گفتوگو با اسماعیل خلج، نمایشنامهنویس
ساختار ”گلدونهخانم“، اصولاً ابزورد است. ساختار ”مش رحیم“ همینطور و نمایش ”مستانه“ هم. ا مقوله ابزورد چیزی نبوده که در یک دورهای من به آن نزدیک شوم یا از آن دور شوم ، همواره در کارهای من بوده است. من نوآوری را در کارهایم دوست داشتم
مریم منصوری:
یک هفته پیش، مصادف با سالروز تولد اسماعیل خلج از نمایشنامهنویسان معتبر کشورمان بود. به همین بهانه با خلج قرار مصاحبهای گذاشتیم تا با حضور خودش به مرور ایام بپردازیم.
خلج معتقد بود که عین دیالوگهای رد و بدل شده ما، بدون هیچ جرح و تعدیلی نوشته شود و این امر انجام شد.
در ابتدا از دوران کودکیتان بگویید؟
من در ده سالگی مادرم را از دست دادم و همراه با خواهر کوچکترم، نزد پدر، بزرگ شدیم. البته یک خواهر بزرگتر هم داشتم که هیچ یک از آنها به فعالیتهای هنری مشغول نبودند. پدرم هم یک کوزه فروش بود. البته کوزه که ...
سفال فروش؟
بله بیشتر سفال بود. اما جنسهای دیگر هم داشت مثل جارو، سبد و ... البته نه از این سبدهای پلاستیکی. در همان دوران هم پدرم برای من قصههایی میگفت که آنها را خیلی دوست داشتم. اما کار هنری من روی صحنه و نوشتن نمایشنامهها، مسلماً بعد از دوره کارهای نقاشی من بود.
نقاشی را از چه زمانی شروع کردید؟
من از کوچکی نقاشی میکردم و کلاس سوم ابتدایی هم به خاطر نقاشیام، یک جعبه مداد رنگی 24 رنگ به عنوان جایزه، سر صف گرفتم. این جایزه در آن زمان برای من، خیلی مهم بود، منتها انشایم هم بد نبود و کم کم در دبیرستان، یک نمایش نوشتم که اجرا هم کردیم و رضا بابک و صادق هاتفی در آن بازی میکردند. آقای متقالچی که الان در کار دوبله هستند هم در این کار که نامش”هیجان در سپیدهدم” بودم بازی میکردند. به جز این خودم در نمایشی به نام”ابومسلم خراسانی” که عنایت بخشی نوشته و کار کرده بود، بازی کردم و در تدارکاتش هم بودم.
در آن دوران، بیشتر چه مطالعاتی داشتید؟
در آن روزها، من آثار”ژول ورن” را خیلی دوست داشتم. کتابهایی به اسم”تن تن” که داستان با نقاشی روایت میشد. از ده سالگی به بعد، فیلم خیلی دوست داشتم و خیلی هم میدیدم.
چه فیلمهایی؟
یک سینمایی نزدیک منزل ما بود که هر فیلمی میگذاشت را میدیدم. اولین فیلمی هم که در این سینما دیدم، قبل از فوت مادرم بود و به اتفاق ایشان ما به دیدن این فیلم رفتیم. فیلمی به نام”مادر” بود که خانم دلکش در آن بازی میکرد.
پس تخیل کودکی شما با سینما و کتابهای”ژول ورن” شکل گرفت؟
به اضافه کتابهایی که از سیزده، چهارده سالگی به بعد خواندم. یکی از کتابهایی که وقتی بزرگتر شدم آن را دو بار خواندم، کتاب”بینوایان” بود که آقای حسینقلیمستعان آن را ترجمه کرده بود. آثار رمانتیک و سمبلیک را دوست داشتم. سری کارهای”موریس مترلینگ” را خواندم. نمایشنامه هم داشت، مثل”پرنده آبی” یا”کوران” و .... این کتابها روی من تاثیر گذاشتند.
