متن کامل نمایش نامه سه پرده نوشته عباس شادروان
این نمایش نامه در حال حاضر در مجموعه تئاتر شهر روی صحنه است.
نمایش نامه در سه بخش : سـه پـرده عوضي تنگ جادو اول بازي نويسنده : عباس شادروان بخش نخست : عوضی آدم ها : مرد يك و مرد دو صحنه : اتاقي دانگال با آشپزخانه اي كوچك و بي در و ديوار و دري نزديك آن كه راه به دستشوئي دارد. تختخوابي يك نفره در گوشه اي كه كنارش ميز عسلي كوچكي قرار گرفته است و روي آن چراغ مطالعه اي رنگ و روي پريده با چند جلد كتاب نيمه خوانده شده و چند دفتر و ورق كاغذ و خودكار در هم شده اند. در ورودي از روبرو ديده مي شود. آغاز : شب است صداي باراني تند و يكنواخت شنيده مي شود مرد يك روي تخت با پاهاي جمع شده در شكم زير پتو خوابيده است. زماني مي گذرد كسي آرام به در تقه مي زند. سكوت .دوباره تقه زده مي شود. سكوت . صداي زنگ در فضا طنين مي اندازد. مرد يك هول و پريشان به يك ضرب پتو را پس مي زند و از جا مي جهد. مرد يك : خداي من ! باورم نمي کنم . كيه ؟ مرد دو : ( از پشت در آرام ) بازكن، منم . مرد يك: خودشه . ( مرد يك ضمن روشن كردن چراغ مطالعه و برخاستن و پوشيدن پيراهن و بالا كشيدن پيژامه ، نزديك در مي آيد و از چشمي به بيرون نگاه مي اندازد. آرام در را باز مي كند . مرد دو با چمداني در دست و خيس از باران در حالي كه روزنامه اي خيس در دست ديگر دارد، وارد مي شود). مرد دو : سلام ، ببخش ، ببخش بد موقع است. مرد يك : ( مبهوت و شيدايي ) چي مي گي؟ ميدوني چند وقته منتظرتم ؟ (مرد دو وارد مي شود و مرد يك در را مي بندد) ببين ، ببين باز سر تا پا خيس شده ... ( براندازش مي كند) دلم برات تنگ شده بود. بذار خوب تماشات كنم. ( كليد برق را مي زند اتاق با لامپي آويزان از سقف روشن مي شود) ها؟ تو؟ مرد دو : ( با شك به مرد يك اتاق را نگاه مي كند) إ... ببخشين ! اجازه بدين! ( در را باز مي كند و سرك مي كشد و دوباره به داخل مي آيد) درسته . مرد يك : پس چي خيال كردي،تو هم فكر ميکنی عوض اومدي؟ تو هم ميخواي تنهام بذاري؟ همه ی شباي باروني منتظر بودم كه يکی سرزده از راه بررسه. همينطور خيس و ليچ ...بذاربرات حوله بيارم سرت رو خشك كني.(به دستشوئي مي رود صداي افتادن ليوان پلاستيكي به گوش مي رسد. با حوله مندرسي بيرون مي آيد.) ليوان مسواك وخميردندون بود . بگير. مرد دو : (هاج و واج) روي زنگ نوشته شده هفت ... مگه اينجا شماره هفت نيس؟ مرديك : درسته ... حرف زياده . اگه بدوني چقدر دلم برای يه گپ وگفت حسابي لك زده! ميدوني حرف نزدن واسه يه هنرپيشه يعني چي؟ حرفام جمع شدن، قلمبه شدن تو گلوم . بيا، بيا تا چايي رو رو به راه مي كنم يه جايي واسه خودت پيدا كن و بنشين ( به آشپزخانه مي رود و مرد دو همچنان حيران مانده سرش را خشك مي كند) برو رو تخت بنشين . بهترين جاي اين اتاق همون جاس. ( كتري آب را روي اجاق مي گذارد) با چاي كه موافقي ، نه ؟ زود عمل مي آد. مرد دو : متشکرم ، ولي ... مرديك : ( تختخواب را مرتب مي كند و سپس دست او را مي گيرد و به سوي تخت مي كشد) بيا ، بيا بشين و قول بده توديگه تنهام نذاري.( سكوت )خب بذار يه خورده به خودم برسم.( به دستشويي مي رود از داخل آن جا ) غافلگيرم كردي با اين كه مثل روز برام روشن بود امشب يکی ميآيد؛ از ديروز هوا گرفته بود. از غروب امروزم بارون شروع شد. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. ولي خب باز غافلگير شدم. ( صداي سيفون توالت به گوش مي رسد سپس او شلوار پوشيده و آراسته بيرون مي آيد) خيلي وقته بوگير توالت تموم شده يه كم بو ميده. مرد دو : اينجا آپارتمان شماره هفته ؟ مرد يك : آره...شماره هفت همكف (مکث) چرا اينطور نگاه م ميکنی؟ مثل اين که به جا نمياری!آره، ديگه هيچکس منو به جا نمياره. حتی اون که اون همه سال سرش روی شونه و بالشم بود... (خنده ای تلخ ) به نظر غريبه مي آم. اما تو همون آشناي هميشگي مني. خب همه ی بد مستی هات رو مي بخشم. مرد دو : اشتباه گرفتين. مرد يک : آره ، هربار هرکي با هر قيافه ای مياد همينو ميگه تا منو به اشتباه بندازه.ولی من شبا اونقدر فكر كردم كه ديگه هيچکس برام غريبه نيست. فقط بعضي وقتا شكل و شمايل هارو قاطي مي كنم. خوب نميتوونم صورتا رو مجسم كنم . مي فهمي كه ؟ فقط قد و بالاها رو مي بينم و اين چمدون رو .صورتا هميشه تو تاريكين، تا يه شب با يه چمدون از تاريكي بيرون بيان و منو غافلگير كنن. مثل همين حالا... تو هم اينقدر بي زبون نباش. اگه جلوم رو ول كني يه ريز حرف مي زنم، تو هم يه چيزي بگو از اون طرفا بگو ... مرد دو : اون طرفا ؟ مرديك : مگه از اونور آبا نمي آيي؟ مرد دو : درسته تازه رسيدم .کسی به شما خبر رسونده؟ مرديك : بُه!گوش نميكني هان؟(مكث) آب جوش اومد( به طرف آشپزخانه مي رود)گفتم زودآماده ميشه... مرد دو : ( دست در جيبش مي كند و پاكت نامه اي را بيرون مي آورد و مي خواند. بالافاصله بر مي خيزد) آخ .خ ببخشين. واقعاً شرمنده ام . من تو يه سانحه کند ذهن شدم! در هر حال ببخشين؛ من بايد به آپارتمان هفتم طبقه سوم مي رفتم. اين وقت شب واقعاً مزاحم شدم. عوضي اومدم... مرديك : (دستپاچه از آشپزخانه بيرون مي آيد و جلوي او را مي گيرد) عوضي كدومه ؟چرا هركي ميآد بايد عوضي اومده باشه ؟ درسته! مرد دو : نه آقا ببين، روي پاكت آدرس رو دقيق نوشته، ولي من حافظه زياد خوبي ندارم ديگه. حقيقتش اگه کمک های فدک نبود، به کلی بی خاطره ميشدم ... مرد يک : فدک ؟ مرد دو : آره همسرم.