمی‌شه گفت از روی غریزه می‌فهمه. به هر حال اولین آدم روی زمین پیشینه‌ای نداشته که این دانش غریزی را ازش به ارث برده باشه. از این سوال‌ها خیلی می‌آد به ذهن‌م که جوابی براش پیدا نمی‌کنم.
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
( مهیار دارد ساز می‌زند. دریا مجله‌ای می‌خواند. پیدا ست مطلب جالبی دارد می‌خواند. )
دریا: مهیار!
مهیار: بله؟
دریا: گوش می‌دی یه مطلب بامزه‌ برات بخونم.
مهیار: بخون.
دریا: ( از مجله می‌خواند ) یک استاد دانش‌گاه تصمیم گرفت نظر متخصصان کامپیوتر را درباره‌ی جنسیت کامپیوترها بپرسد. به همین منظور دو گروه از متخصصان کامپیوتر تشکیل داد که در گروه اول همگی خانم و در گروه دوم همگی آقا بودند. از اعضای هر دو گروه خواسته شد با ذکر حداقل 4 دلیل بگویند جنسیت کامپیوتر چیست؟
گروه خانم ها معتقد بودند که کامپیوتر را باید مرد فرض کرد زیرا:
1. برای جلب نظرشان حتما باید اول آن‌ها را روشن کرد.
2. داده‌های زیادی درون‌شان هست ولی آن‌ها اصلا خبر ندارند.
3. آن‌ها برای کمک به ما هستند اما بیش‌تر وقت‌ خود را صرف حل مشکلات خودشان می‌کنند.
4. بلافاصله پس از انتخاب یکی از آن‌ها می‌فهمید که اگر کمی بیش‌تر صبر کرده بودید می‌توانستید مدل بهتری پیدا کنید.
و اما گروه آقایان معتقد بودند کامپیوتر را باید زن فرض کرد زیرا:
1. هیچ‌کس به جز سازنده‌شان به منطق درونی آن‌ها پی نمی‌برد.
2. زبانی که کامپیوترها برای ارتباط با دیگر همجنس‌‌های‌شان به کار می‌برند فقط برای خودشان قابل فهم است.
3. کوچک‌ترین اشتباه شما برای مدت بسیار طولانی در حافظه‌شان باقی می‌ماند.
4. پس از این‌که یکی از آن‌ها را تهیه کردید می‌بینید که همه‌ی درآمد‌تان را باید برایش خرج کنید.
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
مهیار: یه بار من و بابام دوتایی مست کردیم و بابا برام درباره‌ی دوره‌ی مجردی خودش و دایی مسعود صحبت کرد. اصلا باورم نمی‌شد این دایی مسعود که ما الان می‌شناسیم یه زمانی جوونی‌هاش کارهایی رو کرده که بابا تعریف می‌کرد. راست‌ش اگه یکی به جز بابا تعریف می‌کرد با خودم می‌گفتم دروغ می‌گه. می‌گفت تابستون سال 46 دوتایی از خونه‌هاشون فرار کرده بودند اومده بودند تهران، روزها کار ساختمون می‌کردند و شب‌ها می‌رفتند کاباره‌ هر چی درآورده بودند خرج می‌کردند. بعدش هم می‌رفتند یکی دو ساعت توی پارک‌ها می‌خوابیدند. این دفعه که بابات شروع کرد به نصیحت کردن‌، این‌ها رو به‌ش بگو. بگو کافه احمد باده یادت ئه؟ کافه آقا رضا سهیلا یادت ئه؟
دریا: اگر هم بگم انکار می‌کنه. می‌گه دروغ ئه. اون‌هایی رو هم که مدرک دارم رو ‌کنم می‌گه جوون بودم اشتباه کردم، کسی نبود امر به معروف و نهی از منکر کنه.
مهیار: خوش‌م می‌آد بابام هیچ‌وقت گذشته‌ش رو انکار نکرد. همیشه افتخار‌ش این بود که جوونی کرده. افتخار می‌کرد که هایده رو توی کاباره باکارا از نزدیک دیده. ببخشید این حرف رو می‌زنم دریا. من از کسانی که بنا به شرایط، گذشته‌شون رو انکار می‌کنن بدم می‌آد.
[ نور اتاق خواب مهیار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]




( پیدا ست مهتاب لحظه‌ای پیش از خواب بیدار شده است. مهشید لیوانی آب به او داده که دارد می‌نوشد. )
مهتاب: من جیغ کشیدم؟
مهشید: نه.
مهتاب: خواب بابا رو دیدم. سوار قایق موتوری بود. این‌قدر رفت وسط‌های دریا که دیگه نمی‌تونست ساحل رو ببینه. موتور قایق رو خاموش کرد. به سیگارش چند تا پک زد. بعد به ساعت‌ش نگاه کرد. ساعت دوازده و ده دقیقه بود. سیگارش رو که هنوز تموم نشده بود انداخت توی آب. بعد شروع کرد به فریاد زدن. گریه‌ش گرفت. بعد یهو خودش رو انداخت توی آب. مطمئن‌م این دقیقاً اتفاقی ئه که براش افتاده. توی خواب می‌دیدم که داره دست و پا می‌زنه و غرق می‌شه. من جیغ می‌کشیدم چون کمکی نمی‌تونستم به‌ش بکنم، می‌دونستم که دارم خواب‌ش رو می‌بینم و نمی‌تونم کمکی به‌ش بکنم. من هی جیغ می‌کشیدم. این‌قدر جیغ زدم که با صدای جیغ خودم بیدار شدم.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش می‌شود. صدای جیغ مهسا در تاریکی.]