به هر حال اگر آدم تاثیرپذیر نباشد، نمیتواند تاثیرگذار باشد. باید از یک جایی برانگیخته شود و برای نوشتن انگیزه پیدا کند. اکثر آدمهایی که در نمایشنامههای من هستند، در اطرافم حضور داشتند و تمام آنها را نه به طور کامل و دقیق، اما به نحوی الگویی برای شخصیت نمایشهایم قرار میدادم. البته هر جا که لازم میشد تغییراتی هم در آنها میدادم. این که میگویم آدمهای نمایشهای من در اطرافم حضور داشتند، به این معنا نیست که این آدمها همین حرفها را در محیط بیرون میزدند. چون نمایش داستان خاص خودش را دارد و این حرفها بیرون اتفاق نمیافتاد ولی نزدیک به ذهن هستند یا احتمال وقوع آنها بسیار زیاد است منتها شما نمیتوانید نیم ساعت از نمایشی را که من نوشتهام را دقیقاً به همان شکل در زندگی واقعی بیرون هم ببینید. چنین چیزی اصلاً اتفاق نخواهد افتاد.
چه شد که یکی از انشاهای شما به یک نمایشنامه چهار، پنج پردهای تبدیل شد؟
ما توی دبیرستان، معلم نقاشی داشتیم که نمایش هم اجرا میکرد. یادم میآید که نمایشی به اسم”سه سرباز” بود که به بهانههای مختلف در دبیرستان اجرا میشد. بازیگرهایش هم سه، چهار نفر بیشتر نبودند و مدام عوض میشدند. علاوه بر این از این معلم نقاشی که فکر میکنم به نام نبیپور بود، نقاشی هم یاد گرفتم. ایشان کارگاهی داشتند و من مدتی در کارگاهشان، رنگ و روغن کار میکردم و موقعی که در تهران، بین شاگردان تمام دبیرستانها در نقاشی اول شدم، ایشان معلم نقاشی ما بودند. بعدها عشق و علاقه به تئاتر، هم از راه خواندن نمایشنامهها و هم از راه دیدن تئاتر در من بیشتر شد. دورترین نمایشهایی که به یاد میآورم که دیدهام، نمایش”گناهکاران بیگناه” بود که خانم”لرتا” بازی میکرد. همچنین ”محاکمه” که محمدعلی جعفری کارگردانش بود و”سیاه و سفید” که انوشیروان در آن بازی میکرد و در لالهزار اجرا میشد. به هر حال کارهای هنری را دوست داشتم. جایی هم در میدان توپخانه قدیم بود که آثار قدیمی و مجسمه را نشان میداد. باید برای بازدید از آن بلیط هم میخریدیم. یادم میآید که من چندین بار به دیدن آن رفتم. اسمش”نمایشگاه آثار صنعتی” بود. یک جایی هم داشت مثل بهشت و جهنم که آدم میرفت داخل آن را نگاه میکرد.
گویا آشنایی با افرادی مثل”عباس نعلبندیان” و”رضا ژیان” در کشش شما به وادی تئاتر بیتاثیر نبوده است؟
البته این طور نبود که از نقاشی دور شوم و به تئاتر نزدیک شوم. من هر وقت که در منزل بیکار میشدم، نقاشی هم میکشیدم اما کار اصلی من نبود. به هر حال در دوران کودکی، امکان دارد به امکانات آموزشی تئاتر دسترسی نداشته باشیم. اما نقاشی یک مداد و یک کاغذ میخواهد. اما هیچ وقت این طور نبوده که آن قدر در نقاشی غرق شوم که از همه چیزهای دیگر فاصله بگیرم. من در همان اردوی رامسر هم که از طریق جایزه گرفتن در نقاشی، به آن وارد شده بودم، کار تئاتر میکردم. البته من دوبار به این اردو رفتم. بار دوم از طرف خانه جوانان که در آن کار تئاتر میکردم، رفتم. منتها باز هم، تابلو نقاشی داشتم که آن را نشان دادم و رفتم. منتها در اردو من کار نقاشی انجام ندادم، بلکه با یک گروه روزنامه دیواری همکاری کردم. نقاشیها و خط آن از من بود و اتفاقاً روزنامه ما هم همان سال اول شد.
