در حال بارگذاری ...
...

یادداشت”محمد ابراهیمیان” به مناسبت سالروز تولد”اسماعیل خلج”

حالت چطور است اسماعیل؟ گلدونه آیا پژمرده است؟ فراموشم شد بگویم: تولدت مبارک! امروز ششصد ساله می‌شوی!

اشاره: اسماعیل خلج در 22 آذر ماه 1324 متولد شد.
محمد ابراهیمیان:

من ملک بودم:
نعمت: سلام آقای شمسایی
شمسایی: سلام... آقا نعمت
***
مستانه:
اکبرآقا: سلام
آقاگل: نوش
***
عروس خانوم:
قانعی: سلام آقای صفایی
صفایی: سلام آقای قانعی. چطوری؟
قانعی: به مرحمت شما... این آقای صفایی خیلی با حاله
***
بابلی‌ها:
صحنه گردان: سلام بر شما تماشاگران. عرض ادب خدمت شما سرورانم. باستان شناس و صحنه گردانم.
***
چهار بار در آغاز چهار نمایشنامه به ما چهار سلام گفته‌ای.
سلام اسماعیل!
آقای خلج سلام!
پسر مصفای صحنه‌ها، کودکی تو در ضلع جنوبی با غشاه ـ آن جا که صور اسرافیل را می‌کشتند ـ در خیابانی کمالی و چهارراه لشگر چگونه گذشت؟
تو در فقر زاده شدی، در کنار فقرا بالیدی و فقر نخستین آموزگار بزرگ تو شد. و با این آموزگار بزرگ بود که تئاتر ایران را به ثروتی سرشار رساندی. با این همه ثروت اما، فقر هنوز با تو بیداد می‌کند. قارون گنجینه تئاتر! با شب‌های طولانی بی‌سحر چه می‌کنی؟ با آموزگار بزرگت هنوز چگونه سلوک می‌کنی؟ تو بر سفره تئاتر بی‌صدای این ملک چه برکاتی نشانده‌ای. گرچه تو را استاد بی‌بدیل قهوه‌خانه‌ها بدانند، تو اما در نمایشنامه‌های”بابلی‌ها و بهاراتا” نشان داده‌ای که به قلل رفیعی دست یافته‌ای و از بالاترین ارتفاع ممکن، همچون یک درام‌نویس ارجمند، به بشریت می‌اندیشی. به”زبان” نمایش، شوکتی پرغرور بخشیده‌ای. یادت هست روزی که با بچه‌های محل به پشت بام رفتید، بالونی ساختید و قصد پرواز بر فراز تهران کردید؟ این خیال پردازی کودکانه چگونه در ذهن کودکی تو شکل می‌گرفت. فیلمی دیده بودی آیا؟ یک هفته در بالون؟ یا سر‌ آن داشتی که تهران را از آن بالا تماشا کنی. این نخستین بار نبود که کسی قصد پرواز می‌کرد. پیش از تو در شاهنامه‌یِ‌ حکیم طوس یک کاووس دیگر با یک عقاب به پرواز درآمد تا جهان را از آن بالا سیاحت کند. تو در پی چه بودی؟ می‌خواستی سقف خانه‌های مردم جنوب را برداری، نگاه کنی و واقعیت زندگی غمبارشان را برملا کنی. پرده‌ها را کنار بزنی، دیوارها را برداری و به ما حقایقی از زندگی مردم مفلوک را نشان دهی. آن چنان که بعدها در”شبات” کردی. دیوار خانه مردم را برداشتی و وقایع هولناکی از زندگی ایشان را پیش چشم ما گشودی. ”شبات” نوک تیز پیکانی بود که در چشم ما فرو می‌رفت. تو تنها به این بسنده نکردی. نه تنها سقف خانه‌ها، قهوه‌خانه‌ها، میخانه‌ها و مکان‌های دیگر را برداشتی. که کاسه سر شخصیت‌هایی را که مشغله ذهنی تو بودند، ـ همچون یک جراح متخصص ـ برداشتی و مغز ایشان را به ما نشان دادی تا دریابیم چه در سر آن‌ها می‌گذرد. سینه‌هایشان را شکافتی و دل‌هایشان را بیرون کشیدی، در دستان پر احساس خود گرفتی و به ما نشان دادی که بدانیم در دل‌های ایشان چه می‌گذرد. مغزهایشان را دیدیم و دل‌هایشان را دیدیم. با”احمد آقا، شاطر، قهوه‌چی، حسین آقا، حسن و عباس و مشتری و ... در پاتوغ ایشان نشستیم، در آن قهوه خانه‌یِ کوچک و کثیف با آن دیوارهای دودزده و مغموم. مردم فروشنده‌یی که دست به دست آدم‌ها را می‌فروختند، شارلاتان‌هایی که دمار از روزگار هم در می‌آوردند و به هر رذالتی تن درمی‌دادند. نزول خورهایی که مثل زالو به جان محله می‌افتادند و خون مردم را می‌مکیدند. مردمی که می‌لنگیدند اما زرنگ بودند. و واسه‌یِ صنار سی شای بچه محل‌های خود را می‌فروختند. مردمی که همیشه یک بقچه زیر بغل داشتند. دیالوگ‌های دو پهلو می‌گفتند و ذهن ما ـ تماشاگران ـ را فعال می‌کردند.
