باز این چه شورش است... خیمه گاه که بر پا شد... حضورش را حس کردم، دیگر اختیار نداشتم، دانههای اشک گونههایم را خیس کرد، اسمش که آمد بیتاب شدم. نگاه کردم به خیمه¬گاه که بر روی سنگفرشهای محوطهی تئاتر شهر قد علم کرده بود، ...
باز این چه شورش است...
خیمه گاه که بر پا شد... حضورش را حس کردم، دیگر اختیار نداشتم، دانههای اشک گونههایم را خیس کرد، اسمش که آمد بیتاب شدم. نگاه کردم به خیمه¬گاه که بر روی سنگفرشهای محوطهی تئاتر شهر قد علم کرده بود، گفتم یا حسین انگار طنین صدایم درخیمهگاه پیچید همه جا سرخ شد.
گفتم... دلهایمان در دستانت بود و نمیدانیم چگونه همهی اسباب کار فراهم شد. همه آمدند. همه کسانی که خودت دعوت کرده بودی، ما که کارهای نبودیم... با نشانی خودت آمدند... با رد خود ات، ازکسی هم آدرس نپرسیده بودند ... ترا در کنار خیمه گاه دیده بودند و صدای شیپور و طبل که نواخته شد.
خدایا پارسال را می گویم، خواستیم عاشقانت را شماره کنیم، مردم را که دیدیم شمارهها فراموشمان شد. اشک هایشان را که دیدیم قیافه شان را از یاد بردیم، فقط چشمهای گریان را میدیدیم، خدایا اینها زن هستند یا مرد، کودک یا جوان، پیرند آیا؟ مسلمانند؟ مهم نیست، این چشمها عاشق حسیناند... و ما غرق شدیم در دریای اشک.
محرم پارسال را میگویم ... چقدر گریه میکند این دوست همکارم، از روزی که علم شدن خیمهگاه را دید.
پارسال نوشتیم: واقعه در روزی با دو آفتاب و سرخی یک مرد به بلندی آسمان... و حالا اتفاق بر صحنه که داستان همیشه میگوید، نقش میکند: عکس میکشد و انگار خود ماست.
خونت برکت بوده همیشه، تالارهای تئاتر شهر روشن بود در شبهای محرم و هنرمندان عاشق، واقعه را روایت کردند.
اما امسال هم... تئاتر شهر، دومین همایش آیینهای عاشورایی، با وضو میآییم، چرا که او انجا ایستاده است، در میانهی صحنه و ناظر بر اندیشه ی ما...