در حال بارگذاری ...

زکریای رازی‌، نوشته عبدالحی شماسی

شخصیتها: ۱- محمد زکریای‌ رازی‌ ۲- روشنک‌ ـ خواهر زکریای‌ رازی‌ ۳- احمد بن‌ محمود کعبی‌ ۴- شیخ‌ صیدلانی‌ ۵- منصور بن‌ اسحاق‌ ـ حاکم‌ ری‌ ۶- گورکن‌ ۷- داروساز جوان‌ ۸- مرد پابرهنه‌ ۹- اولی‌ ۱۰- دومی‌ سه‌ درباری‌ ۱۱- ...

شخصیتها:

1- محمد زکریای‌ رازی‌
2- روشنک‌ ـ خواهر زکریای‌ رازی‌
3- احمد بن‌ محمود کعبی‌
4- شیخ‌ صیدلانی‌
5- منصور بن‌ اسحاق‌ ـ حاکم‌ ری‌
6- گورکن‌
7- داروساز جوان‌
8- مرد پابرهنه‌
9- اولی‌
10- دومی‌ سه‌ درباری‌
11- سومی‌
12- زن‌ جوان‌
13- حسن‌
14- شاگرد اول‌
15- شاگرد دوم‌
16- شاگرد سوم‌
17- جاحظ‌
18- مسمعی‌
19- پیک‌
20- مأموران‌





گورستانی‌ تاریک‌. محمد زکریای‌ رازی‌ که‌ نابینا است‌، وارد می‌شود. کیسه‌ای‌ تیره‌ و بلنددر آغوش‌ دارد که‌ درونش‌ ساز است‌. پاهایش‌ را روی‌ زمین‌ می‌کشد و از دستهایش‌ به‌گونه‌ای‌ کمک‌ می‌گیرد که‌ بتواند مسیر را جهت‌یابی‌ کند. کورمال‌ کورمال‌، خود را به‌ سنگ‌قبر بزرگی‌ می‌رساند و روی‌ آن‌ می‌نشیند.
رازی‌: چه‌ سکوتی‌ است‌، اینجا ... خدایا سببی‌ ساز که‌دراین ظلمت شب از فتنة‌ عالم‌ درامان‌ بمانم‌وسازی بزنم.
صدای‌ قدمهایی‌ که‌ با سنگینی‌ روی‌ زمین‌ کشیده‌ می‌شود، به‌ گوش‌ می‌رسد. رازی‌ بلندمی‌شود و متوجه‌ جهت‌ صدا می‌شود.
رازی‌: کسی‌ اینجاست‌؟
گورکن‌ پیری‌ وارد صحنه‌ می‌شودبادیدن رازی می ایستد.
گورکن‌: بازهم تو!...اینجا چه‌ می‌کنی‌،پیرمرد؟
رازی‌: توکیستی‌؟
گورکن: این بارتو بگو کیستی‌؟
رازی‌: من‌ زکریای‌ رازی‌ هستم‌... طبیب‌ و ...
گورکن: می دانم...درگذشته های دوریکی رامی شناختم که طبیبی بزرگ بود،امادرپایان عمرباچشمانی نابیناوتنی رنجور،به من روی آوردوهمسفرشدیم.
رازی: بازهم ناخواسته به گورستان آمدم!
گورکن: دیریازود همه ‌می‌آیند... (کمیجلو می رود.)راستش رابگو،پیرمرد...دردیارمردگان دنبال چه می گردی؟
رازی: به دنبال محمدزکریای رازی هستم که بگویم اوکیست وچه رنج هابردوهیچ کس ندانست براوچه گذشت .
گورکن: گناه من چیست که هربارکه می آیی ،مراهم ناگزیرمی کنی که ترک وطن کنم وهمراهت شوم تاشرح قصه هایت رابازگویم .
رازی‌: حالاتوازکدام عالمی ؟
گورکن‌: مگر چشمهایت‌ نمی‌بیند؟
رازی‌: چه می پرسی ؟!...مدتهاست‌ که‌ چشمانم برروی تیرگی‌ این‌ جهان بسته شده... حالابگوازعالم مردگانی یازندگان ؟
گورکن‌: نمی‌دانم‌...شایدهردویاهیچ کدام‌... اماپیوسته با مردگان‌دمسازم‌...
رازی: این گورستان چگونه آبادشد؟
گورکن: مدت هاست که دیگرهیچ مرده ای رادراین جاچال نمی کنند.
رازی‌: بله، می دانم...این سنگ مزارکیست که رویش نشسته ام؟
گورکن‌: تو چطور از یاد برده ای؟!... هیچ‌ کس‌ او را نشناخت‌... دوستدار فقیران‌ بود و عزیز درباریان‌.
رازی‌: (با پوزخند) چه‌ می‌گویی‌ گورکن‌... هم‌ عزیز دربار و هم‌ دوستدار فقیران‌!
گورکن‌: اما وقتی‌ که‌ دیگر عزیز دربار نبود، او را به‌ عزلت کشاندند و در نهایت‌ فقر و بیچارگی‌ به‌ دست‌ من‌ سپردند...حالاتوبرگورش نشسته ای.
رازی: چه سنگ گور باشکوهی!
گورکن: آن رامردانی ناشناس بررویش گذاشتند...وهرگزهیچ نام ونشانی برآن گورننوشتند...پس درپی هرقرنی که بگذردوتوبیایی آن گورظاهرمی گرددوچون بازگردی،دوباره ازدیده هاپنهان می شود...تاروزی که شرح اش راهمه بدانند...اوشایسته پادشاهی بود،اماسرنوشتش گونه ای دیگررقم خورد...گفتی که توهم طبیب بودی؟
رازی: بله،امادیگرهیچ نیستم.
گورکن: باخودت چه آورده ای؟...آن کیسه رامی گویم.
رازی‌: این‌... همدم‌ و یارم‌ است‌ که‌ پس‌ از چهل‌ سال‌ دوباره‌ روی‌ به‌ آن‌ آورده‌ام‌.
گورکن‌: گفتی‌ و باور کردم!... بگو نعش‌ کیست‌ که‌ پنهان‌ از دید همه‌ می‌خواهی‌ درگور کنی‌؟
رازی‌: (ساز را به‌ سینه‌ می‌فشارد.) در گور کنم‌؟... نه‌.
گورکن‌: اگر نعشی‌ درون‌ کیسه‌نیست،پس درگورستان چه می کنی؟... به‌ شما عوام‌الناس‌ هیچ‌ اعتمادی‌ نیست‌.
رازی‌: آه...!چرا کعبی‌ را به‌ یادم می‌آوری؟
گورکن‌: کعبی‌ دیگر کیست‌؟... عمری‌ است‌ که‌ به‌ خدمت‌ مردگان‌ سرکرده‌ام‌ و هرگز پای‌ از این‌ گورستان‌ بیرون‌ نگذاشته‌ام‌.
رازی: بگذاردراین سیاهی شب باسازم هم صداشوم.
گورکن‌: گفتی ساز!...پس‌ بی‌سبب‌ نبود که‌ در این‌ شب‌ مبارک‌ تو به‌ اینجا آمده‌ای‌!
رازی‌: مبارک‌!...
گورکن‌: امشب‌ در گورستان‌ جشنی‌ برپاست‌.
رازی‌: جشن!... گورستان‌ که‌ همیشه‌ جای‌ سوگواری‌ است‌.
گورکن‌: اما امشب‌ با شبهای‌ دیگر فرق‌ دارد... با من‌ بیا.
رازی‌: به کجا ‌؟
گورکن‌: بیا تا بدانی‌.
رازی‌: تا نگویی‌، قدمی‌ برنمی‌دارم‌.
گورکن‌: بیا... قصدخدمت دارم.
رازی‌: عمری‌ به‌ خدمتم‌ رسیده‌اند.دیگرنیازی به خدمت ندارم.
گورکن‌: دیوانه‌!
رازی‌: گفتی‌ دیوانه‌؟... تو اگر در این‌ دیار عاقلی‌ یافتی، مرا هم‌ خبر کن‌.
گورکن‌: اگر دیوانه‌ نبودی‌، با من‌ می‌آمدی‌.
رازی‌: نه‌ تو را می‌شناسم‌، نه‌ مقصدت‌ را... اگر بیایم‌ دیوانه‌ام‌.
گورکن‌: جز آمدن‌ چاره‌ای‌ نداری‌.
رازی‌: برو... بگذار یک‌ امشب‌ را با حالی‌ خوش‌ سرکنم‌.
گورکن‌: خوش‌ خواهی‌ بود... برایت‌ باقلا هم‌ پخته‌اند.
رازی‌: باقلا!... خودم‌ هم‌ کمی‌ آورده‌ام‌... برای‌ امشب‌ کافی‌ است‌.
گورکن‌: گفتم‌ که‌... هیچ‌ گاه‌ کسی‌ با پای‌ خودش‌ به‌ اینجا نیامده‌...
رازی‌: ولی من آمده‌ام‌.
گورکن‌: خیال‌ می‌کنی‌، پیرمرد... دستی‌ توانا تو را به‌ اینجا کشاند.
رازی‌: خدا؟... شاید این‌ طور باشد، چون‌ جز او دیگر کسی‌ را ندارم‌.
گورکن‌: امشب‌، همه‌ منتظر تواند...بامن بیاای حکیم.(گورکن دست رازی رامی گیرد.)بیا...
رازی‌: تنم‌ را لرزاندی‌، چه‌ دستهای‌ سردی‌!
گورکن‌: عادت‌ می‌کنی‌، پیرمرد...بیا...بیا.
رازی‌: گفتی امشب‌ جشنی‌ برپاست‌؟
گورکن‌ و رازی‌ چند قدم‌ برمی‌دارند.
گورکن‌: قراراست کودکی متولد‌شود که‌ بی‌ تو به‌ سر‌ نمی‌رسد.
رازی‌: مگر من‌ چکاره‌ام‌؟
گورکن‌: شتاب‌ کن‌....زمانی معین بایدبه مقصدبرسیم.
رازی‌: حکم‌ است‌؟
گورکن‌: بله‌... کسان‌ بسیاری‌ چشم‌ به‌ راهمان‌ نشسته‌اند.
رازی‌: مگر مقصدمان‌ کجاست‌؟
گورکن‌: همین‌ گورستان‌.
رازی‌: (می‌ایستد) چه می گویی‌!... تولدی‌ در گورستان؟!
گورکن‌: بیا پیرمرد، دیگر راهی‌ نمانده‌.
گورکن‌، رازی‌ را با خود می‌کشد.
رازی‌: چه‌ شب‌ غریبی‌ است‌، امشب‌!
گورکن‌: شب‌ باشکوهی‌ است‌، امشب‌.
رازی‌: آهسته‌تر... دیگر نفسی‌ برایم‌ نمانده‌.
گورکن‌: آه‌، پیرمرد... تا به‌ حال‌ هیچ‌ کس‌ این‌ طور مرا خسته‌ نکرده‌ بود.
رازی‌: مراعات‌ حالم‌ را کن‌.
گورکن‌: حال‌ تو را خوب‌ می‌دانم‌... اما چاره‌ای‌ جز گذر از این‌ راه‌ نیست‌.
رازی‌: تشنه‌ام‌، مرد...
گورکن‌: قدح های‌ بلورین‌ و جام های‌ زرین‌، برای‌ ورودت‌ مهیا شده‌.
در این‌ لحظه‌ که‌ سرعت‌ قدم هایشان‌ تندتر شده‌ است‌، رازی‌ خود را روی‌ زمین‌ رهامی‌کند.
رازی‌: دیگر نمی‌توانم‌... این‌ راه‌ دشوار، سزاوار من‌ ناتوان‌ نیست‌.
گورکن‌: می‌دانم‌، پیرمرد... راه همین است وبس.
رازی‌: اصلاً چرا باید من‌ سیاه‌بخت‌ در جشن‌ شما باشم‌؟
گورکن‌: باشد... نفسی‌ تازه‌ کن‌ تا دوباره‌ ادامة‌ راه‌ دهیم‌.
رازی‌: راه‌!... چهل‌ سال‌ اول‌ را در پی‌ فلسفه‌ و هنر بودم‌، اما هیچ‌ منزلتی‌نداشتم‌،... چهل‌ سال‌ دوم‌ را به‌ کار علم و طبابت‌ پرداختم‌... منزلتی‌بسیار یافتم‌، اما در حصار دریوزگان‌ عالِم‌نما گرفتار آمدم‌ و با دسیسه‌هایشان‌به‌ این‌ روز درآمده‌ام...بگو ببینم‌، چرا باید امشب‌ چنین‌ عزیز شوم‌؟
گورکن‌: (رازی‌ را از زمین‌ بلند می‌کند.) دیگرفرصتی نیست، پیرمرد... برویم‌.
رازی‌: اه...مگرخودت جوانی که به من پیرمردمی گویی؟
دوباره‌ به‌ همان‌ جای‌ که‌ رازی‌ در ابتدا نشسته‌ بود، می‌رسند. گورکن‌، رازی‌ را روی‌ همان‌سنگ‌ مزار می‌نشاند.
گورکن‌: رسیدیم‌، پیرمرد... اینجا بنشین‌.
رازی‌: اینجا که‌ جز سکوت‌ هیچ‌ نیست‌... مجلس‌ این‌ همه‌ بی‌رونق‌!
گورکن‌: به‌ آن‌ رونق‌ بده‌، پیرمرد.
رازی‌: خودت را مسخره‌کن، گورکن‌؟... اینجا که‌ همان‌ جای‌ اول‌ است‌.
گورکن‌: تو خیال‌ می‌کنی‌، پیرمرد... راه‌ بسیاری‌ را پشت‌ سر گذاشتی.
رازی‌: فقط‌ به‌ گِردِ خود چرخیدم‌ و راهی‌ دیگر نرفتم‌.
گورکن‌: تو مگر کور نیستی‌... از کجا می‌دانی‌ که‌ گرد خود چرخیده‌ای‌؟
رازی‌: با شعورم‌ دیدم‌... مگر جز این‌ است‌؟
گورکن‌: چه‌ می‌گویی‌ پیرمرد؟... دیگر نه‌ تو آن‌ زکریا هستی‌ و نه‌ این‌ سنگ‌ِ مزار، سنگ‌ مزار سابق‌... تو مُردی‌ زکریا...
رازی‌: زکریای رازی زنده است .
گورکن‌: تو مُردی‌، زکریا... سازت‌ را برداروجشنی برپاکن که آغازتولدی دیگراست.
گورکن‌ در حالی‌ که‌ جملة‌ «اکنون آغازتولدی دیگراست» را تکرار می‌کند، از صحنه‌ خارج‌ می‌شود.
رازی‌: بخوانم‌؟... (ساز را از کیسه‌ بیرون‌ می‌آورد.) جز ذکر احوالم چه‌ دارم‌ که‌ با من‌ همراه‌ شو... آه‌ خدایا!... در این‌ دیار خاموشان‌ امشبی رامهمان توام،پس بهرتومی نوازم که ازآن توام.
مشغول‌ نواختن‌ ساز می‌شود. آهنگی‌ شاد می‌نوازد پس‌ از این‌ که‌ موسیقی‌ به‌ پایان‌ می‌رسد،صحنه‌ عوض‌ می‌شود. اکنون‌ صحنه‌ خالی‌ است‌، به‌ صورت‌ برهوتی‌ که‌ زکریای‌ رازی‌ درمیانة‌ آن‌ پشت‌ به‌ سنگی‌ افتاده‌ است‌. لحظه‌ای‌ می‌گذرد، او بلند می‌شود. جوان‌ به‌ نظرمی‌رسد و چشمانش‌ دیگر کور نیست‌.
رازی‌: کجا رفتی‌؟... بمان‌، از کجا می‌دانی‌ که‌...
روشنک‌، خواهر زکریای‌ رازی‌، وارد می‌شود.
روشنک‌: باز چه‌ شده‌ محمد؟
رازی‌: تواین جاچه می کنی،روشنک؟
روشنک‌: در پی‌ تو آمده‌ام‌...بیابرویم.
رازی‌: از کجا دانستی‌ که‌ من‌ اینجایم‌؟
روشنک‌: سرانجام‌، همه‌ مقصدشان‌ اینجاست‌...امانبایداین جادرنگ کرد...برویم.
روشنک حرکت می کند.رازی به دنبالش می دودوجلواورامی گیرد.
رازی‌: روشنک...کسی‌ را ندیدی‌ که‌ از این جا گذر کند؟
روشنک‌: نه...دیرزمانی‌ است‌ که‌ دیگر پای‌ کسی‌ به‌ این‌ دیار متروک‌ نرسیده‌.(دوباره حرکت میکند.)
رازی‌: هنوز، آنی‌ هم‌ نگذشته‌ که‌...
روشنک‌: بیامحمد... سالهاست‌ که‌ دیگر در این‌ گورستان‌ مرده‌ای‌ را به‌ خاک‌نمی‌سپارند... حتی‌ فاتحه‌ خوانان‌ این‌ مردگان‌ هم‌ قرنهاست‌ که‌مرده‌اند... ما دیگر از یاد رفته‌ایم‌، محمد.
رازی‌: روشنک‌...! (به‌ روشنک‌ نزدیک‌ می‌شود.) یعنی‌ توهمان‌ خواهر کوچک‌ من‌،روشنک هستی؟
روشنک‌: دیگر به‌ هرچه‌ می‌بینی‌ شک‌ نکن‌... با من‌ بیا.
رازی‌: چه پرشتاب می روی،روشنک...
روشنک: دیگروقتی باقی نمانده...بیا،محمد.
رازی: نفسم برید.
روشنک‌: باید از آن‌ کوه‌ها و درّه‌ها بگذریم‌...بایدزودترازاین جابرویم.
رازی‌: باشد، مگر اینجا کجاست‌؟
روشنک‌: اینجا هرگز زمان‌ به‌ پایان‌ نمی‌رسد و هر کس‌ در اینجا باشد، تا ابد به‌ یک‌ حالت‌ باقی‌ می‌ماند...
رازی‌: چه‌ صحرای‌ بی‌انتهایی‌!
محمود کعبی‌ با لباسی‌ کهنه‌ و پاره‌، در حالی‌ که‌ تابوتی‌ را با طناب‌ روی‌ زمین‌ می‌کشد، واردصحنه‌ می‌شود.اوصورتش رابه گونه ای پوشانده که شناخته نشود.
رازی‌: آن‌ مرد بیچاره‌ را ببین‌، روشنک‌!... آهای‌... تو کیستی‌ و از کجا می‌آیی‌؟
کعبی‌: (با خود) باری‌ است‌ گران‌ که‌ همه‌ عمر به‌ دوش‌ می‌کشم‌ و با خود به‌ هرسو می‌برم‌.
رازی‌: (با خود) صدایش‌ آشناست‌... (فریاد می‌زند.) گفتم‌ تو کیستی‌ و از کجامی‌آیی‌؟
کعبی‌: (با خود) همة‌ عمرم‌ را با سرگردانی‌ در سرزمین‌ مکافات‌ به‌ سر بردم‌ و حالا در پی‌ مأمنی‌ می‌گردم‌ تا از این‌ بارگران دمی‌ بیاسایم.
رازی‌: به‌ کجا می‌روی‌؟
کعبی‌: (صورت‌ خود را سعی‌ دارد که‌ بپوشاند.)حکم‌ است‌ که‌ این‌ بار را تا بلندترین‌ قلة‌ عالم‌ بر دوش‌ کشم‌... اما می‌دانم‌ مثل‌ گذشته‌، باز هم‌ درمیانة‌ راه‌ زانو سست‌ می‌کنم‌ و به‌ قعر زمین‌ درمی‌غلتم‌.
رازی‌: درونش‌ مگر چیست‌؟
کعبی‌: از دیدنش‌ بگذر.
رازی‌: کی‌ هستی‌ تو؟... (پوشش‌ را از روی‌ صورت‌ کعبی‌ برمی‌دارد.)کعبی!... تو اینجا چه‌می‌کنی‌، ای‌ نابکار؟
کعبی‌: این جا تبعیدگاه‌ من‌ است... تو چه‌ می‌کنی‌؟
روشنک‌: او را به‌ حال‌ خودش‌ بگذار، محمد.
رازی‌: نمی توانم... یک‌ عمر بر من‌ تاخت‌ و به‌ جرم‌ کفر و الحاد خانه‌نشین‌ام‌ کرد... باید بدانم‌ که‌ درون‌ تابوت‌ کیست‌.
روشنک‌: اصراری‌ نداشته‌ باش‌، محمد... بیا برویم‌.
رازی‌: نه... (به‌ کعبی‌) بگو این‌ تابوت‌ کیست‌ که‌ با خودت‌ می‌بری‌؟
کعبی‌: از گناهان‌ من‌ بگذر، زکریا.
رازی‌: تو مرا عوام‌ الناس‌ می‌خواندی‌، ای‌ جادوگر پیر... درون‌ تابوت‌ را می‌خواهم‌ ببینم‌.
کعبی‌: نمی‌گذارم‌.
رازی‌: کنار برو... (کعبی‌ را به‌ عقب‌ هل‌ می‌دهد و او را به‌ زمین‌ می‌اندازدطناب تابوت همچنان برپیکرش بسته است.)
کعبی‌: نه‌... به‌ آن‌ تابوت‌ نزدیک‌ نشو.
رازی‌ در تابوت‌ را باز می‌کند. در جدار داخلی‌ در تابوت‌ آیینه‌ای‌ نصب‌ شده‌ است‌ که‌ درون‌ آن‌را هنگامی‌ که‌ باز می‌شود، نشان‌ می‌دهد. آیینه‌ پیکر کعبی‌ را نشان‌ می‌دهد، با سری‌ بزرگتراز حد معمول‌. زکریای‌ رازی‌ باحالتی مشمئزشده ازبوی تعفن،ووحشت به عقب می پرد.
