متن نمایشنامه تنها راه ممکن نوشته محمد یعقوبی
( صحنه تاریک است. صدای زیر از باندهای صدای صحنه شنیده میشود.) [۱] صدا: مهران صوفی نمایشنامهنویس در سال ۱۳۳۷ در خانوادهای متوسط در شهرستان لنگرود به دنیا آمد. او در سال ۱۳۵۵ پس از قبولی در کنکور دانشگاه به تحصیل در رشتهی ...
( صحنه تاریک است. صدای زیر از باندهای صدای صحنه شنیده میشود.) [1]
صدا: مهران صوفی نمایشنامهنویس در سال 1337 در خانوادهای متوسط در شهرستان لنگرود به دنیا آمد. او در سال 1355 پس از قبولی در کنکور دانشگاه به تحصیل در رشتهی مترجمی زبان فرانسه پرداخت. از سال دوم ورود به دانشگاه به هنر تئاتر علاقهمند شد و کار خود را با بازی در تئاترهای دانشجویی آغاز نمود. زمان تحصیل وی مصادف شد با وقوع انقلاب ایران در سال 1357. در سال 1359 با وقوع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاههای کشور و سپس وقوع جنگ ایران و عراق، مهران صوفی برای ادامهی تحصیل ناگزیر به فرانسه مهاجرت نمود و در فرانسه رشتهی تحصیلی خود را تغییر داده به تحصیل در رشتهی تئاتر پرداخت. در سال 1367 با پایان یافتن جنگ به کشور بازگشت و در کنار تدریس زبان در دانشگاه به نمایشنامهنویسی و ترجمه پرداخت. مهران صوفی را باید نویسندهی ناکام ادبیات نمایشی ایران نامید. نویسندهای که بیشتر آثارش ناتمام بوده و چند نمایشنامهی تمامشدهاش صرفا به دلیل تردید نویسنده در خصوص ارزشمند بودنشان هیچگاه به روی صحنه نرفته است.
( نور صحنه روشن میشود.)
صدا: نخستین نمایشنامهی مهران صوفی " ناگفتهها " جایگاه خاصی در آثار وی دارد. این نمایشنامه ذهنیترین نمایشنامهی مهران صوفی ست. مهمترین ویژگی این اثر لحن تند و بیملاحظهی نویسنده است که بعدها در نمایشنامههای دیگر وی به طرزی سنجیدهتر جاری میشود.
( پدر خانواده دارد روزنامه میخواند. مادر گوشی تلفن به دست دارد شمارهای میگیرد. پسر خانواده میآید تو )
پسر: بابا یه مقدار پول میدی بهم؟ نپرس برای چی میخوام که به تو ربطی نداره.
پدر: برای چی میخوای میکرب؟
پسر: به تو چه! میخوام برم سینما.
پدر: اسم فیلم چی ئه ابله؟
پسر: پول بده حرف زیادی نزن. عیسی بن مریم.
پدر: درباره زندگی حضرت عیسی ست؟
پسر: آره. اگه یه خورده مغزت رو به کار بندازی همچین سوال مزخرفی نمیکنی.
مادر: اگه امشب هم دیر کنی دفعهی بعد نمیذارم بابات بهت پول بده.
پسر: من دیرم شده چلغوز، پول میدی بابا یا نه؟
پدر: حالم از دیدن قیافهت به هم میخوره ولی خب پسرمی یه روزی عصای دستمی. ( به پسرش پول میدهد. ) بیا از جلوی چشمم گورت رو گم گن.
پسر: خیلی ممنون بابا. وظیفهت ئه البته. بیجا کردی باعث به دنیا اومدن من شدی پست فطرت.
مادر: زود برگرد پسرم.
پسر: باشه. خداحافظ مامان. خداحافظ بابا مردهشور قیافهت رو ببرن.
پدر: گمشو خداحافظ.
مادر: خداحافظ عزیزم.
( پسر بیرون میرود. )
مرد: عزیزم به وظیفهت عمل میکنی لطفا یه فنجان چای برام میریزی؟
زن: مگه چلاقی که خودت نمیری واسه خودت چایی بریزی؟ اشکالی نداره پنج دقیقه دیگه برم عزیزم؟
مرد: نه عزیزم، ازت متنفرم که الان نمیری برام چایی بریزی.
زن: قبض تلفن اومده. تا قطعش نکردند پول تلفن رو پرداخت کن عزیزم.
مرد: پول ندارم عزیزم زنیکهی ابله.
زن: خب، قرض کن مرتیکهی بیعرضه.
( دختر میآید تو )
پدر: تو هم میخوای بری بیرون بدترکیب؟
دختر: میخوام برم جشن تولد دوستم مرتیکهی خرفت.
مادر: دیر برنگردی کثافت.
دختر: هر وقت که میرم بیرون موقع برگشتن یهو نگران میشم نکنه وقتی برگردم خونه در رو باز کنم ببینم شماها مردین. ازتون بدم میآد ولی دلم نمیخواد با جسدتون روبهرو بشم. تو رو خدا تا من برنگشتم نخوابین.
مادر: کوچولو! دختر کوچولوی عزیزم که ازت متنفرم.
پدر: زود برگرد خونه دشمن عزیزم.
دختر: باشه. حتما. ازتون متنفرم. خواهش میکنم هیچوقت نمیرید. اگه شما بمیرید من دیگه هیچکس رو ندارم. خداحافظ.
پدر: خداحافظ دختر هرجایی من. کاش یه احمقی پیدا بشه باهات ازدواج کنه.
مادر: خداحافظ دخترهی بیریخت. دیر نکنی.
دختر: نگران نباشید. زود برمیگردم. ازتون متنفرم. دوستتون دارم چون پدر و مادر من هستید و من بهتون احتیاج دارم. در نبود من تا میتونین همدیگر رو تحقیر کنین که مجبور نباشین جلوی من به همدیگه توهین کنین. دلم میخواد وقتی برمیگردم حسابی تخلیهی روانی شده باشین. مواظب خودتون باشین. خداحافظ.
مادر: گم شو برو دیگه خداحافظ.
پدر: خداحافظ دشمن عزیز.
مادر: باز هم بچهها رفتند من و تو تنها شدیم. ( مرد همچنان دارد روزنامه میخواند. ) گاهی وقتها آرزوی مرگت رو کردهم. ولی اگه تو بمیری من خیلی تنهاتر میشم.
(پدر همچنان دارد روزنامه میخواند. )
( مادر با کنترل از راه دور تلویزیون را روشن میکند. )
مجری تلویزیون: مطمئنم عزیزان بیکار و الاف زیادی الان پای تلویزیون نشستهن بیصبرانه منتظرن قسمت دوم سریال مزخرف زندگی زیبا رو تماشا کنن. زندگی زیبا یکی از آشغالترین سریالهای پربینندهی دههی شصت ژاپن ئه که هفتهی پیش حتما خیلی از شما احمقها قسمت اولش رو تماشا کردین ولی گویا تعداد زیادی از هموطنان عزیز معلوم نبود کدوم گوری بودند موفق نشدند قسمت اول این سریال رو ببینند و از ما خواهش کردند ما هم از خدا خواسته که یک بار دیگه قسمت اول سریال رو پخش کنیم. بنابراین به عزیزانی که هفتهی پیش نتونستند قسمت اول این سریال رو ببیند پیشنهاد میکنم سرجاتون بتمرگین حتما قسمت اول رو تماشا بفرمایید و بعد چه بخواین چه نخواین یه گزارش خواب آور زنده از سفر امروز رئیسجمهور محترم به استان فارس تقدیم میکنیم و بعد از این گزارش قسمت دوم سریال مزخرف زندگی زیبا رو براتون پخش میکنیم. بیشتر از این میخوام سربه تنتون نباشه منتظرتون نمیذارم و ساعات خوشی رو براتون آرزو میکنم.
صدا: دومین نمایشنامهی مهران صوفی " اپیدمی خنده" واکنش نویسنده به دوران عبوس پایان دههی شصت است که با پایان یافتن جنگ، نیاز مردم به شادی احساس میشد. موقعیت نمایش کاملا تخیلی ست نویسنده در این موقعیت تخیلی به خوبی شکنندگی سیستم جامعهی خود را یادآور میشود. اینکه چهگونه نیاز جامعه به چیزی تبدیل به بحران شده و اینکه چهگونه جامعهای باور میکند سادهترین نیازهایش نه ضرورت که بحران است. در این اثر با جامعه آی روبهرو هستیم نه فقط بیماریهای همهگیر یا بلایای طبیعی بلکه اتفاقتی کوچکتر را تهدیدی برای خود میداند.
[جاوید شایان پدر خانواده و پروین مادر و پریسا تنها فرزند خانواده پشت میز شام. تلویزیون روشن است. جاوید چند بار کانال را عوض میکند.]
صدای مجری: در ساعت ده و نیم طبق معمول همه شب اخبار سراسری خواهیم داشت و بعد از اخبار، آخرین برنامه امشب اولین قسمت از یک سریال پلیسی است به نام: تعقیب. بینندگان عزیز، هماکنون از شما دعوت میکنیم بعد از شنیدن چند پیام بازرگانی، به اخبار سراسری امشب گوش بدهید.
[ دیالوگهای زیر در پس زمینه پیامهای بازرگانی شنیده میشود. مسلما در آغاز صدای آرم پیامهای بازرگانی در پسزمینه. پریسا در لابلای صدای مجری بیاختیار میخندد و خود را میزند. دست از غذاخوردن میکشد. ]
پروین: عزیزم غذات رو بخور.
پریسا: اشتها ندارم. [ بیاختیار میخندد. ]
جاوید: [ میخندد. ] من هم مبتلا شدهام دخترم. ولی اشتهام کور نشده. [ پدر باز هم میخندد. ]
پریسا: بابا میشه لطفا برای دلخوشی من ادا در نیاری؟
جاوید: بهخدا من هم مبتلا شدهام. از شاگردهام بهم سرایت کرده.
پریسا: بابا، میشه خواهش کنم یه زنگ بزنی به خونه معاون دانشکدهمون.
جاوید: زنگ بزنم که چی بگم؟
پریسا[ بیاختیار میخندد. جاوید هم میخندد]: بهش بگو لطفا به اخبار شبکهی دو گوش بده.
پروین: بابات این کار رو نمیکنه. شماره تلفنش رو بهم بگو، خودم زنگ میزنم حالش رو جا میآرم.
جاوید( به پریسا ): شمارهش رو مگه داری دخترم؟
پریسا: الان پیداش میکنم.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
[گوشی تلفن در دست جاوید است ]
پروین: جاوید، بیخود چاکرمنشانه صحبت نکنیها.
جاوید: [ با لحنی جدی] چاکرمنشانه. ببین چه حالی از این آدم بگیرم.
یک مرد: الو بفرمایید.
جاوید: الو، سلام عرض میکنم.
مرد: سلام، بفرمایید.
جاوید: جناب آقای شمس؟
مرد: بله بفرمایید، خودم هستم.
جاوید: من پدر یکی از دانشجوهاتون هستم. خانم پریسا شایان که امروز بهخاطر خندیدن توسط شما به کمیتهی انضباطی معرفی شد.
شمس: بله.
جاوید: [ میخندد. ] احتمالا حضرتعالی دیگه متوجه شدین علت خندههای دخترم چی بوده؟
شمس: انگار یک مشکل خانوادگی ئه، بله؟
جاوید: گویا حضرتعالی خبر ندارین توی این مملکت چه خبر ئه؟
شمس: متوجه منظورتون نمیشم.
جاوید: [ میخندد. ] دخترم امروز بهخاطر بیخبری شما از اوضاع مملکت کلی تحقیر شد. خواهش میکنم چند دقیقه دیگه به اخبار شبکهی دوگوش بدین.
شمس: من متوجه منظور شما نمیشم. من خواب بودم و شما حالا با تلفنتون بیدارم کردین که چی؟ به اخبار تلویزیون گوش بدم؟ من منظورتون رو نمیفهمم. به هر حال فردا میتونید تشریف بیارید دفتر کارم.
جاوید: اگه به خودتون زحمت بدین اخبار تلویزیون رو گوش بدین متوجه میشین دخترم چرا بیاختیار میخندید. شما موظفین فردا از پشت تریبون دانشکده رسما از دخترم عذرخواهی بکنید.
شمس: آقا فردا بیایید دفترم. در ضمن دخترتون هم فردا باید خودش رو به کمیتهی انضباطی دانشگاه معرفی کنه.
جاوید: آقا، اگه لازم بشه کاری میکنم شما هم ناچار شین خودتون رو به کمیتهی انضباطی دانشگاه معرفی کنید.
شمس: من الان خستهام و خوابم میآد. بیشتر از این نمیتونم با شما صحبت کنم. خداحافظ.
جاوید: الو، الو…اه، گوشی رو گذاشت.
[ صدای آهنگ آغاز اخبار از تلویزیون ]
پروین: غلط کرد. دوباره زنگ بزن، بگو اخبار همین حالا شروع شده. اون باید بفهمه توی مملکت چه خبر ئه.
جاوید: خواب ئه.
پروین: بیخود کرده خواب ئه. الان که وقت خواب نیست. الان باید بیدار باشه، به اخبار گوش بده. ( شماره را میگیرد. ) اینقدر گوشی رو نگهمیدارم که برش داره.
شمس: [ خوابآلود. ] الو؟
پروین: آقای شمس؟
صدا: بله؟
پروین: من مادر خانم پریسا شایان هستم.
صدا: خانوم، من که به همسرتون گفتم فردا بیایید دفترم.
پروین: زنگ زدم که یادآوری کنم همین الان اخبار شبکهی دو تلویزیون رو تماشا کنید. الو…الو…باز هم گوشی رو گذاشت. ( قبل از پایان جملهی قبلی بیاختیار میخندد.] آخ جان! من هم مبتلا شدم. [ بیاختیار به صدای بلند میخندد. ]
جاوید: آدم بیتربیت. فردا میرم دانش کده حضوراً با این آدم صحبت میکنم. صدای تلویزیون رو زیاد کن دخترم.