اون شده بايگانی خاطره و حافظه ی من ( به نرمی می خندد. ) اونقدر كه معمولاً شماره تلفن ها و پلاك ها و طبقه ها رو اون يادم مي اندازه. مرد يک : فدک ؟ مرد دو : آره زنم؛ اصلاً من با عدد مشكل هميشگي دارم . حالا هم فراموش كرده بودم بايد برم طبقه سوم ، چشمم فقط دنبال شماره هفت بود تا پله رو اومدم بالا زنگ هفت رو ديدم... اين چطور همكفيه ؟ مرديك : همكفه ... اين سه چار پله رو حساب نكن همكفه، درسته؟ مرد دو : يعني چه ؟ من خودم مهندسی هم خووندم. زنگ هفت با آپارتمان همكف فرق داره. برقكار ساختمون ناشي بوده ... عجيبه! مرديك: آره همه چيزعجيبه.به خصوص اينكه بعد از هر انتظار طولاني يكي بياد و بگه عوضي اومدم ( روي چمدون مي نشيند) بيا دوست من بيا نذار تصور کنم تو هم عوضي هستي. مرد دو : ولي آقا من بايد مي رفتم طبقه سوم هفتمين آپارتمان. مرد يك : اونجا هيچ كس منتظرت نيس. اينقدرم يكي به دو نكن. مرد دو : يعني چي؟ من از کند ذهنيم گفتم ، ولی نگفتم بی شعورم . من عوضي اومدم، چرا حاليتون نيست؟ مرد يك : هيس! صدات رو بيار پائين؛ بعضي از همسايه ها خيلي عوضين، دايم دنبال بهونه مي گردن كه مثل گربه خودشون رو بمالن به آدم، نه اينكه خيال كني از روي حسن نيته، نه اونا مثل موش ميمونن. مي خوان سر از همه جا در آرن، فضولن ، فضول. ممكنه همين حالا بيان و تق تق به در بزنند كه" آقاي مهندس بالاخره مهمون دار شدين؟" بي شعورا، چند بار بگم من مهندس نيستم. ولي مگه گوش ميدن... بشين تا برات بگم اوضاع اين ساختمون از چه قراره ، بشين. يه خاله زنك توي طبقه آخر زندگي مي كنه كه جيك و پوك همه رو مي دونه، الا من. وقتي گاهي توي راه يا توي ميوه فروشي مي بينمش ول كن نيس، مثل يه قارقارك شروع مي كنه به قارقار. يه بند حرف مي زنه، سير تا پياز همسايه ها رو ميدونه . همه رو رو مي كنه و آخر سر مي گه.. بذار تاببينی..."آقاي مهندس شأن شما بالاتر از ايناس.اگه چيزي خواستين،كاري داشتين رو در واسي نكنين تو رو خدا، من جاي مادر شما... البت من اونقدرام سن وسال دار نيستم مهندس جون...اگه از دس خودم كاري ساخته بود روي چشم،اگرنه بي بي خاتون ميادكارارو رو به راه ميكنه.شمام صنار سه شي بذارين كف دستش... ولی ترروبه خدا همسايه ها نفهمن ، حرف در ميارن والله ...حيف از جووني مثل شما كه تنها باشه"( با خنده به آشپزخانه مي رود.) ميوه مي خوري؟ مرد دو : شما خيلي مهمون نوازين.درس همونطور كه از ما جماعت انتظار ميره. ادب حكم مي كنه حالا كه اين وقت شب مزاحمتون شدم به حرفاتون گوش بدم. منم دلم ميخواد با هموطنم حرف بزنم. خيلی دلم ميخواد از اون سانحه و فداکاری های فدک بگم. آخه ميدونين زندگی تو غربت يواش يواش عاطفه هارو کمرنگ ميکنه؛ همينه که وقتی باآدمی مثل اون مواجه شدم،انگار دنيارو بهم دادن ... مرد يک : ولی دنيارو از کس ديگه ای گرفتی ! مرد دو : منظورتون رو نفهميدم.اما بايد يه سر برم بالامي فهمين كه ؟ميتونيم اين حرفاروبذاريم براي وقتي كه بيشتر با هم آشنا شديم. مرد يك : آشنا شديم؟ ( ظرف ميوه را مي آورد) آره. درسته .همه منو فراموش کردن... بايد دوباره باهام آشنا بشن.ولی باور نميكني اگه بگم من حتي زير و بم صدات رو هم به خاطر داشتم . فقط چهره ات برام گنگ شده بود. يعني هميشه چهره ها گنگن! بذار كمي برات فضل فروشي كنم بلكه نرم بشي و پيشم بموني علم روان شناسي ميگه هيچ خواب و خيالي بي ريشه نيس؛همه ی واكنش هاي رواني ماپی در اعماق روح متأثر از زندگي روزمره داره... ( كتاب هاي روي ميز را جا به جا مي كندتا براي ظرف ميوه جايي فراهم شود). مرد دو : آقاي محترم نمي دونين از اين كه با آدم چيز خونده و با شعوري مثل شما آشنا شدم چقدر خوشحالم. به خصوص اين كه شما اهل تعمق هم هستين ولي ... مرد يك : آره . اين روزا كتاباي فلسفي و روان شناسي خوراكمه ... واسه اين كه ميخوام بدونم چطوري آدما عارف مسلك مي شن. مرد دو : بله ميبينم... ( اشاره به كتابهاي روي ميز ) منم به مقوله ی روان شناسی علاقه مندم.آخه ميدونين، بعد از اون واقعه همه ی خاطراتم محو شد، فقط يه اسم تو ذهنم مونده بود که همون باعث نجاتم شد. بعد از لابه لای همين مطالعه ها متوجه شدم انسان با خاطراتش معنا پيدا ميکنه ... مرد يک : حالا با غارتگر خاطره ها چکار بايد کرد ؟ مرد دو : خيلی ميشه حرف زد . ولي اول بايدروشن كنيم كه من عوضي اومدم يا نه . مرديك : خير! اينقدرم " اما " و " ولي " نيار . درس اومدي. مرد دو : يعني چی ؟ آقا من مي خوام خيلي محترمانه همونطور كه اومدم برگردم. خيال رنجوندن شما رو هم ندارم... مرديك : اشتباه مي كني. مرد دو : شما دارين به من تلقين مي كنين كه درس اومدم؟ در حالي كه وقتي در مي زدم ميدونستم انتظار رو به رو شدن با كي رو دارم. مرد يك : درس مثل من. وقتي اولين تقه رو شنيدم، باور نمي كردم . فكر كردم دچار وهم شدم. آخه ميدونی اين شبا گاهي از خواب مي پرم و دچار اوهام مي شم. به نظرم ميرسه پدر و مادرم اومدن كنارم نشستن... اصلاً ازشون نمي ترسم. ولي نميتوونم لمس شون كنم، نميتوونم چيزي بهشون بگم . فقط اونا كنارم ميشينن و گريه مي كنن، مادرم از اين كه تنهام،بي تابي ميكنه،ولي من نميتوونم براشون توضيح بدم . تا لب باز مي كنم همه چيز محو ميشه . نميدونم چقدر وضع منو درك مي كني، صداي در رو كه شنيدم، گفتم بازم گرفتار وهم شدم. اما زنگ در كه به صدا در اومد، ديگه معطل نكردم. ديگه ميدونستم در رو روي كي باز مي كنم.ولی انتظار نداشتم يکی از اونا تو باشی.