داستان را از کجا شروع کردید؟ گویا اولین داستانی که از شما منتشر شده در جنگ”فلک الافلاک” بوده، همراه با داستانهایی از بهرام صادقی و عباس نعلبندیان.
یادم نمیآید که عباس نعلبندیان در فلک الافلاک چی چاپ کرد. حتی قصه خودم را هم به یاد نمیآورم که در همین فلک الافلاک چاپ شد یا در مجله دیگری بود. ولی قصهای که از من چاپ شد، ”زاده در تبعید، مانده در تبعید” نام داشت و در همان شماره که قصه من چاپ شد، دو صفحه هم به کاریکاتورهایی که من کشیده بودم، اختصاص یافت.
از آشناییتان با عباس نعلبندیان بگوئید؟
اینها دیگر مال سال 1348 به بعد است. پدر ایشان در خیابان فردوسی، روزنامهفروشی داشتند و خودش هم آن جا حضور داشت. یک نفر که رابط ما بود، ما را به همدیگر معرفی کرده و ما با هم دوست شدیم. من هر روز پیشش میرفتم و با هم شطرنج بازی میکردیم. ولی قبل از این آشنایی من کار تئاتر میکردم و ایشان را هم که دیدم، بعدها نمایشی به اسم”پژوهشی ...” نوشت. این نمایشنامه را همراه با نمایشی از من و یک نمایشنامه از داود آریا را برای مسابقه تلویزیون نوشتیم. کار نعلبندیان اول شد. از نمایشنامه من که”حالت چطوره مش رحیم” بود، تقدیر شد و کار داود آریا هم فکر میکنم دوم شد. در هر حال ما با هم دوست بودیم و بعداً به کارگاه آمدیم.
پس هنوز کارگاه نمایش شکل نگرفته بود؟
شاید شکل گرفته بود، الان یادم نمیآید. چون من بعداً رفتم.
از اولین کارهای نمایشیتان بگوئید؟
اولین کار تلویزیونی من، کاری به اسم”عشق بازار” بود که در یک قهوهخانه میگذشت و داستان آن راجع به پرنده بازها بود. در آن کار، من بازی کردم و ضبط تلویزیونی شد. این کار قبل از ورود من به کارگاه بود. بعد همین”حالت چطوره مش رحیم” را با آقای ژیان در زیرزمین منزل رضا کرمرضایی برای ضبط تلویزیونی تمرین کردیم. اینها همه، برای قبل از کارگاه است.
یعنی قبل از اجرای صحنهای، ضبط تلویزیونی شد؟
ما تمرین کردیم. یادم است. حالا امکان دارد این نمایش نبوده باشد. اما یادم است قبل از این که به کارگاه بیایم، نمایشی را در آن مکان تمرین کردیم. اما یادم میآید که در کارگاه هم”حالت چطوره مش رحیم” را اجرا کردیم.
قبل از کارگاه، نمایشهایتان را کجا اجرا میکردید؟
من نمایش چندانی نداشتم که بخواهم اجرا کنم. ولی آنهایی که اجرا شد، چون با کمک افراد دیگر کار میکردیم سالنش را هم بچهها جور میکردند. سالنهای دبیرستانها و جاهایی از این قبیل.
چطور شد که شما به کارگاه نمایش دعوت شدید؟
الان اصلاً خاطرم نیست که به چه نحوی وارد کارگاه نمایش شدم.
دوستی با عباس نعلبندیان باعث این ورود نبود؟
ایشان هم بودند. اما اصلاً یادم نیست که من اول به کارگاه رفتم یا عباس نعلبندیان. اما بعداً ایشان مدیر کارگاه شدند. ما هم که مینوشتیم و کارگردانی و بازی میکردیم. من که وارد شدم به عنوان بازیگر به گروه آقای ایرج انور رفتم. بعد از آن خودم نوشتم و کارگردانی کردم.