رازی‌: آه‌... چه‌ بوی‌ تعفّنی‌!
کعبی‌ با صدای‌ بلند می‌خنددوسپس به رازی هجوم می برد.رازی می گریزد.همچنان که تابوت راباخودمی کشد،به طرف رازی می رود.
کعبی: توراهم باخودم به درک می برم .
رازی: (باسرعت خودراکنار می کشد.)بروگم شو...
روشنک: ازاین طرف بیا،محمد...
کعبی: دیگرنمی گذارم ازدستم بگریزی...(می خندد)
رازی: (عقب عقب می رود.)جلونیا...
روشنک: برویم،محمد...
زکریای رازی وروشنک ازصحنه خارج می شوند.کعبی تابوت خودرامی کشد.
کعبی: نه،خواهش می کنم این جاکسی به فریادکسی نمی رسد...بمانید...(می ایستدوباصدای بلندمی خندد.)نجاتم دهید...
کعبی درحالی که جمله‹نجاتم دهید›راتکرارمی کند،ازصحنه خارج می شود.زکریای رازی وروشنک واردصحنه می شوند.
رازی‌: روشنک‌!... تو هم‌ او را دیدی‌؟
روشنک‌: بله‌، محمد... از زمانهای‌ دور او را به‌ این‌ حال‌ دیده‌ام‌.
رازی‌: هرگز از شرّ زبان‌ او در امان‌ نبوده‌ام‌... (ناگهان‌ می‌ایستد.)
روشنک‌: چرا ایستادی‌؟
رازی‌: این‌ بو... تو هم‌ این‌ بو را حس‌ می‌کنی‌؟
روشنک‌: چه‌ بویی‌؟...
رازی‌: بوی‌ باقلاست‌... عجب‌ بویی‌!... چرا دیگر برایم‌ باقلانمی‌پزی‌، روشنک‌؟
روشنک‌: مگر از یاد برده‌ای‌، محمد؟... این‌ بوی‌ همان‌ باقلایی‌ است‌ که‌ برایت‌ پختم‌ و تو بسیار خوردی‌.
رازی‌: آن‌ قدر خوردم‌ تا بیمار شدم‌.
روشنک‌: و کارت‌ به‌ مریضخانه‌ کشید.
رازی‌: (پس‌ از چند قدم‌) اینجا را می‌شناسم‌.
روشنک‌: این‌ همان‌ مریضخانه ای‌ است‌ که‌ تو برای‌ مداوا آمدی‌.
شیخ‌ صیدلانی‌، داروساز پیر دیده‌ می‌شود که‌ مشغول‌ ساختن‌ داروست‌.
رازی‌: شیخ‌ صیدلانی!
شیخ‌ صیدلانی‌: رنگ‌ به‌ رویت‌ نیست‌... جلوتر بیاجوان.
رازی‌ جلو می‌رود.
شیخ‌ صیدلانی‌: (چشمان‌ و پلکهای‌ رازی‌ را معاینه‌ می‌کند.) مگر چه‌ خورده‌ای‌؟
رازی‌: باقلا...
شیخ صیدلانی: (باهیجان) باقلا ...!
رازی: بله...
شیخ‌ صیدلانی‌: بگو باقلای‌ بسیار. پیشه‌ات چیست؟
رازی‌: چه‌ بگویم‌، شیخ‌؟... روزها را به‌ خواندن‌ فلسفه‌ می‌گذرانم‌.
شیخ‌ صیدلانی‌: و شبها را ؟
رازی‌: ساز می‌نوازم‌ و می‌خوانم‌.
شیخ‌ صیدلانی‌: و دیگر چه‌؟
رازی‌: هیچ‌...
شیخ‌ صیدلانی‌: هیچ‌که نمی شود...همسری هم داری؟
رازی‌: یکی دارم که خواهان جدایی است .
شیخ‌ صیدلانی‌: (بلند می‌خندد.) تنهایکی؟!
رازی‌: بله...
شیخ‌ صیدلانی‌: که خواهان جدایی است ؟
رازی‌: بله‌، چون که تنگدستم.
شیخ‌ صیدلانی‌: علت دردت همین است،جوان .
رازی‌: نخیر...باقلای زیادخورده ام.
شیخ صیدلانی: می دانم...اگرتنگدست نبودی وزنی پارسا داشتی که خواهان جدایی ازتونبود ، تورا از خوردن بسیار زیاد باز می داشت .
رازی: بله،شیخ...فکرش رانکرده بودم.
شیخ صیدلانی: حالابگوببینم بادهم درروده ایت می پیچد؟
رازی: بله،شیخ...چه کنم؟
شیخ صیدلانی: یقین دارم که باقلارابسیاردوست داری.
رازی: همین طوراست...دردنیاهیچ غذایی بیشرازباقلادوست ندارم.
شیخ‌ صیدلانی‌: (سرش‌ را جلو می‌برد) من‌ هم‌ بسیار دوست‌ دارم‌ و گاهی‌ اوقات‌ تا سرحد مرگ‌ از آن‌ می‌خورم‌... بیا، بگیر... از همان‌ دارویی‌ است‌ که‌ برای‌ خودم‌ ساخته ام.
رازی‌: (دارو را می‌گیرد و آن‌ را روی‌ پیشخوان‌ می‌گذارد.) لطف‌ کردید، شیخ...( اشاره‌ به‌ ظرفهایی‌ که‌ در طبقات‌ است.) آنها هم‌ همه‌ داروست‌؟
شیخ‌ صیدلانی‌: بله‌... دارویی‌ خاص‌ می‌خواهید؟
رازی‌: نخیر... از روی‌ کنجکاوی‌ پرسیدم‌... با این‌ داروها هر دردی ‌درمان می‌شود؟
شیخ‌ صیدلانی‌: نه‌... دردهای‌ بسیاری‌ است‌ که‌ ناشناخته‌ مانده‌... و در میان‌ این‌ همه‌ دارو، گل‌ همیشه‌ بهار، اولین‌ دارویی‌ است‌ که‌ در جهان‌ پیدا شده‌ و این‌ دارو، دوای‌ درد بسیاری‌ از بیماری هاست‌.
رازی‌: بله‌... (این‌ پا و آن‌ پا می‌کند.)
شیخ‌ صیدلانی‌: گفتی‌ همسرت‌ خواهان جدایی است؟... آن‌ هم‌ به‌ خاطر این‌ که‌ تنگدستی‌؟
رازی‌: بله‌، شیخ‌... گمان‌ می‌کردم‌ که‌ با هنرم‌ می‌توانم‌ زندگی‌ کنم‌.
شیخ‌ صیدلانی‌: حالا کمی‌ هم‌ زندگی‌ را با علم‌ تجربه‌ کن‌.
رازی‌: چه‌ کنم‌، شیخ‌؟
شیخ‌ صیدلانی‌: به‌ دنبال‌ علم‌ برو و هنر را رها کن‌.
رازی‌: عمرم‌ به‌ چهل‌ رسیده‌، دیگر چه‌ وقت‌ تحصیل‌ علم‌ است‌؟
شیخ‌ صیدلانی‌:می دانم ، قدر هنرت‌ را ندانستند و تکفیرت‌ کردند... جایی‌ که‌ گرسنگی‌ و درد باشد،هنرمنزلتی ندارد...برو،ابتدادردآدمیان رادرمان کن وگرسنگی شان رابرطرف کن... ، پس از آن‌ برایشان‌ هنر بیاور و روحشان‌ را درمان‌ کن‌.
رازی: که بگویندزکریای رازی ازبیم محمودکعبی،نواختن سازراکنارگذاشت؟
شیخ‌ صیدلانی‌: هر کس‌ هر چه‌ می‌خواهد، بگوید... تو راه‌ خود برو.
رازی‌: که‌ علم‌ طب‌ بیاموزم‌؟
شیخ‌ صیدلانی‌: بله‌... تا جسمشان‌ را درمان‌ کنی‌.
رازی‌: درد گرسنگی‌شان‌ را چه‌ کنم‌؟
شیخ‌ صیدلانی‌: بیاموزتابدانی.
رازی‌: آن‌ زمان‌ هم‌ محمود کعبی‌...
شیخ‌ صیدلانی‌: هر چه‌ می‌خواهد، بکند... بگذار در جهل‌ خود بماند، و در پندار خود براین‌ باور باشد که‌ بر تو چیره گشته.
رازی‌: اماشیخ...
شیخ‌ صیدلانی‌: بدن که پندار غلط‌ کعبی‌، او را به‌ کاری‌ دیگر مشغول‌ می‌سازد و تو باخاطری‌ آسوده‌ به‌ راه‌ خود می‌روی‌، بی‌ آنکه‌...
رازی‌: شیخ‌...
شیخ‌ صیدلانی‌: باور نداری‌؟
رازی‌: پرسشم‌ این‌ نبود... پس‌ از درمان‌ جسم‌ بیماران‌، باز هم‌ هنر نواختن‌ و خواندن‌ به‌ کارم‌ می‌آید؟
شیخ‌ صیدلانی‌: بله‌، جوان... مگر جز این‌ است‌؟... سنت‌ الهی‌ و حکمت‌ آفرینش‌ بر این‌ اساس‌ است‌ که‌ خداوند ابتدا جسم‌ انسان‌ را آفرید و آن‌ را به‌ صورتی‌ که‌اکنون‌ هستیم‌، آراست‌.
رازی‌: و پس‌ از آن‌ از روح‌ خود در آن‌ دمید.
شیخ‌ صیدلانی‌: آن‌ روح‌ ذات‌ خلقت‌ و جوهر هنر است‌... چنین‌ نیست‌؟
رازی‌: بله‌، شیخ‌... پس‌ از آن‌، انسان‌ زنده‌ شد.
شیخ‌ صیدلانی‌: وآفرینش‌ پدید آمد... حالا برو.
رازی‌: چگونه‌؟... من‌ که‌ پولی‌ ندارم‌.
شیخ‌ صیدلانی‌: از هنرت‌ بهره‌ بگیر... فرزندی‌ هم‌ داری‌؟
رازی‌: نه‌... تنهای‌ تنهایم‌.
شیخ‌ صیدلانی‌: پس‌ بی‌فوت‌ وقت‌ به‌ بغداد برو، آنجا دوستانی‌ دارم‌ که‌ به‌ تو علم‌ طب‌بیاموزند... (بستة‌ دارو را به‌ رازی‌ می‌دهد.) و این‌ را بگیر و بهایش‌ راهنگامی‌ بپرداز که‌ از بغداد بازگشته‌ باشی‌.
رازی‌ بستة‌ دارو را می‌گیرد و درنگ‌ می‌کند.
شیخ‌ صیدلانی‌: تو دیگر اینجا کاری‌ نداری‌... برودیگر.
رازی‌ همانطور که‌ چشم‌ به‌ صیدلانی‌ دارد، عقب‌ عقب‌ از او دور می‌شود و در کنار روشنک‌می‌ایستد. شیخ‌ صیدلانی‌ ناپدید می‌شود.
رازی‌: دیدی‌، روشنک‌!... مثل‌ یک‌ رؤیا بود.
روشنک‌: رؤیا نه‌، محمد... معجزه‌ بود.برویم راه درازی درپیش داریم.
رازی‌: خدا رحمتش‌ کند، شیخ‌ صیدلانی‌ را.
روشنک‌: برویم‌، محمد...
جوانی‌ پشت‌ پیشخوان‌ دیده‌ می‌شود. او شباهت‌ بسیاری‌ با شیخ‌ صیدلانی‌ دارد، اما بسیارجوانتر است‌.
رازی بادیدن جوان خشکش می زند.
داروساز جوان‌: رنگ‌ به رویتان‌ نیست... جلوتر بیایید.
رازی‌: بیمار نیستم‌.
داروساز جوان‌: خدا را شکر... پس‌ اینجا چه‌ می‌کنید؟
رازی‌: برای‌ دیدن‌ یاری‌ قدیم‌ آمده‌ام‌.
داروساز جوان‌: از کدام‌ دیار؟
رازی‌: مال‌ همین‌ دیارم‌، اما برای‌ دیدار آن‌ یار، از راه‌ دور آمده‌ام‌.
داروساز جوان‌: کدام‌ یار؟
رازی‌: صاحب‌ این‌ دکان‌...
داروساز جوان‌: صاحب‌ اینجا منم‌.
رازی‌: شیخ‌ صیدلانی‌ را می‌گویم‌.
داروساز جوان‌: خدا رحمتش‌ کند.
رازی‌: قرضی‌ به‌ او دارم‌ که‌ باید ادا کنم‌.
داروساز جوان‌: وصیت‌ پدرم‌ را دارم‌... او از کسی‌ جز یک‌ نفر طلبی‌ نداشت‌.
رازی‌: او کیست‌؟
داروساز جوان‌: طبیبی‌ بزرگ‌ که‌ نامش‌ محمد زکریای‌ است‌.
رازی‌: او، منم‌... و حالا آمده‌ام‌ تا دِینم‌ را ادا کنم‌.
داروساز جوان‌: می‌دانستم‌ که‌ می‌آیید...
رازی‌: ای‌ کاش‌ در این‌ دم‌ او هم‌ زنده‌ بود... شما چقدر شبیه‌ او هستید!
داروساز جوان‌: بله‌... پدرم‌ ارزش‌ دارویی‌ را که‌ آن‌ روز به‌ شما داد، بسیار سنگین‌ دانسته‌.
رازی‌: می‌دانم‌، به‌ همین‌ سبب‌ آمده‌ام‌ تا بندگی‌ او را کنم‌.
داروساز جوان‌: پدرم‌ هم‌ بهای‌ آن‌ دارو را بندگی‌ دانسته‌... اما نه‌ به‌ او یا وارثینش‌... بهای‌آن‌ بندگی‌ به‌ خلق‌ است‌ برای‌ رضای‌ خدا.
رازی‌: چنین‌ می‌کنم‌... چنین‌ می‌کنم‌...
چند قدم‌ از پیشخوان‌ فاصله‌ می‌گیرد. داروخانه‌ و داروساز جوان‌ ناپدید می‌شود.
رازی‌: وچنین کردم... وصیت‌ شیخ‌ صیدلانی‌، سوگند طبابت‌ام‌ شد که‌ آن‌ روزپیمانش‌ را بستم‌ و تو می‌دانی‌ که‌ قامتم‌ شکست‌وآن را نشکستم‌.
روشنک‌: ولی‌ باقلا هم‌ خاصیتهای‌ بسیاری‌ دارد، این‌ طور نیست‌؟
رازی‌: (می‌خندد) بله‌... و هر زمان‌ یک‌ خاصیت‌...
روشنک‌: و امشب‌ بهترین‌ باقلای‌ عالم‌ را برایت‌ بار گذاشته‌ام‌.
رازی‌: پس‌ چرا درنگ‌ می‌کنی‌؟
روشنک‌: هنوز پخته‌ نشده‌... باید از این‌ صحرا بگذریم‌.
رازی‌: بسیار گرسنه‌ام‌، روشنک‌... مقصدمان کجاست؟
روشنک‌: هر کسی‌ مقصدی‌ دارد... به‌ عدد همة‌ آدمیان‌.
رازی‌: کعبی به کجامی رود که‌ یک‌ عمر من‌ را به‌ آتش‌ جهل‌ خودش‌ سوزاند؟
روشنک‌: تا ابد تابوت‌ خود را به‌ دوش‌ خواهد داشت‌ و در این‌ صحرا سرگردان‌ می‌گردد.
رازی‌: چه‌ بوی‌ تعفّنی‌ می‌داد، جسدش‌!
روشنک‌: دیگر او را از خاطرت‌ بیرون‌ کن‌.
رازی‌: نمی‌توانم‌ روشنک‌... نمی‌توانم‌.
روشنک‌: پس‌ من‌ هم‌ با تو نمی‌آیم‌.
رازی‌: حالا پشتیبانی‌ او را می‌کنی‌؟
روشنک‌: تو باز هم‌ قضاوت‌ نابجا کردی‌؟
رازی‌: من‌ قضاوت‌ نابجاکردم!... حالا که‌ این‌ طور است‌، من‌ از راهی‌ دیگرمی‌روم‌.
روشنک‌: برو... مثل‌ همیشه‌ حرف‌، حرف‌ خودت‌...
رازی‌ برای‌ چند لحظه‌ از صحنه‌ خارج‌ می‌شود، اما پس‌ از اندکی دوباره‌ باز می‌گردد.
رازی‌: اینجا دیگر کجاست‌!... از هر سو که‌ بروی‌، باز هم به‌ همان جای‌ اولت‌ بازمی‌گردی‌... روشنک‌!
روشنک‌ رویش‌ را به‌ سویی‌ دیگر می‌کند.
رازی‌: می‌دانم‌... این‌ بار هم‌... چطور بگویم‌؟... حقیقتش‌ این‌ است‌ که‌ اگرهمین‌ طور اینجا بنشینیم‌، آن‌ همه‌ زحمتت‌ به‌ هدر می‌رود.
روشنک‌: زحمت‌ من‌ یا تو؟
رازی‌: زحمت‌ تو... تو باقلا به‌ بار گذاشتی‌ و اگر دیر برسیم‌...
روشنک‌: پس‌ با هم‌ قرار بگذاریم‌ که‌ همه‌اش‌ حرف‌، حرف‌ خودت‌ نباشد.
رازی‌: قول‌ می‌دهم‌.
روشنک‌: باشد... هرچند که‌ می‌دانم‌ به‌ قولت‌ وفا نمی‌کنی‌.
هر دو حرکت‌ می‌کنند.
رازی‌: شهرت‌ام‌ بسیار زودتر از من‌ به‌ ری‌ رسیده‌ بود... اما هیچ‌ کس‌ منتظر خودم‌ نبود.
روشنک‌: جز من‌ و داروساز جوان‌.
روشنک‌ کمی‌ جلوتر می‌رود و روی‌ سکویی‌ می‌نشیند.
رازی‌: (نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود.) پنج‌ سال‌ گذشت‌!... اماچرااین قدر شکسته‌ شدی‌، روشنک‌.
روشنک‌: روزگار سختی‌ بر ما گذشت‌، محمد... وقتی‌ که‌ تو نبودی‌...
رازی‌: می‌دانم‌ روشنک‌، اما چه‌ می‌توانستم‌ بکنم‌؟
روشنک‌: مادر مُرد و من‌ تنها ماندم‌... بی‌ آنکه‌ کسی‌ از زنده‌ ماندنم‌ آگاه‌ باشد... اما می‌دانستم‌ که‌ تو می‌آیی‌.
رازی‌: بله‌، من‌ آمده‌ام‌... هرچند که‌ در بغداد قدرم‌ را بسیار می‌دانستند و به‌ من‌ اصرار فراوان‌ کردند تا نزدشان‌ بمانم‌.
روشنک‌: تو را جالینوس‌ عرب‌ خواندند و من‌ دلم‌ به‌ تنگ‌ آمد، محمد... امامی‌دانستم‌ که‌ باز می‌گردی‌.
رازی‌: من‌ نه‌ جالینوسم‌، نه‌ عرب‌... من‌ محمد زکریای‌ رازی‌ام‌ که‌ به‌ شهرم‌، ری‌ بازگشته‌ام‌... به‌ شهرم‌ که‌ بیمارش‌ کرده‌اند... سازم‌ را بده‌...
روشنک‌: شهر به‌ دارو و غذا نیاز دارد... سا برای‌ چه‌ می‌خواهی‌؟
رازی‌: برای‌ خودم‌ می‌خواهم‌ که‌ از دیدن‌ این‌ همه‌ جور و ستم‌، دلم‌ به‌ درد آمده‌ و روانم‌ آزرده‌ شده‌.
روشنک‌: نه‌، محمد... بگذار دل‌ پردرد و روان‌ آزرده‌ات‌، همیشه‌ با تو باشند که‌ نه‌ مردم‌ را از یاد ببری‌ و نه‌ سوگندت‌ را.
رازی‌: گفتم برای خود می زنم تا دل پر دردم را التیام بخشم ، روشنک... چگونه می توانم درداین مردم را درمان کنم ، وقتی که روانم آزرده است .
روشنک‌: بیا بنشین‌، محمد... برایت‌ باقلا پخته‌ام‌.
رازی‌: باقلا!... آه‌... مدتهاست‌ که‌ نخورده‌ام‌...
روشنک‌ می‌خواهد بیرون‌ برود که‌ رازی‌ او را از رفتن‌ باز می‌دارد.
رازی‌: روشنک‌!... راستش‌ را بگو، پول‌ از کجا آورده‌ای‌؟
روشنک‌: نپرس‌... بگذار به‌ شادی‌ آمدنت‌...
رازی‌: چیزی‌ برای‌ فروش‌ نداشتیم‌... به‌ چه‌ بهایی‌ باید این‌ باقلا را بخورم‌، روشنک‌؟
روشنک‌: تو به‌ سلامت‌ آمده‌ای‌، محمد... بگذار...
رازی‌: به‌ چه‌ بهایی‌، روشنک‌؟
روشنک‌: بعد می‌گویم‌ به‌ چه‌ بهایی‌، محمد.
رازی‌: دانستم‌، روشنک‌ که‌ چرا این‌ همه‌ شکسته‌ و پژمرده‌شده‌ای‌.
روشنک‌: گذشت‌ زمان‌ این‌ چنین‌ام‌ کرد.
رازی‌: راست بگو ، روشنک .
روشنک‌: برای‌ تو بود که‌ از جسمم‌ گذشتم‌.
رازی‌: و ای‌ کاش‌ برای‌ من‌ نبود و تو همان‌ روشنک‌ گذشته‌ بودی‌...
روشنک‌: نمی‌توانستم ‌، محمد... مگر تو همان محمد گذشته هستی ؟
رازی‌: نه‌، نیستم‌... من‌ می‌روم‌ تا در شهر گشتی‌ بزنم‌.
