در حال بارگذاری ...

‌‌گفت‌ و گو با نیلوکروز، نمایشنامه‌نویس‌ برنده‌ پولیتزر 2003:

نیلوکروز، نمایشنامه‌نویس‌ جوان‌ کوبایی‌ آمریکایی‌ است‌ که‌ کارهایش‌ در کشورهای‌ مختلف‌ جهان‌ به‌ روی‌ صحنه‌ رفته‌ است.نیلو جوایز متعددی‌ دریافت‌ کرده‌ که‌ از آن‌ جمله‌ می‌توان‌ به‌ جایزه‌ی‌ بنیاد راکفلر، جایزه‌ی‌ دبلیو آلتون‌ و بالاخره‌ جایزه‌ی‌ پولیتزر در سال‌ ۲۰۰۳ اشاره‌ کرد.

امیلی مان
‌‌ترجمه: مجتبی‌ پورمحسن‌
نیلوکروز، نمایشنامه‌نویس‌ جوان‌ کوبایی‌ آمریکایی‌ است‌ که‌ کارهایش‌ در کشورهای‌ مختلف‌ جهان‌ به‌ روی‌ صحنه‌ رفته‌ است.نیلو جوایز متعددی‌ دریافت‌ کرده‌ که‌ از آن‌ جمله‌ می‌توان‌ به‌ جایزه‌ی‌ بنیاد راکفلر، جایزه‌ی‌ دبلیو آلتون‌ و بالاخره‌ جایزه‌ی‌ پولیتزر در سال‌ 2003 اشاره‌ کرد. از میان‌ آثار نیلو کروز می‌توان‌ به‌ “قطار شبانه‌ به‌ بولینا”، “رقصیدن‌ روی‌ زانوها”، “دو خواهر و یک‌ پیانو”، “کشور دوچرخه” و “لورکا در لباس‌ سبز” اشاره‌ کرد. امیلی‌ مان، کارگردان‌ چند نمایش‌ نیلوکروز در گفت‌ و گوی‌ زیر می‌کوشد وارد جهان‌ نمایش‌ “آنا در منطقه‌ی‌ استوایی” شود.
من‌ و نیلو کروز اخیرا یک‌ ساعتی‌ با هم‌ در دفترم‌ در مک‌ کارتر تیاتر پوینستن‌ نیوجرسی‌ گفت‌ و گو کردیم. “آنا در منطقه‌ی‌ استوایی”، آخرین‌ نمایش‌ نیلو کروز در چند هفته‌ پیش‌ در سالن‌ جدید براند تیاتر به‌ روی‌ صحنه‌ رفته‌ بود.
از زمانی‌ که‌ دراماتوژهای‌ مک‌ کاتیر یعنی‌ جانیس‌ پاران‌ و لورتا گرسو کارهای‌ نیلو کروز را به‌ من‌ معرفی‌ کرد می‌گذرد. آنها با من‌ بحث‌ می‌کردند که‌ یک‌ کار از او هم‌ برای‌ جشنواره‌ی‌ تاترهای‌ نو که‌ در تدارکش‌ بودیم‌ انتخاب‌ کنم. هیچوقت‌ لحظه‌ای‌ را که‌ خواندن‌ نمایشنامه‌ی‌ “قطار شبانه‌ به‌ بولنیا” را آغاز کردم‌ از یاد نخواهم‌ برد. از همان‌ اولین‌ کلمات‌ نمایش‌ مبهوت‌ زبان‌ نیلو شدم. متنی‌ صادقانه، پرحرارت‌ و زنده‌ بود. نویسنده‌ متن، یک‌ نویسنده‌ی‌ واقعی‌ بود که‌ دقیقا صدای‌ نمایشنامه‌نویسی‌ منحصر به‌ فرد را داشت. بدون‌ درنگ‌ به‌ او سفارش‌ دادیم‌ که‌ نمایشی‌ تک‌ پرده‌ای‌ بنویسد و این‌ آغاز همکاری‌ بلندمدت‌ بین‌ نیلو و مک‌ کارتر بود. او نمایش‌ تک‌ پرده‌ای‌ را به‌ نمایش‌ بلند “پارکی‌ در خانه‌ی‌ ما” تبدیل‌ کرد که‌ کار شاخص‌ جشنواره‌ی‌ ما در سال‌ 1995 بود. سفارش‌ بعدی‌ نمایش‌ تک‌ پرده‌ای‌ “دو خواهر و یک‌ پیانو” بود که‌ بعد به‌ نمایشی‌ بلند تبدیل‌ شد و در سال‌ 1999 به‌ روی‌ صحنه‌ رفت. در این‌ سال‌ ما دنبال‌ نمایش‌ برجسته‌ای‌ می‌گشتیم‌ تا به‌ عنوان‌ نمایش‌ افتتاحیه‌ برلند تیاتر به‌ روی‌ صحنه‌ ببریم. نمایش‌ “آنا در منطقه‌ی‌ استوایی” را خواندیم‌ که‌ به‌ تازگی‌ در کرال‌ گیبلز فلوریدا به‌ روی‌ صحنه‌ رفته‌ بود. نمایش‌ در یک‌ کارخانه‌ سیگارسازی‌ کوبایی‌ - آمریکایی‌ در سال‌ 1929 می‌گذشت. داستان‌ یک‌ قاری‌ بود که‌ استخدام‌ شده‌ بود تا برای‌ کارگران‌ با صدای‌ بلند کتاب‌ بخواند. او کتاب‌ “آنا کارنینا”ی‌ لئو تولستوی‌ را انتخاب‌ می‌کند و ...من‌ منتظر فرصتی‌ بودم‌ تا یکی‌ از نمایشهای‌ نیلو را خودم‌ به‌ روی‌ صحنه‌ ببرم‌ و این‌ نمایش‌ مناسبی‌ بود. در سال‌ 2003 که‌ کروز به‌ خاطر همین‌ نمایش‌ جایزه‌ی‌ پولیتزر را برد، راجر برلند تهیه کننده‌ی‌ برادوی‌ که‌ سالن‌ تاتر ما به‌ نامش‌ بود تصمیم‌ گرفت‌ که‌ نمایش‌ را پس‌ از اجرا در مک‌ کارتر در برادوی‌ به‌ روی‌ صحنه‌ ببرد. نمایش‌ “آنا در منطقه‌ی‌ استوایی” با مجموعه‌ای‌ از بازیگران‌ اهل‌ آمریکای‌ لاتین‌ از جمله‌ جیمی‌ اسمیتز، ماه‌ نوامبر در رویال‌ تیاتر به‌ روی‌ صحنه‌ رفت.
بیا اول‌ درباره‌ی‌ روند نویسندگی‌تان‌ حرف‌ بزنیم. بعد به‌ ارتباط‌ نمایشنامه‌نویسان‌ و کاگردانان‌ می‌پردازیم. اما اول‌ باید بپرسم‌ آیا زندگی‌ات‌ پس‌ از آنکه‌ جایزه‌ی‌ پولیتزر را بردی‌ تغییری‌ کرده‌ است؟
(با خنده) بله. تغییر زیادی‌ کرده‌ است. من‌ آدم‌ آرام‌ و گوشه‌گیری‌ بودم‌ و حالا مجبورم‌ بیشتر در انتظار ظاهر شدم. از ماه‌ آوریل‌ که‌ اعلام‌ شد جایزه‌ به‌ من‌ تعلق‌ گرفته‌ تا الان‌ وقت‌ نوشتن‌ نداشته‌ام. حتا نتوانسته‌ام‌ روی‌ نمایشنامه‌هایی‌ که‌ قبل‌ از دریافت‌ جایزه‌ نوشته‌ بودم‌ کار کنم. همه‌ چیز به‌ نمایش‌ آنا ختم‌ شده‌ و البته‌ سه‌ اجرای‌ متفاوت‌ از آن‌ به‌ روی‌ صحنه‌ رفته‌ است.
بنابراین‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ وقت‌ نداشته‌ای. باید هر سه‌ اجرا را هدایت‌ می‌کردی.
دقیقا. و تابستان‌ هم‌ اجرایی‌ از یک‌ نمایشنامه‌ی‌ جدید داشتم: “لورکا در لباس‌ سبز”.