شايد به همين دليل شيوه ی در زدن عوض شد.آخه اين اولين باري بود كه زنگ به صدا در اومد. مرد دو : خيلي متأسفم كه زنگ زدم ... مرديك : (در حال خودش) هميشه تقه مي زنن، ولي همين كه در رو باز مي كنم، مي بينم يه آدم بي چهره پشت دره كه مي گه" ببخشين ، عوضي اومدم!" مي شنوي چي مي گم؟ ديگه تصميم گرفته بودم در رو باز نكنم ولي اين بار نوع در زدن عوض شده بود. مرد دو : ولي قصدم مزاحمت نبود... مرد يك : شايد تو هم دچار توهم شدي؟! ميدونم توهم اونور آبا هم وجود داره ... خودت خوب ميدونی که منم بعد ازکار گل چند سال سگی رو اونورا گذروندم؛ تو اونجا ترکمون زدی به زندگی من... مرد دو : من اصلا" شما رو به جا نميارم آقا ! مرد يک : پس فدک کدوم بخش از خاطراتت رو بيدار کرده ؟ مرد دو : ازتون خواهش ميکنم مؤدب باشيد . مرد يک : باشه فعلا" بااون کاری ندارم؛اون سال ها متوجه شدم يه جور خوابي رو همه مي بينن، مثلاً مي ديدن از اونجا به ولايت ميان، مي خوان برگردن نميشه،نميتوونن، مشكل براشون پيش مياد. پاسپورتشون گم مي شه يا گشتي ها دنبالشون ميكنن.ديربه هواپيما ميرسن.پاشون به چيزي گيرميكنه وسكندري مي خورن... مرد دو : درسته، حرفای شما درسته.. مرد يک: حتماً تو هم توهمات خودت رو داري . هيچ زندگي ای بدون توهم نيس. حتي زندگي از ما بهترون. مرد دو : اين حرفا قشنگه ! مرد يک : قشنگه ؟ مرد دو : بله. بذارين براي بعد، فعلاً از شما اجازه مي خوام تا بذارين برم پی کار خودم . مرد يك : كجا؟ مرد دو : طبقه سوم ، آپارتمان هفتم . مرديك : هيچ كس اون جا انتظار تو رو نمي كشه... ( سكوت . مرد دو با نارضايتي تسليم مي شود) (مرد دو نعره ای بلند می کشد و بر زمين می افتد. تمام نورها و صداها يکباره قطع می شود. با آمدن نور ، مرد دو روی تختخواب نشسته است و مرد يک با ميوه ای در دست به سوی او می رود .) مرديك : ميوه بخور ... ( مكث) گفتی يه اسم باعث نجاتت شد!؟ مرد دو : آره ، خيلی پيش از اينا عاشق يه بازيگر زن بودم به اسم فدک ... مرد يک : خب بعد ؟ مرد دو : اين زن يه شوهر عصبی و عاصی داشت ... مرد يک : منم همين جورم . مرد دو : مثل خيلی ها که وقتی پاشون به خارج از کشور باز ميشه ،فرصت عقده گشايی پيدا ميکنن و کارشون به جدايی ميکشه ، اونام سر آخر از هم جدا شدن .... مرد يک : شايد يه جّلنبوری تو زندگيشون موش ميدوند ؟ مرد دو : من چيز زيادی نمیدونم؛ فقط وقتی به کمک اومد که من درب و داغون ، بی کس و تنها گوشه ی بيمارستان افتاده بودم... گفت من فدکم، چشاتو باز کن... يهو احساس کردم يه فرشته ی نجات اومده؛ يه کسی که ميدونه اين اسم منو نجات ميده... هيچ وقت ازش نپرسيدم اسم واقعيش چيه... مرد يک : ( با چشمانی پوشيده در پرده ی اشک ) كي رسيدي؟ مرد دو : يك ساعت ميشه . مرد يك : از كجا ؟ مرد دو : منظورتون به اينجاست يا از اونجا ؟ مرد يك: هم اين هم اون . مرد دو : از اونور آبا مي آم. ولي يه ساعت پيش به در اين خونه رسيدم. مرد يك : يعني از اون وقت همينطور وايسادي زير بارون؟ مرد دو : نميدونستم چيكار كنم. زير طاقي كتابفروشي سر كوچه پناه گرفتم. آخه بارون تنده خيلي اين پا و اون پا كردم. همه چيزاز سرم پريده...فقط اين نامه دوباره منو به اين جا متصل کرده... نميدونستم زنگ بزنم يا نه. آخه ميدونين كه مريضه. مرد يك : كي ؟ هان بالايي! آره مريض بود. گفتم كه من زياد تو موش و گربه بازي اينا نيستم. همينجوري اتفاقي متوجه شدم. خاله باجی توي بقالي موقع خريد ماست وسط درد دلاش و وراجي در باره كم سو شدن چشاش و پادردش، ظرف چند دقيقه از حال همه با خبرم كرد، همونجا متوجه شدم توي طبقه سوم مريض داريم... مرد دو : اون برادرمه. مرد يك : مي فهمم، همه ما خودمون رو برادر هم ميدونيم! مرد دو : سر در نمي آرم، ( خيز بر مي دارد) همين حالا بايد برم بالا. مرد يك : آروم باش دوست من. اطمينان ميدم كه عوضي نيومدي و اون كه منتظرته منم! اون بالا كسي نيس! (سكوت. مرد دو درمانده روي زمين مي نشيند و مرد يك به آشپزخانه مي رود و چاي مي آورد) مرد يك : چطور در ساختمون رو نزدي ؟ آخه عدد هفت روي زنگ اونجام نوشته شده ( مي خندد) مرد دو : نميدونم چرا يهو سردم شد...سردمه ... مرد يك : چاي بخور،گرم مي شي (سكوت) بازرودرواسي ؟ تو كه اونورا زندگي مي كني ديگه چرا؟ مرد دو : ما اونورم همينطور زندگي مي كنيم که اين جا. همين خلق و خوي ماس كه اجازه نميده بلند شوم و بزنم توي سر شما . مرد يك : همين بده . اونجايي ولي اينجايي ، اينجايي اما اونجايي. به عبارتي اصلاً نيستي، آخه خاصيت پا در هوا بودن همينه. اگه آدم اينجاييه ، مي تمرگه و ماست خودش رو مي خوره ، اگرم نميتونه پس ميزنه به چاك و اونجايي ميشه يعني بايد سعي كرد كه بشه، نميشه مدت زيادي رو وسط دو تا صندلي نشست. بايد انتخاب كرد يا اين يا اون؟ مرد دو : شما كدوم رو انتخاب كردين؟ شما كه مدتي اونورا زندگي كردين، حالا چرا منتظر كسي از اونورا هستين؟ مرد يك : من ديگه انتخاب نمي كنم. انتخاب ميشم. توي اين همه وقت انتخاب شدم براي فكر كردن به كسي كه از اونور آب مياد و پيشم ميمونه؛ اصلا" فکر نميکردم تو از خيالم ميپری بيرون. به کسی فکر ميکردم كه حرف منو مي فهمه،کسي كه مثل من اونورا رو ديده و تحمل نكرده ،ضمناً از اينورم روي خوشي نديده؛ كسي كه بفهمه انتخاب كردن و پي اش دويدن و با سر زمين خوردن چقدر سخته !