یادداشت”بهروز غریبپور” به مناسبت درگذشت”عیسی رزمجو” استاد موسیقی خیمهشببازی
میخواست فضا را در اختیار خود بگیرد و حجبش اجازه نمیداد. گفتم عیسیخان توام چیزی بزن. تردید نکرد. سریع از کیسهیِ پارچهایاش کمانچهاش را بیرون کشید و درست در زمانی که میهماندارها مسافران را دعوت به نشستن میکردند صدای کمانچهی پیر دیر نمایش عروسکی و تخت حوضی ایران بالا گرفت
بهروز غریبپور:
در میان ابرها و نزدیک به مرز هوایی ونزوئلا، گروه هنرمندان ایرانی چنان شوری به پا کرده بودند که تمام مسافران هواپیما را به جمعیتی در حال سماع و پایکوبی شوریدگان مبدل کرده بودند: صدای دف و دونللی در عرش طنین انداخته بود ما به فستیوال”کاراکاس” میرفتیم تا هنر کشورمان را در زمینههای مختلف به نمایش بگذاریم. عیسیخان رمزجو هم به عنوان یکی از افراد گروه خیمهشببازی ایران در میانمان بود. او مثل همیشه ساکت و محجوب نشسته بود و گاهی با لبخند نجیبش نگاهی به من میانداخت. انگار که میخواست فضا را در اختیار خود بگیرد و حجبش اجازه نمیداد. گفتم عیسیخان توام چیزی بزن. تردید نکرد. سریع از کیسهیِ پارچهایاش کمانچهاش را بیرون کشید و درست در زمانی که میهماندارها مسافران را دعوت به نشستن میکردند صدای کمانچهی پیر دیر نمایش عروسکی و تخت حوضی ایران بالا گرفت: والس؟ ... کمانچه؟ این بار هنر پیرمرد ساکت مسافران را واداشت که یکی یکی به تماشای این عمارت موسیقی بیایند. از والس به شور از شور به ماهور، از ماهور به دشتی از دشتی به مقامهای آذری... جز صدای موتور هواپیما و صدای کمانچهی دردمندانهی عیسی رزمجو صدای دیگری نبود. او در زمین آسمانی مینواخت. در آسمان آسمانی مینواخت، دیگر به کسی نگاه نمیکرد. دیگر از من کسب اجازه نمیکرد و بر روی خطوط حاملی که هرگز نیاموخته بود عرش را سیر میکرد. از آن سفر به بعد و از سال 1376 تا چند ماه پیش عیسی رزمجو ـ خدا میداند چند ساله ـ عضو گروه ما بود. عضو صمیمی، عضو بیغل و غش، عضو متواضع و قانع گروه ما بود و تا چندی پیش که به خاطر سکته دستان هنرمندش از کار نیافتاده بود، هر بار به مناسبتی گوش به نواهای تمام ناشدنی او میسپردیم. با ساز او”رضا خمسهای” میخواند و ضرب میگرفت. با ساز او عروسکها به وجد آمدند ،و با ساز او ما به زمانهای فراموش شده میرفتیم. او تا آن زمان که میتوانست بنوازد زنده بود و از آن زمان که مریضی توانش را سلب کرد و نتوانست سازش را در آغوش بگیرد. مرگ را صمیمانه پذیرفت چرا که برای او نواختن به معنای زندگی کردن بود و از شش سالگی تا دم مرگ عشقی، همدلی و همرازی جز کمانچه نداشت.