[ جاوید رو به روی تلویزیون مینشیند. ]
گوینده اخبار: … دو کشور همچنین موظف شدند در عقد قرارداد و انجام معاملات برای شرکتهای طرفین تسهیلات و اولویت قائل شوند. … سازمان بهداشت طی اصلاعیهای به عموم شهروندان عزیز تهرانی هشدار داد از بامداد امروز ویروسی در هوای تهران پراکنده بوده که عوارضی از قبیل خنده بیاختیار شهروندان عزیز را در پی داشته است. تاکنون هیچگونه خطر جانی ناشی از این ویروس گزارش نشده است. شایان ذکر است این بیماری مسری است و گرچه هیچگونه خطر جانی در پی ندارد به شهروندان عزیز توصیه می شود جهت پیشگیری از ابتلا به این بیماری و عدم سرایت از جانب سایر بیماران از دهانبندهای مخصوص تصفیه هوا استفاده نمایند. هم اکنون به گزارشی که از بیمارستان امام خمینی تهیه شده توجه فرمایید.
گزارشگر: سلام.
یک زن: سلام.
گزارشگر: شما چرا اینجا هستید؟
زن: بهنام خدا. من از امروز ظهر، بدون اینکه دست خودم باشه، خندهام میگیره. حالا اومدهم دکتر معاینه کنه، درمان بشم.
گزارشگر: ممکن ئه لطفا برای بینندگانمون توضیح بدین که بیماری شما چی ئه؟
یک مرد: بسم الله الرحمن الرحیم. من امروز سر کار بودم که بیمار شدم و ناچار شدم مرخصی گرفتم، چون صورت خوشی نداشت که توی محیط کار بیدلیل بخندم. حالا هم اومدم دکتر که…
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
[ تلویزیون روشن است و آگهی بازرگانی در پس زمینه دیالوگهای زیر شنیده میشود. ]
پروین: دولت فردا و پس فردا رو تعطیل اعلام کرده. انگار اوضاع خرابتر از این حرفها ست.
جاوید: من سر در نمیآرم آخه خندیدن چه عیبی داره که اینجور مردم ترسیدهاند؟ امروز توی خیابون خیلیها رو دیدم که با این دهانبندهای مخصوص تصفیهی هوا راه تنفسشون رو بسته بودند. چهقدر زشت ئه این دهانبندها.
پروین( به جاوید ): صدای تلویزیون رو زیاد کن پریسا.
[ از تلویزیون یک برنامه زنده درباره ویروس خنده پخش میشود. ]
مجری تلویزیون: عزیزان بیننده، همکاران من به من میگن برخی از عزیزان شمارههای دیگر سازمان رو اشغال کردهاند. من شمارههای برنامهی ما رو یک بار دیگه اعلام میکنم و استدعا میکنم فقط به همین دو شمارهای که خدمتتون عرض میکنم زنگ بزنید. ( دو شماره تلفن را میگوید ).
پریسا: اشغال ئه بابا.
جاوید: همینطور بگیر. من باید با اینها صحبت کنم.
مجری: ( همزمان با صحبت بالای پریسا و جاوید مجری در ادامه حرفهای زیر را میگوید) برای بینندگانی که همین الان به جمع تماشاگران برنامه ما پیوستند عرض میکنم ما از چند کارشناس دعوت کردیم درباره مهمترین حادثه این روزهای تهران یعنی ویروس خنده صحبت بکنن و شهروندان عزیز میتونن با دو شمارهای که عرض کردم تماس بگیرن و پرسشها یا نظرات خودشون رو در این باره مطرح کنن. ما هم اکنون در خدمت آقای محسنی کارشناس و مشاور محترم شورای عالی امنیت ملی هستیم. خیلی خوش اومدید جناب آقای محسنی. خواهش میکنم نظر خودتون رو بهطور کلی در خصوص مسئلهی پیش آمده مطرح بفرمایید.
محسنی: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن عرض سلام باید عرض کنم به طور کل ما در وضعیت خاصی به سر میبریم و تصمیمی که باید بگیریم نباید تحت تاثیر احساسات باشه. ما در این مورد خاص باید مدبرانه تصمیم بگیریم. شما یک لحظه این اپیدمی رو در ابعاد وسیعش تجسم کنید. تصور کنید که رئیس جمهور محترم یا نمایندگان محترم مجلس هم مبتلا به این اپیدمی بشن و موقع گفتن جدیترین مطالب به ملت و مردم بیاختیار بخندن. میبینید که ما مواجه با یک موقعیت اسفبار هستیم. به نظر بنده این اپیدمی ممکن ئه منجر به یک بحران ملی بشه. به اعتقاد بنده توطئهای صورت گرفته و به شدت و دقت باید علت این وضعیت پیگیری بشه. به هر حال به عقیده بنده دولت تصمیم بسیار درست و بهجایی گرفت که دو روز تعطیلی اعلام کرد. ما باید…
پریسا( همزمان با جملات پایانی آقای محسنی ): بابا، بیا گرفتم.
جاوید ( همزمان با جملات پایانی آقای محسنی ): الو. سلام عرض میکنم. خسته نباشید. در ارتباط با موضوع برنامه یه عرضی داشتم. بله. خواهش میکنم.
مجری: عذر میخوام جناب آقای محسنی اگه اجازه بفرمایید ما به صحبتهای یکی دیگه از شهروندان عزیز گوش بدیم و بعد بپردازیم به ادامهی بحث.
[ جاوید به سوی تلفن میرود. ]
مجری: بله، همکارانم اعلام میکنن که یه تماس تلفنی دیگه هم داریم. ما آماده هستیم که صحبتهای این شهروند عزیز رو بشنویم.
جاوید: الو. سلام عرض میکنم. خسته نباشید.
[ مسلما صدای جاوید همزمان از تلویزیون هم شنیده میشود. ]
مجری: سلام و متشکرم.
جاوید: بنده درباره موضوع این برنامهی زنده صحبت داشتم.
مجری: بله بفرمایید. فقط صدای تلویزیون خودتون رو لطفا کم کنید.
( پریسا صدای تلویزیون خودشان را کم میکند. )
جاوید: میخواستم خدمت شما عرض کنم من اصلا فکر میکنم یک تجدید نظری باید در خصوص موضعگیری خودمون بکنیم. آیا واقعا باید اسم این ماجرا رو ویروس گذاشت؟ آیا واقعا این یک موهبت نیست و ما نباید قدردان باشیم. ما به عینه داریم پیامدهای این به اصطلاح ویروس رو در اجتماع میبینیم. همه دارن میخندن. خندیدن کار بدی نیست که بخوایم به فکر درمانش باشیم. بنده خودم معلم ادبیات دبیرستان هستم و میخوام یک مصرع از شعر جامی رو خدمت شما عرض کنم: خنده آیین خردمندان است. من پیامد اپیدمی خنده رو نه تنها در آدمهای اطرافم بلکه در گیاهان هم دیدهام. گلهای خونهی ما توی این چند روز سریعتر از همیشه رشد کردهن و تر و تازه شدهن.
صدا: " پدر " سومین اثر مهران صوفی به ظاهر یک نمایشنامهی خانوادگی ست. این نمایشنامه به لحاظ ارائهی یک موقعیت باورپذیر رئالیستی نخستین اثر موفق مهران صوفی ست. موقعیت نمایشی اثر بسیار ملموس و شخصیتها بسیار آشنا هستند. نخستین دیالوگ نمایشنامه یادآور شعر سهراب سپهری ست و ممکن است مخاطب را برای دیدن یک اثر شاعرانه متوقع کند ولی نمایشنامه فاقد لحظات شاعرانه است.
مهناز: کفشهام کو؟
مهتاب: نمیدونم.
مهناز: کجا قایمشون کردی؟
مهتاب: من چهکار به کفشهای تو دارم؟
مهناز: میخوام کفشهام رو بدم مهران واکس بزنه. کجا گذاشتیشون؟
مهتاب: من برنداشتم .
مهناز: چرند نگـو. تا نیم ساعت پیش همینجـا بود. فقط تو ممکن ئه اونها رو قایم کرده باشی.
مهتاب: اصلا تو چـرا میخـوای اینقـدر زود بری؟ تو کـه میگفتی تا دوشنبه اینجایی.
مهناز: دیگه نمیتونم اینجا بمونم. تو و مهران هم امروز برید خونهی خاله. یک هفته اونجا بمونید تا حساب کار دستش بیاد.
مهتاب: نمیفهمم شما چرا فکر میکنید فقط تقصیر بابا ست.
مهناز: من کـاری ندارم تقصیر کی ئه. فقط با کسی کـه رادیو رو پرت کنه طرف آدم, نمیتونم کنار بیام. به اندازه کافی هم دیشب با هـم بحث کردیم دیگه بس ئه. تو و مهران باید برید خونهی خاله.
مهتاب: من نمیرم اونجا.
مهناز: دیشب که قانع شدی بری .
مهتاب: من فکـرهـام رو کـردم. نمیتونم اونجا بمونم.
مهتاب: فعلا وضعیتی پیش اومده که لازم ئه از اینجا بری.
مهتاب: من اونجا راحت نیستم. تو هم امروز نرو. بمون باهاش حرف بزن.
مهناز: من حوصله حرف زدن با اون رو ندارم...ببین, اگه تو اینجا بمونی. ناچاری براش غذا درست کنی. اون هـم دیگـه ککش نمیگزه کـه مـامان خونه نیست. اما اگـه تو و مهران هـم برید خونه خاله, یه مدت کـه تنها بمونه شاید قدرتون رو بدونه. تا حالا که نشده تنهاش بذاریم. شاید بعد بیاد دنبال مامان.
مهتاب: هیچوقت همچین کاری نمیکنه. با رفتن ما وضع بدتر میشه, من مطمئنم. مامان خودش اونجا زیادی ئه. من مطمئنم چند روز دیگه خودش بر میگرده.
مهناز: من که میگم یه هفته برید خونهی خاله. دیگه خودت میدونی. اگـه دلت میخواد اینجا بمونی براش آشپزی کنی با خودت ئه. مهران کـه میخواد بره.
مهتاب: مهناز, امروز رو بمون باهاش حرف بزن.
مهناز: اون اصلا میذاره آدم باهاش حرف بزنه؟
مهتاب: تو که اصلا این کار رو نکردی.
مهناز: من حوصلـه حرف زدن با اون رو ندارم. اینقدر کـه اون و مامان بعد از هر دعوایی با هم حرف زدند, کافی ئه. حرف چیزی رو حل نمیکنه. اون باید بفهمه کـه چهقـدر به دیگـران نیاز داره و باید به همـه احترام بذاره. اگه یه هفته اینجا تنها بمونه, گوشی دستش میآد. با مهران برو خونهی خاله.
مهتاب: نه. من اینجا راحتم.
مهناز: خودت میدونی. من که دارم میرم. سالی دو سه بار میآم اینجا, اون هم اگه ببینم وضع این خـونه همیشه اینطوری ئه, همین دو سه بار رو هـم دیگه نمیآم. برو کفشهام رو بیار.
مهتاب: من نمیدونم کجا ست.
مهناز: مزخرف نگو مهتاب. کفشهام رو کجا گذاشتی؟
مهتاب: یعنی چه؟ من کفشهای تو رو میخوام چهکار؟
مهناز: زود برو کفشهام رو بیار.
مهتاب: من دست به اون کفشهای گه تو نزدم.
مهناز: من باید تلفن کنم تاکسی تلفنی بیاد دنبالم. باید سر وقت برسم به اتوبوس. چهل دقیقه دیگه اتوبوس حرکت میکنه. بگـو کفشهـام رو کجا گذاشتی.
مهتاب: تو مثلا بزرگترین فرزند خانوادهای. تو باید یه کاری بکنی.
مهناز: من گفتم چهکار بکنین.
مهتاب: من مطمئنم با این کار که تو میگی بابا کوتاه نمیآد.
مهناز: به امتحانش که میارزه.
مهتاب: نه, وضع رو بدتر میکنه. من مطمئنم.
(میان حرف مهتاب, مهران از یک اتاق خواب وارد صحنه میشود )
مهران: پس چرا کفشهات رو نمیدی واکس بزنم؟
مهناز: مهتاب قایمشون کرده.
مهران: قایمشون کرده؟
مهناز: مهتاب نمیخواد باهات بیاد خونه خاله. میخواد اینجا بمونه.
مهران: میخوای بمونی براش آشپزی کنی لوس ننر.
مهتاب: آره، حرفی بود؟
مهناز: مهران, تو برو آماده شو, من به راننده تاکسی میگم من رو که رسوند، تو رو ببره خونه خاله.
مهران: پس این چی؟
مهناز: تو برو آماده شو.
مهران: کفشهات چی؟
مهناز: دیگه نمیخوام واکس بزنی. برو آماده شو.
( مهران میرود )
مهناز: کفشها رو کجا قایم کردهای؟
مهتاب: توی اتاق بابا.
مهناز: خب, برو کفشها رو بیار.
مهتاب: خودت برو.
مهناز: چرند نگو مهتاب.
مهتاب: گذاشتمشون توی کمد.
مهناز: برو بیارشون.
مهتاب: اگه دیرت شده برو برشوندار دیگه.
مهناز: برو بیارشون مهتاب. زود. همین حالا.
مهتاب: نمیخوای باهاش خداحافظی کنی؟
مهناز: نه.
مهتاب: تو و مهران هر دوتاتون به مامان رفتین.
مهناز: آره, برو.
( مهتاب به اتاق پدر میرود. مهناز گوشی تلفن را برمیدارد )
مهناز: الو، تاکسی تلفنی دریا؟…سلام. خسته نباشید. یه ماشین میخواستم. شماره اشتراک نداریم... ترمینال... بله. کوچهی فشکالی, پلاک 39... بله 39. بله. خیلی ممنون منتظرم.
( مهتاب با کفشها از اتاق پدر بیرون میآید )
مهتاب: بابا کارت داره.
مهناز: تو بهش گفتی من دارم میرم؟
مهتاب: ازم پرسید، من هم بهش گفتم . برو ببین چی میخواد بگه.
مهناز: حوصلهش رو ندارم.
مهتاب: میخواد باهات حرف بزنه. باهات کار داره.
مهناز: خودت برو ازش بپرس چی ازم میخواد.
مهتاب: به من چه.
مهناز: من که نمیرم. اون هم حساب کار دستش میآد چرا بدون خداحافظی رفتم.
( مهناز دارد کفشها را با پارچهی کهنهای تمیز میکند, در سکوت بیاختیار به مهتاب نگاه میکند که دارد میگرید.)