كسي مثل خودم كه بياد نگاهم كنه تا از ني ني هاي زرد چشام بخونه كه چه مرگمه ! ديگه كاري به هيچ كس نداشته باشيم. بشينيم فلسفه، روانشناسي يا تاريخ بخوونيم. بريم توي لاك خودمون تا سر از عرفان در بياريم ،گاهي هم موسيقي گوش كنيم... ديگه شبها تنها نباشيم. ديگه حضورش باعث بشه روح پدر و مادرم دس از سرم بردارن. ديگه به حرف كسي گوش نديم. حتي به حرفاي خاله باجی. براي خودمون بخوونيم و بشنويم و ببينيم. براي خودمون توي اين چار ديواري بازي كنيم. "چار ديواري ، اختياري ، تو مختاري ... چار ديواري ، اختياري ، تو مختاري" ... آخه تو بگو تنهايي اينا شدنيه؟ پس بايد يكي بياد، اونم از اونور آب ، آب به آب شده، دنيا ديده ، درد چشيده (سكوت ) . مرد دو : دارم فکر ميکنم اين حرفا منو ياد چی ميندازه. شايد يه زمانی با کسی تو يه چارديواری خودمون رو سرگرم چيزی کرده بوديم ! مرد يك : بعد بعد چي شد؟ بعد از اين كه گرفتار تعارف و رو درواسي با خودت شدي؟ مرد دو : هيچي با خودم گفتم يه تك زنگ كوچولو مي زنم . اومدم جلوي در ديدم در بسته نيس... عجيبه ها كه توي اين اوضاع و احوال در ورودي باز باشه ، نه ؟ مرد يك : نه ، نبايد باز باشه. شايد كسي كليد اف اف رو زده كه لاي در باز مونده ، اينجا همه چيز عجيبه حتي حضور من و تو! ( سكوت ) مرد دو : خب خيلی حرف زديم. حالا اجاز بدين برم خبري از برادرم بگيرم دوباره بر مي گردم. من از شما خوشم اومده آقاي ...؟ مرد يك : مهم نيس که وانمود کنی حتی اسمم رو هم فراموش کردی . مهم اينه كه من به تو حالي كنم درست اومدي وتو همون همکار پست فطرت منی و غير از من هيچ كس منتظرت نيس... اصلاً مطمئني كه واقعيت داري و با خواست من لب نمي جنبوني؟ مرد دو : كم كم دارين منو مي ترسونين. مرد يك : ترس ! آدم دقلی مثل تو ، که زيرآب زندگی زناشوئی ديگران رو اونطور ميزنه بايدم بترسه. مرد دو : رفتار و گفتار توهين آميز شما ترسم رو بيشتر ميکنه ... مرد يک : ترس همزاد آدمه ، آدم با ترس از مادر متولد مي شه، ... مگه نه اينكه به محض ورود به دنيا از ترس داد مي زنيم، گريه مي كنيم؟ مرد دو : ببينين آقای محترم، اين حرفای قشنگ قشنگ ، اگر به دور از تهمت و اهانت باشه، ميتوونن موضوع گپ و گفت خوبي باشن. من اونجا کارم سخت و خشكه. پس ميتوونيم بعداً با اينجور حرفا به زندگي تنوع بديم. مرد يك : داري رودست مي زني آره ؟ مرد دو : رودست ؟ يعني چي ؟ مرد يك : ميخواي مجابم كني كه تو واقعی هستي، آره ؟ مرد دو : اينطوري به من نگاه نكنين. ديگه بيشتر از اين نميتوونم شما رو تحمل كنم . نه تحمل نمي كنم. مرد يك : اگر نكني چيكار مي كني؟ مرد دو : يعني چی ؟ اينجوري ميذارم ميرم. مرديك : اگه منم اينجوري اجازه ندم چي ؟ مرد دو : سعي كردم احترامتون رو نگه دارم ، چون نصف شبي مزاحمتون شدم. ولي شما نميتوونين جلوم رو بگيرين. مرديك : كي ميگه ؟ مرد دو : كي ميگه؟معلومه،من! من عوضي درخونه شما رو زدم و از اين بابت معذرت مي خوام. مرديك : از كجا معلوم ؟ از كجا بدونم تو اوني نيستي كه من ميگم؟ مرد دو : اين ديگه ديوانگيه آقا! من دارم از بيرون ميآم ، ديدين كه موهام خيسه، چون بيرون بارون ميآد، شما به من حوله دادين ، من مطالب اين روزنامه رو توي هواپيما خوندم. هواشناسي ناپايداري هوا و كاهش دما رو پيش بيني كرده ... اونم چمدون منه كه شما روش نشستين. مرد يك : ( بلند مي شود ) دلخور نشو.ما بايد از هر وسيله اي استفاده كامل بكنيم.درست مثل اونور آبا.خب اين ازحالابه بعدميتونه هم چمدون باشه هم صندلي . مرد دو : توي اون سوغاتي هاي كس و كارمه .... من تحمل نمي كنم... من بايد برم. مرد يك : كجا؟ مرد دو : براي هزارمين بار ، پيش برادر مريضم . مرد يك : حالا گيريم كه برادرتو بوده ، پس برادر من هم بوده ، چون من و تو يكي هستيم. به هر حال آپارتمان هفتمِ طبقه سوم خاليه ... مرد دو : خاليه ؟ مرد يك : بله ، يك ماهي ميشه . به گفتة مفتش ساختمون بيماري روده كار شو ساخت.زن و بچه شم كوچ كردن به خونه پدربزرگ بچه ها ، خيلي هم عجله داشتن، چون اجاره خونه شون چند ماه عقب افتاده بود... مرد دو : خداي من باور نمي كنم ( مكث) تو دارين دروغ مي گين. مرد يك : واسه چي ؟ مرد دو : ميخواين منو نگهدارين... مرد يك : تو درس اومدي و گرنه پيش از مرگ اون مي رسيدي. مرد دو : زودتر از اين نميتوونستم ( گريه مي كند) مرد يك : چرا نتوونستي ؟ مرد دو : شش ماه پيش براي من نامه نوشته بود... گفته بود :" مريضم يه كاري بكن، بيا ." به کمک فدک متوجه شدم برادری تو اينجا دارم که محتاج کمک منه...چطوري ميتوونستم كاري بكنم؟ شما كه اونجا بودين،ميدونين كه وضع چطوره، اوضاع اونطور نيس كه بشه زياد بريز و بپاش كرد. تازه كار اونجا نظم و قاعده داره، نميشه ول كنيم و بياييم ، بايد ميذاشتم تعطيلات پشت هم مي افتاد. چار روزه اومدم كه اونو ببينم. مرد يك : قشنگه ... حرفات رنگ و بوي قشنگي داره . مرد دو: ديوانه ايد اقا! حرفاي من مث مزه زهرمار ميمونه . مرد يك : حرفاي من هم برام همين مزه رو داره، ولي براي تو كه خيال من هستي،قشنگه، حالا بگيرجامون عوض شده باشه. پس حرفاي تو هم براي من كه خيال تو هستم قشنگه . مرد دو : بسه ديگه ، دارين ديوانه ام مي كنين. مرد يك : ديوانه شدين آقا؟! ( سكوت براي او آب مي آورد )آب بخور. مرد دو : ممنونم.(نيمي از آب را مي نوشد و نيمه ديگر را مرد يك سر مي كشد.) مرد يك : پيشنهاد ! ( مكث ) پيشنهادي دارم . مرد دو : احساس ميکنم ديگه با شما غريبه نيستم...تا فردا ميتوونم اينجا باشم؟ مرد يك : با پيشنهاد من ميتوونيم هميشه با هم باشيم. مرد دو : چه پيشنهادي ؟ مرد يك : با هم خيال بافي كنيم. مرد دو : خيال بافي ؟ مرد يك : جايي خووندم كه فانوس خيال هم مردم رو سرگرم كرده و هم باني زمينه اختراع و اكتشاف چيزهايي مثل سينما شده . مرد دو : شما خيلي از اين شاخ به اون شاخ مي پرين... حال منم اصلاً خوب نيس. مرد يك : ما بايد بتوونيم هم خودمون رو از شر كابوس و وهم خلاص كنيم و هم سرگرم بشيم. شايدم توونستيم چيزي را اختراع يا كشف كنيم ... مرد دو : شما هي سرهم مي كنين. ملاحظه ندارين ... اگه اجازه بدين تا فردا ميمونم. مرد يك : بعد چي ؟ مرد دو : ميرم ... ميرم شايد توونستم آدرسی از پدربزرگ بچه هاپيدا کنم. مرد يك : بعد چي ؟ مرد دو : بر مي گردم. مرد يك : كجا؟ مرد دو : به همون جايي كه بودم. مرد يك : تو تو خيال من بودي. مرد دو : دست بردارين ديگه . مرد يك : تو دس بردار نيستي ، تو منو بی سر وسامون کردی. چرا بايد هميشه يکی عوضی اومده باشه؟ ولي اينبار تو گير افتادي؛ تو با پاي خودت اومدي و منم نميذارم بري...بايد بمونی تا خفه بشی ... مرد دو : شما خيلي مسخره اين . اون موقع كه مي خواستم برم، به زور نگهم داشتين. حالا كه ميخوام بمونم، دارين سر به سرم ميذارين، اينجا همه چيز اعصاب خورد كنه. مرد يك : ديگه بد مستی تموم ! مرد دو : ملاحظه ديگه بی ملاحظه ! ( چمدانش را برمي دارد ، مرد يك را پس مي زند و با غضب خارج مي شود و در را به شدت به هم مي زند). مرد يك : بمون ، بمون ( در را باز مي كند و سرش را بيرون مي برد ) بمو... آخ ( سرش را به داخل مي كشد و در را مي بندد) آخ ، همسايه ها ! همسايه ها ! ( از پا افتاده ) پدر ... مادر ... گريه نكنين، اون مياد.... اون فقط دلخوره که چرا به درد سر انداختمش. خودش گفته بود که ديگه هيچ وقت ، تحت هيچ شرايطی منو به جا نياره... اون خودشو ناشناس نشون ميده، چون خجالت ميکشه از اين که همسرم رو پابند خودش کرد و اونور آب نگهداشت ... شما گريه نكنين ... من ديگه تنها نميمونم ... يه نفر مياد ... كه هميشه پيشم بمونه .... اون ديگه ميفهمه من چي مي گم... اون منو مي فهمه ... من ديگه تنها نميمونم، شما بي خود ، خودتون رو عذاب ندين، ناراحت نباشين ، راحت بخوابين ... من .... من ... (سكوت، صداي باران، زنگ در به صدا در مي آيد، سكوت ، بار ديگر زنگ در، سكوت ، باران شدت مي گيرد ، زنگ در ) مرد يك : بازم خيال( زنگ پي در پي ، سكوت مرد با خودش مي جنگد) دس از سرم بردار... بذار راحت باشم. ( در حالي كه چراغ را خاموش مي كند، روي تختخواب مي افتد و پتو را به دور خود مي پيچد. آرام نور صحنه در حالي رو به خاموشي مي رود كه زنگ در مدام و پيوسته شده است) . بخش دوم : تنگ جادو آدم ها : مرد یک – مرد دو صحنه تبدیل شده است به اتاقي كوچك با ديوارهاي منقوش به خطوطي منظم كه با ذغال رسم شده است:نه خط عمودي و يك خط اريب روي آنها: تكرار 5999 خط، سلولي از اتاق ساخته است. پنجره اي كوچك روي ديوار شمالي، تختخواب يكنفرة صحرايي كنار ديوار سمت راست. در آشپرخانه پايين تر همين ديوار. در توالت و دستشويي سمت چپ. راهرو ورود به اتاق در همين سمت است. تنگ جادو تنها شيئ اضافي اين اتاق ، در وسط، كف زمين، زير لامپي قرار دارد كه با رشته اي سيم از سقف آويخته است. از پنجره نمايان است كه خورشيد رو به غروب مي رود. مرد يك روي تختخواب پاهايش را در شكم جمع كرده و خوابيده است. مرد دو وارد مي شود ،كليد برق را مي زند. نور زرد، زردي نور خورشيد را زائل مي كند. مرد پاچه هاي شلوارش تا زانو به بالا تاخورده و پاهايش آغشته به گل است. مرد يك درجا مي غلتد، مرد دو به دستشويي مي رود، صداي شستشو مي آيد. سپس با پاچه هاي پايين داده شده، در حال خشك كردن سروصورت بيرون مي آيد. مرد دو: بيداري؟ مرد يك: اهم. مرد دو: پاشو ، بسه ديگه… (مرد دو به آشپزخانه مي رود. صداي ريختن چاي در ليوان و به هم زدن شكر در چاي به گوش مي رسد. مرد يك برمي خيزد و در جا مي نشيند. چشمانش هنوز بسته است.مرد دو با ليواني لعاب ريخته پر از چاي و تكه اي نان بربري بيرون مي آيد. به انتهاي خطوط نگاه مي كند.) مرد دو: خط امروز رو كشيدي؟ مرد يك: (يك چشمش را باز مي كند و پس گردنش را مي خاراند.) هوم؟… نه هنوز . (مرد يك بلند مي شود و به دستشويي مي رود. مرد دو با ذغال ، خطي اريب بر نه خط آخر مي كشد. صداي سيفون و آب دستشـويي مي آيد. مـرد دو همان طور كه سرگرم خوردن نان و نوشيدن چاي است، به تنگ جـادو نزديك مي شودودورش مي گردد.مرد يك درحال خشك كردن سرو صورتش بيرون مي ايد.) مرد يك: چطوري؟ مرد دو: خسته. مرد يك: خط رو كشيدي؟ مرد دو: آره. مرد يك: چند تا شده؟ مرد دو: نشمردم. خواب چی دیدی ؟ مرد يك: بازم صحنه ... این بار تنها بازی می کردم ؛ انگار مضرات دخانیات بود. مرد دو: خوش به حالت . من دلم برای خوابشم لک زده . مرد یک : کسی که اونقدر بیرحمه ، بهتره اصلاً خوابشم نبینه . مرد دو : دلمو نسوزون؛ منو به آتیش خودت سوزوندی،بسه دیگه . مرد يك: ولش کن بابا... چقدر وقت داريم؟ مرد دو: اندازه اي كه اين خط ها رو بشماريم. (شروع به شمارش مي كند) تا اون جا كه پنج هزارتا..اينم پنجاه تا، يعني پونصد تا ميشه پنج هزار و پونصد تا، اينم چهارتا، يعني چهارصد، اينم نود، ميشه پنج هزارو نهصدونود…. اينجام ده تا شش هزارتا تموم. مرد يك: شش هزارتا؟ مرد دو: آره شش هزار روز تموم. مرد يك: معركه ست… مرد دو: چيش معركه ست؟ مرد يك: اينكه به اين عدد روند رسيديم. مرد دو: ول كن تو هم حوصله داري. به جاي اين حرف ها خودت رو آمادة كار كن. مرد يك: بزن زير كار بابا…امشب كار گل بي كار گل. مرد دو: يعني چي؟ مرد يك: يعني اينكه برو تو نخ يه جشن درست حسابي. مرد دو: باز طوري حرف مي زني كه ازش سر در نميارم. مرد يك: بابا به افتخـارششميـن هزارةروزهم كه شده، بايدامشب روجشن بگيريـم.(روي تختخـواب مينشيند.) مرد دو: پاشو جمعش كن بابا… هر بار نابغه میشی و فکری به سرت میزنه ، دودش تو چشم ما میره . مرد يك: يعني چي؟ نميشه يه امشب واسة دل خودمون خوش باشيم؟ مرد دو: همينطوريشم كه چارشيفته كار مي كنيم، هنوز از وعده و وعيدا هيچ خبري نيست، چه برسه كه بفهمن يه شيفتم لگد نكردي. مرد يك: بفهمن ؟ خيالاتي شدي. يعني اينطوري كردنمون. كدوم كشك، كدوم دوغ. مرد دو: هيچ معلومه از كدوم دنده پاشدي؟ مرد يك: از دنده بكش بيرون ، من از كارگل خسته شدم. مرد دو: نه بابا ! ( مكث. مرد يك بلند مي شود و به آشپزخانه مي رود. ضمن ريختن چاي، صدايش مي آيد.) مرد يك: راست مي گم جون تو…. ديگه رمق برام نمونده. (سكوت.مرد دو ليوان را گوشه اي پرتاب مي كند. در برابر تنگ جادو زانو مي زند و آن را مي بوسد. سپس روي تختخواب دراز مي كشد. مرد يك با ليواني مشابه، پر از چاي وارد مي شود.) مرد يك: كردنمون تو پوست گاو و انداختنمون زير آفتاب. مرد دو : این سزای بشکن بشکنه توست داداش ...من ازدست کی بنالم که پا سوخته ی تو شدم...دیگه م وزوز موقف؛ میخوام بخوابم. مرد يك: پس كي درست ميشه؟ مرد دو: (دستها را روي چشمانش گذاشته است كه بخوابد.) درست ميشه. مرد يك: كي؟ مرد دو: فعلاً برو گلت رو لگد كن. سكوت. مرد يك به تنگ جادو نزديك مي شود و دورش مي چرخد. مرد يك: ما بي خود دلمون رو خوش كرديم…. (صداي خر و پف) خوابيدي؟ مرد دو: (درجا مي غلتد) اگه سركار بزارن،آره. مرد يك: يعني نميشه بي دلخوشكنك به سر برد. مرد دو: اگه اینو بهمون نداده بودن که تا حالا دق کرده بودیم... تا بوده اينطور بوده. مرد يك: مي شه زد زير عادت…آخه بايد همينطور قبول كنيم كه يه حكمت پشت اين تنگ جادو هست. مرد دو: تو رو به خدا باز از سر نگير... تو نمیخوای خب نخوا، پای منو به میون نکش . مرد يك: اين طور نميشه كه.ما بايد بتونيم اون چه رو كه از ذهنمون مي گذره، بيرون بريزيم….چرا فكر مي كني با چشم بستن، ذهنمون واقعيت خودش رو از دست ميده. مرد دو: چي داري مي گي ؟ واقعيت، ذهن… برو پي كارت يذار كپة مرگم رو بذارم. مرد يك: خلاصه ما آخرش بايد دربارة اين تنگ به توافق برسيم يا نه. مرد دو: نه، نه، نه... هر کدوم از ما میتونیم اعتقاد خودمونو داشته باشیم؛ البته با حفظ احترام...وگرنه باز باید باز به سروكول هم بكوبيم. مرد يك: يعني بي زد و خورد نميشه به حرف حساب رسيد. مرد دو: نكنه مي خواي بازم گوشت رو گاز بگيرم؟ مرد يك: من مي خوام دربارة اين چه كه مي بينيم، اين كه ديگه خيالم نيست، به يه نتيجة معقول برسيم…..اين چيه آخه؟ مرد دو: حالا دیگه بعد از شش هزار روز، اين براي من همه چيزه…شكه،يقينه،كفره،باوره….ولش كن ديگه، دست از سرش بردار. مرد يك: تا كي مي خواي ميون دوتا صندلي بنشيني؟ يا شكه يا يقينه.نميشه هم اين باشه، هم اون…. مرد دو: من به وجودش اعتقاد پیدا کردم . مرد يك: بزن زير اعتقاد. مرد دو: ساكت! ديگه نمي خوام راجع به این تنگ حرف بزني.(مي خوابد.) مرد يك: جادو كرده، لا مذهب… سكوت.مرد يك كنار تنگ جادو مي نشيند و چاي مي نوشد.در سكوت تنها صداي مصنوعي خرناسه و هورت كشيدن چاي به گوش مي رسد. مرد يك چايش را مي نوشد و ليوان را بر كف زمين مي گذاردو با نشانه گيري به سوي ليوان ديگر، مي پراندش.مدتي به تنگ جادو چشم مي دوزد،سپس آن را برميدارد و براندازش مي كند. مرد يك: آخه تو چي هستي؟راستي، قصه اي ، افسانه اي، چي هستي آخه؟ مرد دو: (زير لب) يواش تر ديوونه. مرد يك: ميخوام درش رو باز كنم. مرد دو: (از جا مي جهد) چي؟ مرد يك: به افتخار هزارة ششم از روزهاي سپري شده در انتظار ! مي خوام درش رو باز كنم. مرد دو: (مي جهد تا تنگ را بگيرد) مگه عقل از سرت پريده؟ بده ش به من.! مرد يك: نميدم. مرد دو: ميگم ولش كن. مرد يك: ول نمي كنم. مرد دو: اگه طوريش بشه همة كار گلمون ماليده. مرد يك: بذار بماله….ولش نمي كنم.(آن را از چنگ مرد دو درمي آورد و به گوشه اي مي دود)من ديگه به اين چيزا اعتقاد ندارم.فكر مي كنم با يه دروغ دلخوشيم….نمي تونم مثل تو چشمم رو ببندم و بگم «درست ميشه.» مرد دو: ديوانه بازي درنيار….چرا يهو به سرت زده؟ مرد يك: مي خوام بدونم توي اين دل خوشكنك چيه؟! مرد دو: مگه نميدوني اگه درش رو باز كني ، باطل السحر ميشه؟! مرد يك: آخه سحرش چيه؟ مرد دو: من و تو چه مي دونيم… فقط گفتن اين رو سربسته داشته باش و گل لگد كن، این نیز بگذرد. مرد يك: كي؟ مرد دو: اصول دين مي پرسي؟ من چه مي دونم. تنگ رو بذار سرجاش. مرد يك: نميذارم. مرد دو: كاري نكن باز سرشاخ بشيم. مرد يك: من با تو كار ي ندارم.من به سهم خودم مي خوام در اين رو باز كنم. مرد دو: سهم من و تو كدومه عمو؟ سرنوشت همه ی امثال ما به این تنگ بستگی داره. به خاطر همه هم كه شده باید حفظش كنيم. مرد يك: هر كي تنگ خودش رو داره. مرد دو: تنگ ها همه به هم مربوطن.يكيش باز شه ، همه دود مي شن هوا مي رن… مرد يك: من كـاري به اين كارا ندارم. پاهام ورم كرده ، سياه رگهـام زده بيـرون…من ديگه گل لگـد نمـي كنم.من در اين تنگ رو باز مي كنم.