زکریای‌ رازی‌ از صحنه‌ بیرون‌ می‌رود. پس‌ از چند لحظه‌، روشنک‌ از طرف‌ دیگر خارج‌می‌شود. زکریای‌ رازی‌ سراسیمه‌ وارد می‌شود.
رازی‌: روشنک‌... کجایی‌، روشنک‌؟ (به‌ هر سو می‌دود. سپس‌ روی‌ زمین‌می‌افتد.) چه‌ سخت‌ است‌ قضاوت‌...
روشنک‌ وارد صحنه‌ می‌شود.
روشنک‌: چه‌ شده‌، محمد؟
رازی‌: کجا بودی‌، این‌ همه‌ وقت‌؟
روشنک‌: همیشه‌ در پی‌ تو بودم‌، بی‌ آنکه‌ مرا ببینی‌.
رازی‌: تو پاکی‌ روشنک‌... پاک‌.
روشنک‌: برویم‌، محمد... هوا سرد است‌.
رازی‌: بله‌، برویم‌ تا در راه‌ نمانیم‌... چون‌ کعبی‌.
هر دو راه‌ می‌افتند.
رازی‌: روشنک‌!... چه‌ چیز ارزشمندتر از گوهر آدمی‌ است‌؟
روشنک‌: عشق‌ است‌، محمد... عشق‌ .
رازی‌: که‌ آدمی‌ را وادار به‌ گذشتن‌ از خود می‌کند؟... پس‌ باید گوهری‌ارزشمندتر از گوهر پیشین‌ به‌ دست‌ آورد... کاش‌ می‌شد که‌ بهای‌ کمتری‌ برای‌ این‌ عشق‌ پرداخت‌، روشنک‌.
روشنک‌: این‌ صداها را می‌شنوی‌؟... تا انتهای‌ این‌ برهوت‌ که‌ تا ابد ادامه‌دارد، پر است‌از این‌صداها.
رازی بر بالای‌ بلندی‌ای‌ می‌ایستد.
رازی‌: این‌ مردان‌ و زنان‌ در پی‌ چیستند، روشنک‌؟
روشنک‌: در پی‌ نجات‌ خود .
رازی‌: بیا، روشنک‌... تو هم‌ ببین‌، آنها به‌ هر سویی‌ می‌دوند، اما پناهی‌نمی‌یابند.
روشنک‌ بر بالای‌ بلندی‌، در کنار رازی‌ می‌ایستد، اما به‌ سرعت‌ رویش‌ را برمی‌گرداند.
روشنک‌: نه‌... اینجا نمانیم‌... چه‌ زشت‌اند آنها.
رازی‌: (همچنان‌ ایستاده‌ است‌ و نگاه‌ می‌کند.) انگار دیگر کسی‌ توان‌ دستگیری‌از کسی‌ را ندارد... و هیچ‌ کس‌ دیگری‌ را نمی‌شناسد.
روشنک‌: حالا دانستی‌ که‌ بهای‌ عشق‌ چرا سنگین‌ است‌؟
رازی‌: (برمی‌گردد) بله‌، روشنک‌... چون‌ تنهای‌ تنهاییم‌... (بلند می‌شود واطراف‌ خود را از نگاه‌ می‌گذراند.) این‌ ویرانه‌ کجاست‌؟... سنگ‌ و کلوخهایش‌ با من‌ حرف‌ می‌زنند..
اینجا درختی‌ بود که‌ گوشت‌ را به‌ آن‌ آویختم‌. هیچ‌ اثری‌ از آن‌ باقی‌ نمانده‌...مگر چه‌ زمانی‌ بر اینها گذشته‌ که‌ حتی‌ سنگها هم‌ رنگ‌ باخته‌اند؟... فهمیدم‌، روشنک‌... با این‌ زبان‌ نفهم‌های‌ آزمند باید مثل‌ خودشان‌ حرف‌ زد... (حرکت‌ می‌کند که‌ برود.)
روشنک‌: کجا می‌روی‌، محمد؟
رازی‌: می‌روم‌ تا حرف‌ آخر را به‌ آنها بزنم‌... یازمین رابرای ساختن مریضخانه به من می دهند،یابه بغدادمهاجرت می کنم آن جابیشترقدرم رامی دانند.
زکریای رازی جلومی رود.دربارمنصوربن اسحاق ظاهرمی شود.کعبی درکنارمنصوربن اسحاق حضوردارد.
منصور: جلوتر بیا، حکیم‌... (رو به‌ کعبی‌) گفتی‌ اسمش‌ چیست‌؟
کعبی‌: محمد زکریای‌ رازی‌، سرورم‌.
منصور: (به‌ کعبی‌) او همان‌ کسی‌ است‌ که‌ قصد ساختن‌ مریضخانه‌ را دارد؟
کعبی‌: بله‌، سرورم‌.
منصور: (رو به‌ رازی‌) آخر، ای‌ حکیم‌، تو مگر از آن‌ قطعه‌ زمین‌ چه‌ دیده‌ای‌ که‌ سرزمین‌ به‌ این‌ پهناوری‌ رارهاکرده ای و انگشت‌ روی‌ آن‌ زمین‌ گذاشته‌ای‌؟
رازی‌: علم‌ به‌ آن‌ حد از اقتدار رسیده‌ که‌ در پاره‌ای‌ موارد تکلیف معین می کند.
منصور: حتی‌ در ری‌ هم‌ اقتدارش‌ از ما بیشتر است‌؟
رازی‌: بله‌... والی‌ مقتدر.
منصور: تا آن‌ حد که‌ موجب‌ اختلاف‌ خانوادگی‌ ما شود؟
رازی‌: کدام‌ اختلاف‌، والی‌ مقتدر؟
منصور: تو از اقتدار ما چه‌ می‌دانی‌؟
رازی‌: به‌ همین‌ اندازه‌ که‌ هر اختلافی‌ را با درایت‌ تمام‌ حل‌ و فصل‌ می‌کنید.
منصور: تو حکیمی‌ و می‌دانی‌ که‌ آن‌ زمین‌ مال‌ قاضی‌ شهر است‌.
کعبی‌: (منصور بن‌ اسحاق‌ را به‌ کنار می‌برد.) من‌، او را بهتر از هرکس‌ می‌شناسم‌... در گذشته‌، پیشه‌اش‌ مطربی‌ بود.
منصور: مطرب‌!...
کعبی‌: بله‌، سرورم‌... او به‌ تمام‌ فنون‌ شرارت‌ آشناست‌... مراقب‌اش‌ باشید. او در صدد ایجاد اختلاف‌ است‌.
منصور: (رو به‌ رازی‌) بسیار خوب‌، حکیم‌... علت‌ انتخاب‌ آن‌ زمین‌ چیست‌؟
رازی‌: علت‌ این‌ است‌ که‌ آلودگی‌ آنجا از قسمت های‌ دیگر شهر کمتر است‌.
منصور: از کجا دانستی‌؟
رازی‌: گوسفندی‌ را ذبح‌ کردیم‌ و هر قطعه‌ از گوشتش‌ را به‌ نقطه‌ای‌ از شهر بردیم‌ و آویختیم‌... و زمین‌ قاضی‌ نصر بن‌ اسماعیل‌ سامانی جایی‌ بود که‌گوشت‌ دیرتر از نقاط‌ دیگر شهر فاسد شد.
منصور: عجب‌!
رازی‌: تعجب‌ برای‌ چیست‌، والی‌ مقتدر؟
منصور: آویختن‌ گوشت‌ گوسفند از درخت‌... آن‌ هم‌ برای‌ ساختن‌ مریضخانه‌!
رازی‌: از این‌ طریق‌ دریافتم‌ که‌ آلودگی‌ کدام‌ نقطه‌ از شهر کمتر است‌ تامریضخانه‌ را همان‌ جا بنا کنم‌.
منصور: حیلة‌ خوبی‌ به‌ کار بردی‌... اما چشم‌ از آن‌ زمین‌ بپوشان‌... (رو به‌ کعبی‌)کاش‌ از ابتدا به‌ مرغوبیت‌ آن‌ زمین‌ پی‌ می‌بردم‌ و برای‌ خودم‌ نگه‌اش‌ می‌داشتم‌.
کعبی‌: (آهسته‌ به‌ منصور) دیگر دیر شده‌، سرورم‌... برایش‌ مدعی‌ دیگری‌ پیدا شده‌.
منصور: (به‌ کعبی‌ و آهسته‌) نمی‌گذارم‌ به‌ راحتی‌ صاحب‌ چنین‌ زمینی‌ شود... تو چرا تنها فقه‌ و کلام‌ می‌دانی‌ و از ملک‌ و املاک‌ هیچ‌ نمی‌دانی‌؟
رازی‌: والی‌ مقتدر هنوز تصمیمی‌ نگرفته‌اند؟
کعبی‌: در حضور سرورم‌ ساکت‌ باشید... ایشان‌ در حال‌ شور هستند. (به‌ منصورو آهسته‌) می‌گویند راز کیمیا را پیدا کرده‌، پس‌ می‌توانیم‌ با او معامله‌کنیم‌.
منصور: کیمیا!... (رو می‌کند به‌ رازی‌.) حکیم‌ بزرگوار، چرا ایستاده‌اید؟... بنشینید وهر چه‌ می‌خواهید میل‌ کنید... (آهسته‌ و به‌ کعبی‌) گفتی‌ کیمیا؟
کعبی‌: بله‌، سرورم‌.
منصور: فکر کن‌، ببین‌ چگونه‌ می‌توانیم‌ این‌ زمین‌ را از چنگ‌ آن‌ روباه‌ مکّار بیرون‌ آوریم‌...
کعبی‌: قدری‌ فرصت‌ می‌خواهم‌، سرورم‌.
منصور: هیس...! مگر می‌خواهی‌ همة‌ عالم‌ را خبر کنی‌؟... (رو می‌کند به‌ رازی‌.) چرا میل‌ نمی‌فرمایید، حکیم‌؟... (آهسته‌ و به‌ کعبی‌.) بگو...
کعبی‌ و منصور به‌ گوشه‌ای‌ می‌روند و آهسته‌ با هم‌ صحبت‌ می‌کنند. رازی‌ به‌ سوی‌ روشنک‌می‌رود.
رازی‌: (اشاره‌ به‌ آنها) مکارتر از کعبی‌، روزگار به‌ خود ندیده‌ ... مرا مجبور کردند که‌ به‌ آنها نیرنگ‌ بزنم‌.
روشنک‌: اما من‌ راضی‌ نبودم‌.
رازی‌: حرص‌ و آز آنها و نیازمن‌ به‌ ساختن‌ مریضخانه‌، راهی‌ دیگر برایم‌ نگذاشت‌... می‌دانی‌ با هم‌چه‌ قراری گذاشتند؟
صدای جارچی: (صدای طبل می آید.)به دستوروالی خیرخواه مقررشده که مریضخانه ای درملک نصربن اسماعیل سامانی ساخته شودتامردم شهردرسلامتی کامل به سربرند...وبه پاس این بخشش که ازسوی نصربن اسماعیل صورت گرفته،شخص والی ملکی دیگردرازای آن به ایشان می بخشند.
منصورابتداخوشحال می شود،اماسپس اخم می کند.
منصور: ما گفتیم و جارچی احمق هم جار زد، این وسط چه گیر ما می آید؟
کعبی: در ازای زمین،راز کیمیا را از او بخواهید،سرورم.
روشنک‌: برو... او با خوشرویی‌ به‌ سوی‌ تو می‌آید.
رازی‌ بازمی‌گردد و منصور نزدیک‌ او می‌رود.
منصور: ما به‌ خواست‌ تو عمل‌ می‌کنیم‌... آن‌ ملک‌ را به‌ تو می‌بخشیم‌...
رازی‌: بزرگواری‌ می‌فرمایید، والی‌ مقتدر.
کعبی‌: اما به‌ یک‌ شرط‌.
رازی‌: شرط‌!
کعبی‌: به‌ این‌ شرط‌ که‌ راز کیمیا را که‌ به‌ دست‌ آورده‌ای‌، در اختیار ما بگذاری‌.
رازی‌: کدام‌ کیمیا؟... همه‌ حرف‌ است‌.
منصور: ای‌ حکیم‌، حالا که‌ از در دوستی‌ با ما وارد شده‌ای‌، باید بدانی‌ که‌ گرفتن‌ زمین‌ از قاضی‌ شهر مخارج‌ سنگینی‌ دارد.
کعبی‌: اگر من‌ جای‌ تو بودم‌، بی‌درنگ‌ می‌پذیرفتم‌.
رازی‌: آخر، آن‌ کیمیایی‌ که‌ من‌ در پی‌اش‌ هستم‌، آن‌ نیست‌ که‌ والی‌ مقتدر درنظر دارند.
منصور: کمی‌ هم‌ به‌ خواست‌ ما تن‌ در دهید، حکیم‌.
رازی‌: خواست‌ والی‌ مقتدر...
کعبی‌: برخواست‌ رعایا مقدم است.
رازی‌: بله‌... هر چه‌ لازم‌ بود، دانستم‌... اما باید به‌ من‌ مجال‌ دهید.
منصور: مجال‌، تا کِی‌؟
رازی‌: تا تمام‌ رموز را در کتابی‌ بنویسم‌ و تقدیم‌ کنم‌.
کعبی‌: زمان‌ مشخص‌ کنید.
رازی‌: تا هنگامی‌ که‌ مریضخانه‌ ساخته‌ شود.
منصور: نمی‌پذیریم‌.
رازی‌: به‌ چه‌ علت‌، حاکم‌ مقتدر؟
منصور: (به‌ کعبی‌) بیا... (او را نزدیک‌ خود به‌ کناری‌ می‌کشد.) دارد زرنگی‌ می‌کند... می‌ترسم‌ حیله‌ای‌ در کارش‌ باشد.
کعبی‌: بگذارید به‌ عهدة‌ من‌... (رو به‌ رازی‌) سرورم‌ می‌پذیرند، اما باید یقین‌ کنند که‌ شما به‌ کیمیا دست‌ یافته اید.
رازی‌: از ابتدا من‌ مدعی‌ نبودم‌، شما گفتید که‌ من‌ به‌ راز کیمیا پی‌ برده‌ام‌.
منصور: (دستپاچه‌) یعنی‌ می‌خواهی‌ بگویی‌ که‌ از کیمیا هیچ‌ نمی‌دانی‌؟
رازی‌: والی‌ مقتدر در قضاوت‌ شتاب‌ دارند... آنچه‌ می‌خواهید، همان‌ می‌کنم‌.
کعبی‌: بنابراین‌، پیش‌ از آن‌ که‌ کتابی‌ بر نحوة‌ ساخت‌ کیمیا بنویسی‌، خودِ کیمیارا برایمان‌ بساز تا سرورم‌ یقین‌ کنند.
رازی‌: جز این‌ چاره‌ای‌ ندارم‌ که‌ از همان‌ راهی که‌ آمده‌ام‌، بازگردم‌.
کعبی‌: مگر می‌شود... مگر می‌شود مردم‌ دیار خودت‌ را در درد و بیماری‌ تنها بگذاری‌ و به‌ مداوای‌ دیگران‌ بپردازی‌؟... بمانید، خیر و صلاح‌ در این‌ است‌ که‌ بمانید و سرورم‌ را خشنود سازید.
منصور: بله‌، ما خیر و صلاح‌ مردم‌ را می‌خواهیم‌... فکر کردیم‌ از آن‌ کیمیا طلایی‌بسازیم‌ و خودمان‌ به‌ بازرگانان‌ سامانی‌ بفروشیم‌ و از پولش‌ بنای‌ مریضخانه‌ را بسازیم‌.
رازی‌: بازرگانان‌ سامانی‌!... نه‌، والی‌ مقتدر... بگذارید مردم‌ در درد و بیماری‌ به سر برند، اما...
منصور: نگران‌ نباش‌، حکیم‌. آنها ثروت‌ بسیار دارند.
کعبی‌: گذشته‌ از آن‌... اگر تصور می‌کنی‌ که‌ در شأن‌ سامانیان‌ نیست‌ که‌ چیزی‌ به‌ آنها فروخته‌ شود، اهدا می‌کنیم‌.
منصور: بدون‌ هیچ‌ بهایی‌!... مگر می‌شود؟
کعبی‌: بهای‌ طلا را می‌توانیم‌ به‌ بهانة‌ مبلغی‌ که‌ آن ها‌ از سر جود و کرم‌ به‌ رعایا می‌دهند، طلب‌ کنیم‌.
منصور: چه‌ می‌گویی‌ تو هم‌!... ما که‌ می‌دانیم‌... سامانیان‌ جود و کرمشان‌ کجا بود؟
کعبی‌: بله‌، این‌ را همه‌ می‌دانند... اما چاره‌ای‌ دیگر نداریم‌.
رازی‌ نزدیک‌ روشنک‌ می‌شود.
رازی‌: ببین‌ روشنک‌... چه‌ طمع‌ کارند!
روشنک‌: چه‌ بهتر، محمد... از خوی‌ آنها بهره‌ بگیر.
رازی‌: بله‌، حالا به‌ آنها کیمیایی‌ نشان‌ دهم‌ که‌ برقش‌ چشمانشان‌ را کور کند.
رازی‌ باز هم‌ به‌ سوی‌ منصور و کعبی‌ باز می‌گردد.
منصور: (آهسته‌ به‌ کعبی‌) هر حیله‌ای‌ که‌ می‌دانی‌ به‌ کار گیر تا دلش‌ را نرم‌ کنی‌.
کعبی‌: سرورم‌ به‌ من‌ اعتماد داشته‌ باشند... (رو می‌کند به‌ رازی‌.) مریضخانه‌ درازای‌ راز کیمیا.
رازی‌: قبول‌ می‌کنم‌، اما باید برایم‌ آزمایشگاهی‌ بسازید.
منصور: آزمایشگاه‌ دیگر چیست‌؟
رازی‌: جایی‌ که‌ بتوان‌ با قرع‌ و انبیق‌ و دیگر وسایل‌، آزمایش‌ و تجربه‌ کرد.
منصور: باید هر کاری‌ که‌ می‌کنی‌، همین‌ جا باشد... توی‌ همین‌ سرسرا.
رازی‌: (اشاره به وسط سرسرا) پس‌ والی‌ مقتدر دستور دهند آن‌ جا چا له‌ای‌ بکنند.
منصور: چاله‌!... آن‌ هم‌ در سرسرای‌ کاخ‌ ما؟
کعبی‌: بی‌ حرمتی‌!... آن‌ هم‌ به‌ کاخ‌ والی‌ ری‌؟
رازی‌: کار با فلزات‌ و ترکیب‌ کردن‌ آنها با هم‌، چنین‌ حکم‌ می‌کند.
کعبی‌: (آهسته‌ به‌ منصور) سرورم‌، او درست‌ می‌گوید.
رازی‌: گذشته‌ از آن‌، والی‌ مقتدر باید بوهای‌ تند و آزار دهنده‌ را هم‌ تحمل‌ کنند.
منصور: این‌ دیگر غیر قابل‌ بخشش‌ است‌... بوهای‌ آزار دهنده‌!... آن‌ هم‌ از کاخ‌؟...قرار بر این‌ است‌ که‌ طلا بسازی‌، نه خلا...
کعبی‌: سرورم‌ باید در نظر داشته‌ باشند که‌ کیمیاگری‌ در کاخ‌ به‌ زیان‌ حاکم‌ ری‌ تمام‌ می‌شود، چه‌ بهتر که‌ دور از چشمها و گوشها، زکریا را وادار به‌این‌ کار کنیم‌.
منصور: این‌ درست‌ است‌!... (به‌ رازی‌) نمی‌خواهیم‌ که‌ کارت‌ موجب‌ اذیت‌ و آزاراطرافیان‌ شود، پس‌ در محل‌ امن‌ هر چه که‌ ب‌خواهی‌ مهیامی‌کنیم‌... به‌ شرط‌ آن‌ که‌ هیچ‌ کس‌ از کاری‌ که‌ می‌کنی‌، بویی‌ نبرد...دیگر چه‌ می‌خواهی‌؟
رازی‌: سلامتی‌ والی‌ مقتدر که‌ بمانند وکیمیا را ببینند .
رازی‌ عقب‌ عقب‌ و در حالی‌ که‌ کمی‌ خم‌ شده‌ است‌، نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود.
رازی‌: به‌ نیت‌ یک‌ نشان‌ بودم‌، اما دو نشان‌ زدم‌.
روشنک‌: از وحشت‌ عاقبت‌ این‌ کارت‌ به‌ خود لرزیدم‌... تو چرا به‌ فکرش‌ نبودی‌؟
رازی‌: هنوز دردهای‌ بسیاری‌ است‌ که‌ دارویی‌ برایشان‌ نیست‌... با داشتن‌ این‌ آزمایشگاه‌ می‌توانم‌ داروهای‌ بسیاری‌ کشف‌ کنم‌.
روشنک‌: پس‌ قرارت‌ با آنها چه‌ می‌شود؟
رازی‌: کدام‌ قرار؟
روشنک‌: ساختن‌ کیمیا.
رازی‌: آخ‌!... فراموش‌ کرده‌ بودم‌.
روشنک‌: پس‌ چرا وقت‌ می‌کشی‌؟ چیزی‌ بساز و به‌ دستشان‌ بده‌ تا با آن‌ سرشان‌ گرم‌ شود.
رازی‌: آخر چه‌ می‌توانم‌ بسازم‌ تا سرگرمشان‌ کند؟
روشنک‌: پس‌ چرا با آنها قرار گذاشتی‌؟
رازی‌: نمی‌دانم‌... شاید خواستم‌ به‌ همان‌ میزان‌ حماقتشان‌، جوابی‌ به‌ آنها داده‌ باشم‌.