مهناز: خب, بسه دیگه. اوضاع این خونه داره همهی ما رو داغون میکنه. تو میدونی چهکار باید بکنی؟ باید خوب بخونی. خوب بخونی امسال یه ضرب دانشگاه دولتی قبول بشی. هر رشتهای که شد، شد. فقط سعی کن دانشگاه قبول شی. هر شهری, هر رشتهای. فقط از این خونه بیا بیرون. من نمیگـم بین بابا و مامان کی مقصر ئه. اصلا هـر دو تا مقصرن. ولی این ماییم که داریم اذیت میشیم. ما نمیتونیم اخلاق اونها رو عوض کنیم. ما فقط میتونیم خودمون رو از این وضع نجات بدیم، همین. من توی خوابگاه دانشگاه شرایط خوبی ندارم ولی حاضرم تمام عمرم رو توی اون خوابگاه شلوغ بگذرونم اما یه هفته توی این خونه نباشم. دنبال یه کار خوب میگـردم کـه پول پسانداز کنم خـونه اجاره کنم از شر خوابگاه هم راحت بشم. اگه مامان طلاهاش رو بفروشه میتونیم یه خونه اجاره کنیم همه بیایید اونجا پیش من. اما تا اون زمان بهتر ئه یه چند روزی تو و مهران برید خونه خاله, شاید بابا بفهمه چهقدر وجود شما توی این خونه لازم ئه.
مهتاب: من هیچجا نمیرم.
مهناز: ولی من فکر میکنم این کـار نتیجه میده. نتیجهی خوبی میده. به امتحانش که میارزه.
مهتاب: هیچ هم نمیارزه. من همینجا میمونم .هیچجا نمیرم.
مهناز: خیلی خب. خیلی خب. هر جور که خودت راحتی.
( صدای زنگ خانه. مهران بیرون میآید)
مهناز: برو به راننده بگو الان میآم.
مهران: این نمیخواد بیاد؟
مهناز: نه.
مهران: پس تو برو. من بعد خودم میرم.
مهناز: نکنه تو هم میخوای بمونی؟
مهران: نه, من بعد خودم میرم.
( مهناز مهتاب را میبوسد و کیفش را برمیدارد.)
مهناز( به مهتاب ): اگه رفتی پیش مامان, از طرف من ببوسش.
( مهران را میبوسد صحنه تاریک میشود. )
صدا: شخصیتهای آثار مهران صوفی همواره با تردیدی اخلاقی مواجهند. همواره میخواهند اطمینان پیدا کنند کاری که میکنند یقینا غیراخلاقی نیست و همواره جویای پاسخی مبنی بر غیراخلاقی نبودن اعمال خود به منظور اقناع خویش هستند.
( صحنه روشن میشود. )
مهران: ما که دیشب حرفهامون رو زدیم. تو قبول کردی با هم بریم اونجا.
مهتاب: تصمیمم رو عوض کردم.
مهران: چرا؟
مهتاب: با رفتنمون وضع خرابتر میشه.
مهران: تو میخوای اینجا بمونی براش آشپزی کنی عزیز دردونه؟
مهتاب: من اینجا راحتم.
مهران: الان میرم بهش میگم ما دو تا داریم از اینجا میریم.
مهتاب: من همینجا میمونم, گفتم که.
مهران: مگه دست تو ئه؟ مگه من میذارم تو اینجا بمونی؟ تو اینجـا بمونی دیگه رفتن من و مامان فایدهای نداره. اون باید یه مدتی تنهای تنها باشه تا قدر ما رو بدونه.
مهتاب: من فکرهام رو کردم. راهش این نیست که ما بریم.
مهران: ادامه نده، میدونم چی میخوای بگی. دیشب همه حرفهات رو شنیدم. حوصله ندارم حرفهای دیشب خودم رو تکرار کنم. پاشو برو وسایلت رو جمع کن.
مهتاب: من که گفتم, اینجا میمونم.
مهران: تو مجبوری بیای. من میخوام. باید بیای. حق نداری اینجا بمونی. من نمیخوام تو اینجا بمونی براش آشپزی کنی. من الان میرم تو, بهش میگم ما دو تا میخوایم بریم.
مهتاب: من حتی یه روز هم نمیتونم خونه خاله بمونم.
مهران ( که خم شده از سوراخ کلید در اتاق پدر زل زده است ) مرتیکـه داره رادیوش رو تعمیر میکنه. بیخیال داره رادیوش رو تعمیر میکنه. الان میرم بهش میگم ما داریم میریم. اگـه هـم بخواد بد و بیراه بگه جوابش رو میدم. آره.
مهتاب: نرو مهران. تو همه چیز رو خراب میکنی.
( مهران در اتاق را باز میکند میرود تو .مهتاب شتابان میآید جلـوی همـان در خم میشود و از سوراخ کلید در نگاه میکند و سپس به سرعت به جای قبلی خود برمیگردد. مهــران مـیآید بیرون و وارد آشپزخـانه میشود. صدای باز شدن پی در پی کشوهـای کابینت آشپزخانه. )
مهران: هیچ وقت پیچگوشتیهـا رو جای مخصـوصی نمیذارین. پیچگوشتی چهارسو کجاست؟ مرتیکه پیچگوشتی چهارسو میخواد.
مهتاب: در کابینت زیر ظرفشویی رو باز کن.
مهران ( با پیچگوشتی چهارسو در دست ) الان کـه میخـوام بهش بگم ما دو تا داریم میریم، فقط دلم میخـواد حرف بد و بیراه از دهنش دربیاد. هر چی بگه, جوابش رو میدم. اگه بخواد رادیو رو طرفم پرت کنه, من هم یه چیز دیگه رو برمیدارم پرت میکنم طرفش.
( مهـران مـیرود در را باز مـیکند و میرود تو. مهتاب شتابان مـیآید پشت همـان در و لحظهای بعد باز شتابان به جای قبلی خود برمیگردد. مهـران میآید تو.)
مهران: انبردست کجاست؟
مهتاب: مگه توی همون کابینت زیر ظرفشویی نیست؟
مهران: اگه بود از تو نمیپرسیدم.
مهتاب: نمیدونم کجاست.
( مهران دارد کشوهای دیگر را میگردد، اما پیدا نمیکند. )
مهران: اصلا به من چه. من رو بگو که مثل دیوونهها هر چی میگه انجام میدم. به من چه. خودش بیاد پیدا کنه. رادیو رو پرت کرده طرف مـامـان، حالا توقع داره براش انبردست پیدا کنم کـه تعمیرش کنه. الان میرم بهش میگم خودش بیاد پیدا کنه.
مهتاب: صبر کن. من الان پیداش میکنم.
مهران: به من چه. خودش بیاد بگرده.
( مهـران به اتاق پدر میرود. مهتاب انبردست را پیدا کرده و از سوراخ کلید در نگـاه میکند. لحظهای بعد برمـیخیزد و از در دور مـیشـود. مهران میآید تو.)
مهران: این انبردست گه کجاست؟ ( مهتاب انبردست را به او میدهد) دارم ملاحظهش رو میکنم. به خـدا دارم ملاحظـهاش رو میکنم. اگـه باز یه چیزی بخواد, میگم دیگه وقت ندارم. میخوام از این خونه برم. آره، اونوقت اگـه رادیو رو طـرفم پرت کنه, رادیو رو بـرمـیدارم جوری مـیکـوبم زمین کـه دیگـه نشه تعمیرش کـرد. آره. حالا میبینی. اگه دعوامون شد تو حق نداری بیای تو. شنیدی چی گفتم؟ اگـه بیای تو، خودت رو هم کتک میزنم. دارم بهت میگم.
( مهران به اتاق پدر میرود و مهتاب باز هـم از سـوراخ کلید در نگـاه میکند.)
صدا: اثر بعدی مهران صوفی " جایی دور از اینجا" در واقع تبیینگر مفهوم کنایی خانه در نمایش پدر است. در این اثر شخصیتها نه فقط خواهان ترک خانه که خواهان ترک کشور خود هستند. شخصیتهای غمگین و ناراضی مهران صوفی در اثر بعدی او راهی نمییابند جز آنکه از سرزمین خود، از خاطرات خود چشم پوشیده و تن به مهاجرت بدهند. " جایی دور از اینجا" حاوی لحظات اثرگذار تلخی ست. شخصیتهای اصلی در حالی که ادعا میکنند برای زندگی بهتری از وطن خود میروند کلماتشان توام با حسرت و آرزویی غیرواقعبینانه ست. آرزوی اینکه کاش نیازی نبود سرزمین مادری خود را ترک کنند.
( رویا تنها ست. آرایش غلیظی کرده ولی پیدا ست که حال خوشی ندارد و از چیزی ناراحت است. گوشی تلفن در دست او ست و دارد شمارهای میگیرد. کسی گوشی را برنمیدارد. گوشی را میگذارد. جلوی آینه میرود و آرایش خود را پاک میکند. )
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
سهراب: سلام.
( رویا پاسخی نمیدهد )
سهراب: سلام کردم.
رویا: چرا این قدر دیر کردی؟ کجا بودی؟
سهراب: دیر نکردم که.
رویا: کجا بودی؟
سهراب: یه راست از آموزشگاه دارم میآم.
رویا: به من دروغ نگو سهراب. من احمق نیستم. کلاست ساعت شیش تموم شده. الان هشت و نیم ئه. از کلاست فوق فوقش ترافیک هم باشه تا اینجا یک ساعت راه ئه. یعنی دیگه دیر دیر ساعت هفت و نیم میبایستی رسیده باشی خونه. الان ساعت هشت و نیم ئه. کجا بودی؟
سهراب: توی ترافیک. بین راه چند تا ماشین خورده بودند به هم راه بندون شده بود.
رویا: خر خودتی سهراب. مزخرف تحویل من نده. یا به من میگی کجا بودی و چرا دیر اومدی خونه یا همین حالا من از این خونه میرم آقای سهراب مقدم.
سهراب: ببین خانم رویا آرامی! به من ربطی نداره که بابات آدم دروغ گویی بوده به مادرت نمیگفته کجا میره، هر وقت دلش میخواسته میاومده خونه، خانوم بازی میکرده. قرار نیست من چوب ندانم کاریهای بابای شما رو بخورم. به جای این بدبینی و شک نفرت انگیز یه زنگ بزن از داداش عزیزت بپرس خبری از من داره یا نه، اونوقت میشنوی که بهت میگه پشت راه بندون توی بزرگراه نیایش من رو توی یه تاکسی دیده و خودش هم متوجه من شده برام دست تکون داده. ساعت هم اون زمان هشت بوده.
رویا: خب از اول میگفتی رامین تو رو دیده. چرا نگفتی؟
سهراب: چون حالم داره به هم میخوره از این که برای کوچکترین تاخیر باید مدرک رو کنم. حالم داره از این همه سوءظن و تردید به هم میخوره.
رویا: این دیگه مشکل خودت ئه عزیزم. دیر نکن که من نگران نشم. رفتاری نکن که من بهت شک کنم.
سهراب: من چه رفتاری میکنم؟
رویا: چه رفتاری میکنی؟ هه! هر جا با هم میریم هوش و حواست به زنهای دیگه ست. اصلا انگار نه انگار من وجود دارم.
سهراب: داری مزخرف میگی. فقط هم برای این که از معذرتخواهی طفره بری؟
رویا: معذرتخواهی؟
سهراب: بله. معذرتخواهی. فکر کنم بهخاطر سوءظن بیجا و بهخاطر این که بلد نبودی خیلی آروم و با ادب ازم بپرسی چرا دیر کردم یه عذرخواهی به من بدهکاری.
رویا: خیلی خب. عذر میخوام.
سهراب: آره. همیشه من باید بهت یادآوری کنم ازم عذرخواهی کنی. این آرزو رو باید به گور ببرم که خودت تصمیم بگیری ازم عذرخواهی کنی. همیشه باید عذرخواهی رو ازت گدایی کنم.
رویا: گه خوردم. خوب ئه؟
سهراب: دلقک.
رویا: ببخشید. گه خوردم. حالا چی میگی؟ هنوز هم قهری؟
سهراب: مگه مثل تو بچهم که قهر کنم.
رویا( صداسازی میکند. ): من که بچه نیستم. دلقک نیستم. ببخشید که عصبانیت کردم. ولی بهخدا من تو رو دوست دارم. اصلا اگه تو رو دوست نداشتم که اینجوری رفتار نمیکردم. ببخشید که این همه توی ترافیک بودی اعصابت خورد شد وقتی هم اومدی من اعصابت رو خورد کردم. بهخدا وقتی دیر میکنی من حالم خیلی بد میشه. تو رو خدا اخمهات رو وا کن بخند که من مطمئن بشم من رو بخشیدی. به خدا من خیلی گناه دارم. همیشه تنهام. تو میری بیرون من همیشه تنهام. نگو که بشینم زبان بخونم. چهقدر مگه میتونم زبان بخونم؟ من فقط از یه کار خسته نمیشم اون هم این ئه که به تو فکر کنم. کاش همینقدر که من تو رو دوست دارم تو هم من رو دوست داشتی.
سهراب: اه! خیلی خب. توی این دو سال این شخصیت رو از خودت رو نکرده بودی. این الان شخصیت صد و سی و دومت بود دیگه؟
رویا( به گونهای دیگر باز هم صدا سازی میکند. ): من اگه فقط بدونم کاری که میکنم تو رو خوشحال میکنه حاضرم تا صبح همینجوری حرف بزنم. آخه من تو رو خیلی دوست دارم. وقتی از خونه میری بیرون از همون لحظه من بیتاب میشم منتظرم که برگردی چون نمیتونم بدون تو راحت نفس بکشم. وقتی تو پیشمی حاضرم هر سختی رو تحمل کنم. وقتی پیشمی دیگه اصلا مهم نیست که پول به اندازه نداریم. تو رو خدا یه ذره من رو دوست داشته باش. آخه من خیلی گناه دارم.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
( سهراب دارد از تلویزیون فوتبال تماشا میکند. )
سهراب: بزن دیگه لامصب!
( همزمان با جملهی سهراب، رویا با کنترل از راه دور تلویزیون را خاموش میکند. )
سهراب: اه!
رویا: بهرام و لعیا پس فردا برای همیشه میرن انگلستان.
سهراب: اونها کی اقدام کردهن؟
رویا: الان انگلستان راحت ویزای مهاجرت میده. اونها هم بین خودشون قرار گذاشتند به هیشکی نگن تا ویزاشون جور بشه بعد به همه بگن.