( اندکی بعد نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. )
(مهشید و مهسا و مهیار هم‌دیگر را بغل کرده‌اند هر سه دارند گریه می‌کنند. )
مهسا: مهشید، دل‌م می‌خواد داد بزنم، چه‌کار کنم؟ من الان دل‌م می‌خواد داد بزنم. تو رو خدا من رو ببرین جایی که بتونم جیغ بکشم. به‌خاطر مهتاب نمی‌تونم داد بزنم. دارم خفه می‌شم.
مهشید: طفلک مامان هیچ خیری از این دنیا ندید. خیلی داشت رنج می‌کشید.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
( مهتاب روی تخت دراز کشیده و شل و ول حرف می‌زند. دریا بالای سرش نشسته اشعار حافظ را برایش می‌خواند.)
دریا: که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری ست رنجیدن
به پیر می‌کده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
مهتاب: تو گریه کردی؟
دریا: نه.
مهتاب: از چشم‌هات معلوم ئه که گریه کردی. به خاطر بابای من گریه می‌کنی؟
دریا: دل‌م می‌خواد حال‌ت خوب بشه.
مهتاب: چرا من این‌جوری شدم؟ چرا نمی‌تونم راحت حرف بزنم؟
دریا: حال‌ت بد شده بود. به‌ت آمپول آرام‌بخش زدن.
مهتاب: به مادرم می‌گی بیاد پیش‌م؟
دریا: رفته خرید.
مهتاب: کی حال‌م بد شد؟ چرا یادم نمی‌آد؟
دریا: حدود یک ساعت پیش.
مهتاب: بابام نباید خودش رو می‌کشت.
دریا: آره. نباید.
مهتاب: یکی داره توی پذیرایی گریه می‌کنه.
دریا: نه.
مهتاب: ولی من دارم می‌شنوم. صدای مهسا ست.
دریا: من که صدایی نمی‌شنوم. اصلا جز من و تو کسی خونه نیست.
مهتاب: مهسا کجا ست؟
دریا: با پیمان رفته بیرون.
مهتاب: پیمان؟
دریا: آره. پیمان نامزدش ئه.
مهتاب: چرا به‌م دروغ می‌گی؟ مهسا که نامزد نداره. به مهسا بگو بیاد پیش‌م.
( نور صحنه خاموش می‌شود. صدای چند قطعه موسیقی دیگر که به نوبت شنیده شده و در هم دیزالو می‌شوند که نشان‌گر گذشت زمان است. )
( نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. )
مهسا: مهتاب، تو رو خدا اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: من آگهی ترحیم مامان رو لای یکی از کتاب‌ها دیدم.
مهسا: تو رو خدا چاقو رو بده به من.
مهتاب: دیگه نمی‌خوام زنده بمونم.
مهسا: تو رو به روح مامان اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: چرا به من نگفتین مامان مرده؟
مهسا: تو رو به روح بابا اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: جلو نیا.
مهسا: تو اگه بلایی سر خودت بیاری من تنها می‌شم مهتاب جان. به‌خاطر من اون چاقو رو بده به من. تو رو به روح مامان چاقو رو بده به من. آخه برای چی می‌خوای خودت رو بکشی مهتاب؟ اون چاقو رو بده به من. به روح بابا و مامان قسم‌ت دادم.
مهتاب: گفتم جلو نیا.
مهسا: خیلی خب. خیلی خب. همین‌جا می‌ایستم. فقط خواهش می‌کنم اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: مرگ مامان هم تقصیر من ئه. من باعث شدم بابا خودش رو بکشه و مامان تنها بشه. مامان خیلی گناه داشت. خیلی تنها بود. حتما خیلی غصه می‌خورد.
مهسا: به‌خدا اگه تو خودت رو بکشی، دو دقیقه بعدش من هم خودم رو می‌کشم. تو همین رو می‌خوای؟ می‌خوای من خودم رو بکشم؟ من دوست دارم زندگی کنم. ولی اگه تو خودت رو بکشی من هم خودم رو می‌کشم. اون وقت تو مقصری. تو می‌خوای باز هم باعث خودکشی کسی بشی؟
مهتاب: پس تو هم فکر می‌کنی من باعث خودکشی بابا شده‌م؟
مهسا: آره. الان هم اگه بخوای خودت رو بکشی باعث خودکشی من می‌‌شی. تو همین رو می‌خوای؟
مهتاب: نه.
مهسا: پس اون چاقو رو بده به من عزیزم. خواهش می‌کنم. من و مهیار بدون تو خیلی تنها می‌شیم مهتاب.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهیار روشن می‌شود. ]
مهیار: نه، دوست ندارم برم. بعد از مرگ بابام، خیلی وقت بود نرفته بودم. دیدن اون همه قبر من رو اذیت می‌کنه. بیش‌تر متقاعد می‌شم که هیچ‌چی نیست. اون چیزی که الان توی قبر ئه دیگه مادرم نیست. یه جسد ئه که داره می‌پوسه و اگه یه زمانی به قول خیام این جسم تبدیل می‌شد به درخت و سبزه، حالا دیگه روی جسد این‌قدر سیمان می‌ریزن که اون هم نمی‌شه. روزی که پدرم رو داشتند دفن می‌کردند تو نبودی. مهتاب از همون جا حال‌ش بد شد. قبل از اون هیچ‌وقت دفن کردن کسی رو ندیده بود. وقتی داشتند بابا رو دفن می‌کردند مهتاب یهو جیغ زد گفت تو رو خدا روی قبرش سیمان نریزین. تو رو خدا روی قبرش سیمان نریزین. اون لحظه‌ی هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. بعد وقتی داشتند مامان رو دفن می‌کردند صدای مهتاب مدام توی گوش‌م می‌پیچید، همه‌ش تصویر مهتاب می‌اومد جلوی چشم‌م که جیغ کشید و غش کرد، دل‌م می‌خواست من هم فریاد بزنم تو رو خدا روی قبر سیمان نریزین که لااقل درخت بشه، لااقل بذارین فکر کنم یه درخت اون‌جا درمی‌آد که شکل دیگه‌ای از مادرم ئه.