روشنک‌: جواب‌ قساوتشان‌ را چطور می‌دهی‌؟
رازی‌: نمی‌دانم‌... اما در حال‌ حاضر باید در فکر ساختن‌ دارو باشم‌... برویم‌روشنک‌.
روشنک‌: کجا؟... ما که‌ جایی‌ را نداریم‌.
رازی‌: پس‌ در این‌ بیابان‌ بی‌انتها چه‌ باید‌ بکنیم‌؟
روشنک‌: تا زمانی‌ که‌ چند شمش‌ طلا به‌ آنها ندهی‌، هیچ‌.
رازی‌: دیگرطلابرای چه می خواهند؟!
روشنک‌: من‌ از کجا بدانم‌.
رازی‌: ولی‌ من‌ می‌دانم‌... یا می‌خواهند در ته‌ خزانه‌شان‌ مدفون‌ کنند، یا به‌دیاری دیگر ببرند و بفروشند و با پولش‌ بیشتر بر سر ما بکوبند... (به‌ اطراف‌ نگاه‌ می‌کند.) چرا دیگر کسی‌ را نمی‌بینم‌؟
روشنک‌: چون‌ تنها تو بودی‌ که‌ با حاکم‌ ری‌ این‌ قرار را بستی‌.
رازی‌: پیدا کردم‌!
روشنک‌: چی‌؟
رازی‌: راز کیمیا را...
روشنک‌: تو که‌ گفتی‌ کیمیایی‌ در کار نیست‌.
رازی‌: کیمیاگری‌ عملی‌ است‌ جادویی‌، اما علم‌ حقیقت‌ را آشکار می‌کند... روشنک‌!... با علم‌ می‌توان‌ جادوگری‌ هم‌ کرد.
روشنک‌: چه‌ می‌خواهی‌ بکنی‌؟
رازی‌: همین‌ فردا مقداری‌ طلا می‌سازم‌ و به‌ دستشان‌ می‌دهم‌.
روشنک‌: تا به‌ حال‌ هیچ‌ کس‌ نتوانسته‌... تو چطور می‌خواهی‌...؟
رازی‌: من‌ هم‌ نمی‌توانم‌... روی‌ مس‌، پوششی از‌ طلا بدهم‌.
روشنک‌: محمد... با این‌ کار خودت‌ را به‌ کشتن‌ می‌دهی‌.
رازی‌: درست‌ است‌، باید پوشش طلا نازک‌ نباشد تا دیر سیاه‌ شود و من‌فرصت‌ کشف‌ دارو را داشته‌ باشم‌... تا دیر نشده‌ برویم‌.
روشنک‌: من‌ نمی‌آیم‌.
رازی‌: نگران‌ نباش‌... خود والی‌ مقتدر هم‌ تقلبی‌ است‌.
روشنک‌: از عاقبت‌ این‌ کار می‌ترسم‌.
رازی‌: من‌ هم‌ می‌ترسم‌، روشنک‌... ولی‌ شوق‌ مداوای‌ بیماران‌ و کشف‌مجهولات‌، هر ترسی‌ را در دلم‌ می‌کشد.
مسافتی‌ را می‌روند.
روشنک‌: ببین‌!... این‌ همان‌جایی‌ است‌ که‌ دور از همه‌ به‌ علم‌ پرداختی‌ و الکل‌ و جوهر نمک‌ را ساختی‌.
رازی‌: اینجا همه‌ چیز از پاکی‌ و تمیزی‌ می‌درخشد... اما آزمایشگاه‌ من‌ یک‌مخروبه‌ بود.
روشنک‌: این‌ جارا تو بنا کردی‌، اما حالا دیگر مرزی‌ برای‌ آن‌ نیست‌... بهرة‌ آن‌ به‌ همه‌ کس‌ می‌رسد.
رازی‌: این‌ همه‌ روشنایی‌ و نور!... تا فرصت‌ باقی‌ است‌، باید از طمع‌ سامانیان‌ استفاده‌ کنم‌ و به کارخودبپردازم.
روشنک‌: سامانیان‌ در انتظار طلا هستند.
رازی‌: آنها نمی‌فهمند... طلا را باید در معدن‌ جست‌، نه‌ در آزمایشگاه‌ من‌...کنار بایست‌.
روشنک‌: می‌خواهی‌ چه‌ کنی‌، محمد؟
رازی‌: باید بتوانم‌ این‌ زاج‌ سبز را تجزیه‌ کنم‌... نمی‌دانم‌ در هنگام‌ تجزیه‌ شدن‌چه‌ پیش می آید.
روشنک‌ و زکریای‌ رازی‌ به‌ کناری‌ می‌روند.
رازی‌: (شیشه‌ای‌ را به‌ روشنک‌ نشان‌ می‌دهد.) ببین‌ روشنک‌!... من‌ موفق‌ شدم‌...
روشنک‌: این‌ دیگر چیست‌.
رازی‌: اسمش‌ را «زیت‌ الزّاج‌» می‌گذارم‌... این‌ ماده‌ می‌تواند هر فلزی‌ را در خود حل‌ کند... به‌ جز طلا و نقره‌.
روشنک‌: گفتی‌ طلا!
رازی‌: درست‌ است‌، روشنک‌... این‌ همان‌ کیسه‌ای‌ است‌ که‌ مقداری‌ طلا در آن‌ریخته‌ بودم‌ تا پیش‌ منصور ببرم‌.
روشنک‌: ولی‌ آنها طلای‌ واقعی‌ نبودند.
رازی‌: خوب‌، درست‌ است‌... اما همه‌اش‌ هم‌ مس‌ نبودند... رویشان‌ را یک‌ لایة‌ضخیم‌ آب‌ طلا داده‌ بودم‌.
روشنک‌: اما از یک‌ چیز خبر نداشتی‌... نمی‌دانستی‌ که‌ آنها اگر از همه‌ چیز غافل‌ باشند، اما پول‌ و طلا را خوب‌ می‌شناسند؟
رازی‌: یادداری‌، روشنک‌؟... سه‌ نفر از درباریان‌ رسیدند و وقتی‌ این‌کیسه‌ را در دستم‌ دیدند، خیال‌ کردند که‌ طلای‌ واقعی‌ است‌ و من‌ آن‌ راپیدا کرده‌ام‌.
روشنک‌: بیندازش‌ دور...
رازی‌: نه‌... می‌خواهم‌ این‌ را به‌ کسی‌ بدهم‌ که‌ محتاجش‌ باشد.
روشنک‌: محمد... آخر چه‌ کسی‌ به‌ طلای‌ تقلبی‌ محتاج‌ است‌؟
رازی‌: پس‌ با آن‌ چه‌ کنم‌؟
مردی‌ پابرهنه‌ با لباسی‌ ژنده‌ وارد می‌شود.
رازی‌: خودش‌ است‌... به‌ او می‌دهم‌.
روشنک‌: شرم‌ کن‌، محمد...
رازی‌: من‌ که‌ از او پولی‌ نمی‌خواهم‌.
پابرهنه‌: مگر در من‌ چه‌ می‌بینی‌ که‌ این‌ طور نگاهم‌ می‌کنی‌؟
رازی‌: عجب‌!... (بلند می‌خندد.)
مرد پابرهنه‌ هم‌ شروع‌ به‌ خنده‌ می‌کند.
رازی‌: تو دیگر به‌ چه‌ می‌خندی‌؟
پابرهنه‌: به‌ خندة‌ تو می‌خندم‌... (می‌خندد)
رازی‌: مگر خندة‌ من‌ خنده‌ دارد؟
پابرهنه‌: نه‌... خندیدم‌ ، چون تو به احوالم خندیدی .
رازی‌: ولی‌ من‌ به‌ این‌ خاطر خندیدم‌ که‌ هرگز باور نمی‌کردم‌ بی‌نواتر از من‌ هم‌ پیدا شود.
پابرهنه‌: که‌ به‌ او بخندی‌؟
رازی‌: نه‌... خنده‌ام‌ به‌ قصد تمسخر نبود. (کیسة‌ طلا را برای‌ پابرهنه می‌اندازد.) اینها را بگیر، شاید به‌ کارت‌ بیاید.
پابرهنه‌: (کیسه‌ را برمی‌گرداند.) هیچ‌ وقت‌ محتاج‌ اینها نبوده‌ام‌... پیش‌ خودت‌ نگه‌دار.
رازی‌: پس‌ تو هم‌ راز این‌ طلاهای‌ تقلبی‌ را می‌دانی‌؟
پابرهنه‌: نه‌... اما می‌دانم‌ هستند کسانی که محتاج این ها باشند... آن ها به‌ زودی‌ می‌آید و آن‌ را از تو طلب‌ می‌کند.
رازی‌: مگر می‌شود از تو برهنه‌تر کسی‌ هم‌ در عالم‌ باشد؟
پابرهنه‌: بسیار زیاد... اگر بگردی‌ پیدایشان‌ می‌کنی‌.
پابرهنه‌ از صحنه‌ خارج‌ می‌شود.
رازی‌: (کمی‌ دنبال‌ مرد پابرهنه‌ می‌رود و او را در خارج‌ از صحنه‌ نگاه‌ می‌کند.)چه‌ پرشتاب‌ می‌رود.
روشنک‌: حتماً مقصد خوشی‌ دارد.
رازی‌: برویم‌، روشنک‌.
روشنک‌: آن‌ را بینداز تا برویم‌.
رازی‌: کنجکاو شدم‌ که‌ بدانم‌ بیچاره‌تر از آن‌ مرد پابرهنه‌ کیست‌.
روشنک‌: آنها کیستند؟
رازی‌: ای‌ وای‌! آنها سامانیان‌ هستند... برویم‌ جایی‌ پنهان‌ شویم‌...
روشنک‌: دیگر دیر شده‌ حتماً ما را دیده‌اند.
رازی‌: می‌دانم‌... می‌دانم‌، روشنک‌... هیچ‌ وقت‌ نتوانستم‌ از دست‌ آنها بگریزم‌... سعی‌ کردم‌ که‌ نگذارم‌ بدانند که‌ چه‌ در دست‌ دارم‌، اما طعمشان‌ شامه‌شان‌ را تیز کرده‌ بود.
سه‌ نفر از درباریان‌ با لباسهای‌ فاخر وارد صحنه‌ می‌شوند. رازی‌ دستهایش‌ را در پشت‌ سرپنهان‌ می‌کند.
اولی‌: او دیگر کیست‌؟
دومی‌: مشکوک‌ به‌ نظر می‌رسد.
سومی‌: نگذارید فرار کند.
دومی‌: گناهکار است‌.
سومی‌: چه‌ در دست‌ داری‌؟
رازی‌: شما دنبال‌ چی‌ هستید؟
سومی‌: ما می پرسیم، نه‌ تو.
رازی‌: پس‌ کمی‌ صبر کنید.
رازی‌ نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود.
رازی‌: چه‌ کنم‌، روشنک‌؟... اگر آنها بفهمند که‌ به‌ ساختن‌ طلای‌ تقلبی‌ مشغولم‌، حسابم‌ تمام‌ است‌.
روشنک‌: گفتم‌ که‌ آن‌ را به‌ زمین‌ بینداز.
رازی‌: دیگر دیر شده‌... باید گمراهشان‌ کنم‌.
اولی‌: با خودت‌ چه‌ می‌گویی‌؟
رازی‌: (جلو می‌رود.) با خودم‌ می‌گفتم‌ با این‌ مقدار طلا چه‌ کنم‌.
هرسه‌ باهم‌: طلا!
اولی‌: گفتی‌ طلا!
سومی‌: از کجا آورده‌ای‌؟... راستش‌ را بگو.
دومی‌: می‌دانستم‌... ظاهرت‌ نشان‌ می‌دهد که‌ زندگی‌ات‌ را از گناه‌ می‌گذرانی‌.
رازی‌: ظاهرم‌!
دومی‌: بله‌... تو یک‌ لاقبا چه‌ کارت‌ به‌ طلا، مگر اینکه‌...
رازی‌: آن‌ را پیدا کرده‌ باشم‌.
هرسه‌ باهم‌: پیدا کرده‌ای‌!
رازی‌: بله‌، پیدا کرده‌ام‌ و حالا ساعتهاست‌ که‌ اینجا ایستاده‌ام‌ تا صاحبش‌ را پیدا کنم‌.
سومی‌: مگر صاحبش‌ را می‌شناسی‌؟
رازی‌: نمی‌شناسم‌، ولی‌ از او نشانه‌ای‌ دارم‌.
اولی‌: من‌ هم‌ طلاهای‌ خودم‌ را می‌شناسم‌.
دومی‌: بله‌، من‌ هم‌ می‌شناسم‌.
سومی‌: البته‌ هر کسی‌ می‌تواند طلاهای‌ خود را بشناسد... پس‌ آن‌ را به‌ ما نشان‌ بده‌.
رازی‌: البته‌ که‌ این‌ طور است‌... از پیش‌ می‌دانستم‌ که‌ داشتن‌ این‌ طلاها در شأن‌ و منزلت‌ سامانیان‌ است‌، اما در حیرتم‌.
دومی‌: حیرت‌ دیگرچرا؟... آن‌ را به‌ ما بده‌ و راهت‌ را بگیر و برو.
رازی‌: کجا بروم‌؟... عهد کرده‌ام‌ که‌ آن‌ را به‌ دست‌ صاحبش‌ بسپارم‌.
اولی‌: من‌ صاحب‌...
دومی‌: نخیر آقا من‌...
سومی‌: من‌ هستم‌.
هر سه‌ با صداهای‌ نامفهومی‌ با هم‌ مشغول‌ بحث‌ می‌شوند. رازی‌ نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود.
روشنک‌: این‌ دیگر چه‌ کاری‌ بود که‌ کردی‌؟
رازی‌: از آنها خوشم‌ آمد... همه‌شان‌ هوبول‌ هستند.
روشنک‌: هوبول‌ دیگر چیست‌؟
رازی‌: هیچ‌ معنایی‌ ندارد... مثل‌ خود آنها.
روشنک‌: تکلیفشان‌ را روشن‌ کن‌ تا برویم‌.
رازی‌: نه‌، روشنک‌... بگذار کمی‌ خوش‌ بگذرانیم‌، خدا آنها را برای‌ سرگرمی‌ ماآفریده‌... ببین‌ سر این‌ خرده‌ مس‌ها چطور با هم‌ مجادله‌ می‌کنند!... حالا ببین‌چه ‌بلایی‌ به‌ سرشان‌ می‌آورم‌... اما هر وقت‌ گفتم‌، رویت‌ را برگردان‌ که‌ نبینی‌.
روشنک‌: یک‌ وقت‌ دست‌ به‌ خشونت‌ نزنی‌!
رازی‌ نزدیک‌ سه‌ نفر می‌رود.
سومی‌: تنها او می‌تواند بگوید که‌ آن‌ کیسه‌ طلا مال‌ کیست‌.
اولی‌: بله‌، من‌ با شما موافق‌ هستم‌... تردیدی‌ نیست‌ که‌ آن‌ کیسه‌ مال‌ یکی‌ ازما سه‌ نفر است‌.
دومی‌: اما باید ببینیم‌ که‌ نشانه‌ای‌ که‌ دارد، مربوط‌ به‌ کدام‌ یک‌ از ماست
سومی‌: از خودش‌ بپرسیم‌.
دومی‌: نه‌... اگر نشانة‌ کسی‌ دیگر را گفت‌، چه‌؟
اولی‌: آن‌ وقت‌ به‌ زور کیسه‌ را می‌گیریم‌ و به‌ تساوی‌ بین‌ خودمان‌ تقسیم‌ می‌کنیم‌.
سومی‌: می‌پذیرم‌.
دومی‌: فکر خوبی‌ است‌.
اولی‌: نشانه‌ات‌ را بگو.
رازی‌: هر سه‌ شما دارای‌ آن‌ نشانه‌ است‌... اما باید برهنه‌ شوید تا بدانم‌.
هرسه‌ باهم‌: برهنه‌ شویم‌!
اولی‌: آن‌ هم‌ در برابراین همه نامحرم!
رازی‌: چاره‌ای‌ دیگر نیست‌... (رو به‌ روشنک‌) رویت‌ را برگردان‌ و از اینجا برو...زشت است !
روشنک‌ رویش‌ را برمی‌گرداند و بیرون‌ می‌رود.
دومی‌: باید آن‌ را به‌ زور بستانیم‌ و ...
رازی‌: اگر قدمی‌ جلو بگذارید، کیسه‌ را باز می‌کنم‌ و هر قطعه‌اش‌ را به‌ طرفی‌پرت‌ می‌کنم‌.
سومی‌: آخر این‌ چه‌ درخواستی‌ است‌ که‌ از ما داری‌؟
اولی‌: لااقل‌ این‌ تقاضا را جایی‌ خلوت‌ از ما بکن‌.
رازی‌: همین‌جا... خیال‌ می‌کنید مشتاق‌ دیدن‌ اندام‌ نحس‌تان‌ هستم‌.
دومی‌: پس‌ دنبال‌ چه‌ هستی‌؟
رازی‌: دنبال‌ آن‌ نشانه‌... پیش‌ از شما مردی‌ پابرهنه‌ از اینجا گذر می‌کرد... او محتاج‌ این‌ طلاها نبود، پس‌ با خود گفتم‌، بدون‌ شک‌ این‌ طلاها لایق‌کسی‌ است‌ که‌ اندامش‌ هم‌ برهنه‌ باشد... پس‌ صاحب‌ این‌ کیسه‌ بایدبرهنه‌ باشد.
اولی‌: (رو به‌ دو نفر دیگر) چه‌ کنیم‌؟
دومی‌: محال‌ است‌... تا به‌ حال‌ کسی‌ در انظار مرا جز با جامه‌های‌ فاخر ندیده‌.
سومی‌: مگر مرا کسی‌ دیده‌؟
رازی‌: میل‌ خودتان‌ است‌، می‌گردم‌ تا برهنه‌ای‌ پیدا کنم‌.
اولی‌: کمی‌ صبر کنید... نمی‌شود کمی‌ اغماض‌ کنید و به‌ سرای‌ ما بیایید و آنجابرهنه‌ شویم‌؟
رازی‌: همین‌ جا... کیسه‌ را همین‌ جا پیدا کرده‌ام‌.
اولی‌: پس‌ باید شربت‌ زهر نوشید و برهنه‌ شد.
دومی‌: چه‌ می‌گویی‌؟... پس‌ شرافتمان‌ چه‌ می‌شود؟
سومی‌: باید آن‌ را حفظ‌ کنیم‌.
دومی‌: بله‌ دوستان‌... شأن‌ و منزلت‌ ما بسیار است‌... مگر چه‌ می‌شود که‌ لحظه‌ای‌ در برابر این‌ رهگذران‌ بی‌ نام‌ و نشان‌ اندام‌ خودمان‌ را به‌ نمایش‌ بگذاریم‌ و طلاها را از او بستانیم‌ ... (با صدایی‌ بلند و خطابه‌ای‌) پس‌ما،اشراف‌زادگان‌ با سربلندی‌ در این‌ مکان‌ برهنه‌ می‌شویم‌ تاهمگان‌ بدانند که‌ برای‌ حفظ‌ ثروت‌ این‌ مرز و بوم‌، چگونه‌ از خودمی‌گذریم‌ و برهنه‌ می‌شویم‌ تا اجازه‌ ندهیم‌... (متوجة‌ اولی‌ و سومی‌ می‌شود.)
بعد از جملة‌ «در این‌ مکان‌ برهنه‌ می‌شویم‌ تا همگان‌ بدانند...» اولی‌ و سومی‌ با سرعت‌مشغول‌ بیرون‌ آوردن‌ لباسهای‌ خود شده‌اند.
اولی‌: بله‌، برهنه‌ می‌شویم‌ تا ثروت‌ بر باد نرود...
دومی‌: کمی‌ صبر کنید تا حرفم‌ تمام‌ شود... (با عجله‌ مشغول‌ لخت‌ شدن‌ می‌شود.) به‌ شما نمی‌توان‌ اعتماد کرد.
هر سه‌ نفر با سرعت‌ و جدیت‌ عمل‌ می‌کنند. پس‌ از چند لحظه‌، آنها لباسهای‌ فاخر را از تن‌بیرون‌ می‌آورند و با لباسهای‌ زیرکه‌بسیارمضحک‌ به‌ نظر می‌رسند، دیده‌ می‌شوند.می‌خواهند که‌ لباسهای‌ زیر خود را درآورند که‌ با صدای‌ رازی‌ متوقف‌ می‌شوند.
رازی‌: (با دستپاچگی‌) نه‌، نه‌... خواهش‌ می‌کنم‌، دیگر بس‌ است‌.
اولی‌: (لباس‌ زیرش‌ را نشان‌ می‌دهد.) پس‌ اینها چه‌؟
دومی‌: ما با سربلندی‌ همچنان‌ ادامه‌ خواهیم‌ داد.
رازی‌: نه‌... تو را مقدسات‌ عالم‌ نه‌... قبول‌ دارم‌.
سومی‌: یک‌ نجیب‌زاده‌ به‌ قراری‌ که‌ می‌گذارد، پایبند است‌.
رازی‌: می‌دانم‌،حالابه‌صف‌بایستید...قرارتان رابگذاریدبرای بعد.
هر سه‌ غرولندکنان‌ به‌ صف‌ می‌ایستند. رازی‌ کیسة‌ طلا را باز می‌کند و مشتی‌ از طلاها راجلو آنها می‌ریزد. به‌ ناگهان‌ همگی‌ چهار دست‌ و پا روی‌ زمین‌ ولو می‌شوند و در پی‌جمع‌کردن‌ طلاها به‌ هر طرف‌ می‌روند.