سهراب: این بهرام خیلی آب زیر کاه ئه.
رویا: ما هم باید بریم سهراب. من بچه میخوام.
سهراب: این دو تا چه ربطی به هم داشت؟
رویا: من نمیخوام بچهم رو اینجا به دنیا بیارم. میخوام بچهم توی لندن به دنیا بیاد. اصلا واسه دل خودم میخوام برم. تو رو خدا بیا ما هم بریم. مگه ما چهقدر زندهایم سهراب؟ الان توی این سن و سال باید بریم که بتونیم اونجا جا باز کنیم. اگه توی این سن و سال نریم دیگه دیر میشه. سهراب! فکرش رو بکن. پس فردا بهرام و لعیا میرن یه جایی که در مقایسه با اینجا انگار یه سیارهی دیگه ست. این خیلی خوب ئه سهراب. سهراب: کنترل رو بده من.
رویا: خوش به حال لعیا که شوهرش با رفتن مخالف نیست.
سهراب: من کی گفتم مخالفم؟
رویا: من که نمیبینم تو برای رفتن کاری بکنی. فقط حرفش رو میزنی. تو رو خدا اگه یه ذره من رو دوست داری بیا بریم اقدام کنیم سهراب. تو اصلا من رو دوست داری سهراب! سهراب! سهراب!
سهراب( عصبی ): با کدوم پول اقدام کنیم؟
رویا: برای چی داد میزنی؟ من حاضرم خونه رو تخلیه کنیم بریم با مادرم اینها زندگی کنیم و با پول رهن اینجا اقدام کنیم.
سهراب: کنترل رو بده من.
رویا: تو رو خدا اگه یه ذره من رو دوست داری بیا بریم اقدام کنیم. من دیگه نمیتونم اینجا بمونم. من همهش میترسم زود بمیرم. میخوام قبل از مردنم بگم آخی من یه خورده زندگی کردهم. تو که نمیخوای من آرزو به دل بمیرم سهراب!
سهراب: مزخرف نگو رویا!
رویا: من اگه با تو ازدواج نکرده بودم تا حالا رفته بودم. تو که نمیخوای تا وقتی زندهم بهت غر بزنم تو باعث شدی من نرم از اینجا؟ اگه دلت نمیخواد غر بشنوی بیا اینجا رو تخلیه کنیم با پولش وکیل بگیریم که زود کارمون رو درست کنه بریم.
سهراب: کنترل رو بده من.
رویا: سهراب!
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
رویا: چیزی که اذیتم میکنه این ئه که به هیچکدوم از چیزهایی که میخواستم نرسیدم. از این عصبانی هستم که چیزهایی به من تحمیل شده که من نمیخواستم و نمیخوام ولی به من تحمیل شده. وقتی ده سالم بود مامان رامین رو زایید. چون خودش میرفت سر کار، وظیفهی بچهداری افتاد روی شونهی من! اه! به من چه ربطی داشت آخه؟ میخواست بچه به دنیا نیاره. ولی یه خورده که بزرگ شدم با خودم فکر میکردم خب تقصیر مامان که نیست. گناه داره. مامان مجبور ئه بره کار کنه، هر روز میدیدمش چهقدر خسته از سر کار میآد. با خودم فکر میکردم من میتونم بهش کمک بکنم. رامین رو نگه دارم. غذا درست کنم. خونه رو تمیز کنم. همهی این کارها رو میکردم ولی امیدم این بود که خب بزرگ میشم همه چیز درست میشه. با خودم میگفتم سیندرلا هم خیلی سختی کشید اما آخرش خوشبخت شد. نمیخوام بگم بدبخت شدم. بهخدا تنها دلخوشی من این ئه که با تو ازدواج کردم. ولی آخه از وقتی که یادم ئه مشکل بیپولی داشتم. هنوز هم هر کاری میخوام بکنم پول ندارم. اصلا هم دلم نمیخواد به این فکر کنم کسانی هستند که وضعشون از ما هم بدتر ئه. آخه برای چی همهش باید خودمون رو با از خودمون بدتر مقایسه کنیم؟ برای چی خودم رو با آدمهایی که وضعشون خیلی از ما بهتر ئه، سالی یکی دو بار میرن سفر خارج مقایسه نکنم؟ الان دو سال ئه ازدواج کردیم من هنوز منتظرم که بالاخره کی میگم آخی! دارم از زندگیم لذت میبرم. بهخدا نمیخوام بگم تو مقصری. چهار سال عمرم رو توی دانشگاه هدر دادم هیچ چی به هیچچی. وقتی کار برای کسی نیست گه میخورن هر سال اینقدر دانشجو میگیرن. خیلی هم بدم مآد وقتی یکی بهم میگه شماها هنوز خیلی جوونین. باید هم سختی بکشین. از دو تا جمله خیلی بدم میآد. امکان نداره خودم هیچ وقت به کسی بگم. یکی همین که شماها خیلی جوونین باید سختی بکشین. از این جمله متنفرم. یکی هم عبارت " با امکانات موجود" وقتی یکی میگه فلان کار رو با امکانات موجود باید انجام داد دلم میخواد اون آدم رو خفه کنم. آخه چرا نباید یه کاری رو با بهترین امکانات انجام داد؟ چرا؟ ( مکث ) امروز هم به مامانت زنگ زدم حالش رو بپرسم، یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم. همینکه گوشی رو گذاشتم تا یه ساعت گریه کردم.
سهراب: چی گفت؟
رویا: صحبت بیپولی ما شد مادرت گفت الان دیگه با یه دست زندگی نمیچرخه. هر دو نفر توی زندگی باید کار کنن. به نظر تو حرف خوبی زد؟
سهراب: نه. حرف خیلی بدی زد.
رویا: چرا این حرف رو زد سهراب؟ یعنی واقعا نمیدونه که من کار پیدا نمیکنم وگرنه تا حالا صد بار رفته بودم سر کار که از این نیش و کنایهها نشنوم؟
سهراب: خیلی حرف بدی زد ولی مطمئنم از سرنادانی این حرف رو زد. فکر نکرد ناراحتت میکنه.
رویا: من که باورم نمیشه مادرت بعد از این همه سال تجربهی زندگی هنوز نفهمه این حرف آدم رو ناراحت میکنه. به نظر من خیلی هم خوب میفهمه این حرفش چهقدر ناراحتکننده است ولی تعجب میکنم چرا متوجه نیست وقتی با این حرفش من رو ناراحت کنه من هم میرم به پسر خودش میگم مادرش چی گفته حال پسرش رو میگیرم.
سهراب: دست شما درد نکنه.
رویا: به نظر تو من چی باید به مادرت میگفتم؟ چه رفتاری باید میکردم؟ واقعا تو بودی چه کار میکردی؟ اگه من میرفتم سر کار ولی تو مثل الان من کاری پیدا نمیکردی، اونوقت مادرم به تو همچین حرفی میزد تو چهکار میکردی؟
سهراب: خیلی وقتها میشه من هم از یه حرف یا رفتار خانوادهت ناراحت میشم. ولی تا حالا نشده به خودت بگم. وقتی خانوادهت یا هر کس دیگهای یه حرف نسنجیدهای بزنه من بدونم که عمد نداشته پیش خودم فکر میکنم این که نمیفهمه چی داره میگه بهتر ئه حرفش رو فراموش کنم.
رویا: خب من نمیتونم مثل تو باشم. اینجوری تو پنجاه سالت که بشه این قدر حرفهات رو توی خودت میریزی که سرطان میگیری مثل داییت. من وقتی مادرت همچین حرفی میزنه من باید جواب مادرت رو بدم یا باید به تو بگم. من خودم رو میشناسم. اگه جوابش رو ندم یا ناراحتیم رو به تو هم نگم این توی من کینه میشه. تو همین رو میخوای؟
سهراب: نه. ولی ازت میخوام اینقدر ضعیف نباشی که با شنیدن یه حرف اینجور به خودت بپیچی و دیگران رو هم با خودت درگیر یه ماجرای پیش و پا افتاده کنی.
رویا: من همیشه از این و اون میشنیدم که آدم باید فاصلهش رو با خانوادهی شوهرش حفظ کنه ولی میگفتم اینطور نیست. ولی حالا میبینم حرف کاملا درستی ئه. من خیلی سعی کردهم به خانوادهت نزدیک بشم باهاشون صمیمی بشم ولی الان میبینم این داره به ضرر من تموم میشه.
سهراب: مطمئنم اونهایی که به تو گفتهن زن باید فاصلهش رو با خانوادهی شوهرش حفظ بکنه همهشون زن بودند.
رویا: یکیش خواهر خودت سرور. بهم گفت هیچوقت امکان نداره در طی هفته بیشتر از یک بار بره خونهی مادر شوهرش.
سهراب: خواهر من هم یه زن ئه. صدردصد زنها دربارهی خانوادهی شوهرشون دچار ضعف اخلاقی هستند. حتی نود و نه درصد هم نه، دقیقا صددرصد.
رویا: سهراب جان برای چی عصبانی میشی همه زنها رو متهم میکنی دچار ضعف اخلاقی هستند؟ من که میدونم آخرش به این نتیجه میرسی مادرت اصلا حرف بدی نزده ...
سهراب: نه حرف خیلی بدی زده. این رو که نباید صد بار بگم. چند بار گفتم که حرف بدی زده ولی میدونم عمد نداشت آزارت بده.
رویا: وقتی مادرت اون حرف رو به من زد من اومدم موضوع رو عوض کنم. حال داییت رو پرسیدم اما مادرت اصلا توجه به حرف من نداشت. داشت حرف خودش رو ادامه میداد. من هی اومدم موضوع رو عوض کنم ولی تاثیری نداشت. مادرت همینجور داشت ادامه میداد. باز هم تو میگی عمد نداشت
سهراب: آره، باز هم میگم.
رویا: اگه اولین بار بود که مادرت همچین حرفی به من میزد حق با تو بود ولی این دومین بار ئه. ده بیست روز پیش هم گفت ولی من بهت نگفتم.
سهراب: من بابت حرف نسنجیدهای که مادرم زد عذر میخوام.
رویا: خواهش میکنم. ولی اگه یه بار دیگه مادرت همچین حرفی بزنه یا جوابش رو میدم یا باز هم غرش رو به تو میزنم.
سهراب: خیلی خب. غرش رو به من بزن.
رویا: یه زنگ به داییت بزن حالش خوب نیست.
( نور صحنه خاموش میشود. )
صدا: شخصیتهای آثار مهران صوفی همواره از شرایط حاکم بر زندگی خود ناراضی هستند. آنان حاضر به پذیرش واقعیت زندگی خود نبوده مدام از ضرورت تغییر حرف میزنند. بیشتر شخصیتهای آثار مهران صوفی هر یک به نحوی مینالند آنگونه که میخواستند زندگی نکردهاند آنان به شدت از اینکه قبل از زیستن به شیوهی دلخواه خود بمیرند بیمناکند و گرچه از لابلای سخنان این اشخاص میتوان پی برد که عوامل بیرونی را در ناکامی خود موثر میدانند اما به فردیت خود هم نهیب میزنند.
سهراب: اون که سنی نداشت. آخه چرا یه آدمی باید توی همچین سنی بمیره؟
رویا: فکر کنم هر روز که میگذره باید خوشحال باشیم یه روز دیگه زندگی کردیم.
سهراب: وقتی یکی میمیره یه سوال مدام توی ذهنم تکرار میشه. اون از زندگیش لذت برد که مرد؟
رویا: سهراب! من نمیخوام بمیرم. سهراب! سهراب! من نمیخوام بمیرم. شنیدی چی گفتم؟ سهراب!
سهراب: آره.
رویا: تو هم حق نداری زودتر از من بمیری. قول بده زودتر از من نمیری.
سهراب: ( لبخند میزند. )
رویا: یالا قول بده زودتر از من نمیری.
سهراب: مگه دست من ئه؟
رویا: آره. دست خود آدم هم هست. من همهش فکر میکنم آدمهایی که سکته میکنن یا مریض میشن میمیرن، برای این مریض میشن میمیرن که یه جورایی قبلش تسلیم میشن. تا یه حدودی اگه آدم خودش نخواد نمیمیره. اصلا تو الان برای چی داری غصه میخوری؟ خب اون مرده دیگه. تو غصه بخوری که زنده نمیشه. یالا بخند. تا سه که بشمرم باید بخندی. یک، دو...مگه با تو نیستم. یه بار دیگه تا سه میشمرم باید لبخند بزنی.
سهراب: دست خودم نیست.
رویا: دست خودت ئه. تو میدونستی وقتی آدم ناراحت ئه سلولهای سرطانی به خدا چند روز پیش توی یه فیلم مستند تلویزیون دیدم سلولهای سرطانی توی وجود آدم شروع میکنن به فعال شدن؟ خیلی خب. پس تا سه که شمردم تو شروع میکنی به لبخند زدن. بیخود هم نگو نمیشه. خندیدن، لبخند زدن مثل ورزش یه کار ارادی ئه.
سهراب: باید از اینجا بریم رویا.
رویا: آره تو رو خدا. من که خیلی وقت ئه میگم بریم. بریم یه جای خیلی دور. همهی پلهای پشت سرمون رو هم خراب کنیم که هیچوقت هوس نکنیم برگردیم.
سهراب: اصلا پلی هست که خراب کنیم؟
رویا: من نمیدونم چرا هر حرفی میزنم تو جدی نمیگیری. به خدا من اینقدر دلم بچه میخواد. ولی نمیخوام اینجا به دنیا بیاد چون اگه یه روز بهم بگه چرا من رو به دنیا آوردی حرف قانعکنندهای ندارم که بتونم دهن سگش رو ببندم.
سهراب( لبخند می زند. )
رویا: آها! دیدی میشه لبخند زد. اگه سعی کنی حتی میتونی بلند بخندی. به خدا اون ناراحت نمیشه که بخندی.
سهراب: چه قدر خوب ئه که تو این قدر دلقکی رویا!
صدا: " افسانه " پنجمین نمایشنامهی مهران صوفی به لحاظ مضمون یادآور دومین نمایشنامهاش "ماجرای سوسکها" ست. اگر مهران صوفی میتوانست این نمایشنامه را به طرزی منطقی به پایان رسانده و به روی صحنه ببرد اجرای اثر میتوانست نقطه عطفی در تئاتر دههی هفتاد ایران باشد ولی پایان ناتمام نمایشنامه به دور از اصول و قواعد شناختهشدهی نمایشنامهنویسی ست.