تو بدون‌ وقفه‌ پیش‌ می‌روی‌ و با نمایشنامه‌هایت‌ مشغول‌ هستی. اما جایزه‌ پولیتزر آیا زندگی‌ات‌ را تغییر داد؟ آیا انبوه‌ مصاحبه‌ها و اشتیاق‌ مردم‌ برای‌ آشنایی‌ بیشتر با تو وقتت‌ را می‌گیرد؟
مردم‌ می‌خواهند با این‌ نام‌ مواجه‌ شوند. مجلات‌ تاتری‌ علاقه‌ی‌ زیادی‌ دارند. اما این‌ اشتیاق‌ در بین‌ جامعه‌ی‌ با اصلیت‌ آمریکای‌ لاتین‌ و یا جامعه‌ اسپانیایی‌ زبان‌ نمی‌دانم، با چه‌ عنوانی‌ خطابشان‌ می‌کنی‌ ...
می‌خواستم‌ از تو بپرسم. چه‌ باید خطابشان‌ کنیم؟
بگذار آنها را آمریکای‌ لاتینی‌ بنامیم. آنها بسیار افتخار می‌کنند که‌ کسی‌ از جامعه‌ی‌ آنها جایزه‌ی‌ پولیتزر را برده‌ است. من‌ اولین‌ نفر از اهالی‌ آمریکای‌ لاتین‌ هستم‌ که‌ این‌ جایزه‌ را در حوزه‌ی‌ نمایش‌ می‌برم. فکر می‌کنم‌ می‌خواهند بدانند چه‌ کسی‌ پشت‌ این‌ نمایش‌ها وجود دارد؟ این‌ نویسنده‌ کیست؟ به‌ این‌ سوال‌ پاسخ‌ داده‌ام‌ و مصاحبه‌های‌ زیادی‌ انجام‌ داده‌ام.
مسوولیتی‌ نسبت‌ به‌ جامعه‌ آمریکای‌ لاتینی‌ احساس‌ می‌کنی؟
تنها می‌توانم‌ به‌ عنوان‌ یک‌ هنرمند واکنش‌ نشان‌ دهم. چون‌ هنرمندم. قرار نیست‌ که‌ ناگهان‌ یک‌ سیاستمدار شوم. من‌ در ارتباط‌ با نمایش‌هایی‌ که‌ می‌نویسم‌ سیاستمدار هستم. آن‌ طور که‌ فرهنگ‌ شخصیت‌ها را دربر می‌گیرم. و به‌ جهان‌ آمریکایی‌های‌ با اصلیت‌ آمریکای‌ لاتینی‌ می‌پردازم‌ و تجربیات‌ این‌ مردم‌ را در کارها دربر می‌گیرم‌ برای‌ مثال‌ نمایش‌ “آنا در منطقه‌ی‌ استوایی” حضور اسپانیایی‌ها و کوبایی‌ها در این‌ کشور (آمریکا) در اواخر قرن‌ نوزدهم‌ و اوایل‌ قرن‌ بیستم‌ را ثابت‌ می‌کند. فکر می‌کردم‌ این‌ موضوع‌ آنقدر مهم‌ است‌ که‌ درباره‌اش‌ بنویسم.
نقطه‌ی‌ شروعت‌ برای‌ نوشتن‌ همین‌ بود، درست‌ است؟
بله. می‌دانستم‌ که‌ گروهی‌ از آدمها به‌ اینجا آمدند. آنها مهاجر نبودند بلکه‌ تبعید شده‌ بودند. آنها برای‌ استقلال‌ کوبا می‌جنگیدند. اگر آنجا می‌ماندند کشته‌ می‌شدند. باید به‌ یاد داشته‌ باشیم‌ که‌ کوبا آخرین‌ مستعمره‌ اسپانیا بود که‌ آزاد شد. شهر ایبور که‌ نمایش‌ در آن‌ می‌گذرد پس‌ از مرگ‌ ویسنتر ایبور اسپانیایی‌ که‌ در کوبا کارخانه‌ سیگارسازی‌ داشت‌ این‌ نام‌ را به‌ خود گرفت. او در جنگ‌ مردم‌ جزیره‌ علیه‌ اسپانیا طرف‌ کوبایی‌ها بود. بعضی‌ از این‌ آدمها به‌ آمریکا آمدند و زندگی‌ جدیدی‌ را آغاز کردند اما امیدوار بودند به‌ کوبا برگردند و بجنگند.
