در حال بارگذاری ...
...

یادی از رضا سعیدی بازیگر توانای سینما و تلویزیون

قرار بود من و رضا سعیدی امروز در یک سکانس بازی کنیم.دیر رسیدم همیشه دیر می‌رسم.دیشب که رسیدم رضا می‌خواست بخوابد. نمی دانستم که رضا دیگر از خواب بیدار نخواهد شد.

فارس:
عباس حبیبی
این چند خط را چند دقیقه بعد از مرگ رضا می‌نویسم، آن هم پشت ورق‌هایی که دیالوگ‌های آخرین سکانس بازی رضا نوشته شده است...
قرار بود من و رضا سعیدی امروز در یک سکانس بازی کنیم.دیر رسیدم همیشه دیر می‌رسم.دیشب که رسیدم رضا می‌خواست بخوابد. نمی دانستم که رضا دیگر از خواب بیدار نخواهد شد.
خبر را ساعت 7 صبح شنیدم دل آسمان سوراخ سوراخ شده بود و بغضش به جرقه ای می‌ترکید. باران آرام آرام اشک می‌ریخت. چند قدم که رفتم، رسیدم به دریا. دریای شمال سیاه است و مرا همیشه یاد مرگ می‌اندازد. انگار می‌خواهد تمام آدم ها را در خود ببلعد.موج ،خودشان را بالا می‌کشیدند وبه صخره ها می کوبیدند. بیچاره "مریم " همسر رضا نمی‌داند "رضا" آهسته و بی صدا رفته است.
وقتی جمشید مشایخی با آن موهای سپید از پله‌ها پایین می‌آمد. جمشید مشایخی نبود، کس دیگری بود. آرام و ناآرام پایین می‌آمد. زیر بغلش را امیر گفته بود، کسی که هر روز چهره رضا را می‌آراست و چهره آرایی می‌کرد. او هم نمی‌دانست کس دیگری فردا صبح چهره رضا را نقاشی خواهد کرد تابرای همیشه در یادگار بماند.
مجید فاضلی از گروه کارگردانی تلفن را بر می‌دارد همه نگاهش می‌کنند، مریم همسر رضا پشت خط بی‌تابی می‌کند. مجید دروغ می‌گوید:حال رضا کمی بد شده همان مرض قند همیشگی چیزی نیست به جان بچه‌ها چیزی نشده. گوشی را که مجیدمی‌گذاردبه همه نگاه می‌کند و فقط یک جمله می‌گوید: وای ! وای!. همه دور او جمع شده بودند تا تنها دروغ نگوید:همه دورغ می‌گفتند.زهره مجابی دفتر تلفن را ورق می‌زد شاید شماره‌ای پیدا کند تا با مریم همراه شود یکی باید تلفن را بر می داشت و به خانه رضا زنگ می‌زد و می‌گفت:رضا دیگر زنده نیست.
چند روز پیش هم همین حال را داشتیم. همه منتظرتلفن مرتضی بودیم تا ببینیم "علیرضا برادران" و "صادق نیلی" زنده‌اند یا نه؟ لعنت براین سیم‌های آخر.
حالا دیگر همه می‌دانند رضا سعیدی دیگر اینجا نیست .صبح زود است نزدیک رامسر. مه،تن زمین را با کلبه های روستایی و درختانش یک جا به آغوش کشیده است. نگاه ها این بار نگران است.باور رفتنش سخت است.
قرار بود فیلم «ناپلئون بناپارت» را برای رضا پیدا کنم. رضا عاشق فیلم دیدن بود. بار قبل که او را دیدم. میر‌فت تنکابن «ماهی‌ها عاشق می‌شوند» را یکبار دیگر ببیند. می‌گفت "من آدم‌های سینما را با آثارشان می‌شناسم.نگو کیمیایی بگو گوزن‌ها.نگو مهرجویی بگو "هامون" ..
علی اسیوند خون می‌گرید.دیشب به رضا به شوخی گفته: مگر کوررنگی داری. علی و رضا همیشه در حال شوخی بودند.
«لیالستانی» با کتی سیاه و موهای سپید مثل همیشه پریشان است. پریشان راه می‌رود.دیروز آخرین بازی سعیدی جلوی دوربین را کارگردانی کرده است.
بهزاد از بچه های گروه لباس گوشه‌ای چمپاتمه زده، مثل این که به رضا قول داده بود همین امشب با او برود شنا.
دیشب تله تئاتر "بازی آخر" با بازی رضا سعیدی پخش شد. رضا از بازی خود حرفی نمی زد اما همیشه می‌گفت: برای ماندگار بودن، هر کاری نباید کرد باید انتخاب کرد تا ماند.عجب انتخابی کرد .یکباره در این هوای سرد رفتن را انتخاب کرد و رفت.
چه سکانس شلوغی است امروز، همه گریه می‌کنند، راه می‌روند بی‌هدف. کسی با کسی حرفی نمی‌زند جز درباره رضا و چند لحظه بعد هر دو گریه می‌کنند.
چه انتخابی کرد رضا، دراین هوای سرد. همه را آتش زد گفتم "آتش" یاد علیرضا و صادق و حسن و لحظه‌های پایانی آنها در آخرین پروازشان دلم را سوزاند.
هوا سردتر شده. مه سنگین و پایین است. مثل این که آسمان می‌خواهد روی سرمان بی‌افتد. بالای سرم روی شاخه‌ای، یک دم جنبانک به آسمان می‌پرد.