ناصر: لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند نمیزنه منوچ.
( منوچ سهیل را مجبور میکند رو به دوربین ناصر لبخند بزند. ناصر عکس میگیرد.)
ناصر: ما این عکس رو میدیم به رفقامون. اگه بری شکایت کنی هر سوراخی قایم بشی پیدات میکنیم دهنت رو سرویس میکنیم. فهمیدی چی گفتم؟ جواب بده.
سهیل: بله.
ناصر: تو هم خلاف کاری. پس با چشمهات مظلومنمایی نکن. تو یه جور خلاف میکنی ما یه جور دیگه. ولی جوری که تو خلاف میکنی خیلی گه ئه. حقش ئه بزنیم دک و دهنت رو خورد کنیم (منوچ به سمت سهیل حمله میکند. ) ولی این دفعه میبخشیمت. شماره تلفن خونهت چند ئه.
سهیل: تلفن ندارم.
( منوچ سهیل را میزند. )
ناصر: حالا چی؟ تلفن داری یا نه؟
سهیل: نه. تلفن ندارم.
( منوچ باز هم او را میزند. )
سهیل: 8207122
ناصر: زن داری؟
سهیل: نه.
ناصر: زن بگیر که نیفتی دنبال زن مردم مرتیکه. الان زنگ بزنیم کی برمیداره؟
سهیل: خواهرم. شاید هم مادرم.
ناصر: ما میخوایم مطمئن بشیم شماره تلفنی که به ما دادی درست ئه یا نه. اگه یکی گوشی رو برداشت بگیم از طرف کی زنگ میزنیم.
سهیل: از شرکت شایسته.
( افسانه شماره تلفن را میگیرد. کارتشناسایی سهیل در دست او ست. )
افسانه: الو سلام.
افسانه: ببخشید آقا سهیل تشریف دارن؟
افسانه: ما یه پیغامی براشون داریم. شما همسرشین؟
افسانه: ببخشید خودشون کی تشریف میآرن؟ برامون خیلی مهم ئه که امروز پیغام ما بهشون برسه. ممکن ئه؟
افسانه: خودشون کی میآن؟ آخه خیلی برامون مهم ئه که امروز پیغام ما بهشون برسه.
افسانه: لطفا بهشون بگین فردا یه زنگ به شرکت بزنن. یا یه سر بیان شرکت. اگه تا ظهر فردا نیومدند ما براشون نامهی رسمی شرکت رو با پیک میفرستیم. ممکن ئه لطفا آدرستون رو بدین که در صورت لزوم نامه بفرستیم؟ ( دارد مینویسد ) ستارخان، بله. بله. بله. بله. یه بار دیگه بیزحمت پلاک رو میگین؟ بله. مرسی. فقط تو رو خدا پیغام ما رو برسونین که مجبور نشیم پیک بفرستیم.
افسانه: پس خیالمون راحت باشه دیگه. مرسی. خداحافظ شما. ( گوشی را میگذارد )
ناصر: ما دیگه کاریت نداریم ولی اگه بری شکایت کنی یادت باشه ما هم از تو عکس داریم، هم شماره تلفن، هم آدرس. زیر سنگ هم بری بر و بچههای ما پیدات میکنن دهنت رو سرویس میکنن. فهمیدی چی گفتم؟ جواب من رو باید بدی. فهمیدی چی گفتم؟
سهیل: بله.
صدا: نگاه مهران صوفی به وضعیت اجتماعی معاصر گرچه نگاهی تلخ و عبوس ولی صادقانه است. مهمترین انتقادی که میتوان بر آثار او وارد دانست اصرار بیش از حد وی به ترسیم سیاهی و عیبهای جامعه بدون ارائهی راهکار برونرفت از مشکلات طرح شده است.
( مردی دیگر ( هومن ) در چنگال آنان اسیر است. )
ناصر: تو خجالت نمیکشی زن داری اونوقت افتادی دنبال یه زن شوهردار؟
هومن: من نمیدونستم ایشون شوهردار هستند.
ناصر: شوهرش منم. خیلی هم بهم برخورد ئه. دلم میخواد سرت رو جوری بکوبم به دیوار که مغزت بزنه بیرون. حالا چهکار کنم؟
هومن: من گه خوردم. ببخشین.
ناصر: خدا ببخشه. من بخشش سرم نمیشه.
هومن: بهخدا فکر نمیکردم این خانوم شوهر داشته باشه.
ناصر: میدونستی که خودت زن داری مرتیکه. این رو که دیگه میدونستی. ( او را میزند. )
هومن: من گه خوردم. دیگه تکرار نمیشه.
ناصر: چهقدر پول توی جیبت داری؟
هومن: نمیدونم.
ناصر: یه نگاهی به جیبش بنداز منوچ. فقط خدا بهت رحم کنه اینقدر پول داشته باشی که بذارم سالم از اینجا بری بیرون.
( منوچ مقداری اسکناس از کیف پولش بیرون میآورد و با ناصر میدهد. )
ناصر: خیلی کم ئه.
هومن: توی کیف سامسونت من هم یه مقدار هست.
( منوچ کیف را میخواهد باز کند. باز نمیشود. )
منوچ: این که وا نمیشه.
هومن: رمزش 4813 ئه.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
( افسانه کنار هومن ایستاده است )
ناصر: ما این عکس رو گرفتیم برای محکمکاری. اگه بری پیش پلیس شکایت کنی، اونوقت هر جا بری بر و بچههامون پیدات میکنن دهنت رو سرویس میکنن. فهمیدی چی گفتم؟
هومن: بله.
ناصر: شماره تلفن خونهت چند ئه؟
هومن: تو رو خدا به خانومم چیزی نگین.
ناصر: شماره تلفنت رو برای این میخوایم که اگه فردا به سرت زد بری پیش پلیس ما بدونیم چهطور حالت رو بگیریم.
هومن: نه آقا خیالتون راحت باشه. من از این غلطها نمیکنم. مگه من الاغم برم پیش پلیس؟
ناصر: شماره تلفن رو بگو اینقدر پرحرفی نکن.
هومن: نه. این دیگه قرار ما نبود.
( ناصر به او نزدیک میشود. او را میزند. )
ناصر: چند ئه؟
هومن: 2065114
ناصر: چون آدم حرفگوشکنی هستی میخوام رعایت حالت رو بکنم. خودم زنگ میزنم. میتونم به زنم بگم زنگ بزنه چیزهایی به خانومت بگه که زندگیت رو بپاشونه.
هومن: خیلی آقایی.
ناصر: گوشی رو برداشتند چی بگم؟ بگم کی هستم؟
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. مکان عوض شده است. فریدون حدود پنجاه ساله و افسانه در اتاق پذیرایی مرتبی هستند. )
افسانه: با زن و بچهت زندگی نمیکنی؟
فریدون: رفتهن مسافرت.
افسانه: چهکارهای؟
فریدون: دامپزشک.
افسانه: چه شغل باحالی داری؟
فریدون: واقعا؟
افسانه: من حیوانات رو دوست دارم. سیگار؟
فریدون: آره. ( سیگاری از افسانه میگیرد. افسانه فندک میزند. ) خیلی ممنون.
افسانه: خانوادهت کی برمیگردن؟
فریدون: تا دو سه روز دیگه نمیآن.
افسانه( به قاب عکس روی دیوار نگاه میکند): این زنت ئه؟[2]
فریدون: آره.
افسانه: خوشگل ئه. چند تا بچه داری؟
فریدون: چرا میپرسی؟ چه اهمیتی داره؟
افسانه: همینجوری. اشکالی داره؟
فریدون: نه.
افسانه: دلم میخواد بدونم. دوست نداری جواب نده.
فریدون: دو تا. یه دختر و یه پسر.
افسانه: من خیلی گشنهم ئه.
فریدون: الان براتون یه چیزی میآرم.
افسانه ( بلند می شود به عکسهای روی دیوار نگاه میکند. در حین تماشای عکسها دکمه آیفون را فشار میدهد. سپس جلوی یکی از عکسها میایستد.): این هم لابد دخترت ئه آره؟
فریدون ( از آشپزخانه بیرون میآید ): بله؟
افسانه: این دخترت ئه؟[3]
فریدون: بله.
افسانه: چهقدر شبیه خودت ئه.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
( ناصر و منوچ در صحنه هستند. ناصر روبه روی عکس زن فریدون ایستاده است.)
ناصر: این زنت ئه؟[4]
فریدون: آره.
ناصر: زن و بچهت رو فرستادی سفر که با زن مردم عشق و حال کنی دیگه؟ از سن و سال خودت خجالت نمیکشی؟
فریدون: من نمیدونستم این خانوم شوهر داره.
ناصر: بر فرض که این خانوم اصلا بیشوهر، مجرد. تو چی؟ تو که زن داری. در هر صورت کار تو زشت و کثیف ئه. درست میگم؟
فریدون: بله.
ناصر : قربون آدم چیز فهم. من توی زندگیم خیلی خلافها کردم ولی هیچ وقت به ناموس دیگران کاری نداشتم.
( افسانه با یکی از لباسها زن فریدون میآید تو )
افسانه: چهطور ئه؟
ناصر: خیلی بهت میآد. بذار یه عکس ازت بگیرم.
افسانه: کنار عکس خانوم دکتر. ( کنار عکس زن فریدون میایستد. ناصر عکس میگیرد. )
ناصر: رفتارش با تو چهطور بود؟
افسانه: محترمانه.
ناصر: چه زمانهای شده منوچ! آدمهای محترم هم دست به کار شدن.
منوچ: آره. به جون مادرم! اصلا خیلی...( حرف خود را میخورد. )
ناصر: این وضع خیلی من رو عصبانی میکنه. دیگه به زحمت میشه آدم پاک بی غل و غش پیدا کرد. بابام خدا بیامرز میگفت اونوقتها معلوم بود کی اهل خلاف ئه، کی نیست. تکلیف همه روشن بود. اونی که میخواست خانومبازی کنه میرفت شهر نو، اونی هم که میخواست نماز بخونه میرفت مسجد. جوری که بابام تعریف میکرد همه چی سر جای خودش بود. آدم میتونست یکی رو با انگشت نشون بده با اطمینان بگه این آدم خوبی ئه ولی الان چی؟ همه یه چیزشون میشه. خب، حالا چه کنیم با این آدم محترم؟
افسانه: اینجا فعلا خلوت ئه. فک و فامیلش تا چند روز دیگه برنمیگردن.
فریدون: چی ازم میخواین؟ چهقدر بدم بهتون که از اینجا برین؟
ناصر: تو بگو منوچ.
منوچ: من که میگم یه چند روز اینجا ولو شیم بخوریم، بخوابیم. من خیلی خستهم.
ناصر: نامردم اگه حرف رفیقم رو شهید کنم. بماند که خودم هم بدم نمیآد یه چند روزی توی همچین خونهای سر کنم. هر آدمی یه چند روزی باید به خودش استراحت بده.
فریدون: من فردا باید برم سر کار.
ناصر: مگه تو آدم نیستی؟
فریدون: بله؟
ناصر: من گفتم هر آدمی یه چند روزی باید به خودش استراحت بده. تو آدم نیستی؟
فریدون: هستم.
ناصر: روزی که زن و بچهت برگردن ازمون بپرسن ما کی هستیم چی بگیم؟ من که اینجور مواقع هیچ خوشم نمیآد دروغ بگم.
فریدون: خواهش میکنم برین. زندگیم رو نپاشونین. من یه اشتباهی کردم شما به بزرگواری خودتون ببخشین.
ناصر: تو از کجا فهمیدی ما بزرگواریم؟ مگه ما بزرگواریم منوچ؟
منوچ: آره. ولی بزرگواری خرج داره.
فریدون: من که حرفی ندارم. چهقدر پول میخواین؟
ناصر: صحبت پول که پیش میآد من یه خورده حالم خوب میشه دستهام شروع میکنه به لرزیدن. ببین. ( لرزش دستان خود را نشان میدهد. ) نقطه ضعف من همین ئه. ولی خب هر کی یه نقطه ضعفی داره دیگه. مثلا نقطه ضعف منوچ این ئه که وقتی قاتی کنه میزنه دهن آدم رو سرویس میکنه. فقط هم اسکناس آرومش میکنه. چیز دیگهای هم تو رو آروم میکنه منوچ؟
منوچ: نه.
ناصر: خب آقای محترم حالا بگو پول مول چهقدر داری؟
صدا: مهران صوفی صرفا نویسندهای حسرتخوار و منفعل نیست. در ششمین نمایشنامهی وی "پژواک" نگاه متعهدانهی نویسنده به خوبی در دیالوگهای یکی از شخصیتهای این اثر تجلی یافته است. در دستنویسهای به جا مانده از مهران صوفی یادداشتی وجود دارد که انتخاب نام پژواک را برای نمایشنامه و تعمد و تاکید نویسنده را دربارهی موضوع مورد نظرش مشخص میکند. نویسنده در این یادداشت به صراحت اعلام میکند که گر چه به خوبی میداند کلمهی پژواک به ندرت در محاوره به کار میرود اما این واژه را از میان دیالوگهای اثر حذف نخواهد کرد و هیچ کلمهی دیگری نیز جایگزین آن نخواهد کرد بلکه ترجیح میدهد تلاش بکند با به کار بردن این واژه آن را از حیطهی واژگان کمکاربرد بیرون آورده وارد محاوره کند.
[ مهندس هر بار که اسمی از امیر میشنود با تکان سر و چهرهای گریهناک نه میگوید.)
امیر: یوسف؟ علی؟ داود؟ عباس؟ احمد؟ محمد؟ ابراهیم؟ اسماعیل؟ مهدی؟ رضا؟ ناصر؟ امیر؟ جلال؟ محسن؟ مجید؟ مسعود؟ سعید؟ خسرو؟ محمد؟ تقی؟ رحیم؟ کاظم؟ سهیل؟ پرویز؟
( مهندس واکنش مختصری به این اسم نشان میدهد. )
امیر: هوشنگ؟ بهرام؟
( مهندس نه نمیگوید اما تایید هم نمیکند. )
امیر؟ بهرام؟ آره بهرام؟ بهرام.