کی‌ به‌ مساله‌ی‌ قاریان‌ پی‌ بردی. قاریانی‌ که‌ قرار بود کتابهای‌ ادبی‌ را برای‌ کارگران‌ کارخانه‌ سیگارسازی‌ با صدای‌ بلند بخوانند.
پدرم‌ ماجرایش‌ را برایم‌ تعریف‌ کرد.
پس‌ از مدتها پیش‌ می‌دانستی؟
از وقتی‌ نوجوان‌ بودم‌ ماجرای‌ قاری‌ها را می‌دانستم. بعدها وقتی‌ بیست‌ سالم‌ بود، جایی‌ خواندم‌ که‌ خوزه‌ مارتی، بزرگترین‌ شاعر کوبایی‌ در یکی‌ از کارخانه‌های‌ سیگارسازی‌ در تامپا به‌ شعرخوانی‌ پرداخت. دلم‌ می‌خواست‌ درباره‌ی‌ این‌ روز بنویسم. [نمی‌دانستم‌ که‌ به‌ مارتی‌ ربط‌ دارد] وقتی‌ نوشتن‌ نمایش‌ آنا را شروع‌ کردم‌ فکر می‌کردم‌ که‌ در اواخر قرن‌ نوزدهم‌ می‌گذرد. فکر می‌کردم‌ نمایش‌ قرار است‌ بیشتر تاریخی‌ باشد تا سیاسی.
زمان‌ هیجان‌ انگیزی‌ بود. وقتی‌ که‌ مارتی‌ به‌ کارخانه‌های‌ سیگارسازی‌ تامپا رفت‌ و هیجانی‌ برای‌ رفتن‌ به‌ جنگ‌ برای‌ استقلال‌ کوبا خلق‌ کرد. اما بعدا فکر کردم‌ که‌ نمی‌دانم‌ چه‌ طور این‌ نوع‌ نمایش‌ را ساختاربندی‌ کنم. به‌ نظرم‌ رسید که‌ ایده‌ی‌ ابتدایی‌ من‌ برای‌ تمرکز روی‌ قاری‌ها از بین‌ رفته‌ و نمایش‌ بیشتر تاریخی‌ شده‌ است.
در تحقیقاتی‌ که‌ انجام‌ دادم‌ فهمیدم‌ که‌ در سال‌ 1929 در آغاز رکود اقتصادی‌ بزرگ‌ آمریکا قاریان‌ آثار ادبی، اولین‌ کسانی‌ بودند که‌ از کارخانه‌های‌ سیگار سازی‌ اخراج‌ شدند. فکر کردم‌ این‌ زمانی‌ است‌ که‌ نمایش‌ در آن‌ می‌گذرد. زمانی‌ که‌ کارخانه‌ها داشتند صنعتی‌ می‌شدند. درست‌ در آستانه‌ی‌ تغییر.
قبلا گفته‌ام‌ که‌ آثارت‌ مرا یاد چخوف‌ می‌اندازد. برای‌ مثال‌ در نمایش‌ “باغ‌ آلبالو” پایان‌ یک‌ دوره‌ را می‌بینیم. اینکه‌ یک‌ شیوه‌ی‌ زندگی‌ دارد منسوخ‌ می‌شود. چنین‌ چیزی‌ را در نمایش‌ تو هم‌ می‌بینیم. جامعه‌ای‌ که‌ عمیقا ریشه‌ در کارخانه‌های‌ سیگارسازی‌ دارد. آنها نمی‌دانند که‌ در آستانه‌ی‌ یک‌ تحول‌ عظیم‌ قرار دارند. آنها نمی‌دانند که‌ دوره‌ی‌ رکود بزرگ‌ اقتصادی‌ فرا رسیده‌ است. نمی‌دانند که‌ ماشین‌ها باعث‌ خواهد شد که‌ آنها کارشان‌ را از دست‌ بدهند. فکر می‌کنم‌ که‌ آن‌ وضع‌ رقت‌ انگیز واقعا در نمایش‌ تصویر شده‌ است.
