راه رفتن بر لبه تیغ

در مورد این نقش همیشه با خودم می گفتم «روح الله حق گو، داری روی لبه ای راه می روی که چه به چپ مایل بشوی و چه به راست، بی شک می میری». در حقیقت کمی لغزش برای این نقش، مرگ بود. الان حس می کنم نقش را بیش تر به یک کاراکتر نزدیک کردم تا حتا تیپ ـ کاراکتر.
احمدرضا حجارزاده: اگر این شبها به تماشاخانه باران سر بزنید، نمایش موفقی به نام «تونل» را با کارگردانی سیامک احصایی شاهد خواهید بود که سه بازیگر آن هر کدام بازیهای درخشان و خیرهکنندهای ارائه کردهاند. یکی از آنها در کنار فاطمه معتمدآریا و شبنم مقدمی، جوانی است به نام روحالله حقگویلسان که سال 79 از مدرسه بازیگری و کارگردانی کانون استاد سمندریان فارغالتحصیل شد. همان سال در سالن شماره دو تئاترشهر نمایشی از آئول فوگارد به نام «بوسمن و لنا» را در نقش یک پیرمرد هفتادساله آفریقایی بازی کرد. روحالله حقگو از آن پس در همکاری با بسیاری از نامداران تئاتر، سینما و تلویزیون تجربههای مهم و موفقی را در عرصههای مختلف پشت سر گذاشت، و اکنون حاصل آن همه تجربه، بازی تحسینبرانگیز او در نمایش «تونل» است. حقگو که پیشتر تجربههای دیگری هم در پشت صحنه نمایشهای
وقتی به بازی در نمایشی دعوت میشوید، چه مواردی را مبنای انتخاب قرار میدهید؟ سابقه، توانایی و حرفهایبودن کارگردان یا نقش و متنی که قرار است بازی کنید، یا حتی سالن اجرا؟
خیلی ساده است. زمانی که شما در یک مجموعه قرار میگیرید، آن مجموعه یک سرپرست یا لیدر دارد. اگر از شناسنامه لیدر مطلع باشید و حتا بدانید پیشتر با آن کارگردان کار کردهاید، مشکلی نخواهید داشت. من با آقای احصایی کار کرده بودم و تا حدودی با شکل کارکردن ایشان آشنایی داشتم. سرپرست و کارگردان یک نمایش خیلی مهم است، چون وقتی کارگردانی میآید که نسبت به افکار، ذهنیت، شخصیت و اندیشه او آگاهی دارید و میدانید باور درستی دارد و شناسنامه اخلاقی و رفتاریاش در فضای تئاتر به عنوان یک آرتیست قابل قبول است، در کارکردن با او مشکل چندانی ندارید. لیدر خوب متن درستی انتخاب میکند و دیگر اینکه کجا اجرا میرود، خیلی مهم نیست. چنین شخصی آدمهایی را به عنوان پارتنر شما و عوامل پشت صحنه در گروه قرار میدهد که نظمی را با خودش میآورد و آرامش زیادی به شما منتقل میکند. یکی از چیزهایی که همیشه برایم مهم بوده، لیدر و کارگردان بوده و بعد، متن، همبازیها و در نهایت سالنی که نمایش در آن اجرا میرود. نمیگویم مسائل مالی مهم نیست اما اگر شناخت درستی از فضای تئاتر داشته باشیم و آدممان را درست انتخاب بکنیم، او بنا به جریان اخلاقی، انسانی و حرفهای و آنچه در توانش باشد و کار از خروجیاش کسب کرده باشد، به شما میرساند.