( مهندس با تکان سر با لحنی همچنان غمزده نه میگوید. )
امیر: شهرام؟ بهزاد؟ بهمن؟ مهیار؟ مهرداد؟ همایون؟ اردشیر؟ سهراب؟ سیروس؟ فریدون؟ ایرج؟ فرهاد؟ ارسلان؟ داریوش؟ کورش؟
( امیر بعد از گفتن آخرین اسم و نه شنیدن از مهندس برمیخیزد که لباس خود را عوض کند. گریه مهندس با دست کشیدن امیر از گفتن اسامی شدت میگرید. )
امیر: خیلی خب، خیلی خب، گریه نداره که. گوش کن. گوشت با من ئه؟
مهندس: من مهندسم. این رو میدونم که مهندسم.
امیر: خیلی خوب ئه. داره یادت میآد. خیلی خوب ئه. تو…
مهندس: من مهندسم. اسمم؟ اسمم؟ اسمم؟ خدایا اسمم چرا یادم نمیآد.
امیر: یادت میآد. اصلا ناراحت نشو. یادت میآد.
مهندس: من شرمندهم که مزاحم شما شدهم. من خیلی خجالت میکشم.
امیر: فکر کن اینجا خونهی خودت ئه، من هم پسرت. خجالت نداره. راحت باش. فکر کن اینجا خونهی خودت ئه.
مهندس: نه، اسمم یادم نمیآد.
امیر: به خودت فشار نیار. آدم وقتی به یه چیز گیر بده، امکان نداره یادش بیاد. فراموش کن. راحت باش و فراموش کن. مطمئن باش نیم ساعت دیگه اسمت یادت میآد.
مهندس: تقصیر زنم ئه که همیشه صدام میزد مهندس. حالا همه توی خونهم صدام میزنن مهندس. آخه، من که اسمم مهندس نیست. من هم برای خودم اسم دارم. هیچکس به اسم صدام نمیزنه. حتی نوهم صدام میزنه پدربزرگ مهندس. این ئه شاید که اسمم یادم نمیآد.
امیر: تو الان هول شدی. یکی دو ساعت دیگه اسمت یادت میآد. به خودت فشار نیاور. اصلا از این بابت که چیزی یادت نمیآد به خودت سخت نگیر. چیزی نمیخوری؟ گرسنه نیستی؟
مهندس: خیلی خجالت میکشم. من گرسنهام.
امیر: خجالت نداره. الان برات خوردنی میآرم. آدم وقتی شکمش سیر باشه، مغزش بهتر کار میکنه. الان راحت باش. اصلا روی این مبل دراز بکش. راحت باش و به خودت سخت نگیر. اگه میخوای همه چیز یادت بیاد، به خودت سخت نگیر. مطمئن باش یکی دو ساعت دیگه همه چیز یادت میآد. اصلا از این بابت که چیزی یادت نمیآد به خودت سخت نگیر.
مهندس: من خجالت میکشم. من براتون دردسر درست کردهم. مزاحمتون شدهم.
امیر: من از اینکه دارم بهت کمک میکنم، حس خوبی دارم. الان حس میکنم آدم بهدردبخوری هستم. من اصلا فکر نمیکنم مزاحم منی.
مهندس: پس من میتونم دراز بکشم؟
امیر: معلوم ئه که میتونی. دراز بکش، راحت باش.
مهندس: حق با شما ست. همینکه کمی استراحت کنم این مغز فرسودهام به کار میافته. اما واقعیت این ئه که من دیگه نباید زنده باشم، آخه اصلا چرا من زندهام.
امیر: ببین، قرار ما این بود که سخت نگیری، خودت رو سرزنش نکنی. تو همینطور میخوای مغزت رو مشغول نگه داری؟ نمیخوای به اون مغز بیچارهت فرصت بدی که استراحت کنه؟ تو مگه نمیخوای همه چیز یادت بیاد؟ مگه نمیخوای پیش خانوادهت برگردی؟
مهندس: میترسم هیچ چیز یادم نیاد.
امیر: یادت میآد. همه چیز یادت میآد. حالا لطفا دراز بکش و استراحت کن.
مهندس: من میترسم.
امیر: [ عصبانی ] اگه به خودت سخت نگیری، همه چیز یادت میآد.
مهندس: من معذرت میخوام.
امیر: برای چی؟
مهندس: که عصبانیتون کردم. [ مهندس گریه میکند. از جای خود بلند میشود] بهتر ئه من از اینجا برم. من مزاحم شما هستم.
امیر: بشین.
مهندس: من میخوام برم.
امیر: [ فریاد میزند ] بشین. بشین.
مهندس: خواهش میکنم اجازه بدین من برم. شما سرم داد زدین. من احساس مزاحمت میکنم.
امیر: [ فریاد میزند ] گفتم بشین.
مهندس: چشم.
[ امیر به آشپزخانه میرود، در یخچال را باز میکند و چیزی را برمیدارد. در یخچال را میبندد. سوتزنان برمیگردد به جای قبلی خود. ]
امیر: خرما دوست داری بخوری؟
مهندس: بله.
امیر: خوب ئه. خرما کلی هم بهت انرژی میده.
مهندس: مغز فرسودهم رو به کار میندازه.
امیر: یادت میآد از کدوم دانشگاه مدرک مهندسیت رو گرفتی؟
مهندس: بله. من خارج کشور تحصیل کردهم.
امیر: زنت هم توی دانشگاه درس خونده ؟
مهندس: نه.
امیر: فکر کن الان زنت توی آشپزخونه ست.
مهندس: زن بنده؟
امیر: آره. فکر کن الان زنت توی آشپزخونه ست. صداش بزن.
مهندس: آذر.
امیر: پس اسم زنت آذر ئه؟
مهندس: آره، اسمش آذر ئه. فکر کنم اسمش آذر ئه.
امیر: پس مطمئن نیستی؟ فکر میکنی اسمش ئه؟
مهندس: اسمش باید آذر باشه. [ با خوشحالی توام با بغض ] آره، اسمش آذر ئه.
امیر: میبینی، یواش یواش همه چیز یادت میآد. خرما هم که بخوری، قول میدم معجزه بشه. قول میدم همه چیز یادت بیاد. فقط کافی ئه بهش فکر نکنی. بذار خود به خود یادت بیاد. راستی شماره تلفن خونهت چند ئه؟
مهندس: یادم نمیآد. من هنوز اسمم هم یادم نمیآد که.
امیر: باز که برگشتی به خونهی اول. فکرش رو بکن. اسم زنت یادت اومد. آذر. این اسم زنت ئه، مگه نه؟
مهندس: آره، اسم زنم باید آذر باشه.
امیر: من تشنهم ئه، تو چی؟
مهندس: خجالت میکشم، من هم تشنهم ئه.
امیر ( خندان ): تشنگی خجالت نداره که. [به سوی آشپزخانه میرود. ] نمیدونم چرا زنم دیر کرده. نگرانشم. زن تو هم کار میکنه؟ [ در یخچال را باز و بسته میکند. در یک کابینت را باز میکند. لیوان برمیدارد و همزمان دارد با مهندس حرف میزند.]
مهندس: نه، زنم کار نمیکنه.
امیر: خوش به حالت. زن من کار میکنه، برای همین بیشتر وقتها غذایی که میخوریم غذای آماده ست. زن من مربی مهد کودک ئه. زن تو چی؟
مهندس: خانهدار ئه.
امیر: راستی شماره تلفن خونهتون چند ئه؟
مهندس: یادم نمیآد.
[ صدای زنگ در ]
امیر: این هم زنم.
مهندس: من خجالت میکشم. من مزاحم شما هستم.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
امیر: معرفی میکنم مهندس…خودت رو معرفی کن مهندس.
مهندس: من، من مهندس…[ با بغض ] اسمم یادم نمیآد.
امیر: اصلا مهم نیست مهندس. تو رو خدا دوباره شروع نکن. من داشتم کمکت میکردم که یادت بیاد. اگه قرار باشه هر بار برگردی به حال اولت، من باز هم عصبانی میشم.
مینا: به من هم بگین ماجرا چی ئه.
امیر: من با این آقای مهندس توی خیابون آشنا شدهم. اسم خودش یادش نمیآد و نشونی خونهش رو فراموش کرده. من دعوتش کردم اینجا که یه خورده استراحت کنه و مطمئنم کمی بعد همه چیز یادش میآد.
مینا: کار خوبی کردی.
امیر: یه چیزهایی یادش اومده مینا. مثلا یادش اومده اسم زنش چی ئه؟ درست میگم آقای مهندس؟ اسم زنت چی بود؟
مهندس: یادم نمیآد.
امیر: آ…ذر
مهندس: آذر؟ نمیدونم. مطمئن نیستم. [ با بغض ] مغزم فرسوده شده، کمکم نمیکنه.
امیر: این کارت عصبانیم میکنه مهندس.
مینا: چهکارش داری امیر؟
امیر: غصه خوردن چه کمکی بهش میکنه؟ گوش کن مهندس، تو الان باید خوشحال باشی که توی خیابان سرگردون نیستی. توی یه خونهای فرصت داری استراحت کنی با خیال راحت به یاد بیاری کی هستی، به یاد بیاری شماره تلفن خونهتون چند ئه و خانوادهت رو که نگرانت هستند از نگرانی دربیاری.
مهندس: من چهقدر فرصت دارم که به یاد بیارم؟
امیر: هر چهقدر که بخوای.
مهندس: من میترسم اگه دیر یادم بیاد، شما من رو تحویل پلیس بدین.
مینا: ما هیچوقت همچین کاری نمیکنیم. شما جای پدر ما هستین.
[امیر گوشی تلفن را برمیدارد و دارد شماره میگیرد. ]
مهندس: [ ترسان ] خواهش میکنم به دیوونهخونه زنگ نزنین، من دیوونه نیستم.
امیر: من میخوام به یکی از دوستانم زنگ بزنم.
مهندس: [ گریهکنان ] میترسم فکر کنین من دیوونه شدهم. اما بهخدا من فقط همه چیز یادم رفته.
مینا: خب امیر فعلا تلفن نکن.
امیر: عجب گرفتاری شدیمها. [ گوشی را میگذارد. ]
مینا: شما تا زمانی که همه چیز یادتون نیاد میتونین توی خونهی ما بمونین. ما خوشحال میشیم بهتون کمک کنیم.
امیر: پا شو مهندس بریم توی اون اتاق یه خورده استراحت کن من مطمئنم همینکه استراحت کنی، همه چیز یادت میآد.
[ نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود.]
امیر: اگه بعد از استراحت هیچچیز یادش نیاد چی؟
مینا: یکی دو روز بهش فرصت میدیم یادش میآد.
امیر: راستش من یه کم شک برم داشته که واقعا همه چیز رو فراموش کرده باشه. دیدی چهقدر اصرار داره که به پلیس معرفیش نکنیم؟ مبادا بفرستیمش دیوونهخونه؟ انگار داره سعی میکنه حس ترحم ما رو جلب کنه.
مینا: آخه چرا باید همچینکاری بکنه؟
امیر: شاید یکی از این پیرهایی ئه که با خانوادهش قهر کرده اومده بیرون و جایی نداره بره. میخواد یکی دو روز دور از خانواده باشه که اونها نگرانش بشن. به اصطلاح داره خودش رو برای خانوادهش لوس میکنه. گاهیوقتها مسافرهای اینجوری به پستم میخورن. اما اگه معلوم بشه این هم داره نقش بازی میکنه، پس خیلی آرتیست ئه. همینجور یه ریز توی تاکسی اشک میریخت میگفت من اسمم رو فراموش کردهم. آدرس خونهم یادم نمیآد.
مینا: پیرمرد بیچاره. فکر نمی کنم همچین آدمی باشه.
امیر: از این مسافرها خیلی میخوره به پستم. تا سوار تاکسی میشن، میگن ببخشید، ممکن ئه لطفا من رو تا دم در خونهم برسونین. من کیف پولم رو نیاوردهام. اگه بریم در خونهم، پول رو میدم. بعضیهاشون برای این میگن که من تعارف کنم ازشون پول نگیرم، بعضیهاشون هم میخوان من مجبور شم تا در خونه برسونمشون. یه بار یکیشون یهو دستش رو گذاشت روی قلبش گفت که آخ دارم میمیرم. تو رو خدا تا در خونه من رو برسون. رسوندمش. بعد از اون دو بار دیگه سوار تاکسیم شد هر دو بار هم همین بازی رو در آورد.
مینا: آخی! تو به روش نیاوردی که؟
امیر: نه.
مینا.: به پیرها خیلی بیتوجهی میشه.
امیر: به راننده تاکسیها هم همینطور.
مینا: اه! دارم جدی حرف میزنم.
امیر: اه!؟ گه خوردم ببخشید. خوب ئه؟
مینا: من هر وقت پیرها رو توی خیابون میبینم، از پیر شدن خودم میترسم. دلم میگیره از فکر اینکه من هم یه روز پیر میشم.
امیر: لا اله الا الله. تو از الان بهخاطر سی چهل سال بعد داری غصه میخوری؟ من نمیذارم تو پیر شی. به جان خودم.
مینا: تو مردی، نمیتونی حس کنی چی دارم میگم. تو چیزی رو که من توی خیابون میبینم و حس میکنم، نمیبینی. این دفعه توی خیابون به زنهای پیر دقت کن. هیچکس بهشون توجهی نداره، انگار وجود ندارن.
امیر: وقتی از خواب بیدار شد، بهش میگم کتش رو بده به جارختی آویزون کنم، اگه حاضر نشه بده، معلوم میشه داره نقش بازی میکنه.
مینا: از کجا معلوم میشه؟
امیر: این پیرها معمولا شماره تلفن و حتی نشونی خونهشون رو توی جیب کتشون یا توی کیف پولشون نگهمیدارن که اگه اتفاق بدی براشون افتاد، یکی بتونه به خانوادهشون خبر بده. اگه هیچ جورایی نشه کتش رو بده معلوم میشه شماره تلفن و آدرس خونهش توی جیب کتش ئه.
مینا: اگه همچین کسی بود، میتونست بره امشب رو توی یه مسافرخونه بخوابه.
امیر: اغلب این پیرها پولی ندارن. خانوادههاشون نمیذارن پول با خودشون داشته باشن.
[ نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود ]
مینا: شما خوب خوابیدی؟
مهندس: خوابم نمیاومد. نگرانی نمیذاشت بخوابم. ما پیرها فقط بلدیم چرت بزنیم. همهی روز رو چرت میزنیم ولی وقتی میخوایم بخوابیم خوابمون نمیآد.
