در حال بارگذاری ...
...

متن نمایشنامه قرمز و دیگران نوشته محمد یعقوبی

مکان: یک پارک پرده‌‌ی اول صحنه: قرمز یکی روی نیمکتی خوابیده، یکی روی نیمکتی دیگر دارد روزنامه می‌خواند. یکی دارد...و روی یک نیمکت مردی که سراپا قرمز پوشیده نشسته است. بالای چهل و پنج سال به نظر می‌رسد. یک تکه مقوا در ...

مکان: یک پارک
پرده‌‌ی اول
صحنه: قرمز
یکی روی نیمکتی خوابیده، یکی روی نیمکتی دیگر دارد روزنامه می‌خواند. یکی دارد...و روی یک نیمکت مردی که سراپا قرمز پوشیده نشسته است. بالای چهل و پنج سال به نظر می‌رسد. یک تکه مقوا در دست دارد که روی آن با خط قرمز نوشته شده: اگر تصمیم گرفته‌اید خود را بکشید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش می‌شود.

صحنه: ناهید و نرگس
( ناهید روی نیمکت نشسته است. زنی چادری که عینک آفتابی به چشم دارد به او نزدیک می‌شود. نگاه ناهید به سمت دیگر پارک است. زن چادری کنار ناهید می‌نشیند. )
نرگس: سلام ناهید. ( ناهید به سرعت از روی نیمکت برمی‌خیزد که برود. نرگس دست‌ش را می‌گیرد ) بشین. من تنهام.
ناهید: جون مامان دروغ نمی‌گی؟
نرگس: نه به قرآن مجید.
ناهید: مواظب بودی کسی دنبال‌ت نکنه؟
نرگس: آره.
ناهید: چه جوری پیدام کردی؟
نرگس: مهران عکس‌ت رو داده توی روزنامه چاپ کرده‌ن.
ناهید: کی چاپ شده؟
نرگس: دیروز. نوشته شده تو اختلال حواس داری و مدتی ئه از خونه اومدی بیرون و دیگه پیدات نشده. تلفن خونه‌‌تون و خونه‌ی مامان این‌ها رو داده که هر کی تو رو دیده زنگ بزنه.
ناهید: می‌بینی چه آدم رذلی ئه؟ حالا هر کی من رو ببینه فوری زنگ می‌زنه به‌خاطر ثواب‌ش خبر می‌‌ده من رو کجا دیده چون فکر می‌کنه داره یه خانواده رو از نگرانی نجات می‌ده دیگه. نمی‌دونه که داره قبر من رو می‌کنه.
نرگس: شانس آوردی من خونه‌ی بابا این‌ها بودم. وقتی یکی زنگ زد که نشانی تو رو بده گوشی رو من برداشتم. ولی می‌ترسم همین‌که من راه افتادم بیام این‌جا باز یکی دیگه که تو رو دیده زنگ زده باشه نشانی این‌جا رو داده باشه. با این آرایش غلیظی که تو کردی شدی گاو پیشونی سفید. تو واقعا اون کارها رو کردی ناهید؟
ناهید: آره.
ناهید: برای چی گریه می‌کنی؟ آدم‌ها از این‌جا دارن رد می‌شن به ما نگاه می‌کنن. خیلی خب، پا شو برو.
نرگس: خدا رو شکر که من گوشی رو برداشتم. اگه بابا یا علی گوشی رو برمی‌داشتن الان می‌اومدن این‌جا می‌کشتن‌ت. بابا گفته اگه ثابت شه ناهید اون کارها رو کرده خودم سرش رو می‌برم.
ناهید: دیگران خانواده دارن ما هم خانواده داریم.
نرگس: من نگران‌ت هستم ناهید.
ناهید: نگران من نباش. من می‌تونم مشکل‌م رو تنهایی حل کنم. اما اگه پدر و مادر درست و حسابی داشتیم من الان وضع‌م این‌جوری نبود.
نرگس: اون بدبخت‌ها چه تقصیری دارن؟
ناهید: من چند بار از خونه‌ی اون مرتیکه زدم بیرون اومدم پیش مامان این‌ها؟ چه‌قدر به‌شون گفتم من دیگه دوست ندارم برگردم توی اون خونه؟ اما اون‌ها هر بار من رو برگردوندن پیش اون.
نرگس: دل‌م برای مامان می‌سوزه.
ناهید: حال‌ش چه‌طور ئه؟
نرگس: همه‌ش غصه می‌خوره.
ناهید: یه کاری برای من می‌کنی؟
نرگس: چه‌کار کنم؟
ناهید: برو خونه‌ی ما، از توی کشوی میزتوالت‌م قباله‌ی ازدواج و شناس‌نامه‌ی من و مهران رو بردار بیار برای من. ( از کیف خود دسته کلیدی برمی‌دارد. ) این کلید کشویی ئه که قباله‌ و شناس‌نامه‌ها‌ توش ئه. این هم کلید در ورودی ساختمان ئه. این هم کلید آپارتمان ئه.
نرگس: می‌ترسم یهو مهران سربرسه من رو ببینه.
ناهید: اگه الان بری مهران خونه نیست. ولی برای محکم‌کاری همین‌که رسیدی سر کوچه‌مون اول یه زنگ بزن خونه اگه دیدی گوشی رو برنداشت اون‌وقت برو تو. این کار رو برام می‌کنی؟
نرگس: قباله و شناس‌نامه‌‌ها رو برای چی می‌خوای؟
ناهید: می‌خوام برم خارج. نمی‌خوام مهران مدرکی داشته باشه که من رو ممنوع الخروج کنه. تا بخواد هم مدرک جور کنه که من زن‌شم من از این کشور رفتم. دارم پول جور می‌کنم که برم.
نرگس: چه جوری پول جمع می‌کنی؟
ناهید: راه‌ش رو پیدا کردم.
نرگس: ( با بغض ) چه بلایی داری سر خودت می‌آری ناهید؟
ناهید: دیگه هیچ‌چی برام مهم نیست. فکر و ذکرم فقط این ئه که از هر راهی شده پول جمع کنم.
نرگس: کار درستی نمی‌کنی. آخه می‌خوای بری خارج چه‌کار کنی؟ اون‌جا که دیگه نمی‌تونی از این راه پول جمع کنی.
ناهید: اون‌جا دیگه خیال‌م راحت ئه جان‌م در خطر نیست. کار پیدا می‌کنم.
نرگس: از وقتی که این اتفاق برای تو افتاده رابطه‌ی من و حامد هم بد شده. مدام به‌م سرکوفت می‌زنه. هر چرتی دل‌ش می‌خواد به‌م می‌گه. دیگه هیچ اعتراضی نمی‌تونم بکنم. تا یه ایرادی به‌ش می‌گیرم فوری موضوع تو رو می‌کشه وسط بحث. می‌گه خواهرت خراب ئه.
ناهید: گه می‌خوره. بزن توی دهن‌ش. مرتیکه‌ی هیز. همین شوهر پف‌یوز‌ت این‌قدر به‌م هیزی می‌کرد که حال‌م به هم می‌خورد. حالا مرتیکه واسه من پیغمبر شده. من هیچ‌چی به‌ت نمی‌گفتم چون نمی‌خواستم زندگی‌تون به هم بخوره.
نرگس: ولی من می‌فهمیدم. خیلی وقت‌ها به خاطر تو با هم دعوا می‌کردیم.

صحنه: افشین
( ابراهیم، مردی حدود 60 ساله روی نیمکت نشسته است. صدای بلندگوی پارک: از عزیزان خواهشمندیم روی چمن‌های پارک ننشینید. در صورت مشاهده هرگونه خلاف لطفا به حراست پارک گزارش فرمایید.)
افشین: سلام.
ابراهیم: سلام.
افشین: ببخشید شما از شعر خوش‌تون می‌آد؟
ابراهیم: بله.
افشین: من با سرمایه‌ی شخصی یه کتاب شعر چاپ کرده‌م و الان دارم می‌فروشم‌ش. اگه دل‌تون می‌خواد ازم بخرین.
ابراهیم: می‌شه خواهش کنم یکی از شعرهاتون رو بلند برای من بخونید؟ که من تصمیم بگیرم بخرم یا نه.
افشین: خواهش می‌کنم. یه شعر کوتاه رو براتون می‌خونم: ...
ابراهیم: خیلی غم‌گین و سیاه بود. شعرهای امیدوارکننده هم توی کتاب‌تون هست؟
افشین: نه.

صحنه: ناهید و نرگس
نرگس: وقتی فهمیدی داره با زن‌های دیگه می‌پره وسایل‌ت رو جمع می‌کردی می‌رفتی پیش مامان این‌ها.
ناهید: می‌رفتم پیش مامان که همون حرف‌های تکراری‌ش روبه‌م بگه؟" مرد هر کاری کرد چیزی نگیم. اگه با یه زن هم دیدیم‌ش ناراحت نشیم. هر جا بره باز برمی‌گرده پیش زن خودش." آخه این هم شد حرف؟


نرگس: حرف درستی ئه. حق با مامان ئه. مرد اگه خیانت کنه فقط خیانت کرده اما زن اگه خیانت کنه زندگی از هم می‌پاشه. همین‌طور که الان زندگی تو از هم پاشیده.
ناهید: خیلی خب. حرف‌هات رو زدی؟ حالا پا شو برو.
نرگس: من الان نمی‌خوام برم. هنوز می‌‌تونم پیش‌ت باشم.
ناهید: پا شو برو. من منتظر کسی هستم.
نرگس: منتظر کی؟
ناهید: تو چی‌کار داری؟ پا شو برو دیگه.
نرگس: منتظر کی هستی ناهید؟
ناهید: با یکی قرار دارم. گریه نکن. همه دارن نگاه‌مون می‌کنن. بلند شو برو. 0 بار دیگر شمرده و کشیده می‌گوید:) بلند شو برو.
نرگس: من یه خورده پول آوردم برات. ببخشید. بیش‌تر از این نداشتم.
ناهید: دست‌ت درد نکنه.
نرگس: به‌م زنگ بزن. من رو بی‌خبر نذار. صبح‌ها که حامد خونه نیست. به‌م زنگ بزن یه جایی هم‌دیگر رو ببینم.
ناهید: باشه.
نرگس: بیا این چادر رو بگیر سرت کن که نشناسن‌ت. ( چادر مشکی را به ناهید می‌د‌هد. )
ناهید: چادر مامان ئه؟
نرگس: آره. تو رو خدا همین الان سرت کن. دیگه نیا توی این پارک. ممکن ئه تا حالا خیلی‌های دیگه نشانی تو رو داده باشن. تو رو خدا مواظب خودت باش. تو رو خدا همین الان چادر رو سرت کن. ( ناهید چادر را سرش می‌کند. ) این عینگ آفتابی رو بگیر بزن به چشم‌ت. تو رو خدا یه جوری بگرد که مردم نتونن بشناسن‌ت. الهی من قربون‌ت بشم.