رازی‌: بردارید... همه‌اش‌ مال‌ شما... به‌ حق‌ که‌ شما از همه‌ برهنه‌ترید ومحتاج‌تر... بردارید که‌ محتاج‌تر از هر گدایید... (کیسة‌ خالی‌ را به‌ طرفشان‌ پرتاب‌ می‌کند.)
هر سه‌ به‌ طرف‌ کیسه‌ هجوم‌ می‌برند، اما کیسه‌ خالی‌ است‌. آنها با اشاره‌ و راهنمایی‌ رازی‌که‌ محل‌ قطعه‌ طلاها را روی‌ زمین‌ نشان‌ می‌دهد، روی‌ زمین‌ می‌خزند.
رازی‌: آنجاست‌... آن‌ طرف‌... (ناگهان‌ فریاد می‌زند.) آهای‌ دزد... مالم‌ را بردند... دزدهای‌ برهنه‌...
دومی‌: دیوانه‌...
سومی‌: این‌ چه‌ رفتاری‌ است‌ با نجیب‌ زادگان‌!
رازی‌: (قهقهه‌ می‌زند و پایش‌ را در حالت‌ ایستاده‌ به‌ نشانة‌ دویدن‌ به‌زمین‌ می‌کوبد.) بایستید، ببینم‌ دزدها...
سه‌ اشراف‌ زادة‌ درباری‌ از صحنه‌ می‌گریزند. زکریای‌ رازی‌ از شدت‌ خنده‌ به‌خود می‌پیچد و روی‌ زمین‌ می‌غلتد. روشنک‌ وارد می‌شود.
روشنک‌: آرامتر... مگر چه‌ شده‌!
رازی‌: فرار کردند... و چه‌ مضحک‌ و سربلند فرار کردند...(بلند می‌شود و ادای‌ آنها را به‌ طور مضحکی‌ درمی‌آورد.)این‌ طور، افتخار به‌ دنبالشان‌ داشتندو می‌دویدند.
روشنک‌: خجالت‌ بکش‌، محمد... این‌ کارها دیگر چیست‌؟
رازی‌: بگذار همه‌ بفهمند و در پی‌شان‌ بدوند... آنها به‌ خاطر مقداری‌ طلای‌ قلابی‌، شرف‌ و غیرتشان‌ را به‌ نمایش‌ گذاشتند... کاش‌ می‌دیدی‌... نه‌،نه‌... زشت‌ است‌.
روشنک‌: چه‌ به‌ روز آنها آوردی‌؟
رازی‌: هیچ‌... هیچ‌کاری‌ نمی‌توانستم‌ با آنها بکنم‌، روشنک‌... آن‌ روز که‌ مرا در این‌ میدان‌ دیدند، به‌ اتهام‌ دزدی‌ کیسه‌ را از من‌ گرفتند و آزار زیادی‌ به‌ من‌رساندند... آنها مرا نمی‌شناختند... من‌ هم‌ پیش‌ منصوربن‌اسحاق‌رفتم‌ و به‌ او گفتم‌:«طلایی‌که‌ ساخته‌ بودم‌، بستگانش‌ از من‌ گرفتند...»همان‌ روز آرزو کردم‌ که‌ ای‌ کاش‌ می‌توانستم‌ لباسهای‌ آن‌ سه‌ نفر را دربرابرنگاه همگان از تنشان‌ درمی‌آوردم‌ تا ببینندکه در زیر آن‌ همه‌ رنگ‌ و لعاب‌چه‌ موجودات‌ حقیری‌ پنهان شده‌اند... اما بالاخره‌ به‌ آرزویم‌ رسیدم‌،حالا این‌ کار را کردم‌.
روشنک‌: برویم‌، محمد... آنها را همیشه‌ برهنه‌ می‌بینی‌... با سر و روی‌ غبار گرفته‌ و کثیف‌ که روی‌ زمین‌ به‌ دنبال‌ طلاهای‌ آن‌ روز می‌گردند، اما هیچ‌ وقت‌سیر نمی‌شوند.
رازی‌: همه‌اش‌ می‌گویی‌ برویم‌... می‌خواهم‌ بیشتر اینجا بمانم‌... سنگ‌ بنای‌ این‌ عمارت‌ را خودم‌ کار گذاشته‌ام‌... نمی‌دانستم‌ روزی‌ تا این‌ حد پر نور و سفید می‌شود.
روشنک‌: تو دیگر اینجا کاری‌ نداری‌.
رازی‌: چرا، روشنک‌... هنوز خیلی‌ کار مانده‌، کمی‌ صبر کن‌... باید آزمایش‌ روز گذشته‌ را دنبال‌ کنم‌... شب‌ پیش‌ خواب‌ دیدم‌ که‌ کیمیا را به‌ دست‌ آورده‌ام‌.
روشنک‌: پس‌ تلاش‌ کن‌... شاید موفق‌ شوی‌.
رازی‌: آه‌، دیدی‌ فراموش‌ کردم‌؟... (به‌ سرعت‌ به‌ طرف‌ قرع‌ و انبیق‌ می‌رود.) شب‌ پیش‌ مقداری‌ مواد قندی‌ و نشاسته‌ را خمیر کردم‌ و در قرع‌ و انبیق‌ ریختم‌... از بس‌ خسته‌ بودم‌...
روشنک‌: چه‌ شد، محمد؟
رازی‌: تقطیر صورت‌ گرفته‌... این‌ بو!... این‌ بو را می‌شناسم‌...
روشنک‌: آن‌ چیست‌؟
رازی‌: اسمش‌ را «الکحول‌» می‌گذارم‌... تا فراموش‌ نکرده‌ام‌، بنویس‌... بنویس‌که‌ برای‌ تهیة‌ آن‌ کافی‌ است‌ کمی‌ مواد نباتی‌... بنویس‌، هر چه‌می‌خواهد باشد... مواد نباتی‌ را گرفته‌ و خُرد کنند، به‌ صورتی‌ که‌ خمیری‌ تهیه‌ شود... بنویس‌، سپس‌ آن‌ را به‌ مدت‌ یک‌ شبانه‌ روز بگذارند تاتخمیر به‌ عمل‌ بیاید... بعد از آن‌ در قرع‌ و انبیق‌ بریزند و تقطیر کنند تا«الکحول‌» به‌ دست‌ آید... نوشتی‌، روشنک‌؟
روشنک‌: نوشتم‌، محمد... و تو آن‌ روز الکل‌ را ساختی‌ و بعد از آن‌ مریضخانه‌ را
رازی‌: کیمیایی‌که‌درخواب‌دیدم‌،همین‌ بود... مریضخانه ای‌ که‌ ساختم‌، کجاست‌؟... دلم‌ می‌خواهد آنجا را هم‌ ببینم‌.
روشنک‌: پس‌ چرا این‌ همه‌ درنگ می کنی؟
رازی‌: می‌ترسم‌، روشنک‌... آنها به‌ زودی‌ می‌فهمند که‌ اصلاً طلایی‌ در کارنبوده‌... آن‌ وقت‌ می‌دانی‌ چه‌ بلایی‌ به‌ سرم‌ می‌آید؟
روشنک‌: هیچ‌ وقت‌ به‌ عاقبت‌ کاری‌ که‌ می‌کنی‌ درست‌ فکر نمی‌کنی‌.
رازی‌: چه‌ کنم‌؟... حالا دیگر گذشته‌.
روشنک‌: نخیر، نگذشته‌... همه‌اش‌ به‌ خاطر تو باید ترس‌ از فردا داشته‌ باشم‌.
رازی‌: راست‌ می‌گویی‌، ولی‌ ساختن‌ مریضخانه‌...
روشنک‌: همه‌اش‌ بلند پروازی‌... چقدر می‌خواهی‌ با سر زمین‌ بیایی‌؟
رازی‌: قول‌ می‌دهم‌، روشنک‌... قول‌ می‌دهم‌ که‌ دیگر کاری‌ نکنم‌ که‌ تو را برنجانم‌.
روشنک‌: دیگر قولت‌ هم‌ ارزشی‌ ندارد...
رازی‌: مردم‌ را ببین‌... همه‌ بیمار شده‌اند، در این‌ مریضخانه‌ می‌توانم‌ آنها رامداوا کنم‌.
قسمتی‌ از صحنه‌ روشن‌ می‌شود. مادری‌، کودکش‌ را در آغوش‌ دارد و با سرگشتگی‌ به‌ هرسو می‌رود.
زن جوان‌: طفلم‌ از دست‌ رفت‌... هیچ‌ یار و فریادرسی‌ نیست‌؟
رازی‌: آن‌ مادر و بچه‌ را می‌شناسم‌. همان‌ که‌ در آن‌ شب‌ طلب‌ یاری‌ می‌کرد.
زن جوان: هیچ‌ یار و فریادرسی‌ نیست‌؟
رازی‌: باید طفلش‌ را نجات‌ دهم‌... با هم‌ می‌گویی‌ دست‌ بردارم‌؟
رازی‌ پیش‌ می‌رود و کودک‌ را معاینه‌ می‌کند.
رازی‌: می‌بینی‌، روشنک‌؟... ببین‌ چه‌ خونی‌ از حلقومش‌ می‌آید!
زن‌ جوان‌: دیگر خونی‌ در بدن‌ ندارد.
رازی‌: بی‌تابی‌ نکن‌، خواهر.
زن‌ جوان‌: طفلم‌ از کفم‌ رفت‌.
رازی‌: به‌ خدا پناه‌ ببر، زن‌... به‌ او چه‌ خورانده‌اید؟
زن‌ جوان‌: جز هر چه‌ تا به‌ حال‌ به‌ او داده‌ام‌، هیچ‌.
رازی‌: بیرون‌ بروید تا او را مداوا کنم‌.
زن‌ جوان‌ بیرون‌ می‌رود. سه‌ نفر از شاگردان‌ محمد زکریای‌ رازی‌ وارد می‌شوند.
رازی‌: او را آنجا، روی‌ تخت‌ بخوابانید...
کودک‌ را روی‌ تخت‌ می‌خوابانند.
رازی‌: (رو می‌کند به‌ یکی‌ از آنها.) و تو که‌ از همه‌ جوانتری‌... او را معاینه‌ کن‌.
شاگرد اول‌، کودک‌ را معاینه‌ می‌کند.
رازی‌: علت‌ چیست‌؟
شاگرد اول‌: پیچیده‌ است‌، فرصت‌ بیشتری‌ می‌خواهم‌.
رازی‌: فرصت‌ زیادی‌ نیست‌... کنار برو (رو می‌کند به‌ شاگرد دوم‌ که‌ کمی‌ بزرگتر است‌.) نوبت‌ توست‌... او را معاینه‌ کن‌.
شاگرد دوم‌ مشغول‌ معاینة‌ کودک‌ می‌شود.
شاگرد دوم‌: (پس‌ از کمی‌ معاینه‌) علت‌ را پیدا نمی‌کنم‌، اما می‌دانم‌ خون‌ از حنجرة‌ بیمار نیست‌.
رازی‌: (اشاره‌ به‌ شاگرد سوم‌) و تو... ببین‌ علت‌ بیماری‌ چیست‌؟
شاگرد سوم‌: این‌ خون‌ با کف‌ همراه‌ است‌، از معدة‌ اوست‌... (کمی‌ او را معاینه‌ می‌کند.) علت‌ این‌ خون‌ مرموز است‌، مداوای‌ آن‌ به‌ دست‌ استاد است‌.
رازی‌: مادر این‌ طفل‌ را بگویید، بیاید.
شاگرد اول‌، مادر طفل‌ را می‌آورد.
رازی‌: (رو به‌ زن‌ جوان‌) از اهالی‌ این‌ شهری‌؟
زن‌ جوان‌: مسافرم‌... از راهی‌ دور آمده‌ام‌.
رازی‌: (رو به‌ شاگردان‌) علت‌ را باید در این‌ پاسخ‌ پیدا کرد... در این‌ عالم‌ هیچ‌ لذتی‌ نباید برایتان‌ بیشتر از لذت‌ کشف‌ کردن‌، باشد (رو به‌ زن‌ جوان‌) مگر می‌شود هر چه‌ در خانه‌ می‌خوریم‌، در سفر هم‌ بخوریم‌؟
زن‌ جوان‌: خانه‌ای‌ ندارم‌ که‌ بدانم‌.
رازی‌: پس‌ پولی‌ هم‌ برای‌ مداوای‌ فرزندت‌ نداری‌.
زن‌ جوان‌: جز خرده‌ای‌ نان‌ خشک‌ چیزی‌ برایم‌ نمانده‌.
رازی‌: دیگر چه‌؟
زن‌ جوان‌: هیچ‌... به‌ جز... جز...
رازی‌: به‌ جز چه‌ ؟
زن‌ جوان‌: خودم‌... خودم‌ که‌ کنیزتان‌ خواهم‌ شد...
رازی‌: (کودک‌ را رها می‌کند.)بگذارید کمی‌ دیگر خون‌ بالا بیاورد.
رازی‌ نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود.
رازی‌: شنیدی‌، روشنک‌؟... آن‌ زن‌ خودش‌ را در ازای‌ مداوای‌ بچه‌اش‌ در میان‌ گذاشت‌... تو به‌ او چه‌ می‌گویی‌... مادری‌ از خود گذشته‌، یا زنی‌...
روشنک‌: بس‌ کن‌، محمد... بس‌ کن‌.
رازی‌: تو از حق‌ خودت‌ گذشتی‌ که علم بیاموزم، تا روزی‌ بتوانم‌ این‌کودک‌ را نجات‌ دهم‌...
روشنک‌: برو، محمد... آن‌ بچه‌ خون‌ بالا آورد.
رازی‌: می‌دانم‌... وقتی‌ به‌ خونهای‌ تازه‌ دقیق‌ شدم‌، توانستم‌ ذرات‌ کوچک‌ خزه‌ را در میان‌ آنها ببینم‌.
رازی‌ جلو می‌رود و نزدیک‌ زن‌ جوان‌ می‌ایستد.
رازی‌: از کدام‌ چشمه‌ یا برکه‌ به‌ این‌ طفل‌ آب‌ خورانده‌اید؟
زن‌ جوان‌: از آبگیری‌ نزدیک‌ شهر...
رازی‌: علت‌ همین‌ است‌...(رو به‌ شاگردان‌) با این‌ زن‌ بروید و از همان‌ نقطه‌ای که‌ به‌ طفلش‌ آب‌ خورانده‌، ظرفی‌ آب‌ برایم‌ بیاورید.
زن‌ جوان‌ و شاگردان‌ می‌خواهند بیرون‌ بروند.
رازی‌: مقداری‌ هم‌ از خزه‌های‌ آنجا بیاورید.
زن‌ جوان‌ و شاگردان‌ بیرون‌ می‌روند.
رازی‌: آبی‌ که‌ برایم‌ آوردند، پر از خزه‌ بود و لای‌ آنها زالوهای‌ بسیاری‌ را دیدم‌...ابتدا زالوها را از خزه‌ها جدا کردم‌... کودک‌ بیچاره‌!... زالوها در شکمش‌ بودند و خونش‌ را می‌مکیدند.
روشنک‌: باید عجله‌ کنی‌، محمد.
رازی‌: می‌دانم‌، روشنک‌، اما باید از خدا مدد بخواهم‌... مداوای‌ سختی‌ است‌.
زن‌ جوان‌ سراسیمه‌ وارد می‌شود. پشت‌ سرش‌ شاگردها.
زن‌ جوان‌: به‌ فریادم‌ برسید، آقا...
رازی‌: نگذارید که‌ بچه‌ بخوابد... تا می‌توانید از این‌ خزه‌ها به‌ او بخورانید... مراقب‌ باشید در میانشان‌ زالویی‌ نباشد.
شاگردان‌ مشغول‌ خوراندن‌ خزه‌ به‌ کودک‌ می‌شوند. رازی‌ نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود.
رازی‌: ببین‌، روشنک‌... آن‌ زن‌ بی‌تابی‌ می‌کرد، چون‌ نمی‌دانست‌ همان‌خزه‌هایی‌ که‌ در میان‌ خود زالوها را پرورانده‌، حالا می‌تواند باعث‌مرگشان‌ شود و جان‌ کودکش‌ را نجات‌ دهد.
روشنک‌: محمد... آن‌ طفل‌ هر چه‌ در شکم‌ داشت‌ بالا آورد.
رازی‌: خوب‌ شد... زالوها به‌ خزه‌ها چسبیده‌ بودند و کودک‌ آنها را از دهان‌بیرون‌ فرستاد...
زن‌ جوان‌ کودکش‌ را در آغوش‌ دارد و اشک‌ ریزان‌ می‌خندد. رازی‌ از دور او را نگاه‌ می‌کند.
زن‌ جوان‌: فرزندم‌ شفا یافت‌... و این‌ هم‌ من‌ که‌ بهای‌ درمان‌ او هستم‌.
رازی‌: (دست‌ و پایش‌ را گم‌ می کند.پس ازلحظه ای مکث،شتابزده خودرابه روشنک می رساند.)چه زیبابود!... به‌ او چه‌ بگویم‌، روشنک‌؟
روشنک‌: تو خود دانی‌ و حق‌ طبابتی‌ که‌ باید بستانی‌.
رازی‌: می‌دانم‌، روشنک‌... حق‌ طبابت‌ من‌ بسیار ناچیزتر از آن‌ بود که‌ او می‌خواست‌ بدهد.
روشنک‌: جان‌ عزیزان‌ ارزش‌ بسیاری‌ دارد، محمد.
رازی‌: تا چه‌ حد، روشنک‌؟
روشنک‌: تا آن‌ حد که‌ از آن‌ گوهر گرانبها بگذری‌.
رازی‌: توان نیروی ضرورت تاچه حداست که...
روشنک‌: بس کن،محمد... مادربچه منتظر توست‌.
رازی‌: شرمم‌ می شود سوداگرانه‌ او را ببینم‌...
روشنک: پس من هم می روم تاازدیدن رویم شرم نکنی.
روشنک حرکت می کندکه برود.صدای ناله خفه کودک توجه رازی رابه مادروکودک جلب می کند.
روشنک: برو...برو محمد...چرا نمی روی بهای شفای فرزندش را بستانی؟
رازی: (پس ازکمی درنگ)می روم...(به طرف زن می رود.)بایدبرسرقرارخودبمانی وبهای شفای فرزندت رابدهی.
روشنک‌: محمد... شرم‌ نمی‌کنی‌؟
رازی‌: نه‌... این‌ طبابت‌، طبابت‌ سنگینی‌ است‌، بهایش‌ هم‌ سنگین.
روشنک‌: ادامة‌ راه‌ را تو خودت‌ برو... (می‌خواهد از صحنه‌ خارج‌ شود.)
رازی‌: (جلو روشنک‌ را می‌گیرد.) صبرکن‌... صبرکن‌، هنوز حرفم‌ تمام‌ نشده‌.
روشنک‌: کافی است...نمی خواهم دیگر بشنوم.
رازی‌: بمان تاببینی چه گذشت.
روشنک‌: بگذاربروم...می خواهی نشانم دهی چگونه ازسرناچاری ازتن خودمی گذرد؟
رازی‌: مرا ببخش‌، روشنک‌... قصدی نداشتم...
رازی به طرف زن جوان می رود.
رازی: فرزندت‌ را کسی‌ دیگر شفا داد... من‌قادر نبودم‌ طفل‌ات‌ را بازگردانم‌، از خدا مدد خواستم‌.
روشنک‌: محمد... تو آن‌ روز همین‌ را به‌ او گفتی‌؟
رازی‌: بله‌، روشنک‌... به‌ او که‌ نگاه‌ کردم‌،پاکدامنی تو را دیدم‌... قسم‌اش‌ دادم‌ که‌ برسر قرار خود بماند و آن‌ گوهر را به‌ بهای‌ طبابت‌ به‌ طبیب حقیقی‌ فرزندش‌ دهد.
زکریای‌ رازی‌ جلو می‌رود و بسته‌ای‌ دارو به‌ زن‌ جوان‌ می‌دهد.
رازی‌: اینها را بجوشان‌ و سه‌ بار در روز به‌ او بده‌.
زن‌ حرکت‌ می‌کند که‌ برود. زکریای‌ رازی‌ نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود.
روشنک‌: آن‌ زن‌ بسیار فقیر است‌.
رازی‌: چیزی‌ ندارم‌ که‌ به‌ او بدهم‌.
روشنک‌: (کیسه‌ای‌ پر از سکه‌ به‌ رازی‌ می‌دهد.) اینها را به‌ او بده‌.
رازی‌: چه‌ عالی‌!...(کیسه‌ را می‌گیرد و به‌ سوی‌ زن‌ می‌دود.) صبر کنید... صبر کنید، این‌ دارو را فراموش‌ کردید.
زکریای‌ رازی‌ کیسة‌ پول‌ را به‌ زن‌ جوان‌ می‌دهد. زن‌ از صحنه‌ خارج‌ می‌شود. زکریای‌ رازی ‌باز می‌گردد.
رازی‌: دیگر هرگز او را ندیدم‌.
روشنک‌: اما برای‌ همیشه‌ بر سر قرارش‌ پایدار ماند... آن‌ طفل‌ کوچک‌ هم‌ به‌ سلامت‌ بزرگ‌ شد.
رازی‌: دلم‌ می‌خواهد که‌ او را ببینم‌.
روشنک‌: کدامشان‌ را؟
رازی‌: چه‌ خیال‌ کرده‌ای‌... قصدم‌ آن‌ طفل‌ بود.
روشنک‌: به‌ وقتش‌ آن‌ مرد جوان‌ را هم‌ می‌بینی‌.
رازی‌: راست‌ می‌گویی‌!... امان‌ از این‌ زمان‌ که‌ مثل‌ ماری‌ که‌ دمش‌ نامعلوم‌ است‌،دهانش همه‌ چیز را می‌بلعد ومی گذرد ... و ما کجای‌ این‌ عالمیم، روشنک!
