نگاهی به نمایش”رویای یک عروسک” نوشته و کارگردانی”مسعود رایگان”
انگیزه اصلی نگارش این سطور خوانش یادداشتی تحت عنوان”گمشده در روایت”، در سایت ایران تئاتر بود. نویسنده یادداشت مذکور در بخشی از نوشتهاش اطلاعاتی را عنوان کرده که به گمان من از آگاهی و دانشی ناقص نشأت گرفته است.
مهیار رشیدیان:
صفر
انگیزه اصلی نگارش این سطور خوانش یادداشتی تحت عنوان”گمشده در روایت”، در سایت ایران تئاتر بود. نویسنده یادداشت مذکور در بخشی از نوشتهاش اطلاعاتی را عنوان کرده که به گمان من از آگاهی و دانشی ناقص نشأت گرفته است. حال بر خود واجب دانستم، با احترام به تمام گفتهها و بیان دیدگاههای شخصی ایشان، این اطلاعات ناقص را تا آن جا که بتوانم کامل کنم. در واقع نوشته ذیل جوابیه یا در راستای صحبتهای آن عزیز نازنین نیست، بلکه تنها میخواهم با تصحیح چند سطر از نوشته مورد بحث، نظرگاه شخصیام را درباره”رویای یک عکس” بیان کنم. این دوست گرامی در بخش پایانی نوشتهاش، زیر عنوان و میان تیتر”رویای یک عکس” نوشته است که؛ ”نام مسعود رایگان برای تئاتر ما نام آشنایی نیست و نمایش مورد بحث در این نوشته از اولین تجربیات وی در ایران است.”
نه تنها جالب بلکه بسیار شگرف است که انگار دانش این نازنین از تاریخچه کتبی و شفاهی تئاتر ایران، از زمان ورودش به دانشکده تئاتر ـ از سال 1379 ـ آغاز میشود. و انگار اصلاً از پیشترها یا نمیداند یا اگر هم میداند کافی و کامل نمیداند.
بگذریم...
تنها قصد من از نوشتن این بخش از یادداشتم ارائه آگاهی به مخاطبی است که یادداشت مورد بحث را قرائت کرده و شاید هم درستش پنداشته است.
مسعود رایگان، فعالیت تئاتریاش را با پیشپردهخوانی در نمایشهای پدرش، محمد رایگان، از سال 1341 آغاز کرد و بعد از آن که هفت سال به طور مستمر درگیر اجراهای پدرش بود، از سال 1348 تا 1355 نمایشهای بسیاری را در اکثر شهرهای کشور اجرا کرده است که از جمله آنها میتوان به اجرای نمایشهای”بینوایان”، ”موشها و آدمها”، ”معدنچیان”، ”ماهیها سنگ میشوند”، ”بهترین بابای دنیا”، ”آی بیکلاه، آی با کلاه”، ”کرکسها” و ... اشاره کرد که گذشته از اجرا در شهرهایی چون تبریز، زنجان، شیراز، کرمان، خرمآبا، کرمانشاه و چند شهر دیگر، اکثر این نمایشها در تالارهای تئاتر تهران نیز به صحنه رفته که از آن جمله میتوان به اجرای کرکسها در اوایل دهه پنجاه در تالار سنگلج(25 شهریور) اشاره کرد.
رایگان بعد از آن که در سال 1357 وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شد، نمایشهایی چون”انگل” گورکی را در تالار مولوی به صحنه برد و بعد از اجرای صحنهای از”وضعیت قرمز”، ضبط تلویزیونیاش را در همان سال ارائه داد. حالا اگر از ساخت سریالهای تحقیقیاش با رخشان بنیاعتماد در اوایل دهه 60 و حتی از فعالیت حرفهایاش در تئاترهای اینتر کولت، تئاتر اکتبر، اوره برو تئاتر، تئاتر ملی و تئاترشهر سوئد، به همراه بیش از 25 اجرا در سرتاسر اروپا بگذاریم، آیا این جمله در حق او و فعالیتش رواست که؛ «این نوشته از اولین تجربیات وی ... » است.
نمیدانم. حتماً همین گونه است که شما میگویید.