صحنه‌: خروس
( قرمز دارد روزنامه می خواند. مردی به او نزدیک می‌شود که سرش زیر کله‌ی عروسکی بزرگ یک خروس پنهان است، نظیر آن‌چه که جلوی برخی رستوران‌ها برای جلب مشتری بر سر می‌گذارند. یک نوشته از گردن مرد آویزان است که روی آن نوشته شده: رستوران پارک آماده‌ی پذیرایی از شما ست. سیگاری به قرمز تعارف می‌کند.)
قرمز: سلام. ( سیگار را می‌گیرد. )
خروس: سلام. ( فندک خود را برای قرمز روشن می‌کند. ) الان نمی‌کشم.
( مرد کله‌ی عروسکی را از سر برمی‌دارد. حدود سی سال دارد. سیگاری برای خود روشن می‌کند. )
مرد: شب رو این‌جا می‌خوابی؟
قرمز: آره.
مرد: من هر روز صبح کارم این ئه که هر کی به‌م سفارش‌ کنه از خواب بیدارش می‌کنم. می‌خوای فردا صبح بیدارت کنم؟
قرمز: بله. ممنون می‌شم.
مرد: اسم‌ت چی ئه؟ وقتی می‌خوام بیدارت کنم چی صدات کنم؟
قرمز: قرمز.
مرد: اسم من هم خروس ئه.
[ قرمز مات به خروس نگاه می‌کند. سپس لب‌خند می‌زند )
قرمز: واقعا شبیه خروسی.
خروس: شبیه خروس نیستم. واقعا یه خروس‌م.
( قرمز مردد شوخی یا جدی بودن حرف خروس باز هم لب‌خند می‌زند ولی با دیدن چهره جدی خروس حالت چهره‌ی او هم جدی می‌شود.]
خروس: بخند. راحت باش. دیگه به خنده مردم عادت کرده‌م.
قرمز: شما واقعا فکرمی‌کنی خروسی؟
خروس: فکرنمی کنم. واقعا هستم. گرفتی چی گفتم؟
قرمز: واقعاً؟
خروس: نکنه می‌خوای واسه‌ت قوقولی قوقو کنم؟
قرمز: نه. نه.
خروس: چه‌کاره‌ای داداش؟
قرمز: بی‌کار.
خروس: دنبال کار می‌گردی پس؟
قرمز: نه.
خروس: پس این چی ئه که نوشتی؟
قرمز: بابت‌ حرف زدن‌م پول از کسی نمی‌گیرم.
خروس: برای چی قرمز پوشیدی؟ ربطی به این نوشته داره؟
قرمز: آره.
خروس: خب. چرا قرمز پوشیدی؟
قرمز: دلیل‌ش رو نمی‌تونم بگم. یه راز ئه.
خروس: خب، من که همه جور آدم دیدم. این هم روش. من از ده ساله‌گی‌م توی این پارک زندگی می‌کنم. خیلی این‌جا رو دوست دارم. اون درخت رو می‌بینی؟
قرمز: آره.
خروس: کدوم رو می‌گم؟
قرمز: اون درازه.
خروس: نه. اون خپله رو می‌گم. اون درخت مال من ئه. اون نیمکت زیرش هم تخت خواب من ئه. این‌جا هم که نشستی مال یه نفر ئه. هر وقت از خونه‌ش قهر می‌کنه عرق می‌خوره می‌آد شب روی این نیمکت می‌خوابه. اگه بیاد باید پاشی بری روی یه نیمکت دیگه.
قرمز: باشه.
خروس: خب، ساعت چند بیدارت کنم؟
قرمز: ساعت هفت از خواب بیدارم کنی خیلی ممنون می‌شم.
خروس: ساعت‌ت رو با ساعت من میزون کن.
قرمز: ساعت‌ شما چند ئه؟
خروس: شش و چهل و پنج دقیقه.
قرمز: ساعت‌ شما پنج دقیقه جلو ئه.
خروس: آره می‌دونم. برای این‌که هیچ‌‌وقت دیر نکنم همیشه پنج دقیقه ساعت‌م رو می‌برم جلو.
قرمز: فکر خوبی ئه
خروس: ببخشید. می‌تونم یه گهی بخورم؟
قرمز: این چه حرفی ئه؟ راحت باشین.
خروس: من نفری پنجاه تومن از کسایی که بیدارشون می‌کنم می‌گیرم.
قرمز: الان باید بدم؟


خروس: اگه زحمتی نیست. من پول رو پیش پیش می‌گیرم. خیلی ببخشیدها.
قرمز: خواهش می‌کنم.
[ قرمز دست در جیب می‌کند که به خروس پول بدهد. ]

صحنه: مارال و فرهاد
( فرهاد و مارال هر دو زیر سی سال هستند. )
مارال: خوب‌م.
فرهاد: خیلی خوش‌حال‌م که می‌بینم‌ت؟ خیلی دل‌م برات تنگ شده بود؟
مارال: واقعا؟
فرهاد: عینک‌ت رو بردار چشم‌هات رو ببینم.
مارال: نه، این‌جوری راحت‌م.
فرهاد: تو خیلی عوض شدی.
مارال: سه سال خیلی آدم رو عوض می‌کنه.
فرهاد: راستی، این هم سوغاتی‌ت.
مارال: دست‌ت درد نکنه.
فرهاد: تو الان یه آدم دیگه‌ای هستی. اصلا شبیه اون دختری نیستی که روی این نیمکت کنارم می‌نشست به صدای بلند می‌خندید و من مجبور بودم هی به‌‌ش بگم صدات رو بیا پایین. ( جمله‌ی آخر را به ترکی می‌گوید. )
مارال: آره، می‌دونم.
فرهاد: من چی؟ خیلی عوض شدم؟
مارال: نه. کی تشریف آوردی؟
فرهاد: دیروز.
مارال: کی برمی‌گردی؟
فرهاد: نمی‌دونم. بستگی به تو داره؟ اگه تو دوست نداشته باشی برم همین‌جا می‌مونم.
مارال: چرا کاری رو که دوست نداری می‌خوای بکنی. به‌خاطر چی می‌خوای این‌جا بمونی؟
فرهاد: به‌خاطر تو.
مارال: از کی تا حالا من برای تو مهم شده‌م؟
فرهاد: تو همیشه برای من مهم بودی و هستی.
مارال: یعنی تو اون‌جا ازدواج نکردی؟
فرهاد: نه.
مارال: برای چی؟ زن‌های ژاپنی خوبن که؟
فرهاد: عینک‌ت رو برداری چشم‌های قشنگ‌ت رو ببینم دیگه.
مارال: نه.
فرهاد: اگه خواهش بکنم چی؟
مارال: نه. خواهش نکن.
فرهاد: ولی من واقعا عوض شده‌م. ازت خواهش کردم. یادت نمی‌آد من چه‌قدر یه دنده بودم؟ تو می‌گفتی بلد نیستم خواهش کنم.
مارال: آره. واقعا یه خورده عوض شدی. ژاپنی‌ها آدم‌های خوبی هستن که یه خورده تربیت‌ت کرده‌ن. ( عینگ خود را برمی‌دارد. )
فرهاد: سلام. حال شما خوب ئه؟ من فرهادم.
مارال: اون‌جا چه کار می‌کردی؟
فرهاد: توی کارخونه‌ی بسته‌بندی کار می‌کردم. 15 ساعت در روز.


صحنه: امید بی‌وجود
خروس: این که داشت باهات حرف می‌زد اسم‌ش امید بی‌وجود ئه. باهاش دم‌خور نشو.
قرمز: برای چی؟ آدم بدی نبود.
خروس: نه. اصلا آدم بدی نیست. خیلی هم پسر حساسی ئه. ولی نذار باهات دم‌خور بشه.
قرمز: برای چی آخه؟
خروس: انحراف جنسی داره. عاشق‌ت می‌شه می‌افتی توی دردسر. خیلی عاشق‌پیشه ست. زیگیل می‌شه و به آسونی ول کن‌ نیست. یه مدتی عاشق من شده بود. نمی‌دونی چه مصیبتی کشیدم تا تونستم پس‌ش بزنم. الان با من قهر ئه.
قرمز: اون نگه‌بان پارک رو می‌بینی؟
خروس: خب؟
قرمز: فکر کنم توی کار پخش مواد مخدر ئه.
خروس: آره. ولی تو کاری به‌ش نداشته باش وگرنه از پارک می‌ندازد‌ت بیرون.

صحنه: مارال و فرهاد
مارال: تو جای من بودی چه‌کار می‌کردی؟ من بی‌خبر می‌زدم می‌رفتم و حتی یه نامه‌ی ناقابل نمی‌نوشتم برات و سه سال بعد برمی‌گشتم و باهات قرار می‌ذاشتم این‌جا، اولین چیزی که توقع داشتی به‌ت بگم چی بود؟
فرهاد: توقع داشتم بگی ببخشید؟
مارال: ببخشید؟ اون‌وقت تو حس می‌کردی همه‌چی حل شد چون من به‌ت گفتم ببخشید؟
فرهاد: آره.
مارال: یا داری دروغ می‌گی یا اگه واقعا این‌طور ئه که می‌گی پس ببخشید خیلی آدم احمقی هستی.
فرهاد: دروغ نمی‌گم آدم احمقی هم نیستم.
مارال: حالا از من چی می‌خوای؟ برای چی به‌م زنگ زدی؟
فرهاد: من برگشتم که باهات ازدواج کنم.
( مارال پوزخند می‌زند. )
فرهاد ( به ترکی ): برای چی می‌خندی؟
مارال: جوک بامزه‌ای بود.
فرهاد: من به خاطر تو برگشتم.
مارال: رفتی ژاپن قشنگ عشق و حال کردی بعدش هم گفتی حالا وقت‌ش ئه برگردم ایران برم سراغ مارال احمق دوست دختر قدیمی بگم دوست‌ت دارم عزیزم. مردهای ایرانی همه‌شون این‌جورین دیگه. عشق و حال خودشون رو می‌کنن و بعد تصمیم می‌گیرن با یه دختر ایرانی ازدواج کنن.
فرهاد: کی می‌ره ژاپن که عشق و حال کنه. من داشتم اون جا کار می‌کردم. ( به ترکی ادامه می‌دهد. ) دست‌هام رو نگاه کن. داشتم اون‌جا جون می‌...
مارال: حتما به‌ت خوش گذشته که سه سال اون‌جا دووم آوردی. تو آدمی نیستی که بتونی جایی که به‌ت بد می گذره دووم بیاری.
فرهاد: من رفتم که پول دربیارم. مجبور بودم این‌قدر بمونم.
مارال: لااقل شهامت داشته باش بگو رفته بودم که دیگه برنگردم اما نتونستم بمونم. تو حتی یه نامه به من ننوشتی. نامه که می‌تونستی بنویسی.
فرهاد: ببخشید.
مارال: این‌قدر بدم می‌آد یکی هر کاری دل‌ش می‌خواد بکنه و بعد بگه ببخشید. واقعا فکر کردی با آوردن یه سوغاتی و ببخشید گفتن همه چیز حل می‌شه؟ وقتی تصمیم گرفتی به‌م زنگ بزنی چی توی مغزت می‌گذشت. یعنی تو توقع داری وقتی بی‌خبر یکی رو می‌ذاری و می‌ری طرف چه‌کار کنه؟ توقع داری منتظرت مونده باشه؟
فرهاد: توقع ندارم منتظرم مونده باشه اما اگه منتظر مونده باشه خیلی خوش‌حال می‌شم.
مارال: پس خیلی خوش‌حال نباش چون من ازدواج کرده‌م.
( فرهاد ناباورانه نگاه‌ش می‌کند.)
مارال( به ترکی می‌گوید): فکر می‌کنی دروغ می‌گم؟
فرهاد( به ترکی می‌گوید): آره.

