در حال بارگذاری ...
...

به بهانه اجرای «اپرای عروسکی رستم و سهراب» به آهنگسازی لوریس چکناواریان و طراحی و کارگردانی بهروز غریب‌پور

آزاده سهرابی «ای اقبال فرومایه اینک می‌فهمم که در گردش چرخ تو نقطه‌ای است که وقتی انسان‌ها به اوج آن برسند، با سر سقوط می‌کنند.» تراژدی ادوارد دوم ـ مارلو بحث می‌تواند از این نقطه آغاز شود که اجرای دوباره عذاب یک ...

آزاده سهرابی

«ای اقبال فرومایه اینک می‌فهمم که در گردش چرخ تو نقطه‌ای است که وقتی انسان‌ها به اوج آن برسند، با سر سقوط می‌کنند.»
تراژدی ادوارد دوم ـ مارلو

بحث می‌تواند از این نقطه آغاز شود که اجرای دوباره عذاب یک شخص بر صحنه و در برابر جمع فکری غریب است. خصوصاً در صورتی که در این تراژدی حتی کوچک‌ترین راه یا نشانه‌ای از رستگاری قهرمان نباشد. داستان رستم و سهراب چنین تراژدی است و آنچه آن را غریب‌تر می‌کند این است که در قالب اپرا عرضه شود. وقتی یک تراژدی در قالب اپرایی چنین ارائه شود شاید دیگر از آن لذت تراژیک به معنای رسیدن تماشاگر به کاتارسیس خبری نباشد چرا که حضور عنصری به نام «شکوه» در اپرا دو غریزه «ترحم» و «هراس» را که تراژدی در تماشاگر بیدار می‌کند تحت تأثیر قرار می‌دهد و در نتیجه تماشاگر بیش از آن که درگیر ترحم و هراس نسبت به قهرمان اصلی شود و در پرتو همذات‌پنداری و علاقه به خیر دیگران به آن کاتارسیس برسد مجذوب شکوه موسیقی، تصویر و کلام اپرا می‌شود. حداقل در اپرای عروسکی رستم و سهراب که چنین است. پس آیا همین «شکوه» رمز موفقیت این روایت تراژیک از داستان تکراری رستم و سهراب نیست؟ اگر چنین باشد آیا این «شکوه» عنصری خارج از نفس روایت رستم و سهراب نیست که بر نمایش و تماشاگر غالب می‌شود و اصالت تراژدی را از بین می‌برد؟ یا اینکه «شکوه» همان معجزه‌ای است که تراژدی را پویاتر و تأثیرگذارتر می‌کند و بی‌واسطه عقل و دل بر عقل و دل اثر می‌گذارد؟...
بحث می‌تواند از نقاط دیگری هم شروع و به این سوالات برسد:
آیا همین برخورد غیرمتعارف با موسیقی و تصویر (برای ما که به گونه‌ای از تئاتر عادت کرده‌ایم) رمز موفقیت این اپرا نیست؟ آیا این چالش پایاپای موسیقی و تصویر نیست که ذهن ما را به خود مشغول نگاه می‌دارد؟ آیا نیچه درست گفته که تراژدی زاده موسیقی و رقص است و درام کلامی انحرافی طولانی از نوع راستین تراژدی بوده؟ و...
اما به زعم نگارنده همه این بحث‌ها حواشی غیرمهمی است بر اپرای عروسکی رستم و سهراب و آن «خلاقیتی» که از یک نقطه آغاز شد و به لذت تماشاگر انجامید. بگذاریم تاریخ هر چه می‌خواهد از تراژدی و اپرا بگوید، آنچه اصالت دارد این جمله است که «کار هنری یا می‌تواند از آینه شاعر پنجره‌ای بسازد یا نمی‌تواند». اگر بتواند، ماندگار و تأثیرگذار می‌شود و اگر نتواند هر چقدر هم تلاش کنیم، تاریخ و حرف بزرگان به کمکمان نخواهد آمد. اپرای عروسکی رستم و سهراب این پنجره را می‌سازد. آن هم به مدد اصیل‌ترین عنصر هنر یعنی خلاقیت و البته بیشتر از آن به مدد مدیریت صحیح «خلاقیت».