دریا: بدتر از این‌جا عربستان ئه. بابام می‌گه اون‌جا همین‌که یکی رو دفن می‌کنن یه پودری چیزی می‌پاشن روی جسد که تجزیه‌ش می‌کنه، یه هفته بعد دیگه هیچ‌چی از اون جسد نمی‌مونه. بعد همون‌جا یکی دیگه رو دفن می‌کنن. خیلی وحشت‌ناک ئه.
مهیار: اون‌جا رو نمی‌دونم ولی یه بار با یکی از دوست‌هام رفتم زاهدان، اون من رو برد قبرستون بلوچ‌ها، اون‌ها سنی‌ هستند دیگه، توی قبرستون‌شون اصلا سنگ قبر نبود. یعنی همه‌ی قبرها شبیه هم بود. یعنی امکان نداره توی همچین قبرستونی یکی بتونه قبر فامیل خودش رو از قبر دیگران تشخیص بده. دوست‌م گفت دلیل‌ش این ئه که اون‌ها اعتقادی به سنگ قبر و این چیزها ندارن، به نظر من باز یه فکری پشت این هست ولی من وقتی قبرستون‌های خودمون رو می‌بینم اذیت‌ می‌شم. یعنی تنها خاصیتی که یه قبرستون ممکن ئه داشته باشم هم ازش گرفته می‌شه. آدم می‌بینه همه می‌خوان سنگ قبر خوش‌گل‌تر از دیگران داشته باشن. من فکر می‌کنم اگه یه روزی آدم‌ها تصمیم گرفتند قبرستون داشته باشند، حتما دلیل‌ش این بوده که وقتی پامی‌ذارن توش، فکر کنن عاقبت هر آدمی این ئه و آدم واقعا فکر کنه این‌ همه حرص خوردن و دوندگی معنا نداره، همه می‌میریم و خوراک کرم‌ها می‌شیم.
دریا: یعنی تو فکر می‌کنی بعد از مرگ زندگی دیگه‌ای نیست؟
مهیار: نه. نیست.
دریا: ولی من فکر می‌کنم حتما یه زندگی دیگه‌ای هم باید باشه، وگرنه این زندگی مسخره و بی‌معنا ست.
مهیار: خوش به حال‌ت که به یه چیزی اعتقاد داری.
دریا: یعنی تو فکر می‌کنی بعد از مرگ هیچ‌‌چی به هیچ‌چی؟
مهیار: یه درخت وقتی بریده بشه، ممکن ئه هیزم شه یا یه چیز دیگه. کتاب‌خونه، جاکفشی، میز ، ولی دیگه درخت نیست و نمی‌شه.
[ نور اتاق خواب مهیار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]




( مهسا دارد برای مهتاب کتاب می‌خواند: )
مهسا: او سرش را تکان داد و گفت: آن‌ها می‌آیند و همه چیز را می‌برند، آلمانی‌ها. اما می‌دانی آخرین باری که آمدند من به آن‌ها چی گفتم؟ گفتم من دیگر چیزی ندارم، نه لوبیا، نه گوشت. من دیگر هیچ چیز ندارم. تنها چیزی که دارم شیر بچه‌ام است. اگر آن را می‌خواهید ببرید، این‌جاست."
او جلوی من و روزتا و میکله یکی یکی دکمه‌های پیراهن‌ش را تا کمر باز کرد، بعد با یک دست مانند مادرانی که می‌خواهند به فرزند خود شیر بدهند سینه‌ا‌ش را عریان کرد و گفت: این تمام چیزی است که من دارم. و ناگهان پا به فرار گذاشت. با پریشان‌خیالی و حواس پرتی و پیراهن باز زیر لب چیزهایی می‌گفت. ما مدتی هاج و واج ماندیم. بالاخره روزتا سکوت را شکست و گفت: حتماً دیوانه است.
میکله تصدیق کرد و گفت: بله، حق با تو ست.
اما آن زن در من چنان اثر عمیقی گذاشت که هرگز از خاطرم پاک نمی‌شود. به نظر من او روشن‌ترین سمبل ممکن از موقعیت ما ایتالیایی‌ها در آن زمستان سال 1944 بود. مانند حیواناتی که چیزی ندارند جز شیری که به بچه‌هایشان بدهند.
مهتاب: چه‌قدر عجیب!
مهسا: چی؟
مهتاب: تو چه‌قدر بزرگ شدی!
مهسا: تو می‌دونی الان چه سالی ئه مهتاب؟
مهتاب: 79 دیگه؟
مهسا: نه. الان 81 ئه.
مهتاب: چی؟ چی داری می‌گی مهسا ؟
مهسا: باورت نمی‌شه؟
مهتاب: نه.
مهسا: ایناهاش. این تقویم رو ببین.
مهتاب: یعنی از خودکشی بابا دو سال می‌گذره؟ چه‌طور ممکن ئه؟ من همه‌ش فکر می‌کنم همین دیروز بود. آخه چه‌طور ممکن ئه دو سال گذشته باشه. پس چرا من متوجه نشده‌م؟
مهسا: تو فقط متوجه گذشت زمان نمی‌شی. همه چیز یادت می‌ره. ولی حال‌ت داره خوب می‌شه. من این رو می‌فهمم. فقط باید خودت بخوای.