چطور شد که گروه کوچه را به طور مستقل شکل دادید؟
من دوست داشتم چیزهایی را که نوشته بودم کار کنم و آن جا هم جایی بود که امکان این کار را به ما میداد.
این گروه با اولین کارهای شما شکل گرفت یا به تدریج؟
در کارهای اول که”پاتوغ” و”پاانداز” بود، کسانی بودند که در کارهای بعدتر نبودند. اما آقای ژیان از کارهای اول با من بود.
در صحبتهایتان به حضور پایگاهی از واقعیت در شخصیتها و نمایشنامههایتان اشاره کردید.
البته نه در همه واقعیت. اما دو شخصیت به نامهای حسن قصاب و حسین قصاب که در یکی از نمایشنامههای من هستند، سر کوچه ما قصابی داشتند و با هم برادر بودند. یا مش رحیم یک گاراژدار بود که در خیابان بعدی منزل ما سکونت داشت و اسم او هم مش رحیم بود. حال و هوای این نمایش را هم من از ایشان گرفتم.
چرا در نمایشهایتان به این قشر از جامعه پرداختید؟ آیا حضور در کارگاه نمایش و سیاستهای این رویکرد شما تاثیر داشت؟
نه! من از اطراف منزلم میگویم. از زندگیم. من در چنین محلهای زندگی کردهام و چیزهایی هم که نوشتهام متعلق به طبقهای از اجتماع است که بیشتر با آنها آشنایی داشتهام و در اطراف من بودند. من خیلی اهل سیاست نبودم. اما مسائل اجتماعی در کارهای من وجود داشت. به نظر من وقتی که آدم اثری را مینویسد، احتیاجی نیست که خودش هم به کارش سنجاق شود و همه جا درباره نوشتهاش توضیح دهد. بعد از نوشتن و هر اجرا، کار منتقد است که درباره کیفیت اثر، نظر دهد. تماشاگر و تاریخ درباره کاری که روی صحنه میرود، قضاوت میکنند و قضاوت خود من، چندان اهمیتی ندارد و هرچه هم که من بخواهم در گفتارم به این نمایشها، اضافه کنم زیادی است و هر چه هم نگویم که در نمایشها، نهفته است.
شما و نعلبندیان هر دو در کارگاه نمایش کار میکنند. اما سبک و سیاق ادبی متفاوتی دارید. اما اتفاق مشترکی که میافتد در شیوه نوشتاری شما است. شما هم بعضی از حروف عربی را در ادبیات نوشتاریتان به کار نمیبرید؟ آیا این شیوه از نوشتار هم از سیاستهای کارگاه بود؟
من آن موقع این کار را نمیکردم. البته صندلی با”سین” است. شما لغت نامه دهخدا را هم که نگاه کنید. صندلی با سین است. صندلی از سندل گرفته شده و صندل هم با سین است. حالا معرب شدهاش را نمیدانم. اما کارهایی که در کارگاه چاپ میشد، چنین شیوهای را رعایت میکردند. کارهای نعلبندیان در کارگاه چاپ میشد و آن پنج نمایشنامه من هم در کارگاه چاپ شده و به همین دلیل بود که به این صورت در آمد. این شیوه نوشتاری به نظریات نعلبندیان مربوط بود و من دخالتی در آن نداشتم.
شما به این شیوه معتقد نیستید؟
البته قبلاً افراد دیگری هم به این شیوه کار کردهاند و من فکر میکنم اگر کسی بخواهد در این حوزه کار کند، باید اصلاً به دنبال کار دیگری برو که نمایشنامه نوشتن نیست. کار من نمایشنامهنویسی است و این کارها، کار من نبود. این کار زبان شناسان و ... است. من علاقهای به دنبال کردن این حوزه نداشتم.
فکر میکنم شما در سه نمایش از”آربی آوانسیان” هم بازی کردهاید.
بله! البته بازی در این نمایشها و بازی در فیلم”فریدون رهنما” برای ابتدای ورود به کارگاه بود. البته من نقش خیلی کوتاهی داشتم و نمیتوانم بگویم که بازی کردم و قسمتی از فیلم”پسر ایران از مادرش بیخبر است” که در قهوهخانه میگذشت را ما دوبله کردیم.