مارال: من ده ماه بعد از رفتن‌ت ازدواج کردم. چون دل‌م نمی‌خواست منتظرت بمونم.
فرهاد: واقعا ازدواج کردی؟
مارال: آره.
فرهاد: من به‌خاطر تو برگشتم.
مارال: تو واقعا توقع داشتی منتظرت مونده باشم؟
فرهاد: اگه ازدواج کردی پس چرا خونه‌ی پدرت بودی؟
مارال: یعنی چه؟ مگه آدم ازدواج می‌کنه دیگه نمی‌ره خونه‌ی پدرش؟
فرهاد( به ترکی می‌گوید): تو داری دروغ می‌گی مارال.
مارال: اسم‌ش بهمن ئه. کارمند بانک ئه. 31 سال‌ش ئه.
فرهاد: پس حلقه‌ی ازدواج‌ت کو؟
فروغ: خب... ما با هم اختلاف داریم. داریم از هم جدا می‌شیم. البته اون آدم بدی نیست. مشکل از من ئه. ( با ترکی ادامه می‌دهد ) از همون اول دوست‌ش نداشتم.
فرهاد: پس چرا باهاش ازدواج کردی؟
مارال: می‌خواستم همه‌ی پل‌های پشت سرم رو خراب کنم. وقتی خبردار شدم رفتی ژاپن، تصمیم گرفتم مثل احمق‌ها منتظرت نمونم که شاید خبری ازت برسه دست‌م. یهو حس کردم یکی توی وجودم مثل احمق‌ها داره دل‌داری‌م می‌ده می‌گه صبر کن شاید فرهاد برگرده. من با این آدم توی خودم که می‌خواست به تو وفادار باشه لج کردم.
فرهاد: خیلی کار احمقانه‌ای کردی. ( به ترکی ادامه می‌دهد. ) با این کارت فقط زندگی خودت رو خراب کردی.
مارال: آره، کار احمقانه‌ای کردم. اشتباه کردم. اما از کاری که کردم پشیمون نیستم. خب، من دیگه باید برم.
فرهاد: ببخشید.
مارال: خداحافظ.
فرهاد: بشین. چرا این‌قدر زود می‌خوای بری؟
مارال: باید برگردم خونه. ( به ترکی ادامه می‌دهد. ) الان دیگه بچه‌م بیدار شده.
فرهاد: بچه‌ هم داری؟
مارال: خداحافظ.
فرهاد: پس چرا تلفنی نگفتی که ازدواج کردی؟ چرا اومدی سر قرار؟
مارال: چون دل‌م می‌خواست ببینم‌ت. می‌خواستم ببینم چی می‌خوای بگی به‌م.
فرهاد: من هم تا یه جایی باهات می‌آم .
مارال: نه. لطفا با من نیا. دنبال من هم نیا. خداحافظ.

صحنه: امضا
صدای بلندگوی پارک: از عزیزان خواهشمندیم روی چمن‌های پارک ننشینید. در صورت مشاهده هرگونه خلاف لطفا به حراست پارک گزارش فرمایید.
قرمز: امضاش می‌کنید؟
افشین: با کمال میل. ( کتاب را می‌گیرد ) پس شماره تلفن‌م رو هم صفحه‌ی اول می‌نویسم اگه دوست داشتین من خیلی خوش‌حال می‌شم به‌م زنگ بزنید و نظرتون رو درباره‌ی شعرهام بگید.
قرمز: بله. حتما.

صحنه: دورانی داشتیم ما
ابراهیم ( به خروس ): من خرما خورده‌م سی شاهی. گوسفند خریده‌م بیست تومن. گاو خریده م صد و بیست تومن. قیمت ها خوب یادم مونده. خوب یادم ئه سال 1325 گشنه بودیم. نون پیدا نمی‌شد. با مرحوم ابوی رفتیم یونجه خریدیم. توی آب خیس کردیم با ماست خوردیم. از گشنه‌گی نمردیم. یه چیزی بود که بخوریم. اما حالا چی؟ ...ما که دیگه به آخر عمرمون رسیدیم اما خدا به داد شما جوون‌ها برسه. من از روزی می‌ترسم که مردم بیفتن به جون هم گوشت تن هم رو بخورن. مردم اصلا دیگه عاطفه ندارن. برای این‌که محبت از سیری شکم ئه. شکم که سیر نباشه محبتی در کار نیست. احترام از سیری شکم ئه. شکم ملت باید سیر باشه. نباشه، وضع همین ئه که داریم می‌بینیم. به خاطر یه تکه نان می‌افتن به جان هم، فحشا زیاد می‌شه، آدم می‌کشن. اون‌وقت‌ها این‌جوری نبود که. دل‌م واسه شما جوون‌ها خیلی می‌سوزه. دورانی داشتیم ما. درست ئه که الان به ما پیرها بد می‌گذره اما دل‌مون خوش ئه که جوونی خوبی داشتیم. شماها الان چیزی ندارین که من حسرت‌ش رو بخورم. جوونی‌تون که به درد نمی‌خوره. همه‌تون ماتم‌زده‌این. تقصیری هم ندارین.
خروس: معلوم ئه جوونی‌هات خیلی خوش گذروندی.
ابراهیم: من هر چی در می‌آوردم خرج زن‌ها می‌کردم.

صحنه‌: مردی که می‌خندد
( قرمز دارد روزنامه می‌خواند. مردی حدود سی ساله می‌آید کنارش می‌نشیند. شروع می‌کند به خندیدن. قرمز نگاه‌ش می‌کند و لب‌خند می‌زند. )
علی باحال: من می‌خوام خودم رو بکشم.
قرمز: برای چی؟
علی باحال: برای این‌که روی نیمکت من نشستی.
قرمز: پا می‌شم. بفرمایید.
علی باحال: نه. بشین فعلا. بذار یه خورده با هم حال کنیم.
( قرمز می‌نشیند. مرد به قرمز نگاه می‌کند و می‌خندد. )
علی باحال: پرسپولیسی هستی؟
قرمز: نه.
علی باحال: پس واسه چی قرمز پوشیدی؟
قرمز: دلیل‌ش رو نمی‌تونم بگم. یه راز ئه.
علی باحال: بابا، خالی نبند واسه من. من خودم خدای رمز و رازم. بگو قرمز پوشیدم جلب توجه کنم. حالا چی می‌گی مثلا به اون‌هایی که می‌خوان خودشون رو بکشن؟ می‌گی برن خودشون رو بکشن؟
قرمز: نه.
علی باحال: پس چی می‌گی به‌شون؟
قرمز: باید موقعیت‌ش پیش بیاد تا حرف بزنم. با هر کی به زبان خودش حرف می‌زنم.
علی باحال: من اگه می‌خواستم راه‌نمایی‌شون کنم خودشون رو نکشن می‌گفتم دو تا بندازن بالا. فقط دو تا. اما عمرا اگه به‌شون بگم. بذار خودشون رو بکشن. برای چی می‌خوای جلوشون رو بگیری؟ این هم یه جور مرگ ئه دیگه. بذار یه تعدادی خودشون رو بکشن که یه خورده کم شیم. خیلی زیادیم به خدا.

صحنه: سمیرا
افشین ( به سمیرا ): سلام. ببخشید شما از شعر خوش‌تون می‌آد؟ من یه کتاب شعر چاپ کرده‌م که می‌خوام به‌تون هدیه کنم.



پرده‌ی دوم
روی نیمکت قرمز نشسته است. روی یک تکه مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر می‌دانید چرا زنده‌اید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش می‌شود.

صحنه: مرسی
[ سمیرا و افشین روی نیمکتی نشسته‌اند. سمیرا سرگرم خواندن نامه‌ای ست. لحظه‌ای بعد چشم از نامه بر می‌دارد و به افشین خیره می‌شود. ]
افشین: چرا این‌جوری نیگام می‌کنی؟
سمیرا: مرسی. خیلی قشنگ نوشتی.


افشین: دل‌م می‌خواد هر روز برات بنویسم.
[ خنده‌ی سمیرا ]
افشین: برای چی می‌خندی؟
سمیرا: همین‌جوری.
افشین: بگو به چی می‌خندی.
سمیرا: دلیل مشخصی نداره.
افشین: من می‌دونم به چی می‌خندی. کارم خیلی خنده‌دار ئه. با این‌که هر روز می‌بینم‌ت و باهات حرف می‌زنم باز هم برات نامه می‌نویسم، خنده‌دار ئه آره؟
سمیرا: نه.
افشین: راست‌ش رو بگو. واقعا به نظر تو خنده دار نیست؟
سمیرا: گفتم که نه.
افشین: اون حرف‌ها رو نمی‌تونم به‌ت بگم. فقط می‌تونم بنویسم‌شون.
سمیرا: خوش به حال‌ت که می‌تونی بنویسی. من خیلی دل‌م می‌خواست می‌تونستم بنویسم. اما نمی‌تونم.
افشین: من هم خیلی دل‌م می‌خواست بتونم حرف‌هام رو بگم. اما نمی‌تونم.
سمیرا: ( با لحنی که شوخی به نظر برسد ) پس ما یه جورایی هم‌دیگر رو تکمیل می‌کنیم.