مهتاب: چی رو باید بخوام؟
مهسا: باید بخوای حال‌ت خوب بشه.
مهتاب: ولی من دل‌م می‌خواد بمیرم. ما باعث شدیم بابا خودش رو بکشه.
مهسا: زمینه‌ی خودکشی توی بابا وجود داشت. علم این رو ثابت کرده. ما اگه می‌دونستیم زمینه‌ی خودکشی توی بابا وجود داره هیچ‌وقت تنهاش نمی‌ذاشتیم.
مهتاب: کاش من رو تنها بذارین.
مهسا: ما دوست‌ت داریم برای همین تنهات نمی‌ذاریم.
مهتاب: به مامان می‌گی بیاد پیش‌م؟
مهسا: مامان خوابیده.
مهتاب: چرا اصلا نیومد پیش‌م؟
مهسا: نیم ساعت قبل پیش تو بود. یادت رفته؟
مهتاب: آرش دیگه نمی‌آد پیش‌م؟
مهسا: آرش عصری اومده بود این‌جا.
مهتاب: آخه چه‌طور دو سال گذشته و من متوجه نشدم؟
مهسا: می‌خوای همه چیز یادت بمونه؟
مهتاب: آره.
مهسا: من به‌ت کاغذ می‌دم هر روز توش یاداشت بنویس. من هر روز تاریخ رو توی کاغذ یادداشت می‌کنم که بدونی چه روز و چه سالی ئه اون‌وقت هر روز نوشته‌هات رو که بخونی هی به‌ت یادآوری می‌شه که چه زمانی ئه. خوب ئه؟
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]
مهشید: هر کی توی این دنیا یه رسالتی داره. رسالت تو این ئه که اتفاقا برگردی خونه، تلاش کنی اون‌ها رو تغییر بدی.
دریا: من سعی خودم رو کرده‌م. ولی فایده‌ای نداره. بارها باهاشون بحث‌م شده. مامان‌م رو ممکن ئه بتونم تحت تاثیر قرار بدم یعنی شده که مامان گاهی وقت‌ها تحت تاثیر حرف‌های من قرار بگیره. ولی بابام هیچ‌وقت. بابام رو نمی‌شه، من نمی‌تونم کاری‌ش بکنم.
مهشید: نگو نمی‌تونم. این کلمه رو از ذهن‌ت پرت کن بیرون. ما آدم‌ها هر چی می‌کشیم از این کلمات نمی‌شه و نمی‌تونم ئه.
دریا: ولی واقعا نمی‌شه مهشید. بارها با هم صحبت کردیم. ولی آخرش همیشه با دعوا و داد و فریاد تموم می‌شه. کاری می‌کنه که من آخرش داد می‌زنم تو ریاکاری. آدم دروغ‌گویی هستی.
مهشید: وقتی تو این‌جوری باهاش حرف می‌زنی کاملا طبیعی ئه که اون مقاومت کنه. تغییری نکنه. ببین، این خیلی خوب ئه که تو بچه‌ی اونی ولی مثل خودش فکر نمی‌کنی. تو به همین دلیل که بچه‌ی اونی فرصت و امکانی داری که دیگران ندارن. فقط تو ممکن ئه بتونی روش تاثیر بذاری. منظورم این ئه که آدم‌های مثل دایی هیچ‌وقت از دیگران تاثیر نمی‌گیرن، اصلا براشون اهمیت نداره که دیگران درباره‌‌شون چی فکر می‌کنن، اما ممکن ئه براشون مهم باشه بچه‌شون درباره‌شون چی فکر می‌کنه. چون معمولا برای بچه‌هاشون بابای خوبی هستند و دل‌شون هم به همین خوش ئه و اصلا استدلال‌شون این ئه که هر کاری می‌کنن برای زن و بچه‌شون می‌کنن.
دریا: آره، دقیقاً.
مهشید: وقتی تو حرف‌ت رو با آرامش و اعتماد به نفس، بدون داد و فریاد بگی، ممکن ئه بتونی تحت تاثیر قرارش بدی، به هر حال فقط تو می‌تونی. اگه بخوای داد و فریاد کنی، اون مقاومت می‌کنه، همین‌طور که تا حالا مقاومت کرده.