همکاریتان با”آربی آوانسیان” به چه نحوی بود؟
ایشان هم در کارگاه نمایش گروهی داشتند و من هم آن جا بودم. همکاری هم با هم داشتیم و در قسمتی از پنج قسمت”بکت پنج” من بازی میکردم.
آیا در کارگاه نمایش سیاستهای خاصی وجود داشت؟
هیچ سیاست خاصی وجود نداشت. ما هر چه میخواستیم مینوشتیم و اجرا میکردیم. هیچ یک از کارهای من هم، توسط سیاسی رد نشد.
پس بازبینی وجود نداشت؟
بازبینی، چرا! خودمان بازبینی میکردیم. من، نعلبندیان، آربی آوانسیان. خودمان از هم دعوت میکردیم تا کارهای یکدیگر را ببینیم.
آیا نمایشنامههای خارجی را هم با گروه کوچه اجرا کردید؟
برای تمرین از این نمایشنامهها استفاده میکردیم. اما برای اجرا نه. برای تمرین کاری از هارولد پینتر به اسم سرایدار را کار کردیم که اکبر رحمتی، فریبرز سمندرپور و خود من در این کار بازی میکردیم. حتی آماده اجرا هم بود، ولی اجرا نکردیم. علتش را هم الان نمیدانم. شاید هم خودم نخواستم.
با توجه به این که شما گروه اجرایی داشتید، آیا حضور این گروه در شکل گیری متنها، موثر بود؟
هیچ. صفر! هیچ یک از اتودهایی را هم که انجام میدادیم، برای نمایش حاضر نکردیم. اما امکان داشت در هنگام تمرینهای اجرایی، برای نزدیک شدن بازیگرها به متن، اتودهایی بدهیم.
در یک دوره زمانی که از سال 59 تا 78 طول میکشد، شما اصلاً نمایشنامه ننوشتهاید. در این دوره به چه کارهایی پرداختهاید؟
سالهای 60 که من سه تا نمایش در تئاترشهر اجرا کردم. شاید سالش درست خاطرم نباشد، اما”از نو شکفتن مرگ”، ”زیبا” و”7 نمایش کوتاه” ...
اینها که متعلق به سال 59 است؟
نمیدانم 59 یا 60 . اما بعد از این من یکی دو تا فیلمنامه نوشتم و بعد هم کارمند تلویزیون بودم. چون کارگاه نمایش وابسته به تلویزیونی بود و بعد از انقلاب هم من به تلویزیون منتقل شدم و کارهای تلویزیونی انجام دادم.
برخی از اجراهای شما در کارگاه نمایش، برای تلویزیون هم ضبط شده است.
همان اجرا بود که ضبط میشد و معمولاً هم تغییر خاصی در آن نمیدادند. حتی روی صحنه میآمدند و آن را ضبط میکردند. یادم است نمایش”از نو شکفتن مرگ” را مسعود فروتن روی همین صحنه تالار اصلی تئاترشهر ضبط کرد.
از حضور گروه کوچه در جشن هنر شیراز بگوئید.
نمایشنامههای”حالت چطوره مش رحیم”، ”گلدونه خانم”، ”جمعه کشی”، ”قمر در عقرب” و”شبات” نمایشنامههایی هستند که در جشن هنر اجرا شد و چهار نمایشنامه اول این مجموعه که نام بردم، در شهرستانهای شیراز، اهواز، آبادان هم اجرا شد. البته نمایشهای”حالت چطوره مش رحیم” و”گلدونه خانم” را در فستیوال تئاتر نانسی هم اجرا کردیم. ”شبات” را در فستیوال تئاتر بینالمللی ورشو هم اجرا کردیم.
برخورد گروههای خارجی با کارهای شما چطور بود؟
بسیار خوب بود و نقدهایی که بعد از اجرای ما در خارج از کشور نوشتند، بسیار خوب و مثبت بود. در کارگاه هم که گاهی اوقات، افرادی برای دیدن کارهای ما میآمدند، عکس العمل خوبی داشتند.