روشنک‌: برویم‌، محمد... چه‌ شب‌ سردی‌ شده‌، امشب‌!
رازی‌: چه‌ لذتی‌ دارد خوردن‌ باقلا در این‌ شب‌ سرد!
روشنک‌ به‌ راه‌ می‌افتد، اما رازی‌ همچنان‌ ایستاده‌ است‌.
روشنک‌: چرا نمی‌آیی‌؟
رازی‌: نمی‌دانم‌، روشنک‌... گاهی‌ وقتها دلم‌ می‌گیرد... دنبال‌ کسی‌ می‌گردم‌.
روشنک‌: (روی‌سکویی‌می‌رودومی‌ایستد.)ببین‌،محمد!...اینجا همه‌ تنهاهستند... هیچ‌ کس‌ نمی‌تواند به‌ فریاد کسی‌ برسد.
رازی‌: چه‌ بر سر آن‌ زن‌ آمد؟
روشنک‌: به‌ او چکار داری‌؟
رازی‌: هیچ‌... هیچ‌، فقط‌ احوالش‌ را پرسیدم‌.
روشنک‌: دوست‌ داری‌ او را ببینی‌؟
رازی‌: (سراسیمه‌) مگر می‌دانی‌ او کجاست‌؟
روشنک‌: بیا برویم‌، محمد...
رازی‌: رغبت‌ دیدن‌ آن‌ نیرنگ‌ بازان‌ عالم‌نما را ندارم‌... می‌خواهم‌ مریضخانه ام‌ را بنا کنم‌...
روشنک‌: بادست‌ خالی‌؟
رازی‌: چه‌ می‌گویی‌، روشنک‌؟... یک‌ انبار طلا دارم‌.
روشنک‌: تو به‌ آنها طلا می‌گویی‌؟!
رازی‌: مگر نیستند؟
روشنک‌: خودت‌ که‌ بهتر می‌دانی‌.
رازی‌: می‌دانم‌... این‌ طلاهای‌ قلابی‌ از سر شان‌ هم‌ زیاد است‌... به‌ هر شکلی‌ بود، مریضخانه‌ را ساختم‌... دیگر مهم‌ نیست که‌ بفهمند.
روشنک‌: اینها دیگر چیست‌، محمد؟
رازی‌: رودة‌ قورباغه‌!
روشنک‌: آه‌...! به چه درد می خورد؟
رازی: که پس از شکافتن سینه آن بخت برگشته ، بدوزمش .
چهار نفر، مرده‌ای‌ را که‌ روی‌ تخت‌ است‌ به‌ صحنه‌ می‌آورند.
رازی‌: او را اینجا بگذارید...
مردان‌، تخت‌ را روی‌ زمین‌ می‌گذارند و بیرون‌ می‌روند.
رازی‌: او مرده‌، روشنک‌...
روشنک‌: پس‌ برای‌ چه‌ خواستی اش‌؟... مرده‌ که‌ مداوا نمی‌شود.
رازی‌: می‌دانم‌، اما می‌تواند به‌ مداوای‌ دیگران‌ کمک‌ کند... حالا برو کنار... اصلاً از اینجا برو بیرون‌.
روشنک‌: مگر می‌خواهی‌ چکار کنی‌؟
رازی‌: هیس‌!... اگر بفهمند، سنگسارمان‌ می‌کنند... برو بیرون‌.
روشنک‌: تا نگویی‌، بیرون‌ نمی‌روم‌.
یکی‌ از شاگردان‌ رازی‌ وارد می‌شود.
رازی‌: کسی‌ که‌ نفهمید؟
شاگرد: نه‌، استاد.
روشنک‌: به‌ من‌ بگو، محمد... وگرنه‌ نمی‌روم‌.
رازی‌: می‌خواهم‌ اجزای‌ داخلی‌ بدن‌ انسان‌ را بشناسم‌.
روشنک‌: چه‌ کنی‌؟
رازی‌: سینه‌اش‌ را بشکافم‌ تا بدانم‌ پیوند اجزای‌ بدن‌ چگونه‌ است‌.
روشنک‌: بی‌حرمتی‌ به‌ مرده‌! اگر بدانند که‌ تو...
رازی‌: نباید کسی‌ بویی‌ ببرد... من‌ برای‌ نجات‌ جان‌ آدمها دست‌ به‌ این‌ کارمی‌زنم‌... (رو به‌ شاگرد) مشغول‌ شو... (رو به‌ روشنک‌) حالا برو... برو.
روشنک‌ به‌ قسمت‌ تاریک‌ صحنه‌ می‌رود. چند لحظه‌ زکریای‌ رازی‌ و شاگرد به‌ تشریح‌ جسدمی‌پردازند. سپس‌ زکریای‌ رازی‌ به‌ قسمتی‌ که‌ روشنک‌ ایستاده‌ است‌، می‌رود.
روشنک‌: چه‌ شده‌، محمد... چرا رنگت‌ پریده‌؟
رازی‌: تصورش‌ را نمی‌توانی‌ بکنی‌، روشنک‌!... نمی‌دانی‌ که‌ چه‌ عجایبی‌ دیدم‌... حالا بهتر می‌توانم‌ درد بیمارانم‌ را بشناسم‌.
روشنک‌: دارد صبح‌ می‌شود... برو کارت‌ را انجام‌ بده‌.
رازی‌: روده‌ را بده‌... (آن‌ را می‌گیرد.)
رازی‌ به‌ طرف‌ تخت‌ می‌رود.
رازی‌: (به‌ شاگرد) سینه‌اش‌ را بدوز، تا هوا روشن‌ نشده‌.
شاگرد: هنوز پرسشهای‌ بسیاری‌ بی‌پاسخ‌ مانده‌.
رازی‌: می‌دانم‌، ولی‌ عجله‌ کن‌... شبهای‌ بسیاری‌ را برای‌ انجام‌ این‌ کار در پیش‌ داریم‌.
چهارنفر وارد صحنه‌ می‌شوند و تخت‌ و جسد را با خود می‌برند. شاگرد هم‌ به‌ دنبالشان‌می‌رود. رازی‌ و روشنک‌ تنها می‌مانند.
روشنک‌: بی‌آنکه‌ به‌ من‌ بگویی‌، از پیش‌ همه‌ چیز را آماده‌ کرده‌ بودی‌... چگونه‌ توانستی‌ با روده‌، سینة‌ شکافتة‌ آن‌ مرده‌ را بدوزی‌؟
رازی‌: وقتی‌ می‌دیدم‌ بیماری‌ از درد عذاب‌ می کشد، رنج‌اش‌ را من‌ می‌بردم‌ که‌ از شناخت‌ علت‌ درد ناتوان‌ بودم‌... امادیگررنج نمی برم...چون می دانم درون بدن انسان چه می گذرد.
روشنک‌: تو تاوان‌ سنگینی‌ برای‌ این‌ تجربه‌ پرداختی‌.
رازی‌: بله‌، سنگین‌ بود، اما لذت‌ بخش‌.
روشنک‌: لذت؟!
رازی‌: بله،روشنک...چون‌ لذت‌ چیزی‌ نیست‌، مگر خلاص‌ شدن‌ از رنج‌... و لذت‌ زمانی‌ است‌که‌ رنج‌ در میان‌ باشدوچون پیوسته شود،دیگرنه به آن لذت می توان گفت ونه رنج.
روشنک‌: اینها را می‌گویی‌ که‌ دل‌ مرا گرم‌ کنی‌... من‌ می‌دانم‌ این‌ طور که‌ تو را به‌ دربار خوانده‌اند...
رازی‌: هیس‌!... من‌ به‌ آنچه‌ خواسته‌ام‌، رسیده‌ام‌... دیگر برایم‌ اهمیتی‌ ندارد که‌ سامانیان‌ چه‌ بر سرم‌ بیاورند.
روشنک‌: من‌ هم‌ با تو به‌ دربار می‌آیم‌.
رازی‌: بگذار یکی‌ از ما دور از ظلمت‌ وجهل،‌درامان‌بماند.
روشنک‌: بمانم‌ تا سامانیان‌ تو را به‌ مسلخ‌ ببرند؟
رازی‌: نه‌، روشنک‌... سامانیان‌ دشمن‌ من‌ نیستند... این‌ جهل‌ است‌ که‌ من‌ با آن‌ مقابله‌ می‌کنم‌... من‌ به‌ ستیز دشمنی‌ کور می‌روم‌... دشمنی‌ ترسناکترو بی‌رحم‌تر از کعبی‌ نمی‌شناسم‌.
روشنک‌: باز هم‌ او؟
رازی‌: همیشه‌ او...
روشنک‌: لااقل‌ بگذار تا نزدیک‌ کاخ‌ منصور با تو بیایم‌.
رازی‌: (پس‌ از چند لحظه‌ که‌ به‌ چشمان‌ روشنک‌ می‌نگرد.) چشمانت‌، روشنک‌...
روشنک‌: چشمانم‌ چه‌ شده‌؟
رازی‌: برگرد و رو به‌ نور بایست‌... کمی‌ صبر کن‌... بله‌، چشمانت‌ در برابر نور ازخود واکنش‌ نشان‌ داد.
روشنک‌: چه‌ شده‌؟
رازی‌: مردمک‌ چشمانت‌ کوچکتر شدند... حالا رو به‌ تاریکی‌ بایست‌... بله‌، مردمک‌ چشمانت‌ بزرگتر شدند.
روشنک‌: چه‌ می گویی؟!
رازی‌: حالا تو به‌ چشمان‌ من‌ نگاه‌ کن‌... یک‌ حلقة‌ کوچک‌ در میان‌ سیاهی‌چشمانم‌ می‌بینی‌؟
روشنک‌: می‌بینم‌...
رازی‌: حالا خوب‌ دقت‌ کن‌ و اندازة‌ آن‌ را به‌ خاطر بسپار... (رو به‌ تاریکی‌ می‌ایستد.) حالا آن‌ را به‌ چه‌ اندازه‌ می‌بینی‌؟
روشنک‌: بزرگتر شدند... اما چیز دیگری‌ را هم‌ می‌بینم‌.
رازی‌: پس‌ این‌ را بنویس‌ که‌ مردمک‌ چشم‌... چرا نمی‌نویسی‌؟
روشنک‌: گفتم‌ در چشمانت‌ چیز دیگری‌ هم‌ دیدم‌... تو به‌ عمد خواستی‌ که‌ امشب‌ به‌ چشمان‌ هم‌ نگاه‌ کنیم‌... من‌ به‌ خاطر دارم‌، محمد...
رازی‌: چه‌ چیز‌ را؟
روشنک‌: که‌ تو در گذشته‌ پی‌ به‌ این‌ راز برده‌ بودی‌... مدتها پیش‌ تو گفتی‌ و من‌ نوشتم‌ که‌ مردمک‌ چشم‌ در برابر نور چه‌ می‌شود.
رازی‌: چگونه‌ ممکن‌ است‌... حتماً فراموش‌ کرده‌ بودم‌.
روشنک‌: برویم،محمد...اندهمان افزون می شود ،اگربا
سرنوشت ستیزکنیم.
رازی‌: من‌ تنها باید بروم‌... تو دیگر نیا...
روشنک‌ می‌ایستد و رازی‌ جلو می‌رود. دربار منصور بن‌ اسحاق‌. منصور و کعبی‌ در صحنه‌هستند.
منصور: به‌ دنبال‌ چه‌ می‌گردی‌؟
رازی‌: هیچ‌... چون‌ می‌دانم‌ چیزی‌ که‌ به‌ کار علم‌ بیاید، اینجا دیده‌ نمی‌شود.
منصور: جز یک‌ مشت‌ مس‌ که‌ به‌ نام‌ طلا به‌ ما فروختی‌ و برای‌ خودت‌مریضخانه ای‌ ساختی‌...
رازی‌: اگر گناهم‌ این‌ است‌، تاوانش‌ را می‌دهم‌.
کعبی‌: یکی‌ از گناهانت‌ این‌ است‌... با چشمانت‌ بگردو بقیة‌ را هم‌ پیدا کن‌.
رازی‌: با چشمانم‌؟
کعبی‌: بله‌... مگر نه‌ این‌ که‌ همیشه‌ گفته‌ای‌ که‌ باید دید و تجربه‌ کرد؟... پس‌ باچشمانت‌ بگرد و پیدا کن‌.
منصور: (کتابی‌ را جلو رازی‌ می‌اندازد.) بگیر... این‌ مهملات‌ را بگیر... ما از تو نحوة‌ ساخت‌ کیمیا را خواستیم‌، آن‌ وقت‌ تو این‌ اراجیف‌ را برایمان‌ سر هم‌ کردی‌؟
رازی‌: من‌ به‌ عهدم‌ وفا کردم‌ و آن‌ کیمیایی‌ را که‌ می‌دانستم‌ و در پی‌اش‌ بودم‌ یافتم و در این‌ کتاب‌ آوردم.
منصور: به‌ ما چه‌ که‌ سرخک‌ و آبله‌ چیست‌ و جوهر گوگرد چگونه‌ ساخته‌ می‌شودو چرا سنگ‌ روی‌ آب‌ نمی‌ایستد و پایین‌ می‌رود... ما از تو طلا خواستیم‌.
رازی‌: اینها بودند آنچه‌ پیدا کردم‌.
منصور: و نه‌ آنچه‌ ما خواستیم‌... باشد، ما از حق‌ خودمان‌ می‌گذریم‌ و در ازای‌ پولهایی‌ که‌ به‌ تو دادیم‌، مریضخانه‌ را برای‌ خودمان‌ برمی‌داریم‌ و با گرفتن‌ حق‌ طبابت‌، این‌ خسارت‌ را جبران‌ می‌کنیم‌... اماجبران‌ بی‌حرمتی‌ به‌ اعتقادات‌ و منزلت‌ ما را چگونه‌ می‌توان‌ جبران‌
کرد؟
رازی‌: پس‌ بگذارید این‌ کتاب‌ را که‌ همة‌ مطالبش‌ اراجیف‌ است‌، از اینجا ببرم‌
رازی کتاب‌ را برمی‌دارد و می خواهد خارج شودکه باهشدارکعبی می ا یستد.
کعبی: آن یاوه های گمراه کننده رابرگردان این جابماندتادرس عبرتی باشدبرای کسانی که به خواست سرورم عمل نکرده اند.
رازی کتاب رابرمی گرداندوسپس نزدروشنک می رود.
رازی‌: دیدی!...این کعبی نابکارنگذاشت یادداشت هایم راازچنگشان درآورم.
روشنک‌: با تو چه‌ گفتند؟
رازی‌: باید ببینی‌ که‌ من‌ به‌ آنها چه‌ گفتم‌.
رازی‌ بازمی‌گردد. این‌ بار منصور در صحنه‌ نیست‌ کعبی‌ و تعدادی‌ دیگر حضوردارند.
رازی‌: پس‌ والی‌ مقتدر کجا هستند؟
کعبی‌: جسد را بیاورید.
رازی‌: جنایت!...اوراکشتید؟
کعبی: چة می گویی!...کدام جنایت؟
رازی: والی مقتدرراکشتید؟
کعبی: (دستپاچه)استغفارکن این جاکسی کشته نشده.
جسدی رامی آورند.
رازی: پس این جسداین جاچه می کند؟
کعبی‌: این همان‌ است که‌ سینه‌اش‌ راشکافتی.
رازی‌: همان‌ که‌ شکمش‌ را...
کعبی‌: بله‌، همان‌ که‌ به او بی ‌حرمتی‌کردی ومرتکب گناه کبیره شدی.
رازی‌: این‌ دیگر اینجا چه‌ می‌کند!؟
کعبی‌: نیمه‌ شب‌ مخفیانه‌ جسدی‌ را به‌ دخمه‌ات‌ می‌بری‌ و آن‌ را قطعه‌ قطعه‌می‌کنی‌ که‌ چه‌؟
رازی‌: رضایت‌ گرفته‌ بودم‌ که‌ در ازای‌ این‌ کار مبلغی‌ به‌ خانواده‌اش‌ بدهم‌...
کعبی‌: از میت‌ هم‌ مگر می‌شود رضایت‌ گرفت‌؟
رازی‌: نه،نتوانستم...ولی وقتی خواستم دوباره بگیرم مرده بود... رضایت‌ را وقتی‌ گرفتم‌ که‌ زنده‌ بود... او یک‌ عمر از درد سینه‌ در عذاب‌بود تا اینکه‌ مُرد.
کعبی‌: چون‌ او مرده‌... دیگر ادعای‌ تو ارزشی‌ ندارد.
یکی‌ از حاضرین‌ چیزی‌ در گوش‌ کعبی‌ می‌گوید. کعبی‌ سر تکان‌ می‌دهد و با اشاره‌، یک‌ نفررا بیرون‌ می‌فرستد. سپس‌ آن‌ یک‌ نفر با شاگرد رازی‌ وارد می‌شوند.
رازی‌: تو اینجا چه‌ می‌کنی‌؟
کعبی‌: برای‌ شهادت‌ آمده‌.
رازی‌: بسیار خوب‌ است‌... بگو، هرچه‌ می‌دانی‌ بگو.
شاگرد: من‌ چیزی‌ نمی‌دانم‌، جز این‌ که‌ محمد زکریای‌ رازی‌ آن‌ شب‌ این‌ جسدرا آورد تا سینه‌اش‌ را بشکافد.
کعبی‌: شما آن‌ شب‌ به‌ خواست‌ خودتان‌ در این‌ کار شرکت‌ کردید؟
شاگرد: نه‌، آقا... این‌ خواست‌ استادم‌ بود که‌ ملزم‌ به‌ انجام‌ آن‌ بودم‌.
رازی‌: ای‌ نمک‌ نشناس‌... این‌ تو نبودی‌ که‌ با چشمان‌ حریص‌ات‌ به‌ دل‌ و رودة‌آن‌ جسدزبان بسته چشم‌ دوخته‌ بودی‌؟
کعبی‌: شاید آن‌ نگاه‌، نگاه‌ ترس‌ و وحشت‌ بود.
شاگرد: بله‌... ترسیده‌ بودم‌... از عاقبت‌ گناهی‌ که‌ مرتکب‌ می‌شدم‌، ترسیده‌ بودم‌.
رازی‌: برو بیرون‌...
شاگرد بیرون‌ می‌رود.
کعبی‌: او را رنجاندی‌.
رازی‌: لعنت‌ بر من‌ که‌ به‌ کسی‌ مثل‌ او علم‌ آموختم‌...
کعبی‌ آهسته‌ به‌ جاحظ‌، یکی‌ از حاضرین‌ که‌ بسیار زشت‌ است‌، چیزی‌ می‌گوید.
رازی‌: بلندتربگوییدتابدانم گناهم‌ چیست وچه کفاره ای باید پس‌ دهم‌.
کعبی‌: گناهانت‌ یکی‌ دو تا نیست‌.
رازی‌: آنها را بشمارید.
جاحظ‌: مگر خودت‌ از آنچه‌ گفته‌ای‌ و کرده‌ای‌ غافلی‌؟
رازی‌: نه‌... به‌ همه‌ آگاهم‌.
جاحظ‌: پس‌ باید بدانی‌ که‌ برخی‌ کسان‌ هستند که‌ با کوچکترین‌ رمز و اشارتی‌ به‌ معانی‌ و حقایق‌ سترگ‌ دست‌ پیدا می‌کنند و برخی‌ دیگر حتی‌ با شرح‌ وتفصیل‌ فراوان‌ هم‌ از درک‌ حقایق‌ مسلم‌ و بدیهی‌ عاجز هستند...
رازی‌: هنوز نمی‌دانم‌ که‌ قصدتان‌ چیست‌.
جاحظ‌: چطور نمی‌دانی‌؟... مگر نگفته‌ای‌ که‌ خداوند باری‌ تعالی‌ عقل‌ را به‌آدمیان‌ ارزانی‌ داشته‌ تا با آن‌ به‌ منافع‌ این‌ جهانی‌ و آن‌ جهانی‌ دست‌یابیم‌؟... و تو، مگر نگفته‌ای‌ که‌ با داشتن‌ عقل‌ وصول‌ منافع‌ هر دوجهان‌ برای‌ بشر ممکن‌ است‌؟... پس‌ بکوش‌ تا لااقل‌ منفعت‌ یکی‌ از دو جهان‌ را به‌ دست‌ آوری‌.
کعبی‌: بله‌... بکوش‌.
رازی‌: می‌کوشم‌ تا سخنی‌ را که‌ به‌ طور ناقص‌ جاحظ‌ گفت‌، کامل‌ بگویم‌.
جاحظ‌: مگر جزاین است که هچه بگویی بارگناهانت رابیشترمی کنی؟!
رازی‌: بله‌... در حقیقت‌ عقل‌ از بزرگترین‌ و سودمندترین‌ نعمتهای‌ خداونداست‌... با داشتن‌ عقل‌ است‌ که‌ بر جانوران‌ برتری‌ یافته‌ایم‌ و می‌توانیم‌آنها را رام‌ کنیم‌ و به‌ کار گمایم‌...
جاحظ‌: که‌ چه‌ شود؟
رازی‌: که‌ بر همة‌ آنچه‌ بر شأن‌ و مرتبت‌ ما می‌افزاید و عیش‌ ما را کامل‌می‌کند، دست‌ یابیم... بدانید که‌ با عقل‌ صنعت‌ کشتی‌ و استفاده‌ ازآن‌ را درک‌ می‌کنیم‌ و قادر خواهیم‌ بود که‌ با کمک‌ آن‌ به‌ سرزمینهای‌ دوردست‌ و دریاهای‌ بیکران‌ گذرکنیم.
جاحظ‌: تو با این‌ حرفها منکر نبوت‌شدی.