با نوشتن‌ درباره‌ی‌ اسپانیایی‌ها و کوبایی‌های‌ مقیم‌ فلوریدا در آن‌ دوره‌ی‌ زمانی‌ می‌خواستم‌ هویت‌ بعضی‌ چیزها را مشخص‌ کنم. چیزهایی‌ که‌ وقتی‌ وارد آمریکای‌ شمالی‌ شدید برای‌ یکی‌ کردن‌ خود با این‌ جامعه، از دست‌ می‌دهید. این‌ سیگارهای‌ پیچیده‌ شده‌ از جزیره‌ای‌ می‌آید که‌ از نظر منابع، غنی‌ نیست. پس‌ مردم‌ آنجا برای‌ همان‌ اندک‌ سرمایه‌ای‌ که‌ دارند ارزش‌ قایلند.
بنابراین‌ آنها این‌ نوع‌ از تجارت‌ را با خودشان‌ آوردند که‌ به‌ ارتقای‌ اقتصاد تامپا کمک‌ کرد. تصورش‌ را بکنید در پایان‌ قرن‌ نوزدهم‌ تامپا به‌ مرکز صنعت‌ سیگارسازی‌ در آمریکای‌ شمالی‌ تبدیل‌ شده‌ بود و حتا با خود هاوانا رقابت‌ می‌کرد. سنت‌ زیبای‌ قاریان‌ هم‌ وجود داشت‌ که‌ متاسفانه‌ در آمریکای‌ شمالی‌ روبه‌ زوال‌ گذاشته‌ بود که‌ البته‌ به‌ مساله‌ی‌ صنعتی‌ شدن‌ کارخانه‌ها هم‌ ربط‌ داشت. همان‌ طور که‌ قبلا گفتی‌ جهان‌ داشت‌ تغییر می‌کرد: مدرنیته، بهره‌وری‌ و پیشرفت‌ همه‌ و همه‌ با عصر جدید شکل‌ گرفته‌ بودند. ماشین‌ها به‌ محل‌های‌ کار عرضه‌ شدند و ورود این‌ ماشین‌ها ضرورت‌ وجود قاریانی‌ که‌ روزنامه‌ و رمان‌ برای‌ کارگران‌ بخوانند را از بین‌ برده‌ بود. هیچکس‌ نمی‌توانست‌ از فراز صدای‌ ماشین‌ها به‌ صدای‌ قاریان‌ گوش‌ دهد و البته‌ رکود اقتصادی‌ بزرگ‌ داشت‌ آغاز می‌شد و اولین‌ کسانی‌ که‌ از کارخانه‌ها اخراج‌ شدند همین‌ قاریان‌ بودند.
در این‌ نمایش‌ چیزهایی‌ وجود دارد که‌ آن‌ را در سنت‌ نمایشنامه‌ نویسی‌ آمریکایی‌ قرار می‌دهد. نمایش‌ به‌ چگونگی‌ زندگی‌ فرهنگ‌های‌ مختلف‌ در کنار هم‌ می‌پردازد. ما این‌ را در مورد زنان‌ و سیاهپوستان‌ و در اولین‌ سالهای‌ قرن‌ بیستم‌ درباره‌ی‌ یهودیان‌ می‌بینیم. آمریکا از مهاجران‌ تشکیل‌ شده‌ است‌ اما ما هنوز داستانهای‌ زیادی‌ درباره‌ی‌ اهالی‌ آمریکای‌ لاتین‌ روی‌ صحنه‌ می‌بینیم. هر کدام‌ از نمایشهای‌ تو واقعا درباره‌ی‌ یک‌ مهاجر کوبایی‌ است. تجربه‌ی‌ مهاجران‌ چیزی‌ است‌ که‌ آمریکا براساس‌ آن‌ به‌ وجود آمده‌ است. سنت‌ ادبیات‌ بزرگ‌ در آن‌ دیده‌ می‌شود. این‌ نمایشها برای‌ من‌ عطر یک‌ نمایش‌ کلاسیک‌ آمریکایی‌ را دارد چون‌ مشخصا درباره‌ی‌ فرهنگ‌ کوبایی‌ها نیست، بلکه‌ درباره‌ی‌ حضور آنها در آمریکا هم‌ هست. آنها آمریکای‌ هستند و درباره‌ی‌ آمریکا با هم‌ حرف‌ می‌زنند. نمایش‌ها با کل‌ کشور در ارتباط‌ هستند اگرچه‌ درباره‌ی‌ آدمها بخصوصی‌ در مکان‌ و زمان‌ شاخصی‌ هستند. پرمایگی‌ این‌ نمایشها را دوست‌ دارم.