پس از اجرای جشن هنر، شما برای شرکت در جشنوارههای خارجی دعوت میشدید یا از طرف کارگاه نمایش، در این زمینه اقدام میکردید؟
به هر حال این دعوت از سوی جشنوارهها و از طریق کارگاه انجام میشد و امکان داشت در بعضی موارد هم کارگاه این طور تصمیم بگیرد که کار من برود. البته در فستیوال نانسی، چون همه بازیگران ما در نمایش نعلبندیان، پژوهشی... حضور داشتند، به آنها پیشنهاد دادیم که نمایشمان را اجرا کنیم و آنها هم پذیرفتند. در واقع ما به تئاتر نانسی دعوت نشده بودیم. اما چون همه بازیگران حضور داشتند و ما هم آمادگی داشتیم، این نمایشها را اجرا کردیم. اما تئاتر بینالمللی تئاتر ورشور از ما دعوت کرد و ما به لهستان رفتیم.
با وجود این که شما اشاره کردید که بسیاری از شخصیتهای نمایشها از محیط پیرامونتان گرفته، اما در بعضی از کارهای شما، از جمله”قمر در عقرب” یا”جمعه کشی” ما با یک روایت خطی رئالیستی مواجه نیستیم و گاهی اوقات حتی در اجرای”جمعه کشی” با فاصلهگذاریهایی مواجه هستیم. البته اشعاری هم در فواصل مختلف اجرا، توسط گروه بازیگران خوانده میشود که امروز در متن منتشر شدهاش وجود ندارد.
بله! خواندن آن اشعار از جمله تمهیدات کارگردانی من بوده و لزومی نداشت که من حتماً همان شعرهای خاص را در متن بیاورم. اما در متن منتشر شده فعلی نوشته شده که آوازی یا شعری خوانده میشود. دیگر بستگی به میل و نظر کارگردان دارد. چون همان طور که میدانید دستگاههای مختلف موسیقی ما، فضاهای مختلفی را ایجاد میکند. این بستگی به نظر کارگردان دارد که از چه دستگاهی برای کارش استفاده کند که به فضای فکری کارش نزدیکتر باشد. اما شعرها بیشتر متعلق به شاعران معروف است. یا از ”مولانا“ است یا از ”سعدی“ ، ”خیام“ و....... البته ”رضا رویگری“ که معمولاً در نمایشهای ما آواز میخواندند، چون صدای خیلی قشنگی داشتند، گاهی اوقات هم خودشان شعرها را پیشنهاد میدادند و انتخاب میکردند.
از یک دورهای به بعد، رگههای ابزورد در نمایشنامههای شما دیده میشود. به عنوان مثال در ”جمعهکشی“ دیالوگ بین آدمهای نمایش، منجربه برقراری ارتباط نمیشود. بلکه هر یک از شخصیتها منتظر است تا حرف دیگری تمام شود و سخن خودش را بگوید.
البته این رگههای ابزورد از ابتدا در کارهای من بوده است. مثلاً ساختار ”گلدونهخانم“، اصولاً ابزورد است. ساختار ”مش رحیم“ همینطور و نمایش ”مستانه“ هم. این مقوله چیزی نبوده که در یک دورهای من به آن نزدیک شوم یا از آن دور شوم و همواره در کارهای من بوده است. من نوآوری را در کارهایم دوست داشتم و میخواستم در هر کار نکته تازهای باشد و تکرار کمتر در آن دیده شود. ضمن اینکه نمایشنامههای قهوهخانه من پشت سر هم نبوده و همه نمایشنامههای من هم در قهوهخانه نمیگذرد.
از همه نمایشنامههایی که در این کتاب منتشر شده است شاید شش یا هفت تای آن در قهوهخانه بگذرد، بقیه در مکانهای دیگری اتفاق میافتد و این لقبی که به این نوع نمایشهای من دادهاند که آن را نمایش ”قهوهخانه“ مینامند، از سوی منتقدین به این نمایشها اتلاق شده است و به نظر من اصلاً عنوان مناسبی نیست. اینها نمایش هستند. حالا صحنه و دکور آن قهوهخانه است. اگر چه سه تا از این نمایشها را خود من در قهوهخانه اجرا کردم.