خدا عالم است.
یک
هنر به معنای اخص کلمه درگیر چالش با وضعیتهای انسانی است. در واقع مخاطب اصلی و دستمایه درونیاش انسان است. انسانی در موقعیتها و شرایط گوناگون، در مواجه و چالش با درون و بیرون.
در واقع هنر تئاتر گذشته از بیان درگیری با این شرایط، ابزار اصلیاش نیز انسان است. چه انسانی که در مقام نقشپرداز ایستاده است و چه آن که مقام نقش پذیر را داراست. و شاید به همین دلیل است که تئاتر با علوم دیگری چون جامعهشناسی، روانشناسی و حتی علوم قدیمه و غریبه نیز درگیر است. و در نهایت محور و ذات روایتش در راستای درگیری بیرون و درون انسان شکل میگیرد.
پس اگر نیک بنگریم هنری ـ بالاخص نمایش ـ که فرای این چارچوب به دیگر مسائل و حواشی انسانی بپردازد، خواه ناخواه تا حدی از جوهره وجودیاش فاصله گرفته و نمیتواند با وجود شکلی پویا، دستاوردی مانا داشته باشد. تاکنون آثار بسیاری در راستای اندیشه و تفکری خاص و محدود شکل گرفتهاند که یا در نطفه خفه شدهاند و یا با فروکش کردن موج زمان، فرو نشستهاند. به عنوان مثال میتوان به آثاری اشاره کرد که در راستای تفکر حزبی خلق شدهاند. حال آیا امروزه”مادر” ماکسیم گورکی، بیش از یک اعلامیه حزبی، چیز دیگری میتواند باشد؟
حال آن که تاکنون آثاری خلق شدهاند که نه تنها از سد عقیده دسته و رستهای خاص گذشتهاند، بلکه سالها بعد از خلق اثر یا همچنان قوت خود را داشته و یا تازه رخ نموده و جایگاه حقیقیشان را پیدا کردهاند. در حقیقت مقصود از ذکر گفتار فوق اشاره به دورنمایه نمایشی است که صحبتش در ادامه میآید. در واقع”رویای یک عکس” آمیزهای است از دو روایت عینی و ذهنی انسانهایی که از حبس در محیطی محدود گریخته و مدام از جایی که هستند به جایگاهی دیگر رفته و در هر مرحله گوشهای از وجودشان را کشف کردهاند. آدمهایی که هم صاحب نام و نشان هستند و هم هیچ نام و نشانی ندارند؛ چون که انگار موجودیت و حتی رسمیت ندارند.
مردی که صاحب نامهای است، بیآنکه آدرسی برای مقصد نامهاش داشته باشد. حضوری منفعل که نمیداند عاملش وجود شخصی و درونیاش است، یا اجتماع اطراف و آن چه بیرون نامیده میشود. یکی دیگرتنها برای فرار از هجوم عاطفی و یادآوری عشق گذشتهاش، پشت جنون پناه گرفته و دنیایی مطلقاً درونی را میسازد که زاییده رویاهای او با معشوقهاش است. معشوقهای که دیگران وجودش را انکار میکنند، اما در درون مرد زنده است، به کافه میروند، در پیادهروهای برفی قدم میزنند، میرقصند و حتی عکس یادگاری میگیرند.
آیا واقعاً درست است که حقیقت پیشتر از آن که نسبی باشد، نسلی است؟ آیا پسرها تاوان پدرها را پس میدهند؟ یعنی آیا آن که خود را قاتل پدرش میداند، روزی به دست پسرش به قتل میرسد؟ او از سرزمینی آمده که تا آن روز شنیده که پدرها، پسرها را میکشند. اما حالا در فرهنگ این جایی که مانده، قاتل پدر، پسر است.
همواره در شرایط مختلف انسانی، افرادی در مقابله با موقعیتهای تازه و چالش با تقدیر شکست میخورند و کسانی هم با شرایط موجود سازگار میشوند تا آن جا که بارها از خود میپرسند؛ نام من چیست؟ نام من چه بود؟ این که با آن خطابم میکنند کیست؟ ولی آیا مگر اهمیتی دارد، حالا دیگر سالهاست که من با من تازهام زیستهام.