در همکاری دوباره با آقای احصایی، فارغ از آشنایی قبلی با ایشان، وقتی نمایشنامه را خواندید، برداشتتان از کاراکتری که بازی میکنید چه بود؟ آن سرباز را با چه ویژگیهایی برای خودتان تعریف کردید؟
نمایشی که اکنون اجرا میکنیم، متن اولیه نیست. متن اولیه آن بود که در جشنواره سال پیش با خانم ندا جبراییلی و پانتهآ مرزبانیان تمرین کردیم. متاسفانه به خاطر کملطفیهای برخی دوستان در برگزاری جشنواره، آقای احصایی صلاح دیدند عطای جشنواره را به لقایش ببخشند و من فکر میکنم تصمیم خوبی بود، چون نشانهای بود از اینکه باید نظم و کمی اخلاق را در جشنواره فجر رعایت بکنیم و ویتامینهای بیشتری به آن اضافه بکنیم. همانقدر که به آن پروتئین دادیم و ماهیچههاش را قوی کردیم، کمی هم ویتامین برسانیم تا اندیشه در کنار ماهیچه رشد پیدا بکند. از این بابت خوشحالم که در جشنواره اجرا نرفتیم، چون در درجه نخست بیاحترامی زیادی به تلاش و صبر و زحمت گروه و به ویژه آقای احصایی وارد شد. گذشته از تمام خسارتهای معنوی، جریانهای مادی که به کارگردان هزینه تحمیل میکند، خیلی مهم است. ما در شرایط اقتصادی فعلی از وضعیت یکدیگر و دوستانی که در کار هنرند مطلعیم. این متن در کل تغییر پیدا کرد و گروه بازیگران هم عوض شدند. تصمیم بر این شد با توجه به تغییرات متن، نقش مرد را که تبدیل به سرباز شد من بازی بکنم و خانم معتمدآریا و مقدمی به گروه اضافه بشوند. در برداشت من از نقش راهنماییهای آقای احصایی خیلی دخیل بود. سربازی که اتفاقهای بسیار تلخی در جنگ برایش افتاده و تاثیراتی که جنگ بر او گذاشته، دچار فراموشی میشود یا ناخودآگاه خود را به این سمت میبرد که اتفاقهای زشت جنگ را فراموش بکند. اتفاقهایی که در آسایشگاه روانی برای او میافتد، تنهایی و دنیای کوچکی است که این شخصیت دارد. تنهایی و صدمات جنگ و دنیای کوچکش باعث میشود انتظارهای او نسبت به اتفاقهای اطراف و خبرهایی که میشنود و در یادش میماند، منحصر به همان اتاق آسایشگاه بشود. منظور کارگردان آن بود که این تمام ابعاد وجودی شخصیت است. با اتودهایی که زدیم و کموکاستیها و شکلی که بازیگر به نقش میدهد و کارگردان با مغار ذهنی خود به جان مجسمهای که میسازید میافتد، نتیجه این شد که الان سرباز تنها و دچار فراموشی است و تلخیها را با کلمه به یاد میآورد. روز به روز بنا به معناهایی که از متن دریافت شده بود، تلاش میکردم تنهایی را هضم بکنم و به وجود بیاورم و به پوست و گوشت و خونم وارد بشود و تنهایی و دنیای کوچک و غصهای که از جنگ مانده در نقش متبلور بشود. شاید نتوانم درباره جزییات رسیدن به نقش توضیح بدهم اما در تئاتر وظیفه بازیگر پرورش ذهن است برای رسیدن نقش به یک اتفاق درست. حالا میخواهد نقش تیپ باشد، یا تیپ ـ کاراکتر باشد یا کاراکتر مطلق.
بازی در چنین نقشهایی، همیشه خطر افتادن به ورطه تیپ را دارند، یعنی نقش آدمهای روانی به قدری در فیلم و سریال و نمایشها تکرار شده که یک کلیشه از آن شکل گرفته و وقتی بازیگری برای بازی در اینگونه نقشها انتخاب میشود، ابتدا سراغ کلیشهها میرود. اما اتفاق خوب در بازی شما این است که از تصویر و قالبی که در ذهن تماشاگر وجود دارد پرهیز کردهاید. فاصله بین تیپشدن یک نقش و بازی جدید از کاراکترهای روانی را چهطور کشف و اجرا کردید؟