اما تصویر، طراحی و کارگردانی تصاویر و اجرا: نقطه آغاز «خلاقیت»، عروسک‌ها هستند که جای خوانندگان و بازیگران را در صحنه می‌گیرند. به سبب این انتصاب، قاب صحنه تغییر می‌کند، روایت به عروسک‌ها و امکاناتی که عرصه نمایش عروسکی در اختیار می‌گذارد سپرده می‌شود و نتیجه آن‌که اپرایی متفاوت شکل می‌گیرد. عروسک‌های نخی با وسواس طراحی و ساخته می‌شوند، اپرای چکناواریان بارها و بارها شنیده می‌شود، عروسک‌گردان‌ها برای کار با عروسک‌های بدقلق نخی آموخته می‌شوند و....
در ذهن طراح کم‌کم سایه‌ها هم شکل می‌گیرند تا به یکی از نقطه‌های قوت اپرا تبدیل شوند. همه چیز آماده است. حالا فقط مانده مدیریت این «خلاقیت». و این همان نقطه مهم است. این که همه چیز در هماهنگی کامل شکل بگیرد و می‌گیرد و این همه آن چیزی است که در نهایت به لذت تماشاگر می‌انجامد.
عنصر دیگری که در «مدیریت خلاقیت» مورد توجه غریب‌پور قرار می‌گیرد عنصر «ریتم» است. همین ریتم در نمایش است که تماشاگر را به طور ناخودآگاه در انتظار و دقت نگاه می‌دارد. وظیفه این «در انتظار نگه داشتن» هم گاه به موسیقی محول می‌شود اما در اکثر مواقع به دوش خلاقیت تصویری گذاشته می‌شود و تماشاگر در این انتظار زمان را سپری می‌کند که در صحنه بعد چه نوآوری در بروز تصویر رخ می‌دهد و این نو‌آوری‌ها، ظریف اما نقاط عطفی هستند در تعالی عاطفه تراژیک تماشاگر و «شکوه» صحنه و «غیرقابل پیش‌بینی» بودن. به طور مثال حضور تقدیرگونه فردوسی در روایت قصه رستم و سهراب یا معرفی رستم با آن قدم‌های بلند و پرصلابتی که در عرض چند ثانیه کل صحنه را از آن خود می‌کند، یا صحنه التماس تهمینه به فردوسی برای بازداری او از ادامه روایت که به کشته شدن سهراب می‌انجامد در حالی که در پس زمینه سایه رستم و سهراب در نبردی هولناک تقدیر را جلو می‌برند و در نهایت شیون تهمینه و رستم بر بالین سهراب و بعد حضور فردوسی بر لحظه‌ای از تقدیری که خود رقم زده است.
به همه این‌ها تک‌لحظه‌هایی را اضافه کنید مثل زمانی که سهراب کشته می‌شود و تهمینه یکباره تمام موهایش سفید می‌شود و لباسی سیاه بر تن می‌نشاند. (هر چند شاید نگارنده دوست می‌داشت تنها موهای تهمینه را در سفیدی می‌دید با همان لباس‌های رنگی.) وقتی به جمله درمی‌آیند ساده‌اند، ولی آیا همین سادگی‌ها اپرای عروسکی رستم و سهراب را چنین پویا یکسال روی صحنه نگاه نداشته است؟
نمی‌دانم. شاید این هم شروع مناسبی نبود برای بحث درباره «خلاقیت» و «اپرای» چکناواریان و غریب‌پور. شاید همه این بحث‌ها حاشیه‌هایی غیرمهم باشند.

چاپ شده در بولتن جشنواره بیست و چهارم