دریا: آخه هی می‌گه به دوستان‌ت نگاه کن چه وضعی دارن. می‌گه تو باید خوش‌حال باشی همه چیز رو برات فراهم کرده‌م، اصلا نمی‌فهمه من نمی‌تونم خوش‌حال باشم دقیقا هم به‌خاطر این‌که به دوستان‌م نگاه می‌کنم و مدام از خودم می‌پرسم چرا ما وضع مالی بهتری داریم. من دوست ندارم بابام با ماشین‌ش من رو برسونه دانش‌گاه، به‌ش گفتم خجالت می‌کشم توی ماشین بشینم وقتی که فکر می‌کنم این ماشین لزوماً مال ما نیست. بارها به‌ش گفتم من نمی‌تونم احساس خوش‌بختی کنم چون وقتی پام رو می‌‌ذارم توی خیابون، بدبختی آدم‌ها رو می‌بینم. خیلی سعی کردم به‌ش بفهمونم خوش‌بختی هر آدمی در گرو خوش‌بختی دیگران ئه. ولی اون فکر می‌کنه مسابقه ست و هر کی باید سعی کنه از دیگری جلو بزنه. یه شب با هم رفتیم رستوران، وقتی داشتیم از ماشین پیاده می‌شدیم یه مردی دقیقا هم‌سن و سال بابا اومد از بابا درخواست پول کرد، فکر کنم اون مرد یه دست نداشت، آخه یکی از آستین‌هاش خالی بود، بابا هیچ‌چی به‌ش نداد، من اگه پول توی جیب‌م داشتم حتما به‌ش می‌دادم. بعد رفتیم توی رستوران، قیمت غذایی که بابا سفارش داد صد برابر پولی بود که می‌تونست بده به اون مرد. من این‌قدر حال‌م بد شد که نتونستم غذا نخوردم، به‌ بابا هم گفتم به‌خاطر اون مرد غذا نمی‌خورم. بابا گفت اون گدا بود. دست داشت، ولی زیر کت‌ش قایم کرده بود. گفت اگه به‌ش پول می‌دادم گداپروری بود، من به‌ش گفتم حتی اگه اون مرد داره دروغ می‌گه حتما نیاز داره که دروغ می‌گه. حتما این‌قدر مشکل مالی داره که ناچار ئه دروغ بگه. گفتم گداپروری وقتی بد ئه که آدم توی کشوری زندگی کنه که عدالت اجتماعی توش وجود داشته باشه. من اون شب شام نخوردم. در تمام مدتی که بابا و مامان داشتند شام می‌خوردند و لابلای خوردن‌شون قانع‌م می‌کردند شام بخورم، من داشتم حرف می‌زدم. سعی می‌کردم به‌شون بفهمونم که اون‌ها روی زندگی ما تاثیر می‌ذارن. حسرت اون مرد روی زندگی ما تاثیر می‌ذاره، یه تاثیر منفی روی ما می‌ذاره. به ما انرژی منفی منتقل می‌کنه. واقعا داشتم به زبان بابا حرف می‌زدم. یعنی داشتم حالی‌ش می‌کردم به نفع‌ش نیست که یکی توی دنیا انرژی منفی به سمت‌ش منتقل کنه.
مهشید: این حرفی که داری می‌زنی به لحاظ علمی هم ثابت شده. این رو به‌ش بگو. بابات هر چه‌قدر هم که وضع مالی خوبی داشته باشه اگه در حوزه‌ای زندگی می‌کنه که نارضایتی عمومی وجود داره، این نارضایتی روی سلامت جسمی بابای تو اثر بد می‌ذاره. این‌که آدم‌های پول‌دار همه‌ش مریض‌ند و سکته می‌کنن و هزار جور مشکلات جسمی و روحی دارن، دلیل‌ش نارضایتی کسانی ئه که در اطراف اون‌ها زندگی می‌کنن. بگو ثابت شده که نارضایتی مردم حتی روی طبیعت اثر بد می‌ذاره. باعث از بین رفتن طبیعت می‌شه.
دریا: واقعاً؟
مهشید: آره. من قشنگ یادم ئه یه زمانی همه جا پر از سنجاقک و پروانه بود ولی حالا چی؟
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
( مهتاب دارد عق می‌زند و مهسا انگشت در دهان او کرده و تکه‌های دستمال کاغذی را از دهان او بیرون می‌آورد. )
مهتاب (گریه‌کنان ) : مرسی مهسا! مرسی. مرسی که نجات‌م دادی مهسا. الهی قربون‌ت برم. خیلی وحشت‌ناک بود. دیگه دل‌م نمی‌خواد بمیرم. مرسی. مرسی که نجات‌م دادی.
مهسا: عزیزم.
مهتاب: مرسی. مرسی.
( مهیار با نگرانی می‌‌آید دم در )
مهیار: حال‌ش خوب شده؟
مهسا: بیا تو.
مهیار: خیلی خسته بودم. خیلی خواب‌م می‌اومد.
مهسا: صد بار به‌ت گفتم هر وقت احساس خستگی می‌کنی من رو صدا بزن.
مهیار: بهتر ئه شب‌ها دست و پاش رو ببندیم.
مهتاب: نه، تو رو خدا دست و پای من رو نبندین. مامان، به دادم برس. این‌ها می‌خوان دست و پای من رو ببندند.
مهسا: نه عزیزم. من نمی‌ذارم کسی دست و پای تو رو ببنده.
مهتاب: مگه من حیوون‌م که می‌خواین دست و پای من رو ببندین؟
مهسا: مگه من مرده‌م عزیزم؟ من اجازه نمی‌دم کسی دست و پای تو رو ببنده. این چه حرفی بود زدی مهیار؟ فورا از مهتاب معذرت بخواه.
مهیار: من ازت معذرت می‌خوام مهتاب. من منظوری نداشتم. یعنی منظورم این بود که ما دوست‌ت داریم. ما دل‌مون می‌خواد تو زنده باشی. برای همین گفتم دست و پای تو رو ببندیم.
مهتاب: مامان کجا ست؟ چرا مامان نمی‌آد پیش‌م؟
مهسا: من که به‌ت گفته بودم رفته خونه‌ی دایی مسعود. شب رو اون‌جا موند.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. ]




مهسا ( تلفنی ): مهیار خواب‌ش برده بود و مهتاب جعبه‌ی دستمال کاغذی رو که دم دست‌ش بود برداشته بود و دستمال‌ها رو بلعیده بود. اگه مهیار از سر و صدای خفگی مهتاب بیدار نمی‌شد اون مرده بود. مهیار با ترس اومد سراغ من و بیدارم کرد. من رفتم انگشت کردم توی گلوش و کاری کردم عق بزنه و هر چی رو خورده بالا بیاره.
مهسا: خیلی ترسیده بودم. اصلا امیدی نداشتم بتونم نجات‌ش بدم.
مهسا: بعدش مثل دو دفعه‌ی قبل ازم تشکر کرد که نجات‌ش دادم. باز هم گفت: دیگه نمی‌خواد بمیره.
مهسا: الان مهیار پیش‌ش ئه.