امیر: مهندس، وقت خوابت که برسه، خوابت میبره. هنوز هیچچی یادت نمیآد؟
مهندس: من خیلی فکر کردم. شاید برای همین بود که خوابم نمیبرد. حالا دیگه مطمئنم که اسم زنم لیلا ست.
امیر: پس اسم زنت آذر نیست؟
مهندس: نه. اسمش لیلا ست. این هم یادم اومد که من یه دختر دارم و سه تا پسر.
مینا: خیلی خوب ئه. باز هم چیزی یادت اومده؟
مهندس: من سعی کردم مجسم کنم توی خونهی خودم هستم مثلا میخوام قرصم رو بخورم باید یکی از بچههام رو صدا کنم، اما هر چی فکر کردم اسم بچههام یادم نیومد. اما این یادم اومد که من از دخترم یه نوه دارم. چون مجسم کردم میخوام بچههام رو صدا کنم اسمشون یادم نمیاومد اما نوهم کنارم نشسته بود داشت بازی میکرد. یه دختر کوچولو که موهاش رو خرگوشی میبنده.
امیر: اسمش یادت نیومد؟
مهندس: نه، نمیدونم چهم شده.
مینا: اشکالی نداره. دیگه وقتش ئه شام بخوریم نه؟
امیر: آره شام بخورم. راستی، نمیخوای کتت رو درآری مهندس؟ کتت رو بده به جارختی آویزون کنم.
مهندس: من راحتم.
امیر: با کت واقعا راحتی؟
مهندس: بله، راحتم.
امیر: آخه مگه میشه آدم توی خونه با کت راحت باشه؟ توی خونهی خودت هم هر وقت شام میخوردی، کت تنت بود؟
مهندس: یادم نمیآد توی خونهم چهکار میکردم، اما الان با کت راحتم.
امیر: لا اله الا الله.
مینا: امیر. گفت راحت ئه دیگه. تعارف که نداره.
امیر: خیلی خب. خیلی خب.
[ نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود مهندس دارد به سمت اتاق خواب میرود.]
مینا: بیا. این پیژامه رو بده بهش.
امیر: این قدیمیها همه زیر شلوارشون پیژامه میپوشن.
مینا: شاید این با همهی قدیمیها فرق داشته باشه.
امیر: آره خب. مهندس ئه این. ( به مهندس که به در اتاق خواب رسیده نزدیک میشود. ) مهندس!
مهندس: بله؟
امیر: برای خواب که کت و شلوارت رو درمیآری مهندس؟
مهندس: بله. اتوش خراب میشه.
امیر: پس این پیژامه رو بگیر هر وقت که خواستی بخوابی بپوشش.
مهندس: متشکرم. من زیر شلوارم پیژامه دارم.
امیر: خیلی خب. شب خوش.
مهندس: شب به خیر.
امیر: راستی مهندس. یادت نره باز. توالت اونجا ست.
مهندس: بله. شب به خیر خانوم.
مینا: شب به خیر.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
( امیر از سوراخ کلید در دارد نگاه میکند. )
مینا: امیر!
امیر: شلوارش رو درآورد گذاشت بالا سرش.
مینا: بیا اینجا امیر. بیا. کار خوبی نمیکنی دزدکی نگاش میکنی. بیا دیگه.
امیر(به طرف مینا میآید ): برق رو خاموش کرد.
مینا: تو هنوز فکرت مشغول این ئه که این بابا داره راست میگه یا نه؟
امیر: خب آره. من باید سردربیارم.
مینا: چه فرقی برات میکنه؟ اگه تو بری دست توی جیب شلوارش بکنی نشانی خونهش و شماره تلفنش رو اون تو پیدا کنی من باز هم حسم به این پیرمرد عوض نمیشه. اصلا مهم نیست که اون داره راست میگه یا نه. مهم این ئه که اون به کمک ما نیاز داره.
امیر: ولی برای من مهم ئه که بدونم داره راست میگه یا دروغ. بذار کار خودم رو بکنم دیگه مینا.
مینا: حتی اگه داره دروغ میگه حتی اگه داره نقش بازی میکنه ما وظیفهمون ئه بهش کمک کنیم. آدمی هم نیست که نگران باشیم اگه توی خونه بمونه مبادا بلایی سرمون بیاره. این پیرمرد راست یا دروغ به هر حال به کمک ما نیاز داره امیر. حتی اگه معلوم بشه داشت نقش بازی میکرد ما نباید به روی خودمون بیاریم.
امیر: خیلی خب. ولی من باید بفهمم راست میگه یا دروغ.
مینا: اصلا چه اشکالی داره این آدم امشب یا دو شب دیگه هم اینجا باشه؟ شاید واقعا به قول تو با خانوادهش قهر کرده باشه. خب بهش امکان بدیم خودش رو برای خانوادهش لوس کنه. شاید دفعهی بعد خانوادهش بیشتر بهش توجه کنن. من حتی میخوام بهش بگی باز هم خونهی ما بیاد. بهش امکان بدیم اگه لازم دونست باز هم خودش رو برای خانوادهش لوس کنه.
امیر: لا اله الا الله.
مینا: امیر! ما هم یه روز پیر میشیمها.
امیر: خب آره.
مینا: به اون روز فکر کن. به خدا ما توی این دنیا هر جور رفتار کنیم پژواکش به خودمون برمیگرده امیر. من خوشم نمیآد تو دست کنی توی جیب کت و شلوارش. دلم میخواد فکر کنم اون راست گفته. تو بهخاطر من هم که شده دست توی جیب کت و شلوارش نمیکنی. درست میگم امیر؟ بهم قول بده.
امیر: تو که گفتی برات فرقی نمیکنه اون داره راست میگه یا دروغ؟
مینا: آخه کی بدش میآد همهی حرفهایی که میشنوه راست باشه؟
صدا: "منطقهی آزاد" هفتمین نمایشنامهی مهران صوفی به فضای دو اثر ناموفق و ناتمامش " ماجرای سوسکها" و " افسانه" شباهت دارد. نویسنده بیشک به دلیل عدم موفقیت دو نمایشنامهی نامبرده بار دیگر به مسئلهی عدم امنیت میپردازد. این بار تلاش چندین سالهی مهران صوفی در خلق اثری دربارهی عدم امنیت به نتیجه میرسد.
بهار: خوش به حال اونهایی که از زندگی خودشون راضی هستند.
نیما: خوش به حال اونهایی که میتونن عاشق بشن.
سیمین: خوش به حال اونهایی که سالم ند.
سحر: خوش به حال من.
مریم: خوش به حال اونهایی که میتونن خودشون رو با شرایط موجود تطبیق بدن.
امید: خوش به حال اونهایی که بیشعورن.
دکتر: خب. شروع کنین. دلم نمیخواد اتفاق هفتهی پیش تکرار بشه. همهتونpassive بودین. فکر کنین اینجا منطقهی آزاد شما ست. هر جور دلتون میخواد حرف بزنین با هر لحنی که دلتون میخواد. دلم میخواد صدای نعرهتون رو بشنوم.
) بهار نعره میزند. (
دکتر: آره، این درست ئه. اینجا ست که باید خودتون رو بریزین بیرون. خوب ئه. ولی این تازه آسونترین کاری ئه که می شه کرد. ( فریاد میزند: ) آره، بی خود نعره زدن آسون ئه. وقتی سخت میشه که بخواین مخالفتتون رو اعلام کنین. (دوباره با لحن معمولی ) حالا ببینم چهکار میکنین. اگه احساس میکنین یکی توی شما هست که حضور اون باعث میشه اینقدر passive باشین پیش نهاد حذفش رو بدین. واقعا دلتون برای پولی که میدین به من نمیسوزه؟ لااقل بهخاطر پولی که دادین سعی کنین اون چیزی رو که برای به دست آوردنش اومدین اینجا به دست بیارین. کسی دودستی بهتون نمیده. خودتون باید به دستش بیارین. بیپروایی و اعتماد به نفسی که باهاش به دنیا اومدین ولی یواش یواش ازتون گرفته شده. شهامت ابراز عقیده که مدتها ست از شما گرفته شده. ساکت نشینین. وقتی یکی نظرش رو میگه اگه با نظرش مخالفین ازش بخواین دربارهی حرفی که زده بیشتر توضیح بده اگه قانع نشدین نظر خودتون رو بگین. نظر خودتون رو بی پروا بگین. بهار جان جملهت رو تکرار کن و دربارهش توضیح بده.
بهار: خوش به حال اونهایی که از زندگی خودشون راضی هستند. فکر نکنم جملهم احتیاجی به توضیح داشته باشه.
دکتر: بله. درست ئه. خب، کیها با نظر بهار مخالفند؟
( چند نفر دست خود را بالا میبرند. دکتر به مریم اشاره میکند.)
دکتر: بگو مریم.
مریم ( با خشم میگوید ) من فکر میکنم حرف بهار غلط ئه چون به اعتقاد من آدم راضی وجود نداره. ممکن ئه خیلی آدمها خودشون رو با وضعیتی که دارن تطبیق بدن ولی این راضی بودن نیست. من فکر میکنم هر آدمی حتی در بهترین شرایط ناراضی ئه.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
سحر: خوش به حال من چون از زندگی خودم راضیم. عاشقم. سالمم. میتونم خودم رو با شرایط موجود تطبیق بدم ولی بیشعور نیستم حسرت آدمهای بی شعور رو هم نمیخورم. من احساس خوشبختی میکنم.
(مریم و بهار دست خود را بلند کردهاند. )
دکتر: بگو مریم.
مریم: چهطور میشه احساس خوشبختی کرد وقتی که آدم نه چهرهش رو خودش انتخاب کرده نه محل زندگیش رو و نه پدر و مادرش رو؟ ما هیچ کدومشون رو خودمون انتخاب نکردیم پس چهطور میشه احساس خوشبختی کرد؟ من اسیر چهرهم هستم. اسیر محل تولدم. اسیر ببخشید مامان اسیر پدر و مادرم. اسیر همهی چیزهایی که خودم انتخابشون نکردهم. به همین دلیل مثل سحر احساس خوشبختی نمیکنم.
دکتر: بگو بهار.
بهار: قرار بر این بود که رک باشیم دیگه؟
دکتر: بله.
بهار: من احساس خوشبختی نمیکنم و وقتی یکی میگه خوشبخت ئه بیاختیار یاد چند جملهی یه نامه از بودلر میافتم.
سیمین: کی؟
بهار: بودلر...
نیما: مربی رئال مادرید.
بهار: نهخیر. یه شاعر فرانسوی ئه. بودلر توی نامهش نوشته: "شما چهقدر آدم خوشبختی هستید. چهقدر برایتان متاسفم. انسان باید خیلی خیلی تنزل کرده باشد که خود را خوشبخت احساس کند."
( نیما دست خود را بلند کرده است. )
نیما: من هم خیلی رک میخوام دربارهی حرف بهار بگم به نظر من خیلی بد ئه که آدم حرف خودش رو نگه به حرف دیگران استناد کنه. به نظر من مخالفتهای بهار فقط ادا اصول ئه. من فکر میکنم این خیلی خوب ئه که سحر احساس خوشبختی میکنه. من بهش غبطه میخورم.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. افراد دیگری روبهروی دکتر نشستهاند. )
دکتر: ما میتونیم عاشق بشیم و مورد عشق واقع بشیم فقط باید اراده کنیم. ما میتونیم تصمیم بگیریم عاشق بشیم یا مورد عشق و دوستی واقع بشیم. همهی ما نیاز به این داریم که دوستمون داشته باشن کسی که بینیاز از دوستداشته شدن ئه حتما باید فکری به حال خودش بکنه. وقتی کسی رو دوست داریم و متقابلا او به ما علاقهمند ئه ما به آرامش خاطر میرسیم. عشق به ما انرژی میده. شفا بخش ئه. هم کسی رو که مورد عشق واقع میشه شفا میده و هم کسی رو که عاشق ئه. عشقورزی و انرژی دادن به دیگران بهترین کار ممکنی ئه که میتونیم در حق خودمون بکنیم. ما هر چه بیشتر بتونیم عشق بورزیم و دیگران رو ستایش کنیم انرژی بیشتری در ما به جریان میافته.
حسین: منظورتون از عشق چه نوع عشقی ئه دکتر؟ عشق زن و مرد به هم؟
دکتر: عشق خیلی مفهوم کلیتری ئه. عشق زن و مرد با هم یه بخش از این مفهوم کلی ئه.
فریده: ببخشید دکتر من میخواستم اگه اشکالی نداره مسائل کلی رو بذاریم کنار دربارهی مسائل جزئیتری با هم صحبت کنیم؟
دکتر: مثلا؟
فریده: مثلا من خیلی دلم میخواد بدونم شما زن و بچه دارین ندارین؟
حسین: راستش من هم خیلی دلم میخواد بدونم.
دکتر: سوالهای خصوصی ممنوع.
فریده: مثل اینکه قرار ئه ما مسائل خصوصیمون رو به شما بگیم.
دکتر: شما باید مسائلتون رو بگین که بتونم کمکتون کنم. ولی من چه لزومی داره مسائل خصوصیم رو بهتون بگم؟
فریده: چرا رای نگیریم دکتر؟ کسانی که موافقن آقای دکتر به سوالهای ما دربارهی زندگی خصوصیش جواب بده دستشون رو ببرن بالا.
( هر چهار نفر دستشان را بالا میبرند. )
دکتر: خب من و همسرم از هم جدا شدیم. دو تا دختر و یه پسر هم دارم.
فریده:پس چرا ما بچههاتون رو نمیبینیم دکتر؟ البته ببخشیدها.
دکتر: اونها خارج از کشور زندگی میکنن.
سجاد:ممکن ئه بگین برای چی از خانمتون جدا شدین؟
دکتر:اگه ربطی داشت حتما میگفتم ولی اینجوری ما از بحث اصلیمون دور میشیم.
مصطفی: چه اشکالی داره دکتر. گاهی وقتها بحثهای فرعی لازم ئه.
دکتر: باشه یه وقت دیگه.
فریده:اگه من اصرار داشته باشم بگین چی؟
دکتر:اصرار فایدهای نداره. خب چی داشتم میگفتم؟
فریده:ولی من اصرار دارم بدونم.
حسین:من هم اصرار دارم.
مصطفی:راستش من هم اصرار دارم بدونم دکتر.