صحنه: سربازها
( دو افسروظیفه‌ی شهرستانی روی چمن پارک دراز کشیده‌اند. یکی کرد و سرباز دیگر از استانی دیگر مثلا یزد، لرستان، اصفهان یا...باشد. )
بابک: تو از زندگی‌ت راضی هستی؟
ژوآن: چی؟
بابک: می‌شه این کتاب رو بذاری کنار یه خورده با من حرف بزنی؟
ژوآن: چی بگم؟
بابک: اگه می‌خواستی کتاب بخونی برای چی به‌م گفتی باهات بیام بیرون؟ ترجیح می‌د‌ادم توی پادگان بمونم.
ژوآن: حرف بزن. می‌شنوم.
بابک: اگه الان جای من یه زن یا دختر این‌جا نشسته بود تو همین‌جور کتاب می‌خوندی؟
ژوآن: آره.
بابک: بدبخت. این‌قدر کافور می‌ریزن توی غذا که بخوای هم نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی.
ژوآن: چرا پا نمی‌شی بری دختربازی؟
بابک: دختربازی خرج داره.
ژوآن: خب دید بزن. دید زدن که خرج نداره.
بابک: تو از زندگی‌ت راضی هستی؟
ژوآن: چه‌طور مگه؟
بابک: این‌جوری حال نمی‌کنم. یا کتاب بخون یا با من حرف بزن.
ژوآن: بنال.
بابک: از زندگی‌ت راضی هستی؟
ژوآن: نه.
بابک: خوب ئه. اگه می‌گفتی راضی هستی می‌زدم توی دهن‌ت. چرا راضی نیستی؟
ژوآن: خب، تا حالا اون‌طور که می‌خواستم زندگی نکردم. زندگی‌م رو همیشه با این فکر و انتظار گذروندم که دوره‌ای رو تموم کنم. وقتی می‌رفتم مدرسه، بی‌صبرانه منتظر روزی بودم که مدرسه تموم شه و دیپلم بگیرم. فقط برای این‌که از شر مدرسه راحت بشم. چه نقشه‌ها که برای بعد مدرسه توی سرم داشتم. اما بعد از مدرسه مثل خیلی‌‌های دیگه چپیدم توی دانش‌گاه و باز انتظار، این بار برای تموم کردن دانش‌گاه و باز نقشه‌ها برای بعد از دانش‌گاه و حالا بی‌صبرانه انتظار برای تموم شدن سربازی که از این مملکت گه بزنم برم.
بابک: کجا می‌خوای بری؟
ژوآن: سوئد.
بابک: برای چی می‌خوای بری؟
ژوآن: اون‌جا همین‌که آدم کار داشته باشه همه چیز حل ئه. هر چی آدم بیش‌تر کار کنه و بهتر کار کنه بیش‌تردرمی‌آره. اما این‌جا اگه آدم بخواد سالم زندگی کنه و از صفر شروع کنه امکان نداره به جایی برسه. پدرم جلوی چشم‌م ئه دیگه. مثلا مهندس این مملکت ئه. من مطمئن م توی سوئد یه مهندس که از صبح تا ساعت 3 بعد از ظهر کار می‌کنه از لحاظ مالی دیگه تامین ئه.
بابک: پس وطن چی می‌شه؟
ژوآن: وطن جایی ئه که آدم احساس کنه داره توش راحت‌تر از جاهای دیگه زندگی می‌کنه. جایی که آدم احساس کنه داره توش از زندگی لذت می‌بره.
بابک: همین‌جا می‌شه از زندگی لذت برد. من فکر می‌کنم هر آدمی چهار چیز داشته باشه از زندگی‌ش لذت می‌بره. پول. زن. خونه. ماشین.
ژوآن: زن‌ها آدم نیستند دیگه؟
بابک: خب، هر مردی. تو می‌گی هر مردی چی لازم داره؟
ژوآن: ماشین. زن. یه اتاق خواب. حمام. توالت. سوئد.
بابک: بدون پول چه جوری می‌خوای زندگی کنی؟
ژوآن: آره. و پول. بدون شغل هم که نمی‌شه پول درآورد. البته این‌جا اگه شغل هم داشته باشی تضمینی نیست که پول هم داشته باشی.
بابک: دل‌ت برای پدر مادرت تنگ نمی‌شه.
ژوآن: یکی دو سال بعد برای اون‌ها هم اقامت می‌گیرم.
بابک: برای این‌که بتونی برای اون‌ها هم اقامت بگیری باید تابعیت اون‌جا رو به داشته باشی.
ژوآن: همین کار رو می‌کنم. با یه دختر سوئدی ازدواج می‌کنم. تو هم بیا اقدام کن. اگه با یه دختر سوئدی ازدواج کنی به‌ت خونه می‌دن. اگه بچه دار بشین به‌ت حقوق می‌دن.
بابک: از زن‌های سوئدی خوش‌م نمی‌آد.
ژوآن: زن های سوئدی همه بور هستند و چشم آبی. خوش‌ت نمی‌آد؟
بابک: نه. زن ایرانی یه چیز دیگه ست.
ژوآن: من همین که یه دختر بور سوئدی رو ماچ کنم دخترهای ایرانی از یادم می‌رن.
بابک: برای داشتن تابعیت سوئد یه راه دیگه هم وجود داره؟
ژوآن: چی؟
بابک: متولد شدن در سوئد. ( می‌خندد )
ژوآن: می‌رم اون جا یکی رو متولد می کنم.
( بابک می‌خندد. )


صحنه: نیمکت روبه‌رو
خروس: نیمکت روبه‌روی من خالی ئه. مال یکی بود که بدجوری معتاد بود. یه ماه پیش مرد. خدا بیامرزدش. بد شما نباشه آدم خیلی خوبی بود. خب هر کی یه ایرادی داره دیگه. ایراد اون اعتیاد بود. خیلی‌ها دل‌شون می‌خواست اون نیمکت رو صاحاب شن، من نمی‌ذاشتم. بیا اون‌جا. اون نیمکت مال تو. دنبال یکی می‌گشتم که از رفتارش خوش‌‌م بیاد. می‌آی؟
قرمز: آره.

صحنه: سربازها
ژوآن: می‌رم اون جا یکی رو متولد می کنم.
( بابک می‌خندد. )
ژوآن: تو هم بهتر ئه اقدام کنی.
بابک: من اگه یه ماه پدر مادرم رو نبینم دل‌م براشون تنگ می‌شه.




ژوآن: تو که این‌قدر پدرمادرت رو دوست داری به‌خاطر اون‌ها هم که شده باید بری که بتونی بعد برای اون‌ها هم اقامت بگیری. مگه نمی‌بینی این‌جا وضع پیرها چه‌طور ئه؟ من پیرها رو که می‌بینم بیش‌تر مصمم می‌شم که برم. نمی‌خوام پدر مادرم به همچین وضعی دچار بشن. این‌قدر بی‌توجهی به پیرها توی این مملکت واقعا توهین آمیز ئه. من اصلا از ترس پیری خودم از این مملکت فرار می‌کنم. تو هم به حرف‌م گوش کن. اقدام کن. دیر بجنبی دیگه پشیمونی سودی نداره.
بابک: اگه به حق علی مطمئن بشی یه سال دیگه می‌میری اولین کاری که می‌کنی چی ئه؟
ژوآن: می‌رم سوئد.
بابک: ازدواج نمی‌کنی؟ حتی اگه بدونی یه سال دیگه می‌میری؟
ژوآن: نه. حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه.
بابک: من فکر می‌کنم خیلی زود بمیرم.
ژوآن: هر کس همون قدر که از زندگی‌ش توقع داره به دست می‌آره. اگه این‌جوری فکر کنی حتما به حق علی زود می‌میری. اگه می‌خوای زنده بمونی باید به زنده بودن فکر کنی.
بابک: تا حالا فکر کردی اصلا چرا زنده‌ای؟ اصلا برای چی وجود داری؟
ژوآن: برای این‌که برم سوئد.
بابک: نه. واقعا.
ژوآن: یه زمانی می‌گشتم دلیلی برای وجود خودم اصلا وجود آدم‌ها پیدا کنم اما وقتی می‌بینم این همه موجودات وجود دارن: نهنگ، مارماهی، سنجاقک، سوسک و هیچ هم وجوشون برام مهم نبوده و پی دلیلی برای وجودشون نگشته‌م و به آسونی پذیرفتم دلیلی برای وجودشون نیست نتیجه می‌گیرم دلیلی هم برای وجود خودم نباید باشه. اگر هم هست من سردرنمی‌آرم چی ئه.
بابک: ولی حتما یه دلیلی وجود داره وگرنه خیلی احمقانه ست.



صحنه: منوچ
( افشین روی نیمکتی نشسته است. منوچ به او نزدیک می‌شود. بیست و سه چهار ساله است.)
منوچ: آتیش داری؟
افشین: نه.
منوچ: ( کنارش می‌نشیند. ) به من می‌گن منوچ بی‌کله.
افشین: حال‌تون چه‌طوره؟
منوچ: کله‌م خراب ئه. می‌فهمی؟
افشین: آره .
منوچ: درست شنیدی چی گفتم؟ به من می‌گن منوچ بی‌کله.
افشین: آره .
منوچ: خب به‌م چی می‌گن؟
افشین: منوچ بی‌کله.
منوچ: آره . چون کله‌م خراب ئه. فهمیدی؟
افشین: آره.
منوچ: الان منتظر اونی؟
افشین: کی؟
منوچ: اون دیگه.
افشین: نمی‌دونم شما کی رو می‌گین.
منوچ: خودت رو به اون راه نزن دیگه. خوش‌م نمی‌آد با اون دختر حرف بزنی.
افشین: به شما چه ربطی داره؟
منوچ: به من خیلی ربط داره. این جوری با من صحبت نکن، حال‌ت رو می‌گیرم‌ها!
افشین: شما چه کاره‌ اون خانومی؟
منوچ: دوست‌ش دارم.
افشین: باهاش دوست بودی؟
منوچ: تو دیگه نباید باهاش حرف بزنی.
افشین: اون اگه نخواد باهاش حرف نمی‌زنم.
منوچ: ببین نصفه! من کله‌م خراب ئه. می‌زنم شل و پل‌ت می‌کنم‌ها. پا شو خوش‌م نمی‌آد این‌جا منتظرشی. پا شو.
( افشین می‌رود روی یک نیمکت دیگر می‌نشیند. )
منوچ: این‌جا هم نباید بشینی. دیگه هم دو رو بر دخترهای این پارک پیدات نشه فهمیدی؟
افشین: همه‌شون دوست دخترهای شما هستن؟
منوچ: آره، فرمایشی بود؟
افشین: نه. فقط کنج‌کام بودم بدونم.
منوچ: خیلی خب، برو دیگه. چرا این‌جا وایسادی من رو نیگا می‌کنی؟ اگه یه بار دیگه ببینم دور و بر دخترهای این پارک می‌چرخی دهن‌ت رو سرویس می‌کنم. فهمیدی؟ اصلا هم دیگه نباید پات رو بذاری توی این پارک فهمیدی؟ همین الان هم باید از این پارک بری بیرون.
افشین: تو چه‌کاره‌ی این پارکی؟
منوچ: دست‌ت رو بنداز.
( صدای سوت نگهبان پارک که به طرف آنان می‌آید. )





صحنه: بهرام و فروغ
( هر دو حدود سی و پنج سال دارند. )
فروغ: چند روز اول که پیداتون نشد زنگ زدیم خونه‌تون کسی گوشی رو برنداشت، فکر کردیم شاید رفتین مسافرت. اما ده روز که گذشت و باز پیداتون نشد نگران شدیم. آدرس‌تون رو هم که نداشتیم.
بهرام: هومن کجا ست؟
فروغ: رفته شهرستان، پیش پدر و مادرش.
بهرام: به! من منتظرم بودم بیاد یه دست شطرنج بزنیم.
فروغ: آزیتا حال‌ش چه‌طور ئه؟
بهرام: خبر ندارم. ما از هم جدا شدیم.
فروغ: چی می‌گی!؟
بهرام: دو ماه ئه.
فروغ: من ...الان نمی‌دونم چی باید بگم. خیلی متاسف‌م.
بهرام: نه، متاسف نباش. من خوش‌حال‌م که از هم جدا شدیم. تازه حال‌م داره خوب می‌شه؟




صحنه: آرزو
( امید بی‌وجود آرایش غلیظی کرده و لاک زده است. صندل زنانه به پا دارد. حدود بیست و پنج سال دارد.)
خروس: کی عمل کردی؟
امید بی‌وجود: هفته‌ی پیش. تا دیروز بیمارستان بودم.
خروس: یعنی تو الان زنی؟
امید بی‌وجود: آره. واقعا تا وقتی که من عینک‌م رو برنداشتم من رو نشناختی؟
خروس: نه. اگه حرف نمی‌زدی شاید باز هم نمی‌شناختم‌ت.
امید بی‌وجود: خدا رو شکر. تو رو خدا نخند. برای چی می‌خندی؟
خروس: راست‌ش قیافه‌ی قدیم‌ت می‌آد جلوی چشم‌م.
امید بی‌وجود: بد آرایش‌م کرده‌م؟
خروس: نه.
امید بی‌وجود: تو رو خدا قیافه‌م خوب ئه؟ اگه آرایش‌م زیاد ئه کم‌ش کنم؟
خروس: آره. کم‌ش کن. بالاخره کار خودت رو کردی دیگه. حالا اوضاع چه‌طور ئه؟ راضی هستی؟
امید بی‌وجود: آره. خیلی خوب ئه. الان دیگه حس می‌کنم وجود دارم. سنگینی نگاه مردها رو که حس می‌کنم کلی لذت می‌برم زن‌م و این‌قدر مورد توجه‌ام.

