در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش”رویای بسته شده به اسبی که از پا نمی‌افتد” به کارگردانی آروند دشت آرای

سجاد صاحبان زند نور یکی از ابزاری است که کارگردان می‌تواند با آن شکل اجرایش را از نمایش شکل ببندد. او می‌تواند با استفاده خلاقه از نور، قرائت خود را از نمایشنامه، ارایه کند و این نکته، کارکرد اجرایی نخواهد یافت، مگر این ...

سجاد صاحبان زند
نور یکی از ابزاری است که کارگردان می‌تواند با آن شکل اجرایش را از نمایش شکل ببندد. او می‌تواند با استفاده خلاقه از نور، قرائت خود را از نمایشنامه، ارایه کند و این نکته، کارکرد اجرایی نخواهد یافت، مگر این که، کارگردان با گروهش از جمله نورپرداز هماهنگ باشد.
”رویای بسته شده به اسبی که از پا نمی‌افتد”، با تاریکی مطلق شروع می‌شود. کسی از اعماق تاریکی و درست شبیه افکت، نریشن می‌گوید. کمی بعد سه چراغ در انتهای صحنه روشن می‌شود. سه نفر آن جایند که قرار است چیزهایی بگویند. اما نه صدایشان درست می‌آید و نه دیده می‌شوند. از زندگی، خدا، بهشت و شیطان حرف می‌زنند. از چیزهایی که قطعاً شناخت اندکی از آن دارند. کارگردان این عدم شناخت را با فقدان نور روی صحنه اجرا می‌کند. صداها در هم می‌پیچد. انگار مهم نیست چیزی بشنویم. صدای موسیقی در گفت‌وگوها می‌پیچد و همه چیز مبهم‌تر می‌شود و بعد کمی آرامش با صحنه گفت‌وگو بین کریستف کلمب و کسی که انگار یک کشیش است. همه چیز کمی از تاریکی به در می‌آید و صورت دو نفر کمی روشن‌تر می‌شود، اما نه آن قدر که بتوانیم به صورت کامل ببینیمشان. آنها با هم حرف می‌زنند، اما حرف زدنشان نهایت و اهداف درونی‌شان را روشن نمی‌کند. یاد جمله‌ای از یونسکو می‌افتم:«حرف زدن وسیله تفاهم نیست، وسیله سوءتفاهم است» به همین دلیل کارگردان ترجیح می‌دهد که ما باز هم صورت هیچ‌ کدام از شخصیت‌ها را نبینیم. حرف زدن فقط سایه‌ای از وجودشان را نشان می‌دهد، برای همین ما هم فقط سایه‌ای از آن را می‌بینیم.
در بیشتر لحظه‌های نمایش، ما این دنیای سایه‌ها را می‌بینیم. کریستف کلمب، می‌خواهد بشناسد، کشف کند، اما با مانع مواجه می‌شود. او در جستجوی بهشت است و خدا، اما باز هم به زمین می‌رسد. او از بین دریاهایی که گذشته، تنهایی‌اش را به دوش کشیده و این تنهایی او را به سمت خودش پیش برده است. به همین دلیل است که سفر او به دنبال بهشت، در حقیقت به هبوط دیگر می‌انجامد. او درست مثل آدم، یک بار دیگر بهشت را گم می‌کند. او حتی به شناختی کامل از خود نمی‌رسد.برای همین است که فقط یکی دو بار صورت او را به طور کامل می‌بینیم. کریستف کلمب را فقط یکبار به طور کامل می‌بینیم. او روی ارتفاعی ایستاده از بالا به همه چیز نگاه می‌کند. این بار او را کامل می‌بینیم، چرا که با خودش حرف می‌زند و وقتی با خودش حرف می‌زند، چیزی را پنهان نمی‌کند. به همین دلیل است که می‌توانیم صورتش را ببینم. اما این موقعیت هم چندان نمی‌پاید. همه جا دوباره تاریک می‌شود و مکعبی که می‌تواند صورت قمرمان را مشخص کند، تنها او را مبهم‌تر می‌کند، دوباره به شک می‌افتیم.
”رویای بسته شده به اسبی که از پا نمی‌افتد” با استفاده از تم‌ زندگی کریستف کلمب، دو مرحله عمده را نشانه گرفته‌ است. این کار در مرحله اولیه به مساله ”شناخت شناسی”می‌پردازد و در مساله دوم به رنج و درد آدمی بعد از هبوط. بی‌گمان نام کریستف‌ کلمب هم هر دوی این مساله‌ها را به ذهن ما می‌آورد. او در سفر و دریا بوده است و دنبال شناختن دنیای دیگر گونه، به همین علت است که استفاده از این کاراکتر، به مثابه یک نماد می‌تواندکارکرد شناخت شناسانه آن را به نمایش بگذارد. او به دریا می‌رود تا دنیاهای ناشناخته را کشف کند، او به دریا می‌رود تا به گنج‌های تازه دست پیدا کند. خودش در جستجوی انسان‌های تازه است، اما محکوم است که دنبال خدایان نو می‌گردد. اسپانیا از او گنج می‌خواهد و او در زندگی و دنیا بدون چراغ به دنبال انسان می‌گردد. اما دست خالی برمی‌گردد. او در زمین، حتی آن سوی آب‌ها هم چیزی نمی‌یابد. دومین چیزی که زندگی کریستف کلمب به عنوان یک مساله مطرح می‌کند، دنیای آدم‌هاست که بعد از هبوط به درد و رنجی ابدی گرفتار شده‌اند. کلمب به عنوان یک نماد از انسان سرگشته، به دنبال این بهشت گمشده است. اگر از این زاویه به”رویای بسته شده به اسبی که از پا نمی‌افتد” نگاه کنیم، آن را طومار رنج‌هایی می‌بینیم که آدمی با آن دست به گریبان است. یکی از رنج‌ها، عدم شناختی است که او از دنیای پیرامون دارد. او در تاریکی اطرافش، دست به هرسویی دراز می‌کند و به دنبال یک شعله نور می‌گردد، خواه این دست دراز کردن او همچون کلمب باشد که به آن سوی اقیانوس‌ها سفر کرد، خواه همچون کسی که فقط در اتاقش، به جستجوی خود است، چرا که جستجوی دنیا، در حقیقت همان جستجوی خویشتن است.
کارگردان تا این جای کار درست آمده است. حتی سایه‌ای که با”پروجکشن” روی پیش زمینه می‌اندازد و در دو برداشت متفاوت دست‌های کلمب و کشیش را نشان می‌دهد هم کارکرد درستی دارد. اما دو مانیتوری که در دو گوشه صحنه قرار داده، چندان کارکردی در نمایش نمی‌یابند. آروند دشت‌آرای، که این قدر دقیق و با خست از امکانات صحنه، مثل نور استفاده می‌کند، به نظر می‌رسد در این مورد کمی با عجله عمل کرده است. هر چند که او از صدا، موسیقی و افکت‌ زیادی استفاده کرده است و گاهی این صداها، گفت‌وگوها را در حاشیه گذاشته است، اما این ابهام لطمه‌ای به نمایش نمی‌زند. چرا که عدم صدا و نور، به اجرای عدم شناخت حقیقت در نمایش نظر دارد و این چیزی است که عوامل به دنبال آن هستند.