از نگفتن گفتن
شعری از بهرام بیضایی که به مناسبت شصت و هفتمین سالگرد تولدش منتشر شده است.
روزنامه اعتماد:
بهرام بیضایی
گهگاه خواب دخترکی میبینم کم سال
که قرار است روزی مادر من باشد.
دخترکی که بازیهایش شبیه بازی نیست
و کارنامه درخشانش
با اشک دوری از مادر شسته شده!
توپش را زمین میزند، و میشمرد!
و آنچه میشنود چیزی نیست
جز صدای توپش و دلش!
رنگ پریدهاش را لبخندی زینت نمیدهد
خودش را میبیند در آینهأ
همبازی خودش!
لیلیکنان از خطها میگذردأ
و چون میگذرد از ته خطأ
میماند میان نرفتن و رفتن
فکر میکند به من
به غریبهیی
که قرار است روزی فرزند او باشد
نمیداند که بهتر است روزی کی?
به دنیا بیاوردم یا نه?
نمیداند که اندوه
برای توشه سپردن به کودکش کافی است?
فکر میکندأ
به مردی که قرار است روزی کی?
زیر سقفش باشد.
مردی ندیدهأ
که کیست? و کجاست?
و هر جا هست و هر که هست
شاید اکنون در خیال او هم نیست!
مردی که شاید اکنون
وجب به وجب
در کار مساحی بیابانهاستأ
و گاهی شعری مینویسد کنار اسناد دولتی!
مردی که از کولاک کوبنده برف
پناه برده زیر شکم اسبی
و نمیداند حالا یخ میزند یا کی?
و چون آخرین امید سر سوزانش
شاید فکر میکند
به لبخند اندوهزای دخترکی تنها
در جایی دور
مانده میان نرفتن و رفتن
بر خطکشی یک بازی.
دخترکی ندیده
که کیست? یا کجاست?
و هر جا هست و هر که هست
چیزی ندارد
جز مانندی در آینه
جز توپکی لرزان در دو دست
و قلبی که گرم شده، از بس تند میزند
جز خیال گنگی از مردی زیر شکم اسبی در کولاک
جز کارنامهیی
با ده ردیف بیست
تا با آتش آن گرم کندش!