خروس: یعنی از این بعد می‌خوای بیای این‌جا هی دل‌بری کنی دیگه؟
امید بی‌وجود: نه. می‌خوام ازدواج کنم.
خروس: مگه تو می‌تونی بچه‌دار هم بشی ؟
امید بی‌وجود: نه. با یکی ازدواج می‌کنم که ازم بچه نخواد.
خروس: با کی؟
امید بی‌وجود: پیداش می‌کنم. آدم خوب پیدا می‌شه. یه بچه هم از پرورش‌گاه می‌گیریم بزرگ می‌کنیم. اگه من می‌تونستم بچه‌دار هم بشم بچه به دنیا نمی‌آوردم. همیشه آرزوم این بود که یه بچه پرورش‌گاهی بگیرم بزرگ کنم. خیلی دل‌م براشون می‌سوزه.
خروس: خدا کنه به آرزوهات برسی. من برات دعا می‌کنم امید بی‌وجود.
امید بی‌وجود: می‌شه لطفا دیگه من رو امید صدا نکنی؟
خروس: چی صدات کنم عزیزم؟
امید بی‌وجود: آرزو.



صحنه: بهرام و فروغ
فروغ: می‌فهمم چی داری می‌گی. واقعیت این ئه که همه‌ی زن و مردهای دنیا دارن یه جورایی هم‌دیگر رو تحمل می‌کنن. چون هیچ‌کس سر جاش نیست. چه طور بگم هیچ سیستم درستی برای ازدواج وجود نداره. منظورم این ئه که ما در قرن کامپیوتر زندگی می‌کنیم، الان دیگه می‌شه آدم‌ها نیمه‌ی گم‌شده‌شون رو پیدا کنن. اگه آدم‌ها به هم دروغ نگن راه‌های زیادی می‌شه پیدا کرد که آدم‌ها بتونن نیمه‌ی گم شده‌ی خودشون رو پیدا کنن. فقط کاش آدم‌ها کم‌تر به هم دروغ بگن. مثلا همین شما که از هم جدا شدین در واقع نمی‌خواستین دیگه به هم دروغ بگین.
بهرام: نه. مشکل من نیمه‌ی گم‌شده و از این حرف‌ها نبود. موضوع این ئه که من اصلا نباید ازدواج می‌کردم. من هیچ وقت به درست بودن و انسانی بودن موقعیت دو تا آدم که می‌خوان با هم ازدواج بکنن و زیر یه سقف زندکی کنن اعتقاد نداشتم. همیشه فکر می‌کردم ازدواج خیلی چیز گندی ئه. کم کسانی رو دیده بودم که دل م بخواد جاشون باشم. خب من که همچین اعتقادی داشتم نباید ازدواج می‌کردم یا لااقل به این زودی‌ها نباید ازدواج می‌کردم. یه زمانی من حال‌م از دیدن هر زن و مردی که داشتند با هم ازدواج می‌کردند به هم می‌خورد. خب، من با همچین طرز فکری اصلا نباید ازدواج می‌کردم.
فروغ: تو همه‌ی این‌ها رو به آزیتا گفتی؟
بهرام: آره. اون هم قبول کرد که بی‌معنا ست بخوایم به زندگی با هم ادامه بدیم.
فروغ: این خیلی قابل تحسین ئه. به نظرم شماها آدم‌های خیلی صادق و شجاع و ...رمانتیکی هستین. فرق تو و آزیتا با من و هومن این ئه که شما شهامت داشتین ما نداریم. راست‌ش اگه من هم شهامت داشتم کار من و هومن هم خیلی زود به جدایی می‌کشید.
بهرام: واقعا؟
فروغ: اگه الان می‌شد زمان رو عقب کشید و من عقل الان رو داشتم اصلا حالاحالاها ازدواج نمی‌کردم. اگر هم می‌خواستم ازدواج کنم مسلما با هومن ازدواج نمی‌کردم. خیلی مرد خوبی ئه اما نیمه‌ی گم‌شده‌ی من نیست اصلا هیچ شباهتی هم به نیمه‌ی گم‌شده‌ی من نداره. اصلا نمی‌دونم چی شد که به سرم زد واقعیت رو به‌ت بگم. شاید دلیل‌ش این ئه که تو صادقانه به من گفتی چرا از آزیتا جدا شدی.
بهرام: من یه مرد‌م و دارم به‌ت می‌گم اگه هومن بدونه تو درباره‌ش چی فکر می‌کنی دیگه یک روز هم حاضر نمی‌شه به زندگی با تو ادامه بده.
فروغ: اصلا قرار نیست هومن بدونه. مگه این که تو بخوای به‌ش بگی؟
بهرام: مطمئن باش من به‌ش نمی‌گم.
فروغ: مطمئن‌م.
بهرام: من منظورم این بود که بهتر ئه واقعیت رو به هومن بگی.
فروغ: من نمی‌تونم. آدم‌ها برای من دو دسته‌اند. یه عده‌ی کمی کسانی هستند که من دوست‌شون دارم. مثلا مادرم. اما یه عده‌ی زیادی هستند که من دوست‌شون ندارم ولی دل‌م هم نمی‌خواد بفهمن که دوست‌شون ندارم. من با این عده جوری رفتار می‌کنم که خیال کنن دوست‌‌شون دارم. هومن هم یکی از همین‌ها ست.
بهرام: این کارت خیلی غیراخلاقی ئه.
فروغ: اتفاقا به نظر من این یه کار صد در صد اخلاقی ئه. من با گفتن واقعیت به کسی که دوست‌ش ندارم فقط باعث اذیت و آزارش می‌شم.
بهرام: به نظر من تو باید به‌ هومن بگی.
فروغ: واقعا؟
بهرام: آره.
فروغ: من با خودم عهد کرده بودم اگه با مردی آشنا شدم که احساس کردم به نیمه‌ی گم شده‌ی من نزدیک ئه اون‌وقت به هومن بگم.
بهرام: واقعا به این چیزها اعتقاد داری؟
فروغ: آره. تو اعتقاد نداری؟
بهرام: نه. این یه طرز فکر زنانه ست.
فروغ: نه.
بهرام: آره. شما زن‌ها ذاتا زمینی هستید، اما در عمل تلاش می‌کنید آسمانی و غیرزمینی باشید. برای همین به این چیزها اعتقاد دارید. برای همین بیش‌تر از ما مردها اهل فال و دعا هستید.
فروغ: چرا فکر می‌کنی ما زن‌ها ذاتا زمینی هستیم؟
بهرام: برای این‌که بچه به دنیا می‌آرید. این یه خصلت زمینی ئه.






صحنه: یک مرد واقعی
امید بی‌وجود: می‌خوام ازدواج کنم؟
قرمز: یعنی به کسی قول ازدواج دادی؟
امید بی‌وجود: نه. دارم می‌گردم یه آدم خوب پیدا کنم.
قرمز: من جای تو بودم این‌قدر زود ازدواج نمی‌کردم. اما خب جای تو نیستم.
امید بی‌وجود: برای چی زود ازدواج نکنم؟
قرمز: صبر کن تا به زن بودن‌ت عادت کنی. با مردها دوست شو. هی دوستی‌ت رو با این مرد قطع کن با یه مرد دیگه دوست شو. اما توی تله‌ی هیچ‌کدوم‌شون گیر نیفت. هر آدمی یه تله ست. هنوز زود ئه برای تو بیفتی توی تله. اما وقتی هم می‌خوای ازدواج کنی با یکی مثل خودت ازدواج کن. یکی که تغییر جنسیت داده باشه.
امید بی‌وجود: نه. دل‌م می‌خواد با یه مرد واقعی ازدواج کنم.


صحنه: بهرام و فروغ
بهرام: برای این‌که بچه به دنیا می‌آرید. این یک خصلت زمینی ئه ولی ما مردها زمینی نیستیم اما ناخواسته تلاش می‌کنیم زمینی باشیم. و شما زن‌ها ناخواسته تلاش می‌کنید غیرزمینی باشید.
فروغ: من ایمان دارم هر کی یه نیمه‌ی گم شده داره.
بهرام: لااقل بگو فکر می‌کنم. نگو ایمان دارم. یه جای شک و تردید برای خودت بذار.
فروغ: من ایمان دارم.
بهرام: هر جور راحتی.
فروغ: بذار حالا که امروز این قدر صادقانه با هم حرف زدیم من صادقانه به یه چیز دیگه هم اعتراف کنم. من اگه قبل از ازدواج با هومن باهات آشنا می‌شدم با تو ازدواج می‌کردم. من اصلا پیش‌بینی نمی‌کردم یه روز این حرف‌ها رو به‌ت بگم. ولی الان احساس خوبی دارم که این حرف‌ها رو دارم به‌ت می‌گم. واقعیت این ئه که این مدتی که تو و آزیتا پیداتون نبود من خیلی نگران بودم مبادا بلایی سرت اومده باشه. شاید فهمیده باشی همین که دیدم‌ت چه‌قدر خوش‌حال شدم. واقعیت رو بخوای دروغ گفتم که از جدا شدن تو و آزیتا متاسف شدم. اصلا هم متاسف نشدم. خواهش می‌کنم نرو. بشین.


بهرام: من فکر نمی‌کردم قرار ئه حرف‌هامون به این‌جا برسه. من اصلا فکر نمی‌کردم تو ...
فروغ: بشین. الان همه دارن به ما نگاه می‌کنن.
بهرام: من دوست ندارم وارد همچین جریانی بشم.
فروغ: بشین. خواهش می‌کنم.
بهرام: من و هومن به هر حال یه جورایی با هم دوست‌یم. الان من حس خیلی بدی دارم.
فروغ: داریم با هم حرف می‌زنیم. کاری که نمی‌کنیم.
بهرام: من اصلا حال و حوصله‌ی این حرف‌ها رو ندارم. من اصلا فکر نمی‌کردم همچین حرف‌هایی پیش کشیده بشه.
فروغ: من هم فکر نمی‌کردم. اما حالا که این حرف‌ها رو زدم نمی‌ذارم بری. بشین. من تازه پیدات کردم. اون‌وقت‌ها زن داشتی و من نمی‌تونستم حرف‌های دل‌م رو بگم. خوش‌حال‌م که الان می‌تونم. مگه نمی‌گی باید واقعیت‌ها رو به هومن بگم؟ خیلی خب، من به‌ش می‌گم.