( مي خواهد اين كار را انجام دهد.) مرد دو: ( به روي او مي پرد) خل نشو. مرد يك: ول كن… مرد دو: بده ش به من…. (در کش و قوس پر دلهره ، مرد يك تنگ را به جلوي صحنه پرتاب مي كند. مرد دو بلافاصله گوشش را مي گيرد و رو به پنجره ايستاده است و بيرون را نگاه مي كند،آرام دست از گوشش بر مي دارد.) مرد دو: ديدي چي شد؟ ديدي همه رو بدبخت كردي؟! مرد يك: (مبهوت) چي شد؟ مرد دو: همه چيز دود شد…ببين همه جا سياه شد. مرد يك: (برمي گردد وبيرون را نگاه مي كند) آخه الان شبه. مرد دو: دوده، اين سياهي دوده. مرد يك: نه، شبه. مرد دو: من مي اومدم هوا روشن بود. مرد يك: ولي حالا شبه. سكوت. مرد دو: چيزي از توش بيرون اومد؟ مرد يك: نه. مرد دو: (آرام برمي گردد به تكه هاي تنگ جادو نگاه مي كند.) هيچي توش نبود؟ مرد يك: نه، خالي خالي بود. مرد دو: مگه مي شه؟ مرد يك: حالا كه شده. مرد دو: يعني شش هزار روز ما رو منتر كردن؟مگه نگفتن غول رو گرفتن كردن تو تنگ تا گل ما رو با پاهاي گندش لگد نكنه؟!مگه نگفتن تا اون توتنگه، بايدزودتركار رو به جايي برسونيم؟!حالا تا کی باید گل لگد کنیم ؟ مرد یک : ( سکوت می کند . ) مرد دو : پس کو ؟ مرد يك: چي كو؟ مرد دو: غول رفته توتنگ؟ مرد يك: نميدونم…..فقط ميدونم خسته ام. مرد دو: ولی بايد بري سر شيفتت،گلا خشك مي شن. (مردیک پاچه ی شلوارش را تا نیمه بالامی زند.سپس پشیمان شده آن را پایین می کشد.در سکوت می ایستد.) مرد دو: تو مي گي الان ديگه همه متوجه شدن؟ مرد يك: بگير بخواب. مرد دو: توباکارات هی به من زخم میزنی...این بارروحم روداغون کردی...ازکارگل خسته شدم...میذار میرم اون دوردورا...دیگه تحت هیچ شرایطی توررو نمی شناسم...کارت تموم شد،آروم بيا.خسته ام...فرداكار نكنم. (مرد یک آرام راهی بیرون می شود.) مرد دو: (روي تختخواب دراز ميكشد.) مرد يك مي رود. پيش از خروج ، كليد برق را مي زند، صحنه تاريك مي شود. بخش سوم : اول بازي آدم های این بخش : مرد یک ( بازیگر ) مرد دو ( کارگردان ) زن ( بازیگر ) صحنه: تختخوابِ یک نفره در گوشه ای از صحنه قرار دارد. مرد یک ( بازیگر) روی آن دراز کشیده است و پس از گشودن پرده ازآن جا برمی خیزدو به میان صحنه می آید.دراین میانه تماشاخانه اي درپايان نمايش نمایان است. آغاز: بازي تمام شده است. زن و مرد بازيگر ، هريك سيماچه اي روي چهره دارند و سرگرم گردآوري ريخت و پاش زياد روي صحنه هستند. زن: اينم تموم شد. مرد: بازم شروع مي كنيم. زن: چی رو ؟ جنگ و دعواهامون رو؟ مرد: تا چي پيش بياد. زن: من از دست تو خسته شدم. مرد: منم همينطور. زن: بالاخره بايد يه كاري كرد. مرد: همينطوره. (سكوت. جمع و جور كردن صحنه.) زن: چيكار مي كني؟ مرد: جمع و جور. زن: نه …. بعد از اين. مرد: بعد از اين ما مي تونيم عوض بشيم. زن: (مي خندد) ياد داستان عوضيت افتادم. مرد: اون داستان نیست، واقعيتي از یه دوره ی زندگيه. زن: حالا ما خودمون رو عوض چطور كنيم؟ مرد: من ميخوام ديگه اين نقاب رو از روي صورتم بر ندارم. زن: كه چي بشه؟ مرد: اگر تو هم اين كار رو بكني، همه چيز عوض مي شه… ما يه زندگي تازه اي رو شروع مي كنيم. (سكوت.زن پوست كنار ناخنش را مي كند.) زن: جواب كارگردانمون رو چي ميدي؟ مرد: اون رو ما ساختیمش و كارگرداني رو به عهده ش گذاشتیم. زن: هرچي بوده، گذشته. امروز كارگردان اونه…اگه نقابارو بخواد چي؟ مرد: اون بايد مارو بفهمه، من كلي انتظار كشيدم تا کسی رو پیدا کنم که دركم كنه…الانم ديگه بدون اين نقابا زندگيمون به تار مويي بنده. زن: بي خود فكر و ذكرمون رو به هم مي ريزي… ما به همه چيز عادت كرديم. مرد: عيب كار همينه. زن: هيچ ميدوني اگر بخوايم با اين نقابا زندگي كنيم، چقدر بايد با همه چيز درگير بشيم تا جا بيفتيم؟ مرد: با اينها آدماي ديگه اي مي شيم.(سكوت.هريك با دست چهرة پوشيده در سيماچة خود را لمس مي كند.) زن: قشنگه. مرد: پس تو هم موافقي؟ زن: خوب اينا با چهره هاي خودمون خيلي فرق دارن، دوست داشتني ترند. مرد: پس همه چيز روشنه. زن: چي روشنه؟ چطور مي خواهيم زندگي كنيم؟ مرد: چطور نداره، مثل همه. زن: با اينا؟ مرد: همه دارن. زن: ولي نه اينطوري شو. مرد: اينطوري آدم هميشه خوشه. زن: مي دونم. چهره تو هميشه تلخه ولي با اين نقاب يه چيز ديگه اس. مرد: تو هم عبوس بودي ولي حالا صورتت پر از خنده اس. (يك دم بازي مي كنند.) زن: نيگا به گيسام بكن. مرد: كمنده. زن: نيگا به ابروم بكن. مرد: كمنونه. زن: پس مژه هام؟ مرد: خنجره. زن: لپامو نگا؟ مرد: دل مي بره. زن: دلت كو؟ مرد: پيش تو. زن: خرابي؟ مرد: خرابم. زن: نيفتي؟ مرد: مي افتم. زن: چه حرفا. مرد: نگفتي. زن: چي چي رو؟ مرد: مي خوامت. زن: چه پررو. (سكوت.مرد بازيگر روي زمين مي افتد. زن بازيگر گريه مي كند.) زن: چقدر خوبه! مرد: همين ديگه. زن: من كه به همه چيز عادت كرده بودم….چرا شك به ميون آوردي؟ مرد: من ديگه از همه چيز خسته شدم…يه بارم شده مي خوام دنيا به كامم باشه…حالا مي خوام با اينا زندگي رو به کام كنم….هيچ زوري در كار نيست؛ تو میتوونی نپذیری. من همة اينا رو براي خودم مي گم. زن: ميدوني كه من و تو از هم جدا نيستيم. مرد: با اون همه اختلاف؟ زن: توي زندگي كي اختلاف نيست؟ مرد: با صورتاي خودمون، تو مرز شكستنيم….همه چيز به مويي بسته س. زن: باشه.بايد بدوني كه منم به تو بسته ام. مرد: زندگي تئاتر نيست؛ اعصاب راس راسي كش مياد. زن: ديگه عادت شده. مرد: بزن زير عادت. (كارگردان وارد مي شود) كارگردان: امشب گندش رو درآوردين. اين چه مسخره اي بود كه آخر كاري راه انداختين؟ زن: كاريش نمي شد كرد. ما توي حال و هواي ديگه اي بوديم. كارگردان: حال و هواي ديگه؟