نگاهی به نمایش ” شهرهای نامرئی ” حسن معجونی
در ابتدای نمایش بخشی کوتاه از رمان شهرهای نامرئی ایتالو کالوینو که اثری تو در تو است ، خوانده می شود .
رضا آشفته :
نمایش ” شهرهای نامرئی ” به نویسندگی علی اکبر علیزاد و کارگردانی حسن معجونی که در کارگاه نمایش و در روز پنجم بهمن ماه اجرا شد ، یک اثر کاملاً مینی مالیستی درباره رابطه زن و مرد است . رابطه ای که بر اثر مشکلات مادی از هم پاشیده یا دچار فاصله غیر قابل جبران می شود ، و برای پرشدن این خلا راهی جزء توهم و رویا بافی برای آدم ها باقی نمی ماند .
در ابتدای نمایش بخشی کوتاه از رمان شهرهای نامرئی ایتالو کالوینو که اثری تو در تو است ، خوانده می شود . قرائت این بخش و پس از آن صحنه رویارویی مرد رویایی و زن نقاش تماشاگران را آماده می کند تا درباره آنچه همه به دنبالش می گردند ، تخیل کنند . در شهر زبیده که شهری پیچیده و تو در تو با معماری شگفت انگیز است ، مردی به دنبال زنی می گردد که در کوچه های این شهر گم شده است . او می خواهد که زن را بیابد ، اما او در دسترس نیست و به مرور تبدیل به رویایی غیر قابل دسترس می شود . حالا مرد می خواهد که زن نقاش از آن شهر تصویری بکشد تا بر اساس آن بتواند درباره زن گمشده اش رویا ببیند .
پس از این صحنه ۵ مرد دور یک کروکی یک تصادف جمع می شوند ، و هر یک درباره رابطه خود با زنی می گویند که بهگونه ای آنها را لبریز از یک عشق غیر قابل لمس کرده است . در این بین مردی با سکوت خود حیران و مبهوت از مرگ زن است ، و ما نمی بینیم که او چه وضعیتی نسبت به زن مقتول داشته است . شاید او عاشق حقیقی است و دیگر نمی تواند درباره زنی بگوید که با مرگ خودش از دایره هستی ساقط شده است . در حالیکه دیگران به راحتی درباره آن زن حرفهای تکراری و نامربوطی را نشخوار می کنند . حالا وضعیت کمی بغرنج تر می شود ، یک زن و مرد زیر و روی ملحفه ای آرمیده اند ، در حالیکه زن از مرد می خواهد که به او دست نزند ، برای آنکه حالش بهم می خورد و دچار چندش می شود . آنها از هم نالان هستند و گلایه دارند ، و زن و مرد طوری با هم رفتار می کنند که دیگر بین آن دو هیچ نقطه مشترکی که حاکی از عاطفه و عشق باشد ، نیست. این میزانسن با تمام سادگی دارای عمق است ، و به راحتی می تواند بیانگر یک فاصله طولانی بین یک زوج باشد که در طول زندگی مشترک به چنین نقطه ای رسیده اند . حالا کم کم تماشاگر در می یابد که چرا باید در آن شهر افسانه ای مردی به دنبال زن رویاهای خود می گردد و حتی در آن پیچاپیچ کوچه های پر از زیبایی نیز نمی تواند او را برای یکبار از نزدیک دیدار کند .
این وضعیت زمانی تراژیک تر می شود که سه زن دور یک مرد خوابیده از همه چیز گلایه میکنند . آنها نیز از این ناراحتند که چرا وارد زندگی ای شده اند که جز بدبختی و بیچارگی چیز دیگری را برای آنان در بر ندارد . فضاخالی از هر وسیله ای می شود ، تا به تنهایی آدمها فرصتی برای ابراز وجود داشته باشند ، البته این لحظات جز نک و نال بیهوده چیز دیگری ندارد ، و فضای خالی پر از غم می شود . غمی که به این زودیها پاک نمیشود ، برای آنکه رنج آدمی مانع از ورود شادی بر این فضای پوشالی از تیرگی است ، و تاریکی بر همه چیز غالب می شود .
پایان نمایش نیز با حضور مجدد زن نقاش و مرد رویایی که به نتیجه دلخواه نرسیده اند ، شکل می گیرد . شاید همین بی نتیجگی است که همچنان در ذهن تماشاگران تبدیل به رویایی نا تمام از عشق گمشده آنان می شود .