اینها از جمله مواردی است که بشر در هر کجا که باشد با ذات و ماهیتشان درگیر است. یکی از نکات بارز”رویای یک عکس” فرا رفتن از محدوده جغرافیایی و فرهنگی مشخص است. یکی از تمهیداتی که رایگان در راستای این اندیشه از آن سود جسته حضور چندین لحن، لهجه و زبان مختلف است. مثلاً چند سطری به آلمانی گفته میشود. چند دیالوگ فرانسوی است، چند سوئدی است و گاه بسیاری از انگلیسی استفاده میشود.
تنها مسئلهای که ذهن من مخاطب را بیش از هر چیزی آزرد، در هم شدن زبان در روایت عینی با روایت ذهنی بود. یعنی نحو کلام در آن جا که تَخیل است با آن جا که حرف و حرافی است، یکی است. که البته اگر به دنبال منطقی برایش باشیم، حضور”عزیز خاطره” به عنوان دانای کل زندگی این اشخاص و راوی کل داستان، این آزردگی را التیام میبخشد.
دو
یکی از بارزترین نشانههایی که در بررسی ساختار ادبیات فارسی قابل تاکید است، استفاده از ساختهای دوار برای بیان داستانهای گوناگون است. و گذشته از ادبیات کهن و کلاسیک، رعایت این شیوه در بسیاری از داستانهای معاصر ایران نیز مشهود است. یعنی مخاطب امروز ساختاری را که در روایت”آینههای در دار” گلیشری یا مثلاً”بوف کور” هدایت میبیند، همان شیوهای است که داستان”طلحندوگو”ی شاهنامه، یا”هزار و یک شب” را روایت میکند.
حال در این جا از جمله نکاتی که در نمایش”رویای یک عکس” قابل توجه است؛ شکل و ساخت دوار نمایشنامه است. یعنی داستان از نقطهای آغاز میشود که نقطه ابتدا نیست و هست و در نهایت به نقطهای میرسد که همان ابتدا است و نیست. در واقع پس از پایان نمایش نکاتی در اثر کشف میشوند که ابتدا گنگ و کم مایه مینمایند، اما با پایان نمایش بسیار پررنگتر از دیگر عناصر است. روایتی که با عزیز خاطره آغاز میشود و با”سونیا حق وردیان” به پایان میرسد. نه، انگار با صدای سونیا حق وردیان آغاز میشود و با صدای عزیز خاطره به پایان میرسد، نه، شاید هم.... در واقع یکی از برگهای برنده این اثر عدم قطعیت آن در ارائه اطلاعات و نشانههای خود اثر است. به این مفهوم که نشانههای متن به فرای متن هیچ ارجاعی ندارد و در خود متن دچار زایش و تعریفی دوباره میشوند.
سه
منتقدی درباره داستانهای آمریکای بعد از جنگ جهانی دوم گفته بود که در وجود این نوشتهها عنصری نهفته است که نمیدانی چیست. و جایی در وجودت را درگیر میکند که نمیدانی کجاست، تنها میفهمی که چقدر دوستش داری. شیرین و دلنشین است و با هر بار خواندنش کالبد خاکیات را به قصد دنیایی دیگر ترک میکنی. وقتی برای دومین بار نمایش”رویای یک عکس” را دیدم، این تعبیر در خاطرم زنده شد. چیزی باعث فراموشی کالبدت میشد که نمیدانستی چیست و جایی از وجودت را درگیر میکرد که نمیدانستی کجاست و وقتی نمایش با صدای عزیز عکاس به پایان میرسید، تازه میفهمیدی که چه مدت گذشته و انگار که اصلاً نگذشته است.
چهار
تنها این که ای کاش نام این نمایش”رویای یک عکس” نبود.
پنج
در آخر باز به یادداشت دوست نازنینم در مورخه سه شنبه 20 دی 1384 ، تحت عنوان”گمشده در روایت”رجوع میکنم؛«مینشینیم و منتظر میمانیم برای تماشای دیگر کارهای مسعود رایگان...»