دکتر:فایدهای نداره.
سجاد: حالا که اینطور ئه من هم اصرار دارم دکتر.
دکتر: نه.
حسین:اگه من بگم شما مجبورین بگین اونوقت چی دکتر؟
( دکتر میخندد. )
حسین:حرف خندهداری زدهم؟
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن می شود. )
مصطفی: ما داشتیم زن فاسدی رو محاکمه میکردیم اون به ما گفت شما باعث شدین به راه خلاف کشیده بشه. گویا شوهرش بهش خیانت میکرد. به شما مراجعه کرد که راهنماییش کنین ازتون پرسید چه کار باید بکنه شما بهش گفتین بره به شوهرش خیانت کنه.
فریده: واقعا شما به اون زن گفتین به شوهرش خیانت کنه؟
دکتر: شما چهکاره هستین که محاکمهش میکردین؟
حسین: ما کارهای نیستیم ولی حسب وظیفهی شرعی آدمهای فاسد رو از هستی ساقط میکنیم. الان هم داریم انجام وظیفه میکنیم.
سجاد: آدمهای فاسد زیادی هستند که باید دنیا رو از وجود منحوسشون پاک کنیم.
مصطفی: مطمئن باشین عدالت رو رعایت میکنیم. شما حق دارین هر دفاعی که میخواین از خودتون بکنین.
حسین: به نفعت ئه که سعی کنی از خودت دفاع کنی. چون اگه جمع ما تو رو گناهکار تشخیص بده اعدام میشی. حکم هم بلافاصله اجرا میشه.
مصطفی: ولی اگه خدا بخواد بیگناه تشخیص داده بشین ما نه تنها کاریتون نداریم که حتی براتون دعا میکنیم سالهای سال سالم و سرحال زندگی کنین.
فریده: ما یه هفته ست اینجا رو زیر نظر داریم. یه آدمهایی این جا رفت و آمد میکنن. تا نیم ساعت دیگه هم پیداشون میشه. چیکار میکنین دکتر؟
دکتر: با هم حرف میزنیم.
فریده: دربارهی چی؟
دکتر: دربارهی خودمون. خواستهامون از زندگی از دیگران.
مصطفی: ما میخوایم امروز توی جمعتون باشیم. ما رو به جمع معرفی کنین. بگین اومدیم یه جلسه رایگان که ببنیم دلمون میخواد باز هم بیایم یا نه.
(صدای زنگ خانه. )
مصطفی: منتظر کسی هستین؟
دکتر:گاهیوقتها بچههای کلاسم زودتر میرسن.
حسین: بهتر ئه به ما کلک نزنی دکتر. همهمون مسلحیم.
مصطفی: دکتر عاقلتر از این حرفها ست. اگه بدونیم فقط دارین با هم حرف میزنین کاری به کار کسی نداریم.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
سحر: کاش میشد خوابهام رو ضبط کنم.
مصطفی: ترجیح میدم فعلا شنونده باشم.
سیمین: کاش میشد مثل پاککن که نوشتههای کاغذ رو پاک میکنه هر چی رو که توی ذهنم هست و دوست ندارم باشن پاکشون کنم.
حسین: حرفی ندارم.
نیما: کاش توی کشوری زندگی میکردم که توش می تونستم احساس امنیت کنم.
فریده: کاش آقا هر چه زودتر ظهور کنه.
بهار: کاش هیچوقت گرسنه نمیشدم. لازم نبود غذا بخورم. لازم نبود بخوابم.
امید: کاش همینطور که خیلی راحت میشه از شهری به شهر دیگه رفت کاش میشد به همین راحتی از کشوری به کشور دیگه رفت بدون ویزا بدون گذرنامه.
سجاد: کاش خداوند عاقبت همهی ما رو ختم به خیر کنه.
مریم: کاش میتونستم هر وقت دلم میخواد نامریی بشم. اگه میتونستم نامریی بشم مطمئنم خیلی آدمها رو میکشتم. آره، مهمترین کاری که میکردم این بود که آدمهای مزخرف رو بکشم.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن میشود. )
نیما: کاش توی کشوری زندگی میکردم که توش می تونستم احساس امنیت کنم.
دکتر: خب کیها با نظر نیما مخالفن؟
( چهار تازهوارد دستشان را بلند میکنند. )
دکتر ( به مصطفی): شما شروع کنید.
مصطفی ( به نیما ): میخواستم بدونم منظورتون چه جور امنیتی ئه؟
نیما: امنیت روحی روانی، اقتصادی، هر جور امنیتی.
سجاد: شما هیچجورهایی احساس امنیت نمیکنین؟
نیما: نه.
حسین: فکر کنم مشکل خودتونین. مثلا من خودم خیلی هم احساس امنیت میکنم. ( به مصطفی ) آقا شما احساس امنیت نمیکنین؟
مصطفی: من هم نمیفهمم چرا ایشون اینجوری فکر میکنن. ما توی یکی از امنترین کشورهای جهان زندگی میکنیم.
فریده: شاید منظورشون این ئه که هر کاری دلشون میخواد بکنن هر حرف رکیکی دلشون میخواد بزنن هیشکی کاری به کارشون نداشته باشه.
سجاد: آدمی که مرتکب گناه و جرم و جنایت بشه احساس عدم امنیت میکنه.
مریم: ببخشید دکتر شما این آقایون و این خانوم رو معرفی نکردین. میخوان توی این کلاس ثبت نام کنن؟
دکتر: نمیدونم. هنوز تصمیم خودشون رو نگرفتند. این جلسه رو رایگان اومدند شاید هم بخوان ثبتنام کنن.
مریم: من از همین حالا پیشنهاد حذفشون رو میکنم. به نظر من با طرز فکری که دارن مناسب منطقهی آزاد ما نیستند.
مصطفی: ببخشید من متوجه نمیشم. آقای دکتر هم توضیح ندادند. منظورتون از منطقهی آزاد شما چی ئه؟
مریم: از اسمش کاملا پیدا ست...
دکتر:اجازه بدین من توضیح بدم. من خودم توضیح میدم.
( نور صحنه خاموش میشود. )
صدا: شخصیتهای مهران صوفی خواهان تغییر شرایط هستند. آنان ضرورت تغییر را با تمام وجود احساس میکنند گرچه به خوبی میدانند که تنها خواستن آنان شرط کافی برای تغییر شرایط حاکم بر جامعه نیست. آنان با حسرت اعتراف میکنند که در برابر سوداگری و فضای ناسالم جامعهی خود نمیتوانند قد علم کنند.
رامین: شاید هر کس به دنیا میآد فرستادهای ئه که جهان رو در حد توانایی خودش تغییر بده. بنابراین همهی کسانی که با هم به دنیا میآن اگه در حد توانایی خودشون جهان رو تغییر بدن در یک زمان بهخصوص تمام ساختار جهان تغییر میکنه. پس هر کس که به دنیا میآد یه فرشته ست. اما واقعیت این ئه که نمیتونه فرشته باقی بمونه. شرایط اجتماع، مسایل وحشتناکی مثل احساس مالکانه، مسابقهی پول و سوداگری و …مثل یه باتلاق همه رو به طرف خودش میکشه و غرق میکنه.
صدا: " تنها راه ممکن " آخرین نمایشنامهی مهران صوفی در واقع یک سخنرانی رو به تماشاگران، یک نمایش تک نفره خطاب به تماشاگران است. این نمایشنامه به لحاظ ارائهی دیدگاه کلیدیترین اثر نویسنده است. همهی مفاهیم و مضامین آثار قبلی مهران صوفی در این آخرین اثر وی به شکلی کاملا صریح مطرح شده است.
رامین: جامعهای که توش از نیاز مردم به غذا، مسکن و بهداشت سوءاستفاده بشه جامعهی ناامنی ئه.
صدا: تکگویی سخنران هشتمین نمایشنامهی مهران صوفی گرچه تا حدودی شعاری به نظر میرسد ولی بیتردید حدیث نفس نسلی ست که همچون نویسنده نسلی امیدوار تلقی میشد. نسلی که آرمانهای بزرگی در سر داشت اما زمانهی تلخ آنان را به نسلی خسته، بیآرمان و ناامید تبدیل کرده است.
رامین: با توجه به جامعه و شرایطی که توش زندگی میکنیم هر کلمهای برام معنای مخصوص به خودش داره. مثلا صبر از نظر من یعنی انتظار طولانی. اگه توی یه جامعهی باز زندگی میکردم فکر میکنم صبر به نظر من به معنای انتظار کوتاه مدت بود. یا کلمهی ازخودگذشتگی. من بیفایده بودن از خودگذشتگی رو توی جامعهی خودمون کاملا حس میکنم. بنابراین ترجیح میدم درحالی که وجود دارم از خودم بگذرم. مثلا حاضرم احساس مالکانهم رو به لباسم نادیده بگیرم لباسم رو به کسی ببخشم و فکر میکنم این ازخودگذشتگی ئه. اما نمیتونم بهخاطر وطن یا به خاطر کسی خودم رو به کشتن بدم چون اطمینان ندارم با نفله کردن خودم و دیگران وطن خوبی برای دیگران به وجود میآد. هیچ هم مطمئن نیستم با از خودگذشتگی به خاطر یه نفر دیگه، آدم خوبی رو از مرگ نجات دادهم. از کجا بدونم آدمی که دارم نجاتش میدم. یه رذل بیشعور بیشتر نیست.
صدا: رنج جانکاهی که شخصیتهای آثار مهران صوفی گرفتارش هستند متاثر از واقعیت تلخ ایران معاصر است. آدمهای این آثار به راستی از بدیهیترین حقوق انسانی محرومند و برای رسیدن به وضعیتی درخور، وضعیتی البته بسیار ساده و کوچک دست و پا میزنند.
رامین: امید! چه امیدی! نگو امیدی هست. این حرف اینقدر مسخره ست که عصبانیم میکنه. اما اگه میخوای اصرار کنی که هست اگه بخوای بگی در اعماق ناامیدی، پشت تودهی کثیف این همه پلشتی، روزنهی امیدی هست، من هم انکار نمیکنم. هیچ کس دیگری هم فکر نکنم انکار کنه. اما وجود اون روزنهی مسخره چه اهمیتی داره. پایان شب سیه سپید است؟ ولی من نمیخوام صد سال سیاه هم پایان یه همچو شب سیاهی سپید باشه. چون این شب اونقدر طولانی شده که وقتی روز بشه من دیگه وجود ندارم اگر هم وجود داشته باشم دیگه نای زندگی ندارم.
صدا: نام آخرین نمایشنامهی مهران صوفی " تنها راه ممکن " به جملاتی پایانی اثر ارتباط دارد. سخنران دربارهی راههای ممکن برای درک ضرورت خوبی کردن و برقراری عدالت در دنیا حرف میزند ولی راهی که به عنوان تنها راه حل ممکن برای به وجود آمدن دنیایی خوب و عادلانه بیان میکند در واقع راهی ناممکن و انکار وجود عدالت در دنیا ست.
رامین: اگه بر دنیا نظمی حکمفرما بود نظمی که بر مبنای اون کسی میمرد که حضورش توی این دنیا ضروری نبود چون که حضورش باعث رنج دیگران بود اونوقت میشد ادعا کرد ما در دنیای عادلانهی زندگی میکنیم دنیا وقتی دنیای عادلانهای ئه که هر کس بدی کنه بمیره کسی که خوبی میکنه زنده بمونه. فقط در این صورت ممکن بود خوبی بر دنیا حکمفرما بشه چون آدمها میفهمیدن تنها شرط بیشتر زنده بودن خوبی کردن ئه. تنها راه غیرممکن برای وجود عدالت در دنیا همین ئه.
صدا: " مهران صوفی" در پاییز سال 1377 به فرانسه مهاجرات نمود و در سال 1382 در شهر ساحلی " مارسی " در تنهایی و گمنانی در گذشت. [5]
پایان
تیرماه 1383
بازنویسی: شهریور، مهر، آبان، آذر و دیماه 1383
بازنویسی دوباره: مردادماه 1384
این نمایشنامه نخستینبار به کارگردانی محمد یعقوبی در شهریورماه سال 1384 در تئاتر شهر، سالن سایه به مدت یک ماه اجرای عمومی شد.
طراح صحنه: رضا شاپورزاده
آهنگساز: بهرنگ بقایی
دستیاران: امین بهروزی، الهام خداوردی
مدیران صحنه: فرانک کلانتر، سامان پورسلیمانی
بازیگران: بهروز بقایی، ناهید مسلمی، علی سلیمانی، حمید ابراهیمی، آیدا کیخایی، مهدی صباغی، نسرین نصرتی، پگاه طبسینژاد، امیرحسین حسینی، جواد مولانیا، شبنم خزلی، امین بهروزی، ئهستیره مرتضایی، حسین سلیمانی، طوفان مهردادیان، پیمان دانشمند، عبدالرحمان هوشیار، سعید چنگیزیان
[1] در اجرای این نمایش به کارگردانی محمد یعقوبی در آغاز سه تکه متن به ترتیب توسط بکپروژکشن روی دیوار صحنه به تماشاگر ارائه میشد که زیر هر تکه متن نوشته شده بود: بخشی از یادداشتهای مهران صوفی.
نخستین تکه متن این بود: شاید هر کس به دنیا میآید فرستادهای ست که جهان را در حد توانایی خود تغییر دهد. ولی واقعیت این است که نمیتواند فرشته باقی بماند.
[2] در اجرای این نمایش بازیگر رو به دیوار چهارم به عکس فرضی همسر فریدون نگاه میکرد و عکس همسر فریدون توسط بکپروژکشن روی دیوار صحنه به تماشاگر نشان داده میشد.
[3] مطابق توضیح بالا عکس دختر فریدون هم به تماشاگر نشان داده میشد.
[4] در اجرای این نمایش بازیگر رو به دیوار چهارم به عکس فرضی همسر فریدون نگاه میکرد و عکس همسر فریدون توسط بکپروژکشن روی دیوار صحنه به تماشاگر نشان داده میشد.
[5] در پایان اجرا عکسهای مهران صوفی از کودکی تا آخرین روزهای زندگی توسط بکپروژکشن روی دیوار صحنه به تماشاگر نشان داده میشد. همزمان دیوار متحرک صحنه که عکسها روی آن پخش میشد به آهستگی از عمق صحنه به سمت تماشاگر جلو میآمد.