صحنه: مریم
مریم: سلام بابا.
ایوب: سلام. چه عجب این طرف‌ها! دیگه یادت می‌ره یه سری به من بزنی عزیزم. مامان حال‌ش خوب ئه؟
مریم: آره. شما حال‌تون خوب ئه؟
ایوب: نه. یه مقدار پول داری به‌م بدی دختر گل‌م؟
مریم: بگو چی می‌خواین من براتون می‌خرم.
ایوب: چیزی رو که من می‌خوام تو نمی‌تونی بخری.
مریم: من برای چیزی که شما می‌خواین پول نمی‌دم.
ایوب: اگه ندی مجبورم باز برم دور پارک بگردم کت‌م رو بفروشم.
مریم: بابا. شما چرا این‌قدر من رو اذیت می‌کنین؟
ایوب: تو داری اذیت‌م می‌کنی دخترم. توی این سن و سال و با این وضعی که دارم هنوز شماها می‌خواین من رو به راه راست هدایت کنین. نمی‌شه عزیزم. نمی‌شه. اگه قرار بود بشه تا حالا می‌شد.
مریم: خداحافظ.
ایوب: تو رو خدا بشین. من دوست‌ت دارم. من پدرت‌م.
مریم: شما دفعه‌ی پیش هم به‌م قول دادین. به‌تون گفتم اگه یه بار دیگه بیام ببینم این‌جوری هستین دیگه نمی‌آم دیدن‌تون.
ایوب: به خدا سعی خودم رو کردم.
مریم: من الان خجالت می‌کشم این‌جا کنارتون نشسته‌م.
ایوب: یه مقدار پول به‌م بده برو. حق داری خجالت بکشی عزیزم. من خاک بر سر نمی‌تونم. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم. یه مقدار پول بده برو که دیگران با من نبینن‌ت. تو رو خدا اذیت‌م نکن. پول بده که مجبور نشم کت‌م رو بفروشم.
مریم: دارین تهدیدم می‌کنین بابا؟ مطمئن باشین این دفعه اگه کت‌تون رو بفروشین من دیگه براتون کت نمی‌خرم. ( برمی‌خیزد که برود. )
ایوب: نرو. تو رو خدا پنج شیش تومن پول به‌م بده. من گرسنه‌م ئه.
مریم: می‌رم براتون غذا می‌خرم. ولی پول به‌تون نمی‌دم.


صحنه: گفت و گو با پشه‌ی ماده
قرمز: ( دست‌ش را دراز کرده و با پشه‌ای که روی دست‌ش نشسته دارد حرف می‌زند. ) تو برای من عشوه می‌آی؟ تو که می‌دونی قدرت دست من ئه. طبیعت من رو قوی‌تر از تو آفریده اون‌وقت تو برای من عشوه می‌آی؟ واقعا فکر می‌کنی عددی هستی؟ تو واقعا این قدر اعتماد به نفس داری که برای من عشوه می‌آی؟ آخه اگه من بخوام همین حالا می‌تونم تو رو از هستی ساقط کنم که. من قدرت دارم. زندگی و مرگ تو الان بستگی به اراده‌ی من داره اون‌وقت تو برای من عشوه می‌آی؟ من نمی‌کشم‌ت با این که می‌تونم بکشم‌ت اما نمی‌کشم‌ت تا ثابت کنم خیلی قوی‌تر از تو ام.
خروس: با کی داری حرف می‌زنی قرمز؟
قرمز: با یه پشه‌ی ماده که روی دست من نشسته.
خروس: ای ناکس! از کجا می‌دونی ماده ست؟
قرمز: نرها نیش نمی‌زنن. فقط پشه‌های ماده نیش می‌زنن. کارت رو بکن عزیزم. بمیک. نوش جان. با شما نبودم. داشتم با خروس حرف می‌زدم. شما کار خودت رو بکن.



پرده‌ی سوم
روی نیمکت جلوی صحنه قرمز نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر احساس بیهودگی می‌کنید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش می‌شود.


صحنه: سوریه
( علی باحال و خروس روی نیمکت نشسته‌اند )
علی باحال: دم در هر هتلی یه مردی وایساده، بفهمه ایرانی هستی، می‌پرسه: خانم لازم؟ هر سه‌تامون رفتیم بالا، مهدی کافر یه زن لبنانی سبزه رو انتخاب کرد و رفت توی یکی از اتاق‌ها. اون مرد از ما پرسید شما خانم نمی‌خواین؟ ما گفتیم نه. مرد گفت: خانم، خوب. ما باز هم گفتیم: نه. یکی از زن‌ها اومد دور و بر من، اما من واقعا با دیدن فاحشه‌ها تحریک نمی‌شم. من و شهرام رفتیم می‌خونه خوش‌مزه‌ترین شراب زند‌گی‌مون رو خوردیم. یارو صاحاب اون‌جا با ما رفیق شد گفت: I have for you special wine. عجب شرابی بود. تو حتما باید یه سفر بری سوریه. خیلی مردم شاد و مهمان‌نوازی هستند. باید بری ببینی تا بفهمی من چه می‌گم. از همه‌ جا صدای موسیقی شاد شنیده می‌شه. زن‌های سوری خوشگل هستند. مردهاشون نه. مردها درب و داغون هستند. حتما اون‌جا هم مردها کار می‌کنند، دهن‌شون سرویس می‌شه که زن‌هاشون حال کنن. به‌‌قرآن از این‌ به بعد من هر سال یه سفر خارج می‌رم. پشیمون‌م که چرا زودتر از این‌ نرفتم. حاضرم تموم سال کم خرج کنم و سخت بگذرونم ولی دو هفته برم همچین جایی با خیال راحت عشق و حال کنم. این دفعه پول‌م رو جمع می‌کنم می‌رم ترکیه.


صحنه: ایوب
مریم: سلام بابا.
ایوب: سلام. دل‌‌م خیلی برات تنگ شده بود. چرا به‌م سری نمی‌زنی؟ هیچ بچه‌ای با پدرش این‌طور رفتار نمی‌کنه که تو با من رفتار می‌کنی.
مریم: من با خودم عهد کرده بودم که دیگه نیام دیدن‌تون. الان هم اگه مجبور نبودم نمی‌اومدم.
ایوب: چی شده؟ اتفاقی برای مامان‌ت افتاده؟
مریم: نه.
ایوب: حال‌ش خوب ئه؟
مریم: آره.
ایوب: خدا رو شکر. پس چی شده؟ چرا گفتی مجبور شدی بیای دیدن‌م؟
مریم: من می‌خوام ازدواج کنم.
ایوب: تو مگه چند سال‌ت ئه؟
مریم: 27
ایوب: عزیزم. هنوز خیلی برای ازدواج زود ئه.
مریم: نه بابا جان. هم سن و سال‌های من الان یکی دو تا بچه دارن.
ایوب: با کی می‌خوای ازدواج کنی؟ من می‌شناسم‌ش؟
مریم: نه.
ایوب: چه مدتی ئه که می‌شناسی‌ش؟
مریم: دو سال ئه؟




ایوب: چه‌کاره ست؟ چند سال‌ش ئه؟
مریم: معلم زبان ئه. 29 سال‌ش ئه.
ایوب: من باید ببینم‌ش.
مریم: نه بابا جان. من بخشی از واقعیت رو به‌ش گفتم.
ایوب: گفتی بابام معتاد ئه.
مریم: نه. خجالت کشیدم این رو بگم. اما گفتم که مامان‌م از بابام جدا شده و ما نمی‌دونیم بابام کجا زندگی می‌کنه چون هیچ ارتباطی باهاش نداریم.
ایوب: ولی من باید ببینم‌ش. برام خیلی مهم ئه که دخترم با کی می‌خواد ازدواج کنه.
مریم: بابا!
ایوب: من زندگی مادرت رو تباه کردم. نمی‌خوام دخترم با کسی ازدواج کنه که به سرنوشت مادرش دچار بشه.
مریم: من هیچ‌وقت به شما نشون‌ش نمی‌‌دم بابا.
ایوب: یعنی نمی‌خوای من توی مراسم عقد و عروسی‌ت باشم؟
مریم: نه. مگه این‌که تا اون موقع بتونین ترک کنین.
ایوب: ترک می‌کنم. قول می‌دم. دختر کوچولوی من می‌خواد عروس بشه. باورم نمی‌شه. برای من تو همیشه کوچولویی. وقتی به‌ت فکر می‌کنم قیافه‌ی یک ساله‌گی‌ت می‌آد به ذهن‌م.
مریم: من اومده‌م که ازتون خواهش کنم بریم یه دفترخونه‌ای به مامان وکالت بدین که اگه شما نتونستین سر عقد من باشین مامان از طرف شما وکالت داشته باشه که اجازه خوندن خطبه‌ی عقد رو بده.



صحنه: روز تولد
خروس: امشب چه‌کاره‌ای؟ جایی می‌خوای بری؟
قرمز: نه.
خروس: پس شام مهمون منی. کالباس و خیارشور می‌خرم. عرق سگی هم دارم. هستی؟
قرمز: آره. ولی به چه مناسبت؟
خروس: امروز روز تولدم ئه.
قرمز: اه! تولدت مبارک.


صحنه: ایوب
مریم: من اومده‌م که ازتون خواهش کنم بریم یه دفترخونه‌ای به مامان وکالت بدین که اگه شما نتونستین سر عقد من باشین مامان از طرف شما وکالت داشته باشه که اجازه خوندن خطبه‌ی عقد رو بده.
ایوب: من تا اون موقع خودم رو درست می‌کنم. قول می‌‌دم.
مریم: شما از این قول‌ها زیاد دادین بابا جان.
ایوب: این دفعه با همه‌ی وقت‌های دیگه فرق می‌کنه. عروسی دخترم ئه.
مریم: بابا من یه دفترخونه اسناد رسمی آشنا پیدا کردم. خواهش می‌کنم با من بیاین به مامان وکالت بدین. خواهش می‌کنم.
ایوب: مامان‌ت هم می‌آد دفترخونه.
مریم: فکر نکنم بیاد. حضور مامان لازم نیست. شما باید وکالت‌نامه رو امضا کنین.
ایوب: می‌شه مامان‌ت رو بیاری؟ دل‌م خیلی براش تنگ شده.
مریم: سعی خودم رو می‌کنم. ولی فکر نکنم بیاد.
ایوب: به‌م نگفتی اسم‌ش چی ئه؟
مریم: نیما.
ایوب: نیما چی؟
مریم: فامیلی‌ش رو به‌تون نمی‌گم. می‌خواین پیداش کنین آره؟
ایوب: عزیزم، من مثل یه ناشناس می‌رم باهاش حرف می‌زنم. می‌خوام ببینم چه جور آدمی ئه.
مریم: آدم خوبی ئه. حتی سیگار هم نمی‌کشه. فردا بیام دنبال‌تون با من می‌آین دفترخونه؟
ایوب: آره عزیزم. هر کاری که بدونم خوش‌حال‌ت می‌کنه انجام می‌دم. فقط تو رو خدا یه کاری کن مامان‌ت هم بیاد. خیلی دل‌م می‌خواد ببینم‌ش. من خیلی اذیت‌ش کردم.
مریم: مگه نمی‌گین می‌خواین ترک کنین؟
ایوب: آره.
مریم: پس بهتر نیست هر وقت ترک کردین مامان ببیندتون؟
ایوب: آره. بهتر ئه.
مریم: اگه شما ترک کردین من از خدام ئه که شما هم توی مراسم عقدمون باشین. من از خدام ئه که خونواده‌ی شوهرم ببینند شما هم توی مراسم هستین. به شرط این که از بودن شما توی مراسم خجالت نکشم. الان قیافه‌تون تابلو ئه.
ایوب: من ترک می‌کنم حالا می‌بینی.
مریم: تو رو خدا گریه نکنین بابا. آدم‌هایی که دارن می‌رن ما رو می‌بینن.
ایوب: اصلا خوش‌حال نیستم که داری ازدواج می‌کنی.
مریم: برای چی بابا جان؟
ایوب: تو هنوز خیلی کوچولویی.