بیشک راهنماییهای آقای احصایی در شکلگیری نقش دخیل بوده، چون ذهن آگاه کارگردان همیشه نجاتبخش بازیگر است؛ بازیگری که باهوش باشد و تنبل نباشد، بخصوص اگر پارتنرهایی مثل خانم معتمدآریا و شبنم مقدمی داشته باشید که با لطف زیادشان همیشه آمادهاند تا به شما مشورت بدهند. خودم هم از روز اول تلاشم این بود به تیپ نزدیک نشوم. همیشه با پارتنرهایم و بهخصوص آقای احصایی گپ میزدم در مورد اینکه شما مواظب باشید به تیپ نزدیک نشوم! در مورد این نقش همیشه با خودم میگفتم «روحالله حقگو، داری روی لبهای راه میروی که چه به چپ مایل بشوی و چه به راست، بیشک میمیری». در حقیقت کمی لغزش برای این نقش، مرگ بود. الان حس میکنم نقش را بیشتر به یک کاراکتر نزدیک کردم تا حتا تیپ ـ کاراکتر. روزی مطلبی درباره چارلی چاپلین خواندم که از او پرسیده بودند «هنگامی که مخاطب، بازیِ یک بازیگر را میبیند، چه زمانی میتواند او را باور بکند و احساس درستی از آن داشته باشد؟». چاپلین میگوید «زمانی که با صداقت بازی بکنید». تمام تلاشم این بود با صداقت تمام لحظهها را درک بکنم و بفهمم و پارتنرهایم را بشنوم. گرچه تاکید میکنم بازیکردن در تیپ، از سختترین شکلهای بازیگری است اما یکی از علاقهها و دغدغههایم در هنر بازیگری این است که بیشتر از تیپ، بتوانم شخصیت خلق بکنم یا کاراکتری به وجود بیاورم که مخاطب وقتی به تماشای آن مینشیند، با من بخندد و گریه بکند، با من درد و آه بکشد.[:sotitr1:]
نقشی که ایفا میکنید، گرچه تلخ و تراژیک است اما در لحظههایی، تماشاگر ناخودآگاه به برخی تیکها و رفتارهای آن میخندد. در واقع نقش شما، زمینه ورود به بداهه را هم داشت. آیا در تمرینها و اجرا، اجازه داشتید گاهی وارد فضای بداهه و شیطنتهای کوچک در بازی بشوید یا خودتان از این مساله پرهیز میکردید؟
ما خیلی قاعدهمند پیش رفتیم. در تعاملی که بین اعضای گروه ترمینال وجود دارد، قرار نیست اگر چیزی به عنوان دیالوگ یا میزانسن وجود داشت، وحی منزل باشد. شبهایی هست که میزانسن یا دیالوگمان ناخواسته کمی تغییر میکند اما معنای اصلی خود را از دست نمیدهد. ما به مخاطب معنایی را ارائه میکنیم. آن معنا، خروجیهای مختلف دارد که در پروسه تمرینهای طولانی به آن رسیدهایم. ما هیچوقت روی لحظهای که یک شب تماشاگر به آن خیلی خندیده یا جایی که مخاطب خیلی متاثر شده، فوکوس نکردیم تا فتیلهاش را بالا بکشیم و شعلهورش بکنیم. به هر حال، هر شب واکنش تماشاگران با شبهای دیگر فرق دارد. شبهایی از روی تخت میافتم، تماشاگر میخندد و شبهایی میافتم و تماشاگر میگوید «هِــــی... آآآآآخ...». از اینرو آن خروجی که در اجرا دریافت میکنیم، نمیتواند معنایش این باشد شکلی را که ما پس از ماهها تمرین و ساعتها گفتوگو به آن رسیدیم، درک کردهایم و در عمق وجودمان جا گرفته، بنا به واکنشهای مختلف مخاطبان عوض بکنیم. البته این در مورد نقد فرق دارد. امکان دارد وقتی گروه نقدی بر نمایش بخواند، در موردش فکر بکند. آن هنگام میشود پیچی را شُل کرد یا واشری اضافه کرد تا سرریز جایی را گرفت اما در معنای کلی تغییری ایجاد نمیکند.
حرف ناگفتهای اگر مانده...؟
من سالها در تئاتر کارهای مختلفی کردهام؛ در پشت صحنه نمایشها از دستیاری گرفته تا مدیری صحنه و بازیگری و غیره. نکته مهمی که دوست دارم به آن اشاره بکنم، پیامی است که میخواهم به خانواده تئاتر بدهم و بگویم خیلی هوای بچههای پشت صحنه را داشته باشید. دوستشان داشته باشید. به آنها احترام بگذارید. قدردان زحمتهایشان باشید. چون ما بازیگرها بدون بچههای پشت صحنه و فنی و تولید و گروه کارگردانی، شاید هیچ کاری ازمان برنیاید. باید هر روز از بچههای پشت صحنه تشکر کرد.