مهسا: تقصیر مهیار هم نیست. طفلک وقتی از سر کار برمی‌گرده دیگه نفس نداره که بیدار بمونه.
مهسا: آخه دوست داره مهیار براش کتاب بخونه. مهیار رو که می‌بینه یاد بابا می‌افته.
مهسا: کاش تو این‌جا با ما زندگی می‌کردی مهشید.
مهسا: تو رو خدا بیاین این‌جا با ما زندگی کنین مهشید. من دیگه نمی‌تونم تنهایی از پس‌ش بربیام.
مهسا: می‌خوای من با سهراب صحبت کنم؟
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و نور اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
مهشید: فقط به صدای من گوش بده. فقط به حرف‌هایی که من می‌‌گم فکر کن. به هیچ چیز دیگه فکر نکن. فقط به صدای من گوش بده. خودت رو مجسم کن الان کنار دریایی.
مهتاب: نمی‌تونم خودم رو کنار دریا مجسم کنم. من الان روی تخت خودم هستم.
مهشید: مقاومت نکن. خودت رو بسپر به فضایی که به‌ت می‌گم. وقتی به چیزهای لطیف فکر کنی، ذهن‌ت لطیف می‌شه.
مهتاب: نمی‌تونم.
مهشید: تو مقاومت می‌کنی.
مهتاب: یادم ئه یه روز بابا داستان زنی رو تعریف ‌کرد که برای درمان نازایی‌ش رفته بود پیش یکی از این‌هایی که کارشون ورد و جادو بود، اون یارو به‌ زنه گفت از یه تپه می‌ری بالا و به تنها چیزی که نباید فکر کنی یه میمون سیاه ئه. اگه بتونی به یه میمون سیاه فکر نکنی بچه‌دار می‌شی. اون زن یه تپه پیدا کرد و شروع کرد به بالا رفتن از تپه، اما توی راه به تنها چیزی که فکر می‌کرد و نمی‌تونست از ذهن‌ش بیرون کنه، یه میمون سیاه بود.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و نور اتاق خواب مهیار روشن می‌شود. )
( دیر وقت شب. مهیار برای دریا در لیوان شراب می‌ریزد و به او می‌دهد. )
مهیار: من نمی‌دونستم تا حالا توی زندگی‌ت نخوردی. چرا زودتر به‌م نگفتی؟
دریا: این الان دست ساز ئه؟
مهیار: آره. بابام درست کرده. این الان چهار ساله ست.
دریا: چه‌قدر خوش‌رنگ ئه.
مهیار: خوش‌حال باش که تجربه‌ی اول‌ت یه چیز خیلی خوب ئه. این الان در واقع خواص دارویی داره. چند دقیقه بعد می‌فهمی خیام و حافظ چرا این‌قدر در وصف‌ش شعر گفته‌ن.
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
( هر دو اندکی مست هستند. )
دریا: می‌دونم چی می‌گی. من همیشه فکر می‌کردم بیست ساله نشده می‌میرم. برای همین آخرین روزهای نوزده‌سالگی‌م بدترین روزهای زندگی من بود. زمان خیلی کند می‌گذشت. شب‌ها به مامان می‌گفتم بیاد پیش من بخوابه. حالا درست ئه که بیست و سه ساله هستم و هنوز زنده‌م ولی هنوز هم می‌ترسم بمیرم. الان حس می‌کنم سرطان دارم. جرات نمی‌کنم برم دکتر چون دوست ندارم به‌م بگه سرطان دارم.
مهیار: از کجا می‌دونی سرطان داری؟
دریا: گفتم که. حس می‌کنم.
مهیار: من هم حس می‌کنم چهل ساله نشده می‌میرم.
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
مهیار: بابام از بچه‌گی یادمون داد که یادداشت روزانه بنویسیم. بابت هر یادداشت روزانه به ما پول می‌داد. مهم نبود چند صفحه باشه. من الان چیزی حدود پنج شش هزار صفحه یادداشت روزانه دارم.
دریا: از چند سالگی‌ت یادداشت نوشتی؟
مهیار: ده سالگی.
دریا: کاش من هم یکی رو داشتم که تشویق‌م می‌کرد یادداشت روزانه بنویسم.
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
( هنوز در حال خوب مستی به سر می‌برند. )
مهیار: من هر بار که به زن خوشگلی نگاه می‌کنم بدون این‌که بخوام چهره‌ی روزهای پیریش جلوی چشم‌م مجسم می‌شه.
دریا: تا حالا عاشق کسی شدی؟
مهیار: خیلی زیاد.
دریا: خواهش می‌کنم جدی باش. من یه سوال جدی کردم.
مهیار: جواب من خیلی جدی بود.
دریا: خیلی زیاد عاشق شدی؟
مهیار: آره.
دریا: برای من کاملا غیرقابل درک ئه آدم خیلی زیاد عاشق بشه. من فکر می‌کنم در واقع تو هیچ‌وقت عاشق نشدی.
مهیار: اگه بخوای مفهوم عشق رو بی‌جهت پیچیده‌ش کنی آره، من هیچ‌‌وقت عاشق نشده‌م.
دریا: الان هم عاشق کسی هستی؟
مهیار: نه.
دریا: چرا؟
مهیار: من فکر می‌کنم عشق همیشه با حفظ فاصله دوام می‌آره. عشق مگه چی ئه؟ یه جور جنون ئه، یه جور التهاب. وقتی که دیگه فاصله‌ای بین دو نفر وجود نداشته باشه، عشق محو می‌شه. چون عشق زاییده‌ی خیال ئه و خیال تا وقتی وجود داره که فاصله‌ای بین دو نفر وجود داشته باشه. همین که فاصله از بین بره و عاشق اون‌قدر فرصت داشته باشه که تا هر وقت می‌خواد نزدیک معشوق باشه، یواش یواش خیال به واقعیت تبدیل می‌شه و واقعیت عشق را محو می‌کنه.