صحنه‌: بی بلا هرگز نباشد خانه‌ای
ابراهیم: چند سال‌ت ئه؟
افشین: بیست و دو.
ابراهیم: زن نداری؟
افشین: نه.
ابراهیم: برای همین این‌قدر لاغر و ضعیفی. زن بگیر. من خودم تا وقتی جوون و مجرد بودم لاغر مردنی بودم اما همین‌که زن گرفتم پروار شدم. شاعر می‌گه: زن بلا باشد به هر کاشانه‌ای / بی‌بلا هرگز نباشد خانه‌ای.
افشین: [ می‌خندد. ] یه بار دیگه این شعر رو بگین دل‌م می‌خواد یادداشت کنم.
ابراهیم: بله. زن بلا باشد به هر کاشانه‌ای / بی‌بلا هرگز نباشد خانه‌ای. نوشتین یا باز هم بخونم؟
افشین: درست نوشتم دیگه؟ زن بلا باشد به هر کاشانه‌ای / بی‌بلا هرگز نباشد خانه‌ای.
ابراهیم: بله. درست ئه. زن خوب ئه. آدم رو به زندگی وابسته می‌کنه. چه طور بگم به زندگی آدم معنا می‌‌ده. من زن‌م قریب یه سال ئه که مرده و زندگی‌م از هم پاشیده.
افشین: خدا بیامرزه.
ابراهیم: خدا اموات شما رو بیامرزه. سیگاری هستی؟
افشین: نه.


ابراهیم: احسنت. احسنت. وقتی می‌بینم جوون‌ها سیگار می‌کشن خیلی ناراحت می‌شم. من نمی‌دونم چی می‌فهمن از این سیگار که پول‌شون رو خرج می‌کنن براش. اصلا …
[ در حین صحبت ابراهیم سمیرا می‌آید ]
سمیرا: سلام.
افشین: سلام.
ابراهیم: سلام. بفرمایید بشینید. من نشسته‌م با ایشون حرف زدم که انتظار خسته‌ش نکنه. داشتم با ایشون راجع به مضرات سیگار حرف می‌زدم. هم برای خود آدم سیگاری ضرر داره هم برای دیگران. خب من از حضورتون مرخص می‌شم.
افشین: حالا نشستین دیگه.
ابراهیم: نه. ترجیح می‌دم تنهاتون بذارم. امیدوارم باز هم ببینم‌تون. قدر هم‌دیگر رو بدونید. قدر این روزهاتون رو بدونید. خداحافظ شما.
سمیرا و افشین: خداحافظ.
[ ابراهیم از صحنه بیرون می‌رود. صدای بلندگوی پارک: از عزیزان خواهشمندیم روی چمن‌های پارک ننشینید. در صورت مشاهده هرگونه خلاف لطفا به حراست پارک گزارش فرمایید. ]
سمیرا: این کی بود؟ چه‌قدر غمگین بود.
افشین: زن‌ش یه سال ئه که مرده.
سمیرا: ‌نازی!
افشین: من یه ساعت ئه منتظرت‌م.
سمیرا: ببخشید خواب‌م برده بود.
افشین: این دفعه سه صفحه نوشتم.
سمیرا: پس می‌برم خونه می‌خونم.
افشین: نه. همین حالا بخون.
سمیرا: آخه سه صفحه!
افشین: بخون دیگه. ناز نکن.


صحنه: ژ3
خروس: گه! گه‌! گه!
قرمز: با منی؟
خروس: نه. با اون‌هام.
قرمز: کی‌ها رو می‌گی؟
خروس: همه‌ی اون‌هایی که الان توی خونه‌هاشون لمیدن و دارن شام‌شون رو می‌خورن. گه‌ها. همه‌شون گه‌ن. اون‌ها می‌دونن یه آدم‌هایی هستن که جایی ندارن بخوابن و محتاج یه لقمه نون هستند. اون‌وقت چه‌طور روشون می‌شه شام‌شون رو بخورن؟ چه‌طور خواب‌شون می‌بره؟ دل‌م می‌خواد همه‌شون بمیرن.
قرمز: یه بار رفته بودم شمال کنار دریا، چند تا بچه رو دیدم که یه مرغ دریایی رو گرفته بودند داشتند تن‌ش رو با صابون می‌شستند. بعد ول‌ش کردند پرنده اومد روی آب بشینه توی آب فرو رفت و غرق شد.
خروس: چرا غرق شد؟
قرمز: بچه‌ها چربی تن‌ش رو با صابون شسته بودند دیگه.
خروس: چه ربطی به حرف من داشت؟
قرمز: نمی‌دونم. ولی یه ربطی داشت. الان نمی‌تونم ربط‌ش بدم. ولی یه ربطی داشت.
خروس: کاش من پول داشتم.
قرمز: اگه همین الان از آسمون یه گونی پول بیفته پایین جلوی پات چی‌کارش می‌کنی؟
خروس: آسمون فقط به من می‌شاشه.
قرمز: گفتم اگه. اگه همچین اتفاقی بیفته.
خروس: یه ژ3 می‌خرم و کلی تیر.
قرمز: برای چی؟
خروس: می‌رم خونه‌ی تک تک آدم‌های پول‌دار، می‌کشم‌شون. پول‌دارها همه‌شون مضرن. چون از دیگران می‌دزدن و گذران می‌کنن. همه‌شون گه‌ن.
قرمز: همه‌شون گه نیستن.
خروس: وقتی یه آدم پول‌دار رو می‌بینم پشت ماشین‌ش خیلی خوش‌حال نشسته و خدا رو بنده نیست دل‌م می‌خواد گلوش رو بگیرم فشار بدم بگم مرتیکه‌ی مادرقحبه ماشینی که زیر پات ئه با پولی که از ماها دزدیدی خریدی، اگر هم با ارث پدرت خریدی پس پدرت دزد بوده. ( جملات پایانی را با گریه می‌گوید )
قرمز: تو خیلی خوردی. حال‌ت اصلا خوب نیست.
خروس: من دروغ گفتم که امروز تولدم ئه. من اصلا نمی‌دونم کی به دنیا اومدم.
قرمز: خب این که ناراحتی نداره.
خروس: من هر سال این روز برای خودم جشن تولد می‌گیرم. مهر ماه رو دوست دارم. روز چهارم هر ماه رو هم دوست دارم. دل‌م می‌خواست همچین روزی به دنیا می‌اومدم. ولی کاش به دنیا نمی‌اومدم.
قرمز: برای چی؟
خروس: من هیشکی رو توی این دنیا ندارم.
قرمز: گریه نکن. من هم هیچ‌کس رو ندارم. بس ئه دیگه. تو که جنبه نداری برای چی این‌قدر خوردی؟
خروس: اگه بمیرم هیشکی به‌خاطر مردن‌م ناراحت نمی‌شه. هیشکی نیست که من رو از دست بده.
قرمز: مگه مریضی؟
خروس: تو داشتی من رو زیر درخت‌م خاک می‌کردی.
قرمز: چی؟
خروس: دیشب خواب دیدم که مرده‌م.
قرمز: پس واسه همین توی خواب ناله می‌کردی؟
خروس: اگه بمیرم قول می‌دی من رو زیر درخت‌م خاک کنی؟
قرمز: خواهش می‌کنم حرف مردن رو پیش من نزن. تو نباید بمیری.
خروس: من هیشکی رو توی این دنیا ندارم.
قرمز: من هم هیچ‌کس رو ندارم.
خروس: اگه بمیرم هیشکی به‌خاطر مردن‌م ناراحت نمی‌شه.
قرمز: خواهش می‌کنم مواظب خودت باش. تو نباید بمیری.
خروس: دیشب خواب دیدم که مرده‌م. تو داشتی من رو زیر درخت‌م خاک می‌کردی.
قرمز: خواهش می‌کنم حرف مردن رو پیش من نزن.





پرده‌ی چهارم
روی نیمکت جلوی صحنه قرمز نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر خشمگین هستید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش می‌شود.


صحنه: سلام عزیز دل‌م
( ایوب روی نیمکت چرت نئشه‌گی می‌زند. )
مریم: سلام بابا.
ایوب: سلام عزیز دل‌م.
مریم: ( گریه‌کنان ) من سر قول‌م موندم بابا. اومده‌م که ببینم اگه حال‌تون خوب ئه تاریخ و محل عقد و عروسی رو به‌تون بگم.
ایوب: خیلی سعی کرده‌م اما نتونستم. به‌خدا خیلی سعی کرد‌ه‌م مقاومت کنم. عقدتون کی ئه؟
مریم: پس فردا؟
( ایوب چرت می‌زند. )
مریم: بابا، شما به من قول دادین.
ایوب: من فدای تو بشم. خیلی عذرمی‌خوام. به‌خدا خیلی سعی کرده‌م.
مریم: نیما به‌م گفت بهتر ئه پدرت رو دعوت کنی برای عقد. هر پدری آرزوش این ئه که عروسی دخترش رو ببینه. من گفتم سعی می‌کنم پیداش کنم.
ایوب: ببخشید. من خیلی سعی کرده‌م.


صحنه: و حتی یک کلمه هم نگفت
سمیرا: تا کی قرار بذاریم که تو هی برای من نامه بنویسی؟
افشین: منظورت چی ئه؟


سمیرا: چه‌کار می‌خوایم بکنیم؟
افشین: پیش‌نهاد تو چی ئه؟
سمیرا: ازدواج.
افشین: من اهل ازدواج نیستم.
سمیرا: من هستم.
افشین: من نیستم. ازدواج یه کار کاملا ارتجاعی ئه.
سمیرا: حرف آخرت ئه؟
افشین: ولی دوست دارم با هم باشیم.
سمیرا: دیگه من دل‌م نمی‌خواد دوستی‌مون به این شکل ادامه پیدا کنه. ادامه‌ی این رابطه دیگه برام جالب نیست. اول‌ها جالب بود. یه شاعر. یکی که هر روز حرف‌های عاشقانه‌ش رو می‌نویسه برام چون نمی‌تونه به زبان بیاره. اما دیگه جالب نیست. من می‌خوام ازدواج کنم. با من ازدواج نمی‌کنی؟
افشین: من دوست‌ت دارم اما نمی‌خوام ازدواج کنم. فکر نکنم هیچ‌وقت ازدواج کنم.
سمیرا: پس ادعا نکن که دوست‌م داری.
افشین: من دوست‌ت دارم برای همین نمی‌خوام ازدواج کنم.
سمیرا: الان داری چرت و پرت می‌گی دیگه؟ وقتی آدم یکی رو دوست داره باهاش ازدواج می‌کنه. آدم‌های نرمال این‌جورین.
افشین: ( با لحن کتابی می‌گوید ) خوشا به حال آنان که یک‌دیگر را دوست ندارند و با هم ازدواج می‌کنند. یک‌دیگر را دوست داشتن و ازدواج کردن وحشت‌ناک است. این حرف یکی از شخصیت‌های هاینریش بل ئه، توی کتاب: و حتی یک کلمه هم نگفت.
سمیرا: خیلی حرف مزخرفی ئه.
افشین: راست‌ش من هم به درست بودن این جمله اطمینان ندارم اما چون از این جمله خوش‌م می‌آد گفتم. خیلی حرف غیرعادی ئه. از همین خوش‌م می‌آد. من مثل تو با اطمینان نمی‌تونم بگم جمله‌ی مزخرفی ئه.
سمیرا: خیلی حرف مزخرفی ئه.
افشین: شاید واقعا ازدواج ادامه‌ی درستی برای دوستی دو تا آدم نیست.
سمیرا: خیلی حرف مزخرفی ئه.
افشین: نمی‌دونم. شاید هم حق با تو باشه. یا آدم ازدواج نکنه یا اگه می‌خواد ازدواج ‌کنه با کسی ازدواج کنه که دوست‌ش داره. نمی‌دونم. ولی می‌دونم که دل‌م می‌خواد هر روز ببینم‌ت. دوست دارم هر روز صدات رو بشنوم. واقعا چه اشکال داره همین جور فعلا ادامه بدیم؟
سمیرا: نه. بهتر ئه امروز آخرین روز دوستی ما باشه.