رازی‌: گفته‌ام‌ که‌ بهتر بود که‌ خداوند مصالح‌ بندگان‌ را از طریق‌ الهام‌ به‌ آنان‌می‌آموخت‌ تا همه‌ از این‌ فیض‌ بهره‌مند می‌شدند و کسی‌ به‌ تنهایی‌ ازاین‌ موهبت‌ برخوردار نمی‌شد.
جاحظ‌: آن‌ وقت‌ پیامبران‌ چه‌ می‌شوند؟... مگر نمی‌دانی‌ که‌ همه‌ در درک‌حقیقت‌ یکسان‌ نیستند؟
رازی‌: آرزوی همگان است‌ که‌ بخواهند جایگاهی‌ والا داشته‌ باشند... این‌ یک‌خواست‌ مشروع‌ است‌ و چیزی‌ جز طلب‌ تعالی‌ نیست‌، نه‌ نفی‌ آن‌... کاش‌همة‌ آدمیان‌ در درک‌ حقیقت‌ یکسان‌ بودند... اگر همه‌ در درک‌ حقیقت‌کامل‌ و یکسان‌ بودند، چه‌ ضرورتی‌ به‌ وجود پیامبران‌ بود؟...
جاحظ‌: شنیدید!... او به‌ وضوح‌ نفی‌ نبوت‌ کرد.
رازی‌: اما... اما همه‌ یکسان‌ آفریده‌ نشده‌اند... گروهی‌ هستند که‌ چشم‌ و گوش‌خودشان‌ را به‌ روی‌ حقیقت‌ بسته‌اند و پیامبران‌ هم‌ از دستشان‌ کاری‌برنمی‌آید.
همهمة‌ حاضرین‌. زکریای‌ رازی‌ به‌ قسمت‌ دیگر صحنه‌ می‌رود.
روشنک‌: چه‌ گفتی‌ تو؟
رازی‌: بیا برویم‌... منظورم‌ به‌ آنها بود که‌ هیچ‌ حرف‌ حسابی‌ توی‌ کله‌شان‌ فرو نمی‌رود... چرا نمی‌آیی‌؟
روشنک‌: وقتش‌ نیست‌... اول‌ باید حسابت‌ را با آنها صاف‌ کنی‌...
رازی‌: من‌ با هیچ‌ کس‌ حساب‌ و کتابی‌ ندارم‌... آنها امان‌ فکر کردن‌ را به‌ کسی‌ نمی‌دهند... حتی‌ آرزوها را هم‌ باید در دل‌ کُشت‌.
روشنک‌: می دانم،محمد... آنها هر گفته‌ای‌ را به‌ خواست‌ خودشان‌ تعبیر می‌کنند... کاری‌ به‌ معنای‌ کلام‌ندارند.
رازی‌: آن‌ یکی‌ را ببین‌...
روشنک‌: کدام‌؟
رازی‌: آن‌ کوتولة‌ چاق‌ را می‌گویم‌... مسمعی‌. او هم‌ تهمت‌ خودش‌ را زد...
مسمعی: زکریا به‌ تناسخ‌ اعتقاد دارد‌...
رازی‌ به‌ جمع‌ کعبی‌ و دیگران‌ می‌رود.
کعبی‌: چرا رنگ‌ باختی‌؟
رازی‌: چرا باید رنگ‌ ببازم‌؟
مسمعی‌: جوابت‌ چیست‌؟
رازی‌: مگر من‌ هر چه‌ فکر می‌کنم‌، باید به‌ شما بگویم‌؟
کعبی‌: هرکس‌ بخواهد فکری‌ تازه‌ بیاورد و بدعت‌ گزارد، باید به‌ نقد و نظر ما باشد تا مبادا آن‌ فکر موجب‌ گمراهی‌ دیگران‌ شود.
رازی‌: چه‌ گفتی‌؟
کعبی‌: پیامبران‌ آمدند و رسالتشان‌ را به‌ انجام‌ رساندند... پس‌ از آنان‌ نخبگان‌هستند که‌ هدایتگر و راهنمای‌ مردمان اند‌... ما جز انجام‌ وظیفه‌تکلیف‌ دیگری‌ نداریم‌.
رازی‌: مردم‌ را تعلیم‌ بدهید تا خودشان‌ راه‌ خود را پیداکنند... از آنها بخواهید که ‌خودشان‌ باشند و ریا نکنند.
کعبی‌: حالا تو می‌خواهی‌ که‌ راهنمای‌ ما باشی‌؟
رازی‌: همه‌ از یک‌ نوع‌ هستیم‌.
مسمعی‌: هنوز به‌ من‌ جوابی‌ نداده‌ای‌.
رازی‌: تو می‌گویی‌ که‌ به‌ تناسخ‌ اعتقاد دارم‌... باید بگویم‌ که‌ همة‌ آدمیان‌ از یک‌ روح‌ جان‌ یافته‌اند... پس‌ در ذرات‌ خود وحدت‌ کامل‌ دارند و این‌ وحدت‌به‌ عدد کل‌ آدمیان‌ از ابتدا تا حال‌ تکثیر پیدا کرده‌... می‌خواهم‌ بگویم‌ که‌ همه‌ در باطن‌ یکی‌ هستند و در ظاهر با هم‌ اختلاف‌ دارند...
مسمعی‌: نتیجه‌ ‌؟
رازی‌: که‌ همه‌ جزیی‌ از یک‌ کل‌ هستیم‌...
مسمعی‌: و هرکس‌ می‌تواند دیگری‌ باشد در زمانی‌ دیگر... همین‌ طور است‌؟
رازی: اراده خداوندهرچه باشد،آن است.
رازی‌ عقب‌ می‌رود و در کنار روشنک‌ می‌ایستد.
رازی‌: حالاچه‌ بگویم‌؟
روشنک‌: تو یک‌ طبیبی‌... به‌ مداوای‌ مردم‌ برس‌.
رازی‌: روحشان‌ خسته‌ است‌... از کعبی‌ و یارانش‌.
روشنک‌: برو یک‌ جایی‌ پنهان‌ شو.
رازی‌: به‌ کجا بروم‌، روشنک‌؟
روشنک‌: آمدند... دیگر راه‌ فراری‌ نمانده‌.
رازی‌: من‌ هم‌ قصد فرار نداشتم‌.
تعدادی‌ مامور وارد صحنه‌ می‌شوند.
رازی‌: در پی‌ من‌ آمده‌اید؟
مامور یک‌: تو کیستی‌؟
رازی‌: رازی‌... محمد زکریای‌ رازی‌.
مامور یک‌: پس‌ به‌ دنبال‌ ما بیا.
روشنک‌: تو که‌ هر چه‌ خواستند، به‌ آنها گفتی‌... این‌ بار با تو چکار دارند؟
رازی‌: تا نفس‌ می‌کشم‌ و هستم‌، آنها کارشان‌ با من‌ تمام‌ نمی‌شود.
مامور یک‌: ما منتظر شماییم.
روشنک‌: این‌ بار می‌ترسم‌...
زکریای‌ رازی‌ و ماموران‌ بیرون‌ می‌روند. روشنک‌ تنها می‌ماند. پس‌ از چند لحظه‌ زکریای‌رازی‌ وارد می‌شود.
روشنک‌: چه‌ شد، محمد؟
رازی‌: چرا این‌ همه‌ ترسیده‌ای‌؟
روشنک‌: کجا بودی‌؟
رازی‌: مریضخانه‌... پس‌ از مدتها به‌ آنجا رفتم‌... می‌دانی‌ چه‌ دیدم‌؟...
روشنک‌: نه،محمد...توتنهابودی...جزتوکسی ندید.
رازی‌: آنجا را به‌ دست‌ آن‌ شاگرد ناسپاسم‌ سپرده‌اند... هر چه‌ بیمار در آنجا دیدم‌، همه‌ از اشراف‌ بودند... همه‌شان‌ هم‌ از درد تنبلی‌ و پرخوری‌ دررنج‌ بودند...اماندیدم هیچ فقیری‌ به‌ آنجا آمده باشد.
روشنک‌: پس‌ چرا تو را به‌ آنجا بردند؟
رازی‌: همة‌ طبیبان‌ دربار از معالجة‌ محمود کعبی‌ عاجز شده‌ بودند و مراخواستند... وقتی‌ وارد مریضخانه‌ شدم‌، دلم‌ گرفت‌، روشنک‌... مقابل‌ درآن‌ مامور گذاشته‌ بودند تا هر کسی‌ وارد نشود. بیماران‌ فقیر از دردمی‌مردند، اما کسی‌ آنها را به‌ مریضخانه‌ راه‌ نمی‌داد...چه‌ کسی‌ باورمی‌کند، روشنک‌... تمام‌ کسانی‌ که‌ در آن جا‌ بودند، مرا از یاد برده‌بودند... مریضخانه ای‌ که‌ خودم‌ ساخته‌ بودم‌.
روشنک‌: با بیمارت‌ چه‌ کردی‌؟
رازی‌: مداوایش‌ کردم‌... برویم‌ روشنک‌، نمی‌خواهم‌ اینجا بمانم‌.
روشنک‌: هنوز کارت‌ تمام‌ نشده‌؟
رازی‌: چشمانم‌ از دیدن‌ این‌ همه‌ ناروایی‌ خسته‌ شده‌... دیگر نمی‌خواهم‌.
روشنک‌: تو نبینی‌، پس‌ چه‌ کسی‌ ببیند؟
رازی‌: بله‌... باید رنج هایم‌ کامل‌ شود.
روشنک‌: پس‌ تو می خواهی‌ که‌ رنج‌ات‌ را کامل‌ کنی‌.
رازی‌: بله‌، روشنک‌... رفتم‌ و آنچه‌ می‌خواستم‌، گفتم‌... به‌ آنها گفتم‌ که‌ فایدة‌ علم‌ این‌ نیست‌ که‌ سلطه‌ بر محرومان‌ را بیشتر کنیم‌... به‌ آنها گفتم‌ کیمیاگری‌دانشی‌است‌ شیطانی‌... و گفتم‌ هرکس‌ در پی‌ آن‌ باشد، جز به‌مال‌ و ثروت‌ نمی‌اندیشد...
زکریای رازی حرکت می کندکه برود.
روشنک: کجارفتی،محمد؟
قسمتی‌ از صحنه‌ روشن‌ می‌شود. منصوربن‌اسحاق‌، محمود کعبی‌،جاحظ و تعدادی‌ مامور درصحنه‌ هستند.
رازی‌: مگر جز این‌ است‌؟
منصور: ما به‌ فکر سربلندی‌ این‌ مردمیم.
رازی‌: با کیمیا؟
کعبی‌: کفر می‌گویی‌... کیمیا دانش‌ شناخت‌ انسان‌ است‌... دانشی‌ که‌ از طریق‌تمثیلات‌ عالم‌ طبیعت‌، به‌ بیان‌ حقایق‌ عالم‌ روح‌ و رابطة‌ بین‌ طبیعت‌ وعالم‌ معنی‌ می‌پردازد... در حقیقت‌، آن‌ علمی‌ که‌ تو از آن‌ سخن‌می‌گویی‌، کیمیا نیست‌، بلکه‌ جسد کیمیاست‌... چون‌ روح‌ در آن‌ نیست‌.
رازی‌: علم‌، علم‌ است‌. انسان‌ را باید با انسان‌ شناخت‌... در این‌ عالم‌ هر چیزی‌ برای‌ خود جایی‌ دارد وآن‌ را باید در جایگاه‌ خود سنجید‌...اگر رمز کیمیا را فقط‌ یک‌ نفر بداند،بیداد می کند و اگر دو نفر بدانند، در عالم‌ خون‌ به‌ راه‌ می‌افتد و اگرهمه‌ بدانند، طلا بی‌قدر می‌شود... اما آن‌ علمی‌ که‌ من‌ می‌گویم‌، اگر همه‌در پی‌اش‌ بروند، جهان‌ آباد می گردد...
منصور: حکیم جان،توکه ماراخوب می شناسی...اگررازکیمیارابه مابگویی،قسم می خورم که خون کسی رانریزم.
رازی: آینده رانمی دانم...اماوالی مقتدرخونخوارخواهندشد.. .و می دانم پیش ازهمه خون من وسپس این دوراخواهی ریخت، تا برای همیشه این رازپنهان بماند.
کعبی: مادیگرچرا؟!...ماکه همیشه وفاداربوده ایم.
جاحظ: و خدمتگذار...
منصور: محال است...من هرگزچنین کاری نمی کنم.
زکریا: پس آنها ناگزیرند که قصد جان شما را کنند تاراز کیمیا را برای خود نگه دارند.
جاحظ: نعوذبالله!...کشتن شاه گناه کبیره است.
منصور با نگاه غضب آلودی به کعبی و جاحظ می نگرد. کعبی و جاحظ ساکت و بهت زده هستند.
رازی و پس ازآن،هرکدام می بایست خون یکدیگربریزیدتا خودزنده بمانید.
کعبی: به سرمبارک قسم که کیمیابرای ماهیچ ارزشی ندارد...ماتارمویی ازشمارادرازای همه عالم نمی دهیم.
منصور: ای نمک به حرام های پدرسوخته.
جاحظ: قربانتان گردم هنوزکه نه رازکیمیایی برملاشده ونه ماخدای ناکرده قصدجان یکدیگرراکردهایم.
کعبی: بله،سرورم...کیمیایک دسیسه است که مارابه جان هم اندازد.
منصور: پس تومی گویی کیمیایی وجودندارد!؟
کعبی: هرگز سرورم...(به رازی یورش می برد.)آخرتوازجان ماچه می خواهی که هرچه می گوییم،به سودخودتعبیرش می کنی؟...برو...برو،دست ازسرمان بردار.
منصور: تو باچه حقی اجازه خروج می دهی، ابله؟
کعبی: مرا ببخشید،سرورم...گمان کنم...
جاحظ: به جای گمان کردن،تلاش کن خاطرسرورم راپریشان نکنی.
کعبی: خودم می دانم...شمابه کارخودتان برسید.
منصور: چه خبرتان است که این طو ربه جان هم افتاده اید؟...تازه حرف کیمیابه میان آمده،وای به روزی که خود کیمیا پیدا شود!...انگاراین حکیم بی راه نگفت!
کعبی: فریبش را نخورید که این شگرد مطربان است.
منصور،کعبی رابه کناری می برد.جاحظ سعی داردباگردن کشیدن،خودرابه آنهانزدیک کندوحرفهایشان رابشنود.
منصور: من می دانم... هرچه هست،درآن کتاب آمده وهمه به رمزاست...کاری بکن کعبی.
کعبی: چشم،سرورم...من هم تردیدی ندارم که همه درآن کتاب آمده…کاری بکن کعبی.
جاحظ: سرورم، پس من چه ؟

کعبی: ( کتاب را جلو رازی می اندازد. ) بگیر و راز کیمیا را بگو .
جاحظ: بگو وخود را خلاص کن .
کعبی: بگیر وراز کیمیا را بگو.
رازی: باز هم می گویم ،کیمیا راز نیست...توهمی است برای سنجش آزمندی بشر.
جاحظ: راستش را بگو...در ازای آن چه می خواهی؟
کعبی: بله، بگو...مااین رازرابرای سعادت و رستگاری بشر می خواهیم.
رازی: شکی در آن نیست ... اما سهم حاکم مقتدرچه می شود؟ مگراو بشر نیست ؟
جاحظ: سهم او معلوم است،حکومت ری.
کعبی: بله...همین برایش کافی است...مگرتوبه سعادت بندگان خدانمی اندیشی؟...پس آن را به ما بسپارتا کاری کنیم که کیمیا گمراهشان نکند .
جاحظ: باز هم نمی گویی درازای آن چه می خواهی ؟
رازی: چرا...حالا که اهل معامله اید،می گویم...درحقیقت من خواسته ای ندارم وبرآوردن خواسته هایم بسیارسنگین است،چون کیمیابسیاروسوسه انگیزاست.
کعبی: (باتعجب روبه جاحظ)توفهمیدی چه گفت؟
جاحظ: نه...توچطور؟
کعبی: من که همان اول گفتم نفهمیدم.
رازی: جلوبیاییدتارازکیمیارابگویم.
کعبی و جاحظ با اشتیاق جلو می روند.
رازی: چراهر دو باهم!...کیمیا دانش جمعی نیست...تنهابه یک نفرمی توانم بگویم.وآن یک نفرهم کسی نیست جزدو نفر که یکی شوندوچون دونفرشوند،بی شک یک نفرنباشند.واین بندگان خدامعصیت نکنند،مگربه حکم وجود،که آن هم رأس همه شرورهیبت به دوصفت خوف محبوبان درسرنزول گرددچنانچه ایشان فرمایندخاک برسرفیل بمالندتابه یک اشارت آن حالت به یک غمزه برایقاع فعل بروجه کیمیا،همی یک بارازکون ومکان اعراض بگردد...بله،این بودرازکیمیا.
کعبی: خودت فهمیدی چه گفتی؟
رازی: نه...
کعبی: سر به سرمان می گذارد.
رازی: به هیچ وجه...هرگزکسی نمی تواند به عمل مس راکیمیاکند...هنوزنمی دانیدمس به نظرکیمیا شود؟...شماهردونه اهل نظرید ونه اهل عمل...شمادربندزمانید،کیمیاهم درزمان نمی گنجد.
کعبی: توباچه حقی درس اخلاق به ما می دهی؟... متولی درس اخلاق ماییم.
رازی: (کتاب را برمی دارد.) پس این کتاب به کار شمانمی آید...می برم تا به دست صاحبانش بدهم.
کعبی: (هجوم می برد و سعی می کند کتاب را از دست او خارج کند.)صاحبانش ماییم...
جاحظ: (زکریا را محکم می گیرد.) بگیرش...نگذار آن را ببرد.
کعبی بایک حرکت کتاب را ازدست رازی بیرون می آورد.
رازی: این یادداشت هاآن چیزی نیست که درپی اش هستید...به کارشماطمع کاران تن پرورنمی آید.
کعبی: ماطمع کاریم؟
جاحظ: باید کورش کرد ... (رازی رامی گیرد .)
کعبی: ( باکتاب چندباربرسررازی می کوبد.)بگیر...تن پروروطمع کارهم خودتی...
جاحظ،رازی را رها می کند.رازی به زمین می افتد.کعبی کتاب راروی او می اندازدوسپس هردوازصحنه بیرون می روند.رازی پس از چند لحظه به سختی ازجا بلند می شود،کتاب رابرمی داردو آن را به دست روشنک می دهد.
رازی: این کتاب راببرجایی پنهان کن تابه دست آیندگان برسد...آنها می دانندکه برای این یادداشت هاچه سختی هایی کشیده ام.
روشنک: محمد...چشمانت!
رازی: ازاین جابرو روشنک...من زنده می مانم،بااین کتاب...پس برو آن رابه دست آیندگان برسان.
روشنک آهسته،درحالی که روبه رازی دارد،ازصحنه خارج می شود. مأموران‌، زکریای‌ رازی‌ را از صحنه‌ بیرون‌ می‌برند. پس‌ از چند لحظه‌ که زکریا‌ وارد می‌شود،چشمانش‌ بسته‌ است‌.
روشنک‌: (بی‌آنکه‌ سربلند کند.) آخر‌ چشمانت‌ را کور کردند.
رازی‌: روشنک‌!... کجایی‌، روشنک‌؟
روشنک‌: من‌ اینجا هستم‌، محمد... همان‌ جا بمان‌.
رازی‌: ماکجا ییم‌... روشنک‌؟
روشنک‌: کنار هم‌... جایی‌ دور از همه‌... بی‌آنکه‌ کسی‌ ما را ببیند.
رازی‌: خیلی‌ گرسنه‌ام‌، روشنک‌... اگر کمی‌ باقلا بود...
روشنک‌: باقلا نداریم‌...
رازی‌: انگار هیچ‌ کس‌ جز ما در این‌ عالم‌ نیست‌... چرا صدایی‌ نمی‌آید؟
روشنک‌: محمد...
رازی‌: چیست‌؟
روشنک‌: تو راز کیمیا را می‌دانی‌؟
رازی‌: چرا می‌پرسی‌؟
روشنک‌: پرسیدم‌، می‌دانی‌ یا نه‌؟
رازی‌: اگر رازی‌ در میان‌ بود تا کنون برمَلا شده‌ بود... این‌ رازی‌ است‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ کسی‌ آن‌ را نمی یابد... مگر...
روشنک‌: مگر چی‌؟
رازی‌: هیچ‌ وقت‌ این‌ راز فاش‌ نمی‌شود، روشنک‌... کیمیا فقط‌ یک‌ وسوسة‌ است‌.
روشنک‌: حالا دیگر برویم‌، محمد... اینجا کارمان‌ تمام‌ شد.
رازی‌: بله، روشنک‌... ما که جایی را نداریم‌ که‌ برویم.
روشنک‌: به‌ دنبال‌ من‌ بیا... باید به‌ خانه‌ برویم‌.
رازی‌: آنجا دلم‌ می‌گیرد.
روشنک‌: پس‌ همین‌ جا بمان‌ تا بازگردم‌.
رازی‌: برو... اما اگر توانستی‌...
روشنک‌ می‌رود. پس‌ از چند لحظه‌ کعبی‌ با تابوت‌ خود وارد می‌شود.
رازی‌: تو کی‌ هستی‌؟
کعبی‌: مرا دیگر نمی‌بینی‌؟
رازی‌: صدایت‌ را شناختم‌.
کعبی‌: پس‌ هنوز گوش هایت‌ می‌شنوند...
رازی‌: دیگر از من‌ چه‌ می‌خواهی‌؟
کعبی‌: همیشه‌ به‌ دنبالت‌ بوده‌ام‌.