دریا: من فکر می‌کنم هر چه به کسی نزدیک‌تر بشم و اون واقعی‌تر بشه، بیش‌تر عاشق‌ش می‌شم.
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
مهیار: هر زن و شوهری تا حالا دیده‌م این فکر از سرم گذشته که اصلا دل‌م نمی‌خواد جای اون مرد باشم. از بس روابط‌‌شان ملال‌آور،‌ توام با ناراحتی‌های ابلهانه و شادی های پوچ بود.
دریا: آره، این رو خونده‌م.
مهیار: خوندی؟
دریا: آره.
مهیار: حال‌ت خوب ئه؟
دریا: آره.
مهیار: من که نمی‌فهمم منظورت چی ئه؟
دریا: هیچ‌چی. هیچ‌چی. فراموش کن.
مهیار: متوجه شدی خیام و حافظ چه حالی می‌کرده‌ن؟
دریا: هنوز نه.
مهیار: یعنی باز هم می‌خوای؟
دریا: آره.
مهیار: ببین، من که الان توی مغز تو نیستم. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی الان حال‌ت خوب ئه یا نه. اگه بخوای زیاده‌‌روی کنی و حال‌ت بد شه، دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوری، ولی که به اندازه بخوری، همه‌ش دل‌ت می‌خواد بخوری. این‌قدر هم ازم سوال نکن. من خودم می‌دونم دارم می‌افتم روی دور پرحرفی. مثل بابام. اون وقتی مست می‌کرد پر حرف می‌شد.
دریا: بریز.
مهیار: مطمئنی؟
دریا: آره. حال‌م خوب ئه.
مهیار: جای بابات خیلی خالی ئه که ببینه دخترش چه‌قدر باظرفیت ئه.
دریا: اگه یکی عرق و شراب رو با هم قاتی بخوره چی می‌شه؟
مهیار: خیلی بد ئه. به‌ش می‌گن شرق.
دریا: واقعا این اسم‌ش ئه یا همین الان از خودت درآوردی؟
مهیار: نه، واقعا اسم‌ش ئه.
دریا: خیلی اسم بامزه‌ای داره.
مهیار: ولی هیچ‌وقت قاتی نخور. خیلی حال‌ت رو بد می‌کنه. آخه چه کاری ئه؟ من این‌هایی رو که زیاده‌روی می‌کنن حال‌‌شون بد می‌شه اصلا نمی‌فهمم. چه کاری ئه. آدم این رو می‌خوره که حال‌ش خوب بشه، وگرنه، چه کاری ئه آدم بخواد این‌قدر بخوره که حال‌ش بد شه.
دریا: حال‌م خوب ئه؟
مهیار: واقعا چه کاری ئه؟
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
( هر دو در حال بد مستی. دریا گریه می‌کند. )



مهیار: برای چی گریه می‌کنی؟ از چی ناراحتی؟
دریا: من توی این مدت یادداشت‌های روزانه‌ی تو رو خونده‌م. کار خیلی بدی کرده‌م؟
مهیار: آره، ولی مرسی که به‌‌م گفتی.
دریا: توی یادداشت‌هات هیچ اسمی از من نیست. ولی من دوست‌ت دارم مهیار.
مهیار: نه.
دریا: خیلی دوست‌ت دارم. هیچ‌وقت کسی رو این‌قدر دوست نداشتم که تو رو دوست دارم. دیگه نمی‌تونم پنهان کنم.
مهیار: گریه نکن. من نمی‌دونم توی همچین موقعیتی چی باید بگم. من اصلا نمی‌دونم چی باید بگم. خواهش می‌کنم گریه نکن.
دریا: حال‌م از خودم به هم می‌خوره. اصلا فکر نمی‌کردم این‌قدر ضعیف باشم. تو هر کاری بخوای با من بکنی، من مقاومت نمی‌کنم، نمی‌تونم مقاومت کنم. قدرت‌ش رو ندارم.
مهیار: این حرف‌ها رو نزن.
دریا: من مطمئن‌م الان ته دل‌ت خوش‌حالی که من این‌جوری جلوی تو کم آوردم.
مهیار: اشتباه می‌کنی. من اصلا دوست ندارم توی موقعیتی قرار بگیرم که ناچار بشم کسی رو تسلی بدم یا آروم‌ش کنم.
دریا: من دوست‌ت دارم ولی نمی‌خوام خودم رو تحمیل کنم. از تحمیل کردن بدم می‌آد. تو رو خدا اگه تو هم دوست‌م داری، به‌م بگو. من رو درگیر بازی‌های احمقانه‌ی دخترپسرهای هم‌سن‌مون نکن. صادقانه به‌م بگو اصلا من رو دوست داری؟
مهیار: من نمی‌تونم. نمی‌خوام. حوصله‌ی درگیری‌های عاطفی رو ندارم.
دریا: من دوست‌ت دارم. دوست‌ت دارم. دوست‌ت دارم. دوست‌ت دارم.
مهیار: گریه نکن.
دریا: هیچ‌وقت کسی رو مثل تو دوست نداشتم.