صحنه: نوشین
( حدود سی و پنج ساله به نظر می‌رسد. )
قرمز: چه‌کاره ست؟
نوشین: وکیل مهاجرت ئه.
قرمز: درآمدش خوب ئه دیگه؟
نوشین: آره. برای چی قرمز پوشیدی؟
قرمز: پس بالاخره به چیزی که می‌خواستی رسیدی. پول و لابد سفر خارج از کشور.
نوشین: آره. دو ماه دیگه برای همیشه می‌رم کانادا.
قرمز: برای چی کانادا؟
نوشین: رامین مقیم کانادا ست.
قرمز: ازش بچه هم داری؟
نوشین: آره.
قرمز: دختر یا پسر؟
نوشین: دختر.
قرمز: اسم‌ش چی ئه؟
نوشین: پریسا.
قرمز: شوهرت می‌دونه ما هم یه پریسا داشتیم؟
نوشین: آره.
( مکث )
نوشین: خداخدا می‌کردم قبل از رفتن‌م ببینم‌ت. چند بار زنگ زدم خونه‌ت که یه جایی قرار بذاریم ببینم‌ت. اما هیچ‌وقت نبودی.
قرمز: برای چی می‌خواستی من رو ببینی؟
نوشین: دل‌م برات تنگ شده بود.
قرمز: چه‌جوری پیدام کردی؟
نوشین: عکس‌ت رو توی روزنامه دیدم. یه گزارش درباره‌ی این پارک نوشته بودن. عکس‌ت درشت بالای گزارش چاپ شده بود. برای چی قرمز پوشیدی؟
قرمز: یه راز ئه.
نوشین: برای چی این جمله رو نوشتی؟
قرمز: برای این‌که عصبانی هستم.
نوشین: از چی عصبانی هستی؟
قرمز: از همه چیز. از این که این‌جا به دنیا اومده‌م. از این‌که اطراف‌م جز بدبختی و فقر چیزی نمی‌بینم. از این‌که نمی‌دونم چرا به دنیا اومده‌م. از این‌که احساس تنهایی می‌کنم. از این‌که احساس بیهودگی می‌کنم. از این‌که ...باز هم بگم؟
نوشین: کارت رو ول کردی؟
قرمز: آره.
نوشین: پس چه‌ جوری گذران می‌کنی؟
قرمز: خونه رو فروختم و پول‌ش رو گذاشتم توی بانک. سودش رو می‌گیرم.
نوشین: یعنی الان از زندگی‌ت راضی هستی؟
قرمز: آره.
نوشین: خوش‌حال‌م.
قرمز: تو واقعا برای همیشه می‌ری کانادا؟
نوشین: آره.
قرمز: خواهش می‌کنم نرو.
نوشین: برای چی؟
قرمز: من هم دل‌م می‌خواد گاهی‌وقت‌ها هم دیگر رو ببینیم. وقتی می‌بینم‌ت یاد پریسا می‌‌افتم. پریسا مثل تو نگاه می‌کرد. مثل تو لب‌خند می‌زد.
نوشین: وقتی غم‌گین می‌شد مثل تو بود.
قرمز: مثل تو دست‌هاش رو تکون می‌داد. مثل تو می‌نشست.
نوشین: فقط به‌خاطر پریسا می‌خوای من رو ببینی؟
قرمز: نه. من هم دل‌م برات تنگ می‌شه.
نوشین: واقعا؟


قرمز: اونی که هر روز بعدا از ظهر زنگ می‌زنه به تلفن همراه‌ت و حرفی نمی‌زنه من‌‌م.
نوشین: پس برای چی حرف نمی‌زنی؟
قرمز: فکر می‌کردم نباید حرف بزنم. زنگ می‌زدم که صدات رو بشنوم.



صحنه: کیک
مریم: سلام بابا.
ایوب: سلام. مراسم خوب برگزار شد؟ مشکلی پیش نیومد؟
مریم: نه. کیک عروسی‌م رو براتون آوردم.
ایوب: دست‌ت درد نکنه. کاش عکس‌های عروسی‌ت رو می‌آرودی ببینم.
مریم: آوردم.
( آلبوم عکس‌ها را به او می‌دهد. ایوب در حین تماشا گریه‌اش می‌گیرد. بی‌صدا اشک می‌ریزد. شانه‌هایش از گریه می‌لرزد. )
مریم: بابا! بابا جان! بابای من. بابای عزیزم! بابا جان! بابا!
ایوب: ( گریه‌کنان ) کاش من هم اون‌جا بودم


صحنه: نوشین
نوشین: من دیگه باید برم.
قرمز: باز هم پیش‌م می‌آی؟
نوشین: خیلی دل‌م می‌خواد ولی ترجیح می‌دم یه جای دیگه هم‌دیگر رو ببینیم. این‌جا همه مواظب آدم هستند.
قرمز: باشه.
نوشین: ترجیح می‌دم وقتی قرار ئه هم‌دیگر رو ببینیم لباس‌ت رو عوض کنی. مثل همه لباس بپوشی که جلب توجه نکنه.
قرمز: باشه.
نوشین: بعد از ظهرها به‌م زنگ بزن. اگه رامین بفهمه ما هم‌دیگر رو می‌بینیم ممکن ئه ناراحت بشه.
قرمز: باشه.
نوشین: خداحافظ.
قرمز: دوست‌ت دارم.
نوشین: این حرف رو نزن.
قرمز: باور نمی‌کنی؟
نوشین: خواهش می‌کنم این حرف رو نزن. وگرنه دیگه نمی‌تونم بیام پیش‌ت.
قرمز: من یه زمانی می‌تونستم بگم دوست‌ت دارم و اشکالی نداشت. خیلی ظالمانه ست که دیگه نباید بگم.
نوشین: خداحافظ.


صحنه‌: پایان
قرمز روی نیمکت جلوی صحنه نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر کسی را از دست داده‌اید با من حرف بزنید.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
قرمز روی نیمکت جلوی صحنه نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر احساس تنهایی می‌کنید با من حرف بزنید.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
قرمز روی نیمکت جلوی صحنه نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر می‌خواهید حرف بزنید با من حرف بزنید.
( نور صحنه خاموش و اندکی بعد روشن می‌شود. )
قرمز روی نیمکت جلوی صحنه نشسته است. روی مقوا با خط قرمز نوشته شده: با من حرف بزنید.
( نور صحنه خاموش می‌شود. )
پایان
1381

توضیح:
این نمایش *نخستین بار در تاریخ سوم بهمن سال 1381 در سالن سایه اجرا شد. در آغاز نمایش و بعد از پایان هر پرده فیلم‌هایی از آدم‌های واقعی در پارک پخش می‌شد. تصویرهای دو پرده که به طور هم‌زمان پخش می‌شد با هم فرق داشت. به استثنای تصاویر قطعه‌ی زیر که دو زاویه‌ی دید از یک سوژه بود و در آغاز نمایش بعد از نماهای کوتاه از مردم در پارک پخش شد. قطعه‌ی زیر در واقع توسط یک بازیگر بازی شده بود با این نیت که تصویری مستند تلقی شود. یک زاویه‌ی دید که بدون کات بود صحبت پرسش‌گر با زن و روی پرد‌ه‌ی دیگر نما‌های کوتاه از تصاویر نزدیک چهره‌ی کودک، زن چادری، فضای توالت، شیر آب و ... پخش می‌شد. در پایان نمایش نیز بعد از صحنه‌ی نوشین، دو تصویر هم‌زمان از دور شدن نوشین روی پرده پخش می‌شد که یکی از زاویه‌ی دید نوشین و یکی از زاویه‌ی دید قرمز بود و سپس با نمای نزدیک از پاهای آدم‌های کوناگون نمایش تمام می‌شد.
( سکانس زیر بعد از تصاویر گوناگون از مردم در پارک به عنوان آخرین سکانس فیلم آغاز نمایش توسط ویدیو پروژکشن پخش می‌شود. )
داخلی. توالت عمومی پارک. تصویر از زنی چادری که چهره‌اش را با چادر پوشانده و بچه‌ای به بغل دارد.
پرسش‌گر: چند سال ئه شب‌ها بیرون می‌خوابی خانوم؟
زن: دو سال ئه. از وقتی بچه‌م به دنیا اومده.
پرسش‌گر: شوهرت کجا ست؟
زن: شوهرم معتاد بود. پول نداشت. صاحب‌خونه ما رو بیرون کرد و شوهرم ما رو ول کرد رفت.
پرسش‌گر: چرا نرفتی پیش پدر و مادرت؟
زن: خدا لعنت‌شون کنه. اون‌ها من رو به این روز انداختند.
پرسش‌گر: مگه اون‌هاچه‌کار کردند؟ برای چی مقصرن؟
زن: به‌خاطر این‌که ما 13 تا بچه بودیم. بابام خرجی ماها رو نداشت بده شوهرمون داد به یکی از خودمون بدبخت‌تر و این شده روزگارمون.
پرسش‌گر: بقیه‌ی برادر خواهرهات کجا‌ن؟
زن: یکی دوتاشون مثل من اومدن تهران. یکی از برادرهام رو چند وقت پیش توی راه آهن دیدم با چادرم خوب صورت‌م رو پوشوندم که من رو نشناسه.
پرسش‌گر: برای چی؟
زن: خب زمونه سخت ئه من تو خرجی خودم و این بچه موندم. حالا اون هم بشه وبال گردن‌م.
پرسش‌گر: شاید می‌تونست کمکی به شما بکنه.
زن: نه بابا. اون هم داشت مثل من گدایی می‌کرد. خیلی دل‌م می‌خواست باهاش حرف بزنم، خیلی دل‌م براش تنگ شده بود. اون شب تا صبح گریه کردم که خدایا چرا ما این‌‌قدر بدبخت‌یم؟
پرسش‌گر: چه مدت ئه توی این دست‌شویی می‌خوابی؟
زن: دو سه شب ئه. چون نگهبان‌های پارک گیر می‌دن. برای همین هر چند روز جام رو عوض می‌کنم.
پرسش‌گر: از بوی دست‌شویی ناراحت نمی‌شی؟ بچه‌ت مریض نمی‌شه؟
زن: دیگه به این بو عادت کردیم..
پرسش‌گر: سواد هم داری؟
زن: آره. تا کلاس هشت‌م خوندم بعد بابام گذاشت منو خونه‌ی یکی کلفتی.
پرسش‌گر: چرا بچه‌ت رو نمی‌دی پرورش‌گاه تا هم اون راحت بشه هم خودت؟
زن: تا موقعی که زنده‌م بچه‌م رو به هیشکی نمی‌‌دم.