حق نداشتين با آبروي من بازي كنين. اجازه نداشتين ساز خودتون رو بزنين. مرد: كي گفته؟ كارگردان: من مي گم. همه مي گن.كارگردان يعني چي؟ بوق؟ مرد: بوق، دوغ، نمي دونيم. ما هم دل داريم. كارگردان: دلت رو بذار زير سنگ. اين جا تئاتره نه خونة ننه قمر. زن: دل ما هميشه زير سنگه. مرد: دل ما هميشه تنگه. كارگردان: دلقك بازي ديگه بسه. امشب خوب خودتون رو نشون دادين. مرد: (رو به زن) راضي بودي تو مهربون؟ زن: (رو به مرد) شادم كردي تو شاديون. كارگردان: حالا منو دست بندازين. يه روز كه تنهاتون گذاشتم، اونوقت مي فهمين. مرد: كجا مي خواي بري؟ كارگردان: اين من نيستم كه بايد بره؛ اين شما هستين كه بايد گورتون رو از فكر و خيال من گم كنين. مرد: تند نرو رفيق، تازه اول بازيه. كارگردان: بازي ديگه تمومه. يالا وسايل صحنه رو بريزين تو صندوق. (كار به كندي صورت مي گيرد. کارگردان خود را به زن نزدیک می کند.) کارگردان : ( آهسته ) حیف ، سیب سرخ دست چلاق افتاده . زن : هوارو کثیف کردی ! کارگردان : بتمرگ از دهن کسی که خاطرش رو میخوای، عین بفرماس . زن : ببند در گاله رو . مرد : تموم شد. كارگردان: نقاباتون. مرد: نه ديگه. كارگردان: بردارين بندازين توي صندوق. مرد: نه ديگه. كارگردان: پس معطل چي هستين؟ زن: نه ديگه. كارگردان: يعني چي نه ديگه؟ مرد: اين ديگه نه. كارگردان: امشب به اندازة كافي رگ و پي منو كوبيدين. بازي درنيارين. زن: تازه اول بازيه. اين بازيه قشنگيه. كارگردان: لا اقل اونا رو از چهره تون بر دارين كه ببينم شوخي مي كنين يا جديه. مرد: جديه. كارگردان: چي جديه؟ مرد: اينا رو بر نمي داريم. كارگردان: يعني چي؟ مرد: يعني اينكه ( با لحن شوخ ها) ما زن و شوهر با هم به توافق رسيديم كه براي آسايش بيشتر و براي هميشه با اين نقابا زندگي كنيم. كارگردان: خودتون از حرفاتون سردر مي آرين؟ زن: معلومه. (بازي مي كنند) نيگا به گيسام بكن. مرد: كمنده. زن: نيگا به ابروم بكن. مرد: كمونه. زن: پس مژه هام؟ مرد: خنجره. كارگردان: بسه ديگه. از اين بازيتون هيچ خوشم نمي ياد. مرد: فقط با اين نقابا مي تونيم اينطور باشيم. زن: اونطوري عادته، اينطوري عشقه. كارگردان: يالا نقابا رو بردارين. مرد: نمي شه. كارگردان: اون از روي صحنه تون، اينم از پشت صحنه تون. دست از شيرين كاري ور دارين. سالن رو بايد تحويل بديم. زن: خب بديم. كارگردان: آكسسوارها رو هم بايد جمع كنيم. مرد: خب كرديم. كارگردان: ولي هنوز در صندوق بازه. زن: حياي تو كجا رفته… برو ببندش. كارگردان: خب، جنس ها جور نيستن. مرد: جورش كن. كارگردان: همين كارو هم مي كنم. (كارگردان به طرف مرد بازيگر يورش مي برد. مرد دو دستي به نقاب خود مي چسبد. كـارگردان سر او را زير بغل مي گيرد تا نقاب را از چهره اش بردارد.) زن: اين كارت درست نيس. کارگردان: مگه كار شما درسته؟ زن: اين حق ماست كه تصميم بگيريم چيكار كنيم. كارگردان: ولي نه با وسايل صحنه. زن: ولش كن، كشتيش. (مردبازيگربا پشت پازدن،كارگردان را نقش زمين مـيكند.خودش خيزبرميدارد واز صندوق خنجري بيرون مي كشد.) مرد: مي كشمت. زن: (به او نزديك مي شود و گيج اوضاع و نقش است) شاديون و خنجر؟ مرد: (مردد) چيكار كنم گل پسته. زن: ديوه كه خنجر مي كشه. مرد: چاره چيه، عربده كشه. زن: بندازش دور. (سكوت. مرد بازيگر خنجر را درون صندوق مي اندازد. كارگردان مي جهد و او را به زمين مي زند. روي سينه اش مي نشيند و نقاب را بر مي دارد. زن جيغ مي كشد و روي بر مي گرداند.) كارگردان: حالا درست شد. مرد: (پشت به همه و روي به سوي زن) چي مي بيني؟ زن: (جيغ مي كشد) اينطور نگام نكن؛ تنم همش مي لرزه. مرد: نمي خواستم ديگه با اين چهره منو ببيني. زن: چشات رو ببند؛ داره رگهاش مي تركه؛ ببند! كارگردان: دست از كولي گري بردارين؛ من خودم يه پا سياه بازم. زن: يه چيزي بهش بگو، مرد ! مرد: اون جوابش رو بعداً میگیره ...هر کاری ازم سر بزنه ، پای تو رو هم تو گل میکنم . ( بر مي خيزد و در حالي كه چهره اش را با دست پوشانده است، قصد رفتن مي كند) كارگردان: (به زن) با این قصه ها دلت رو برده؟ والا من هیجان انگیز ترش رو تو گوشت میخونم... مرد: (دمي درجا مي ماند) با اون كاري نداشته باش جبار….مهربون من مي رم. زن: (برمي گردد) كجا؟ مرد: مي رم تا با چهره ی خودم زندگي كنم. زن: باز همون زندگي؟ مرد: شايد بدتر، شايدم سخت تر. زن: اين كارو نكن. مرد: چاره نيس.(مي رود) زن: (به كارگردان) جلوش رو بگير. كارگردان: بذار هر گوري مي خواد بره... یه سر خر کمتر. زن: با اون نقاب، خيلي بي رحمه. كارگردان: بازي ديگه تمومه. زن: مي شكنه، مي سوزونه، پاره مي كنه. كارگردان: نقابت رو بده به من. در صندوق بازه. زن: بي حيا، گفتم جلوش رو بگير. كارگردان: حالم ازش بهم مي خوره. زن: (سيماچه اش را بر مي دارد) بگير. منم مي رم تا با نقاب ديگه ئي كنارش باشم. كارگردان: هيچ خنده دار نيس. زن: (آرام راه مي افتد) كارگردان: ديگه هیچ وقت بااون همکاری نمیکنم. همكاري، بي همكاري...مگر اجباری باشه . زن: ( دمی درنگ می کند. ) همه چيز گرون تموم مي شه. (مي رود.كارگردان با دو سيماچه درصحنه تنها مي ماند.دمي به هردو نگاه ميدوزد.سپس بازي آنها را تقليد مي كند.) نقاب زن: شاديون؟ نقاب مرد: مهربون. نقاب زن: رنگين كمونه. نقاب مرد: مثل تو مهربونه. نقاب زن: بريم تاپ بازي؟ نقاب مرد: بريم جان بازي. (كارگردان سيماچه ها را در صندوق مي اندازد و در آن را محكم مي بندد. تاريك.)