زمان‌ اجرای‌ نمایشم‌ در سراسر کشور در شهرهای‌ مختلف‌ و بخصوص‌ ساحل‌ نخل‌ که‌ جمعیت‌ یهودیان‌ در آنجا قابل‌ توجه‌ بود، یهودیان‌ به‌ سرعت‌ با کار ارتباط‌ برقرار می‌کردند. آنها جهان‌ نمایش‌ را می‌شناختند اگر جهان‌ نمایش‌ من، کوبایی‌ بود. راستش‌ یک‌ مقاله‌ برای‌ یک‌ مجله‌ی‌ ادبی‌ محلی‌ یهودی‌ نوشتم‌ که‌ در آن‌ به‌ نمایشم‌ و آدمهایی‌ پرداختم‌ که‌ با قایق‌ از کوبا فرار کرده‌ بودند. من‌ موازی‌ سازی‌ کردم. فکر می‌کنم‌ از پنتی‌ منتوی‌ لیلین‌ هلمن‌ نقل‌ قول‌ کردم. او توضیح‌ می‌دهد که‌ چه‌ طور گاهی‌ کشیدن‌ یک‌ تصویر مشخصی‌ را شروع‌ می‌کنید و بعد تصورتان‌ عوض‌ می‌شود و تصویر جدیدی‌ خلق‌ می‌کنید.
سالها که‌ می‌گذرند همچنان‌ که‌ تصاویر دیگر رو به‌ محو شدن‌ می‌نهند، آن‌ تصویر ابتدایی‌ کم‌ کم‌ ظاهر می‌شود: تصویر اصیل‌ شروع‌ به‌ تراوش‌ می‌کند. وقتی‌ نوشتن‌ این‌ نمایش‌ را آغاز کردم‌ از نوشتن‌ درباره‌ی‌ کوبا می‌ترسیدم‌ چون‌ چنین‌ موضوع‌ در این‌ کشور بسیار بحث‌انگیز است. در میامی‌ و در جشنواره‌ی‌ تاتر بین‌ المللی‌ اسپانیایی‌ زبان‌ها شرکت‌ کرده‌ بودم‌ که‌ یک‌ نمایش‌ مثل‌ بمب‌ صدا کرد. کوبایی‌های‌ مقیم‌ میامی‌ فکر می‌کردند که‌ نویسنده‌ی‌ آن‌ نمایش‌ چپ‌ گرا و موافق‌ کاسترو است. نمایشی‌ که‌ من‌ نوشته‌ بودم‌ می‌توانست‌ درباره‌ی‌ مهاجران‌ ایتالیایی‌ هم‌ باشد اما اساسا من‌ درباره‌ی‌ مهاجرت‌ کوبایی‌ها نوشته‌ بودم.
بعدها وقتی‌ فرهنگم‌ را در آغوش‌ گرفتم‌ و شهامت‌ پیدا کردم‌ که‌ مستقیما درباره‌اش‌ بنویسم‌ دوباره‌ سراغ‌ آن‌ نمایش‌ رفتم‌ و کلا تغییرش‌ دادم. حالا آنها تبعیدیان‌ کوبایی‌ هستند.
نام‌ نمایش‌ چی‌ بود؟
کشور یک‌ دوچرخه. جالب‌ است، ایجاد این‌ تغییر خیلی‌ سخت‌ نبود. می‌بایست‌ به‌ طور ناگهانی‌ نگاه‌های‌ متفاوتی‌ به‌ آن‌ می‌داشتم. در واقع‌ سفر آنها شبیه‌ هم‌ بود. این‌ آدمها در جریان‌ جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ از ایتالیا به‌ ایالات‌ متحده‌ آمده‌ بودند.