رازی‌: گفتم‌ چه‌ می‌خواهی‌؟
کعبی‌: مگر از تو چیزی هم‌ باقی مانده ‌؟ می خواهم ببینم‌ چطور علمت‌ تو را به‌ سعادت‌ رساند.
رازی‌: خسته‌ام‌.
کعبی‌: من‌ هم‌ خسته‌ام‌... خسته‌ام‌ از این‌ بار سنگین‌ و راه‌ بی گریز‌.
رازی‌: پس حالا که‌ مرا دیدی‌، برو.
کعبی‌: نه‌... آمده‌ام‌ تا حرف هایم راباتو بگویم. ... و حالا این‌ فرصت‌ به‌ دستم‌ آمد.
رازی‌: تا فرصت باقی است ،حرفت را بزن وبرو.
کعبی‌: اول‌ باید بگویم‌ که‌ تو فکر می‌کنی‌ که‌ از همه‌ داناتری‌، ولی‌ بدان‌ که‌از تو نادان‌تر، به‌ این‌ جهان‌ نیامده‌.
رازی‌: کورم‌ کردید و نتوانستم‌ بیشتر ببینم‌ و بشناسم‌.
کعبی‌: تو مدعی‌ بودی‌ که‌ در سه‌ علم‌ سرآمد هستی‌... ولی‌ نبودی‌، چون‌ اگر بودی‌ به‌ این‌ روز نمی‌افتادی‌.
رازی‌: کینه‌ات‌ را خالی‌ کن ‌و زود برو .
کعبی‌: تو مدعی‌ بودی‌ که‌ می‌توانی‌ کیمیا بسازی‌، ولی‌ یک‌ عمر تنگدست‌ وفقیر بودی‌... آن‌ قدر فقیر بودی‌ که‌ نتوانستی‌ کابین زنت‌ را بدهی‌.
رازی‌: کیمیایی‌ وجود ندارد.
کعبی‌: و دیگر این‌ که‌ تو مدعی‌ طبابت‌ بودی‌، اما حتی‌ نتوانستی‌ چشمانت‌ را معالجه‌ کنی‌ و تا آخر عمر کور ماندی‌... و سوم‌... این‌ که‌ تو مدعی‌ ستاره‌شناسی‌ و علم‌ به‌ کاینات‌ بودی‌، در حالی‌ که‌ نتوانستی‌ از نکبت ها و بدبختی های‌ بی‌شماری‌ که‌ دچارشان‌ شدی‌، جلوگیری‌ کنی‌.
رازی‌: هر قدر هم‌ که‌ از آینده ‌باخبر باشیم‌، باز هم‌ از سرنوشت‌گریزی نیست... یک‌ عمر تاوان‌ جهل‌ شما را من پرداختم .
کعبی‌: (بلند می‌خندد) پس‌ تا قیامت‌ هم‌ تاوان‌ پس‌ بده‌.
رازی‌: از اینجا برو .
کعبی‌ در حالی‌ که‌ تابوت‌ خود را روی‌ زمین‌ می‌کشد، باناله های کشدار و بلند از صحنه‌ خارج‌ می‌شود.
رازی‌: (بلند می‌شود) روشنک‌... تو کجایی‌، روشنک‌؟...
روشنک‌ وارد صحنه‌ می‌شود.
روشنک‌: چه‌ شده‌؟... می‌خواستی‌ کجا بروی‌؟
رازی‌: در راه‌ کعبی‌ را ندیدی‌؟
روشنک‌: نه‌... ولی‌ صدای‌ ناله هایش‌ را که‌ شنیدم‌، آمدم‌.
رازی‌: کجا بودی‌؟
روشنک‌: رفتم‌ به‌ کحالی‌ گفتم‌ که‌ بیاید تا چشمانت‌ را مداوا کند.
رازی‌: که‌ بتوانم‌ دوزخ‌ خودم‌ را ببینم؟... چه سودازبینایی!...آن قدرازاین دنیادل تنگم که نمی خواهم دیگر آنرا ببینم‌.
روشنک‌: بیا... بیا اینجا بنشین‌.
رازی‌: برای‌ چه‌؟
روشنک‌: منتظر بمانیم‌... گفته‌اند از بغداد برایت‌ پیغامی‌ آورده‌اند.
رازی‌: حوصله‌ کسی‌ را ندارم‌.
روشنک‌: حالا می‌رسد... ببینیم‌ چه‌ پیغامی‌ برایمان‌ آورده‌اند.
رازی‌: می‌خواهم‌ بروم‌ جایی‌، استراحت‌ کنم‌.
روشنک‌: حالا قرار است‌...
رازی‌: چه‌ قراری‌؟... من‌ می‌دانم‌ آنها چه‌ پیغامی‌ برایم‌ آورده‌اند.
روشنک‌: از کجا می‌دانی‌؟
رازی‌: صبر کن‌... تو هم‌ می‌فهمی‌.
صدای‌ پایی‌ شنیده‌ می‌شود.
روشنک‌: آمد...
مردی‌ با لباسی‌ فاخر عربی‌ وارد می‌شود.
روشنک‌: دنبال‌ کسی‌ می‌گردید؟
پیک‌: بله‌... به‌ دنبال‌ محمد زکریای‌ رازی‌ می‌گردم‌.
روشنک‌: با او چکار دارید؟
پیک‌: از خلیفة‌ بغداد، المقتدر برای‌ این‌ دانشمند پیغامی‌ آورده‌ام‌.
روشنک‌: از کجا دانستید که‌ اواینجاست‌؟
پیک‌: ساعتهاست‌ که‌ می‌گردم‌... از هر کس‌ که‌ پرسیدم‌، هیچ‌ کس‌ نشانی‌ِ زکریای‌ رازی‌ را نمی‌دانست‌، اما همه‌ می‌دانستند که‌ ایشان‌ بینایی‌ خودشان‌ را از دست‌ داده‌اند و در عزلت‌ به‌ سر می‌برند.
رازی‌: من‌ اینجا هستم‌...
پیک‌ شتابزده‌ به‌ طرف‌ زکریای‌ رازی‌ می‌رود.
پیک‌: شما در میان‌ این‌ تاریکی‌ چه‌ می‌کنید؟
رازی‌: گفتید تاریکی‌؟
پیک‌: از شما عذر می‌خواهم‌... سزاوار نیست‌ که‌ شما را در یک‌ چنین‌ جایی‌ ملاقات‌ کنم‌.
رازی‌: من‌ به‌ آنچه‌ می‌خواستم‌، رسیدم‌... چه‌ تفاوت‌ می‌کند حالا دیگر در کجا باشم‌.
پیک‌: قدرتان‌ را نمی‌دانند... حیرت‌ کردم‌، وقتی‌ دیدم‌ همه‌ شما را از یاد برده‌اند... وقتی‌ همة‌ دانشمندان‌ در بغداد شنیدند که‌ با شما چه‌کرده‌اند، نگران‌ شدند... آنها شما را نابینا کرده‌اند.
رازی‌: من‌ همه‌ چیز را می‌بینم‌... هر اتفاقی‌ را من‌ می‌توانم‌ ببینم‌.
پیک‌: پس‌ شما؟
رازی‌: بله‌... من‌ این‌ ظلمت‌ را به‌ روشنی‌ می‌بینم‌.
پیک‌: از جانب‌ خلیفة‌ بغداد و چند تن‌ از دانشمندان‌ آن‌ دیار برای‌ شما درود و سلام‌ دارم‌. آنها فردا برای‌ بردن‌ شما به‌ بغداد، خواهند آمد.
رازی‌: به‌ بغداد!... برای‌ چه‌؟
پیک‌: شأن‌ و منزلت‌ شما چنین‌ حکم‌ می‌کند که‌ در این‌ جایگاه‌ نباشید.
رازی‌: نه‌... سلامم‌ را به‌ المقتدر و همة‌ دانشمندان‌ بغداد برسانید و بگویید از آنها اجازه‌ می‌خواهم‌ که‌ در وطن‌ خودم‌ به‌ خاک‌ سپرده‌ شوم‌... هرچند که‌ می‌دانم‌ هنگام‌ مرگ‌ تنها خواهم‌ بود، حتی‌ یک‌ نفر هم‌ نخواهد بود که‌تابوتم‌ را بر دوش‌ بگیرد... سفرتان‌ بی‌خطر باشد... بروید و بگویید که‌ زکریای‌ رازی‌ از آنها عذر خواسته‌ است‌.
پیک‌: پس‌ می‌روم‌ تا بگویم‌ محمد زکریای‌ رازی‌ در چه‌ حالی‌ به‌ سر می‌برد... او را به‌ عزلت‌ کشانده‌اند و دیگر کسی‌ او را نمی‌شناسد.
پیک‌ بیرون‌ می‌رود. زکریای‌ رازی‌ به‌ قسمتی‌ دیگر، نزدیک‌ روشنک‌ می‌رود. رازی‌ دیگرکور دیده‌ نمی‌شود.
روشنک‌: چرا نخواستی‌ که‌ با آنها به‌ بغداد برویم‌؟
رازی‌: نه‌... آنها برای‌ مردن‌ در بغداد از من‌ دعوت‌ کرده‌ بودند تا بر گورم‌ بنویسند که‌ از اهالی‌ بغدادم‌ نه‌ از مردم‌ ری‌... می‌خواهم‌ در شهر خودم‌ بمیرم‌ تا همه‌ بدانند که‌ از شهر ری‌ام‌ و چه‌ ستمها بر من‌ رفته‌ است‌... اگر از اینجا بروم‌، این‌ ستم‌ها فراموش‌ می‌شود، و آیندگان‌ گمان‌ می‌برند که‌ زکریای‌ رازی‌ از قوم‌ عرب‌ است‌.
روشنک‌: افسوس‌!
رازی‌: افسوس‌ برای‌ چه‌؟
روشنک‌: که‌ هنوز هم‌ چنین‌ است‌.
رازی‌: اما من‌ حرفم‌ را زدم‌... من‌ به‌ بهای‌ این‌ که‌ جالینوس‌ عرب‌ نشوم‌، این‌ همه‌ درد و رنج‌ را تحمل‌ کردم‌.
روشنک‌: دارد صبح‌ می‌شود... دیگر باید رفت‌.
رازی‌: باور داری‌، روشنک‌ که‌ دیگر نای‌ راه‌ رفتن‌ ندارم‌؟
روشنک‌: می‌دانم‌... اما دیگر تمام‌ شد... به‌ صبح‌ نزدیک‌ می‌شویم‌...
چند قدم می روند . منصور ظاهر می شود ، با لباسی مندرس مانند دیوانگان بر روی تخته سنگی نشسته است .
منصور: پس به مدد نباتات چهارگانه ، به سه طریق به شوری در خشکی بمالند تا کشک در ته مشک با کوزه درآمیزد .....
رازی آهسته می زند زیر خنده .
روشنک: باخود چه می گوید ؟!
رازی: هیس ! ... این همان رمز کیمیایی است که آن شب از سر نا چاری به او دادم .
منصور: و آن هنگامی است که هفت بار قرص ماه در آسمان کامل شده باشد . (با چوب دستی خود که مانند عصای شاهی در دست گرفته ، آن را دور سر خود می چرخاند .) دور شو ... (روبه رازی) آهان ... خوب گیرت انداختم ... بگو کیستی ؟... تو هم دنبال من آمده ای؟ ... برو به آن ها بگو که من هرگز به خواب نمی روم ... برو ، دیگر ... (با خود می خواند .) و اما جوهر و یاقوت و بلور به حکم نزول بر سر سم سیاه و گرده سخت ، از آب های .....
رازی نزدیک روشنک می رود . منصور همچنان می خواند .
روشنک: او از بیم مرگ هیچ گاه خواب خوشی ندارد .
رازی: مرا هم دیگر نمی شناسد .
روشنک: باید برویم ، محمد .
منصور با صدای بلند می خندد .
منصور: خیال می کنید ... نه ، هرگز نباید به خواب روم ... (به سویی اشاره می کند .) ببینید ... آن دو روباه مکار برایم کمین کرده اند که وقتی به خواب روم ، جانم را بگیرند ... (فریاد می زند .) دور شوید ...
(به آسمان نگاه می کند .) ای لعنت بر تو ای ماه که همیشه نیمه ات نیست .
منصور فریاد کشان از صحنه خارج می شود .
روشنک: برویم ، محمد ... او جز این کاری دیگر ندارد .
رازی: چه کسی باور می کند ... یعنی او همان حاکم ری است !
منصور: ( ازخارج صحنه وفاصله دور. ) و اما جوهر و یاقوت و بلور به حکم نزول ...
رازی: بیا برویم ، روشنک ...
روشنک‌: از اینجا دیگر باید خودت‌ تنها بروی‌.
رازی‌: چه‌ گفتی‌؟!
روشنک‌: هر کسی‌ باید به‌ راه‌ خودش‌ ب‌رود.
رازی‌: تنها؟
روشنک‌: بله‌، تنهای‌ تنها... مگر اینکه‌...
رازی‌: مگر اینکه‌ چی‌؟
روشنک‌: برو محمد... کسی‌ هست‌ که‌ راهنمای‌ تو باشد... برو.
رازی‌: از کدام‌ جهت‌ می‌روی‌؟
روشنک‌: (به‌ سویی‌ اشاره‌ می‌کند.) از آن‌ طرف‌.
رازی‌: به‌ کجا می‌رسد؟
روشنک‌: به‌ جایی‌ که‌ راهش‌ را خودم‌ انتخاب‌ کرده‌ام‌...
رازی‌: باشد،روشنک‌... دوباره‌ کِی‌ تو را می‌بینم‌؟
روشنک‌: (در حال‌ رفتن‌) به‌ زودی‌، محمد... به‌ زودی‌...
روشنک‌ از صحنه‌ خارج‌ می‌شود.
رازی‌: روشنک‌،از کدام‌ طرف‌ بروم‌؟... (به‌ دنبال‌ روشنک‌ از صحنه‌ خارج‌ می‌شود.) روشنک‌... (از خارج‌ صحنه‌) کجایی‌؟...از کدام‌ طرف‌ بروم‌؟
صحنه‌ تبدیل‌ به‌ قبرستان‌ می‌شود. قبرستانی‌ که‌ در ابتدا زکریای‌ رازی‌ وارد آن‌ شده‌ بود.جوانی‌ به‌ صحنه‌ می‌آید و پس‌ از چند لحظه‌، زکریای‌ رازی‌ وارد می‌شود. صدای‌ ساز زکریابه‌ گوش‌ می‌رسد.
رازی: کجارفتی،روشنک؟
حسن: دنبال کسی هستید؟
رازی: روشنک...خواهرم.
حسن: حالا برگورش ایستاده اید.
رازی چگونه ممکن است!...چندلحظه پیش بامن بود.
حسن: چندلحظه!
رازی: نمی دانم...توکی هستی،جوان؟
حسن: حسن...
رازی‌: حسن‌!... تو را به‌ یاد نمی‌آورم‌.
حسن‌: اما یاد شما همیشه‌ در خاطر ما باقی‌ است‌... به‌ خاطر نمی‌آوریدآن روزرا؟...
رازی: کدام روز؟
حسن: آن‌ روز که‌ طفل‌ کوچکی‌ بودم‌ و مادرم‌ به‌ شما روی‌ آورد...وشما مرا ازمرگ نجات دادید.
رازی: کدام؟...من طفلان بسیاری رانجات دادم.
حسن: مرا ازشرزالوهایی نجات دادیدکه...
رازی‌: پس‌ تو همان‌ کسی‌ هستی‌ که‌ زالو در شکمت‌ بود؟
حسن‌: بله‌، آقا... و شما آن‌ روز همة‌ زالوها را از من‌ و مادرم‌ دور کردید.
رازی‌: حال‌ مادرت‌ چطور است‌؟
حسن‌: حال‌ او بسیار خوب‌ است‌...
رازی‌: الحمدالله‌... خوب‌، حالا بگو ببینم‌... می‌دانم‌ که‌ بی‌حکمت‌ به‌ اینجا نیامده‌ای‌... اینجا چه‌ می‌کنی‌؟
حسن‌: به‌ دنبال‌ شما آمده‌ام‌.
رازی‌: برای چه ؟
حسن‌: دستتان‌ را به‌ من‌ بدهید.
صدای‌ ساز زکریای‌ رازی‌ همچنان‌ از دور شنیده‌ می‌شود.
رازی‌: این‌ صدا!... می‌شنوی‌؟
حسن‌: بله‌، آقا... این‌ صدای‌ ساز شماست‌.
رازی‌: ساز من‌!
حسن‌: بله‌... مجلسی‌ آراسته‌ شده‌ که‌ مرا به‌ دنبال‌ شمع‌ آن‌ محفل‌ روانه‌ کرده‌اند.
رازی‌: تو از کجا دانستی‌ که‌ من‌ اینجا هستم‌؟
حسن‌: صدای‌ سازت‌ را شنیدیم‌.
رازی‌: صدای‌ ساز من‌!
حسن‌: بله‌... بیایید که‌ جمع‌ زیادی‌ در انتظار شما هستند...
رازی‌: باشد... (تنبورش‌ را برمی‌دارد و حرکت‌ می‌کند.) برویم‌ دیگر...
حسن‌: (به‌ سویی‌ اشاره‌ می‌کند.) آن‌ ارابة‌ تیزرو در انتظارماست‌.
رازی‌: ارابه‌ دیگر چرا؟... اگر صدای‌ سازم‌ را می‌شنویم‌، پس‌ راه‌ کوتاه‌است‌.
حسن‌: نه‌، آقا... راه‌ دراز است‌ و بی‌ ارابه‌ هرگز نمی‌توان‌ به‌ آنجا رسید.
رازی‌: پس‌ برویم‌، حسن‌...
هر دو از صحنه‌ خارج‌ می‌شوند. صدای‌ حرکت‌ شلاق‌ مثل‌ رعد و برق‌ در فضا می‌پیچد وپژواک‌ آن‌ با نوری‌ خیره‌ کننده‌ بر صحنه‌ حاکم‌ می‌شود، سپس‌ صدای‌ حرکت‌ پای‌ اسبانی‌ که‌با صدای‌ ساز هماهنگ‌ می‌شود. صدای‌ زکریای‌ رازی‌ و حسن‌ از بیرون‌ شنیده‌ می‌شود.
رازی‌: ما در کجای‌ عالمیم‌ ‌؟
حسن‌: بر فراز خاک‌ در سفریم‌.
رازی‌: چه‌ وقت‌ است‌؟
حسن‌: از دایرة‌ زمان‌ بیرونیم‌.
همزمان‌ با دور شدن‌ صدای‌ پای‌ اسبان‌، گورکن‌ وارد صحنه‌ می‌شود.اثری ازسنگ مزاررازی نیست.
گورکن‌: بله‌،اکنون آغازتولدی دیگراست‌... (ناگهان‌ متوقف‌ می‌شود.) اِه‌ کجا رفتی‌، پیرمرد؟ (به‌ هر سومی‌دود.) آهای‌، پیرمرد... (می‌ایستد و مردد می‌ماند.) شاید وهم ‌و خیال‌ بود... کسی‌ اینجا نبوده‌... (جایی‌ که‌زکریا نشسته‌ بود، می‌رود.) اما نه‌... این‌ جای‌ پای‌ اوست‌ که‌ هنوز نقش‌اش‌ بر خاک‌ مانده‌... درست‌ است‌، این‌ جای‌ پای‌ اوست‌... آخرین‌بار که‌ دیدمش‌، سازش‌ را به‌ سینه‌ چسبانده‌ بود و به‌ آسمان‌ خیره‌ مانده‌بود... هیچ‌ کس‌ نمی‌دانست‌ او کیست‌ و از کدام‌ دیار است‌. (به‌ سنگ‌مزاری‌ که‌ زکریا روی‌ آن‌ نشسته‌ بود، اشاره‌ می‌کند.) بر سنگ‌ مزارش‌چیزی‌ نوشته‌ نشد...
صدای‌ پای‌ اسبان‌ آهسته‌ نزدیک‌ می‌شود.
گورکن‌: اما هر بار که‌ از اینجا گذر می‌کردم‌، جمع‌ زیادی‌ می‌دیدم‌ که‌ همه‌ناشناس‌ بودندو با شکوه‌ تمام‌ گورش‌ را مثل‌ نگینی‌ در میان‌می‌گرفتند... یک‌ روز از جوانی‌ که‌ در آن‌ جمع‌ بود، پرسیدم‌ که‌ او کیست‌؟ گفت‌: «تو چطور نفهمیدی‌ که‌ چه‌ کسی‌ را در گور می‌کنی‌؟» وداستان‌ مردی‌ را برایم‌ گفت‌ که‌ تا دم‌ مرگ‌ دلش‌ برای‌ مردم‌ این‌ سرزمین‌ می‌تپید و آرزو داشت‌ تا باز هم‌ بتواند بر دردهای‌ مردمش‌ مرهم‌ گذارد.
گورکن‌ از صحنه‌ خارج‌ می‌شود. با خروج‌ گورکن‌، صدای‌ حرکت‌ کالسکه‌ کاملاً نزدیک‌می‌شودوصدای موسیقی اوج می گیرد.انتهای صحنه دروازهای گشوده می شودکه فضایی اثیری رابه نمایش می گذارد.ازهرسوآبشارهای نورهای رنگارنگی مثل پارچه های حریرموج دار،سبک وآرام سرازیراست.مجلسی آراسته شده که درآن شیخ صیدلانی،روشنک،زن جوان، گورکن ،داروساز جوان ،مردپابرهنه وتعدادی دیگر حضوردارند.زکریای رازی به همراه حسن واردمی شوند.شیخ صیدلانی درحالی که جامی شراب دردست دارد،آنرابه رازی می دهدوهمراه موسیقی می رقصند.

و تمام شد این دفتر به خواست خدا
اما حکایت همچنان باقی است.