چطور؟
در جشن هنر شیراز، قهوهخانهای به نام ”قهوهخانه کرامت“ بود و ما از این قهوهخانه برای اجرای نمایش استفاده کردیم. ”جمعهکشی“ و ”حالت چطوره مش رحیم“ و ”گلدونه خانم“ را ما به این شیوه اجرا کردیم. اما باز هم دلیل نمیشود که به کل نمایشنامههای من، عنوان ”قهوهخانهای“ داده شو و اصلاًَ معنی نمایش قهوهخانهای را نمیفهمم. اگر پیش از این، این گونه از نمایش بوده و حالا به نمایشهای من به خاطر نزدیکی به این نوع نمایش، چنین ادعایی ندارم که نوعی از نمایش را ابداع کردهام که در قهوهخانه میگذرد. ”پیتر بروک“ یکی از نمایشنامههای شکسپیر را در یک گاراژ اجرا کرد. نمیتوانیم به خاطر دو اجرای این چنینی، به آن عنوان نمایشهای گاراژی بدهیم.
اما به طور کلی، کارهای شما به ؟ تقسیم میشود. یکدست آن آن نمایشنامههایی هستند که در فضاهایی نظیر قهوهخانه میگذرند و طبیعی است که آدمهای آن، آدمهای همین فضا هستند و قسمت دیگر نمایشنامههای شما که اغلب متعلق به دوره پس از انقلاب هستند و به اسطورهها و متنهای کهن و نوعی از عرفان میپردازند و عدهای معتقدند که این نمایشنامه، یک مسیر نزولی را طی میکنند و یکی از دلایل آن شاید همین تغییر شخصیتها و آدمها است. آیا این تغییر و تحول از شرایط اجتماعی و تغییرات آن در این سالها نشأت میگیرد و یا چنین تفکری که آدمهای آن متنها، در شرایط جدید امکان زندگی ندارند؟
من این جمله را دوست ندارم که هیچ آدمی نباید تغییر کند و همان طور که در 30 سالگی فکر کرده، در شصت سالگی هم، به همان نحو باید فکر کند. این عقیده غلطی است. چطور آدم 60 سال زندگی کند و هیچ تغییری در آن ایجاد نشود. آیا جهانبینی، ایدئولوژی و ...... همه متعلق به 15 سالگی است و در همان دوران آدم باید همه چیز را تعریف کند و پس از آن به تثبیت و نگهداری آن بپردازد؟و هیچ تأثیر دیگری را در زندگی نپذیرد؟ به نظر من این حرف، خیلی خشک و تنگ نظرانه است. هر آدمی حق دارد در زندگیاش تغییر کند. حتی یک روزه، یک شبه! ما از این تغییرات ناگهانی در ادبیان و شاعرانمان زیاد داریم. منتها اگر شما میخواهید کارهای من را دنبال کنید، باید این فاصلهای را که من برای تئاتر ننوشتم، در نظر نگیرید و ببینید که من در این چند سال چه کار کردهام. در این دوره من کارهایی را برای تلویزیون آماده کردهام. شما باید این تغییرات را به مرور زمان در کارهای من ببینید و پیشرفت فکر و تفکر و یا عوض شدن تفکر را در آنها هم دنبال کنید. البته حتی اگر آنها هم نبود و سریالی که من برای تلویزیون نوشتم و کارگردانی کردم و بسیار از هنرپیشهها از جمله ”مطیع“ ، ”پورحسینی“ ، ”رضا بابک“ ، ”ناصر هاشمی“ ، ”گوهر خیراندیش“ و .......... در آن بازی کردند و اگر اینها را هم در نظر نگیرید، باز هم به لحاظ دموکراسی حق ندارید که به من بگویید که چرا عوض شدهاید؟ و چرا دوباره همان حرف پانزده سال پیش را نزدهاید؟ یا آدمهای نمایش شما عوض شدهاید؟ و چرا دوباره همان حرف پانزده سال پیش را نزدهاید؟ یا آدمهای نمایش شما عوض شدهاند. من فکر میکنم هر نمایشی آدمها و شخصیتهای خودش را طلب میکند. هر نمایشی هدف خاص خودش را دارد و نمایشنامهنویس یا دلش میخواهد از آدمها استفاده کند و یا حتی از اشیاء. من کاری از ”پیترهانتکه“ دیدم که اصلاً حرف در آن نبود و فقط حرکت بود، چرا شما دوست دارید آنچه را که میپسندید در همه نمایشهای من پیدا کنید. حتی اگر شما از یکی از نمایشنامههای من هم خوشتان بیاید، من راضی هستم و اصلاَ به کسی تحمیل نکردهام که از همه نمایشهای من خوششان بیاید. هر کسی آزاد است از هر سلیقهای که دلش میخواهد برخوردار باشد و استفاده کند. چهار نمایش آخری که من نوشتهام از یک پیچیدگی خاصی برخوردار است. که این پیچیدگی در کارهای قبل از انقلاب من، کاملاً فرق میکند. در نمایشهای اولیه، شور و حال جوانی بیشتر دخالت میکرد. در نمایشهای آخر من، تفکر بیشتر مسلط است. حال اگر این نوع نمایش را کسی دوست ندارد، بستگی به تماشاگر دارد. خیلیها هستند که معتقدند نمایشهای اولیه من حرفهای کوچه بازار و چاقو کشی و ..... است. کما اینکه این حرف را هم زدهاند. تغییر نکند. خیلی بد است که آدم تغییر نکند و اگر یک آدم 60 ساله را ببینیم که مثل یک آدم 15 ساله حرف میزند و فکر میکند، تعجب میکنیم که چرا این آدم عقب مانده است ؟! چرا متناسب با روز تغییر نکرده است. مگر از آن سالها تا کنون هیچ اتفاقی در دنیا نیفتاده است که بتواند فکر من را عوض کند. من برای کسی که تغییر نمیکند، افسوس میخورم.
تغییر را با رشد اشتباه نگیریم!
اشتباه گرفتهاند و مطرح کردهاند، کسی نمیتواند به فرد دیگری بگوید که رشد نکردهای !
اتفاقاً من چنین عقیدهای ندارم و معتقدم که رشد کردن، تغییر هم در پی دارد.
معلوم است که یک کرم اصلاً شبیه پروانه نیست. این یک تغییر است و از نظر روانشناسی هم همینطور است. وقتی آدم رشد میکند که تغییر کند و هر روز، ساعت و ثانیهاش متفاوت باشد و عجیب است که عدهای نمیخواهند تغییر کنند.
با توجه به اینکه کارگاه نمایش وابسته به تلویزیون بود. آیا تنها همین دلیل موجب شد که شما در این سالها، به آن شدت سابق به تئاتر نپردازید؟
بله ! چون بعد از انقلاب و از آن زمان که به تلویزیون رفتم، باید ساعت میزدیم. پیش از آن کارگاه، متعلق به تلویزیون بود و خود کارگاه، آرم تلویزیون داشت. من هم کارمند تلویزیون بودم. منتها قبل از انقلاب ما کارهای تئاتریمان را ضبط تلویزیونی میکردیم. اما بعد از انقلاب امکان نداشت که ما به همین مقدار با تلویزیون کار کنیم. الان شما در تئاتر شهر، فقط سالی یک کار میتوانید انجام دهید. اما برای کسی که کارمند تلویزیون است، سالی یک کار کافی نیست. به من میگفتند؛ مدام و هر روز باید در حال کار باشی! بنابر این و ضعیت من به گونهای بود که برای تلویزیون برنامه بسازم و از صحنه، فاصله بگیرم. اما بعد از بازنشستگی، دوباره برای صحنه نوشتم که در این مجموعه میبینید.