نمایش‌ آنا،‌ نمایشی‌ یهودی‌ به‌ نظر می‌رسد و باعث‌ می‌شود که‌ به‌ سطح‌ نگری‌ از آن‌ دست‌ پیدا کنم. ارزش‌های‌ نمایش‌ همسطح‌ هستند، نمایش‌ آنا درباره‌ی‌ خانواده، عشق‌ و سواد است‌ و همین‌ طور درباره‌ی‌ میل‌ برای‌ ساختن‌ چیزی‌ برای‌ خودت‌ در این‌ کشور. این‌ چیزی‌ است‌ که‌ مطرح‌ کردم. تفاوت‌ بین‌ آنهایی‌ که‌ می‌توانند رشد کنند و آن‌هایی‌ که‌ نمی‌توانند، خانواده، عشق‌ و سواد است. جدای‌ از این‌ ارزشها، چه‌ چیز دیگری‌ در این‌ نمایش‌ وجود دارد؟
تو زندگی‌ عاطفی‌ نمایش‌ را بیرون‌ کشیدی. حتا در ابتدا وقتی‌ نمایشنامه‌ را می‌خواندیم‌ و تو جای‌ بازیگری‌ قرار گرفتی‌ که‌ هنوز نرسیده‌ بود، ریتم‌ها و جهان‌ نمایش‌ را خیلی‌ خوب‌ می‌شناختی.
خب‌ چون‌ هم‌ خوب‌ می‌شناسمت‌ و هم‌ نمایش‌ واقعا خوب‌ هست. وقتی‌ صفحه‌ی‌ اول‌ نمایش‌ را خواندم. کاملا دیدمش، حس‌ کردم‌ و شنیدم. آن‌ سه‌ زن‌ دست‌ روی‌ قلبم‌ گذاشتند و چه‌ شخصیتی‌ داشت‌ خوان‌ خولین‌ قاری‌ که‌ روی‌ مردان‌ و زنان‌ کارگر تاثیر می‌گذاشت‌ و با خواندن‌ آنا کارنینا زندگی‌شان‌ را عوض‌ می‌کرد. او با خواندن‌ آنا کارنینا کاری‌ با این‌ گروه‌ می‌کند که‌ از عهده‌ی‌ هیچ‌ کس‌ بر نمی‌آید. او به‌ همه‌ شخصیت‌ها تجسم‌ می‌بخشد: آنا، ورونسکی، لوین... او همه‌ی‌ آنها را می‌فهمد. او می‌تواند نقش‌ همه‌ی‌ آنها را بپذیرد و وقتی‌ کتاب‌ را می‌خواند همه‌ی‌ آن‌ شخصیت‌ها را برای‌ کارگران‌ خلق‌ می‌کند و آنها وارد کتاب‌ می‌شوند.
من‌ اعتقاد دارم‌ وقتی‌ کسی‌ در دور و بر و یا نزدیک‌ کتابهاست‌ یکسری‌ اتفاقاتی‌ می‌افتد: مخاطب‌ هنر یا کتاب‌ وارد سیستم‌ و خونت‌ می‌شود و چیزهایی‌ را در زندگی‌ات‌ به‌ حرکت‌ در می‌آورد. در نتیجه‌ ما همان‌ جوری‌ زندگی‌ می‌کنیم‌ که‌ بعضی‌ از این‌ شخصیت‌ها زندگی‌ می‌کنند. چنان‌ که‌ انگار خواننده‌ به‌ نویسنده‌ تبدیل‌ می‌شود و نویسنده‌ به‌ خواننده. از این‌ ویژگی‌ در نمایش‌ آنا بسیار استفاده‌ می‌کنم: نمایش‌ به‌ کتاب‌ آنا کارنینا تبدیل‌ می‌شود و کتاب‌ به‌ نمایش‌ اطلاعات‌ می‌دهد. این‌ پیوندی‌ بین‌ خواننده‌ و نویسنده‌ است. به‌ اعتقاد خورخه‌ لوییس‌ بورخس، کتاب‌ رشد می‌کند. نویسنده، کتاب‌ می‌نویسد اما ما در تاویلمان‌ به‌ کتاب‌ لایه‌های‌ مختلفی‌ می‌دهیم. مثلا درباره‌ی‌ پنتی‌ منتی‌ - ما متن‌ را با درک‌ خودمان‌ لایه‌ دار می‌کنیم. در تاتر این‌ کار را کارگردان‌ با متن‌ می‌کند. کارگردان‌ به‌ شکل‌ متفاوتی‌ روی‌ داستان‌ تمرکز می‌کند که‌ احتمالا باعث‌ ارتقای‌ متن‌ می‌شود.