مهیار: خیلی خب. خیلی خب. گریه نکن. ( به سوی دریا می‌رود. )
( نور اتاق خواب مهیار خاموش و اندکی بعد نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. پیدا ست زمان گذشته است. )
دریا: می خوام بدونی تو همیشه می تونی روی دوستی من حساب کنی. هر کاری از من بربیاد، می‌تونی روی من حساب کنی. خیلی خوش‌حال می‌شم گاهی‌وقت‌ها به‌م زنگ بزنی البته اگه دوست داشتی. نمی‌خوام مجبور بشی. همون‌طور که دیشب گفتم از تحمیل کردن بدم می‌آد بنابراین من زنگ نمی‌زنم ولی خیلی خیلی خوش‌حال می‌شم هر وقت به‌م زنگ بزنی. دیگه...من همه‌ی حرف‌هایی که دیشب زدم یادم نیست. اگه احیانا حرف زشتی زدم ازت عذر می‌خوام.
[ نور اتاق پذیرایی خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن می‌شود. ]
( مهسا دارد برای مهتاب کتاب می‌خواند )
مهسا: ما مسئول همه چیزهایی هستیم که در این جهان واقع می‌شود. ما مبارزان راه روشنایی هستیم و با قدرت عشق و اراده خویش می‌توانیم سرنوشت‌مان را عوض کنیم، همان‌طور که قادریم سرنوشت بسیاری افراد دیگر را تغییر دهیم.
مهتاب: مامان چرا نمی‌آد پیش‌م؟
مهسا: مامان نیم ساعت پیش کنار تو بود.
مهتاب: مامان! مامان!
مهسا: هیس. مامان خوابیده.
مهتاب: الان که خیلی زود ئه. مامان!
( در باز می‌شود. مهیار سرش را می‌آورد تو )
مهسا: مامان خوابیده یا بیدار ئه؟
مهیار: مامان خوابیده. خیلی خسته بود خوابید. من هم می‌رم بخوابم. شب به خیر.
مهتاب: شب به خیر.
( مهیار در اتاق را می‌بندد. )
مهسا: ادامه بدم یا که می‌خوای بخوابی؟
مهتاب: ادامه بده.
مهسا: روزی فرا خواهد رسید که مشکل گرسنگی از طریق معجزه‌ی نان حل خواهد شد. روزی فرا خواهد رسید که عشق در هر قلبی پذیرفته خواهد شد و وحشتناک‌ترین تجربیات بشری یعنی تنهایی که بسیار بدتر از گرسنگی است از صفحه‌ی جهان محو خواهد شد. روزی فرا خواهد رسید که آنان که به درها می‌کوبند آن‌ها را گشوده خواهند یافت، آنان که می‌خواهند به ایشان اجازه داده خواهد شد و آنان که گریه می‌کنند تسلی خواهند یافت. برای سیاره زمین، این روز هنوز دور است ولی برای هر یک از ما چنین روزی می‌تواند فردا باشد. تنها کافی ست که انسان یک چیز ساده را بپذیرد و آن عشق است. عیب‌های ما، ورطه‌های خطرناک ما، نفرت‌های سرکوفته‌ی ما، لحظات ضعف و یاس ما، همه‌ی این‌ها بی‌اهمیت هستند.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. مهسا بیدار می‌شود و تنها ست. )
مهسا: مهتاب!
( با نگرانی از جای خود برمی‌خیزد و به سمت در می‌رود. )
( تاریکی. اندکی بعد نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. مهسا با مشت به در اتاق پدر می‌کوبد. )
مهسا: مهتاب. مهتاب! چرا جواب نمی‌دی؟ صدای من رو می‌شنوی مهتاب. تو رو خدا جواب من رو بده. مهتاب! تو رو خدایی بلایی سر خودت نیاری‌ها. مهتاب اگه صدای من رو می‌شنوی، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز کن. حال‌ت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاریکی. اندکی بعد نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. مهسا با مشت به در اتاق پدر می‌کوبد. )
مهسا: خدا جواب من رو بده. مهتاب! تو رو خدایی بلایی سر خودت نیاری‌ها. مهتاب اگه صدای من رو می‌شنوی، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز کن. حال‌ت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاریکی. اندکی بعد نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. مهسا با مشت به در اتاق پدر می‌کوبد. )
مهسا: من رو می‌شنوی، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز کن. حال‌ت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاریکی. اندکی بعد نور اتاق پذیرایی روشن می‌شود. مهسا با مشت به در اتاق پدر می‌کوبد. )
مهسا: خدا در رو باز کن. حال‌ت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( نور صحنه خاموش می‌شود. تماشاگران هنگام خروج از سالن نمایش یادداشت‌ زیر را که مهتاب نوشته دریافت می‌کنند. )
من یادداشت‌های روزانه‌ی مهسا رو خونده‌م. اصلا باورم نمی‌شد سال 81 ئه. باورم نمی‌شد دو سال از خودکشی بابا می‌گذره. شروع کردم به خوندن یادداشت‌ها، یهو توش خوندم مامان مرده. اصلا باورم نمی‌شد. رفتم طرف اتاق مامان که به‌ش بگم چه کابوسی دیده‌م، می‌خواستم به‌ش بگم من رو بغل کنه. به‌ش بگم دارم از ترس می‌میرم. ولی در اتاق بابا و مامان قفل بود. دنبال کلید گشتم. توی کیف مهسا پیداش کردم. رفتم توی اتاق. عکس مراسم تدفین مامان رو دیدم. پس واقعیت داشت. کابوس نبود. دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم. باور کنید من دیگه به درد نمی‌خورم. واقعا بهتر ئه دیگه نباشم. تو رو خدا برای من غصه نخورین. برای مرگ من گریه نکنین. من رو توی اتاق بابا و مامان پیدا می‌کنین. من در رو از تو قفل می‌کنم. مجبورین در رو بشکنین. یادتون باشه به گل‌های شمعدانی آب بدین. پایان
30/4/1382
بازنویسی: مهر، آبان و آذر، دی 1382