آن جا بود که ما را با زری، با مهری، با پری و با منیر آشنا کردی. با زنانی که سرنوشتی سیاه و شوم داشتند و مردانی شوم‌تر و سیاه روزگارتر را به خاک سیاه می‌نشاندند. مردانی که تلولو خوران به بدهکاری خویش می‌اندیشیدند و در پستوی قهوه‌خانه‌ها بالا می‌آوردند، تا صدای قی کردن ایشان را پایتخت بشنود. یک قناری هم در قفس می‌کردی در گوشه قهوه‌خانه‌ای می‌آویختی تا ورجه وورجه کند و راهی برای گریز از قفس بیابد که نمی‌یافت. نماد همه آدم‌هایت است که در قهوه‌خانه‌ها شناخته بودی و همه آن‌ها می‌توانستند، همچون یک قناری بخوانند، اگر فرصت بیابند. اما مردمی که همه زندگیشان را با”نسیه” می‌گذرانند چگونه می‌توانند بخوانند؟ مردمی که دست در دخل یکدیگر می‌کردند تا بروند الواطی...
قناری چاره‌ایی جز خواندن در قفس نمی‌داشت.
یه خورده از خودت می‌گفتی اسماعیل.
با”حالت چطوره مش رحیم” در شهر طوفانی به راه انداختی، اسماعیل! و با”گلدونه خانوم” سرسلسه رگ‌های ما را در پنچه گرفتی و کشیدی، دُر دونه‌ی ‌تئاتر ایران با گلدونه‌ات با ما چه کردی؟
در”توی خودت باش” به ما گفتی؟
”قطره‌یی، قطره ز دریا، چو به ساحل آیی ـ گر به دریا برسی، قطره نه‌ای. دریایی”
تو قطره بودی و سپس دریا شدی... و دریایی از شخصیت در نمایشنامه‌هایت آفریدی.
تو، اسماعیل! این 300 شخصیت را چگونه یافتی؟ چگونه شناختی؟ چگونه دیدی؟
احمد آقا را بر”سکو” نشاندی، آقا رضا و اکبر آقا را در کنار حاج اصغر بلیط فروش به”باجه” بردی. صغری دلاک را چگونه کشف کردی؟ بابا شیرعلی بچه‌ کجا بود؟ تو چهار هزار قهوه خانه در تهران می‌شناختی؟ جمعه‌ها را چگونه می‌کشتی در”جمعه کشی”؟
در”قمر در عقرب” به ما گفتی؛
”افسوس که ایام جوانی طی شد
آن تازه بهار زندگانی دی شد”
طی شد اسماعیل؟ دی شد؟ ... شد.
حکایت غریبی است. می‌بینی زندگی سفری طولانی است. همچون”حکایت سفر آقای رهوار”...
روزگار تیغ بر چشم ما می‌کشد. آن چنان که تو در”شبات” تیغ در چشم ما نشاندی. چه بیرحمانه دیوارها را برداشتی!
راستی از زیبای اهل حرآباد چه خبر؟ زندگی از نو شکفتن، مردن و دوباره از نو شکفتن است. تو همیشه”نو” بوده‌ای. باغبان آرام باغ‌های بابل. کلماتت سرشار از آرامش‌اند. آن هنگام که ما را از چهار فصل عبور می‌دهی تا فصل پنجم را به ما نشان دهی. تو فصل پنجم تئاتری.
[زمین هر روز باید تازه بشه
هر روز باید شب بشه
هر شب باید صبح بشه
نهرهای آب باید همه جا جاری باشند
از همه جای زمین باید نعمت بیرون بیاید.]
زیرا که ما از خورشید گرما می‌گیریم. با نعمت‌های روی زمین چگونه‌ای اسماعیل؟ تو نعمت را می‌شناسی؟ نعمت‌ها را می‌شناسی؟ خوشا به حال فروتنان و مسکینان، زیرا که ایشان وارثان زمین‌اند!
وارثان زمین؟ هیهات اسماعیل...
برویم به”خریدن خر خالو” در یک سفر گلستانی. تو؛ ملک بودی و فردوس برین جایت بود ... آدم آورد در این دیر خراب آبادت
با عروس خانوم به خواستگاری دنیا نرفتیم. بار آخرت را هم که نبستیم اسماعیل. از این جا رانده شدیم و از آن جا هم که مانده شدیم. خسرالدنیا والاخره... این طور نیست اسماعیل؟ چگونه است سری به”بابل” بزنیم. در این پرده‌های رنگین که تو آفریده‌ای. با این زبان فخیم. با این اشارات و کنایات جذاب. راه پولدار شدن را در بابلی گفتی. تا دیگران بیاموزند. تو چرا نیاموختی؟ معلم بزرگ فقر برویم سراغ بهاراتا، همه ثروت ما عشق است. تنها فریادرس تو. من. او. ما. شما و ایشان که می‌شناسیم و نمی‌شناسیم. برویم پی عشق. هم آن چنان که تو رفته‌ای در سفر بی‌بدیل”سوامی” به سوی”شانی نیکتیان” شاید”بهاراتا” را که گریخته است، بیابیم.
اوضاع کواکب قمر در عقرب است.
اسماعیل! نگران نباش! یک سر طناب عشق در دست”بهاراتا” و یک سر دیگرش در دست ماست.
حالت چطور است اسماعیل؟
گلدونه آیا پژمرده است؟
فراموشم شد بگویم: تولدت مبارک!
امروز ششصد ساله می‌شوی!

22 آذر ماه 84
تهران
محمد ابراهیمیان