در حال بارگذاری ...
...

دیالوگ نویسی حافظ*

تا کنون به قابلیتها و ظرفیتهای اشعار بزرگان ادب ما، به عنوان دستمایه‌هایی برای کلام نمایشی، کمتر توجه شده است . در این مقاله کوشش شده با طرح این مسئله، به اشعار شاعر شیرین سخن – حافظ شیرازی – از این زاویه نگریسته شود.

New Page 1 ديالوگ نويسي حافظ*   حسن بيانلو   چكيده  تا كنون به قابلیتها و ظرفيتهاي اشعار بزرگان ادب ما، به عنوان  دستمايه‌هايي براي كلام نمايشي، کمتر توجه شده است . در اين مقاله كوشش شده با طرح اين مسئله،  به اشعار شاعر شيرين سخن –  حافظ شيرازي – از اين زاويه نگريسته شود.  كلام حافظ سرشار از ايهام است و چالشهاي بسياري را در تاریخ ادب پارسی ایجاد کرده است؛ از همين رو شايد براي چنين تاملي مناسبترين  باشد. در مقدمه‌ی مقاله‌ی حاضر منظور ما از دیالوگ در این پژوهش تبیین شده، سپس در بخش «حافظ و هنر نمایش»  نشانه‌های آشنایی حافظ با نمایش‌ها و نمایشواره‌های زمانه‌اش در اشعار او رديابي  شده و اشعاري از او كه حال وهواي نمايشي دارند مورد اشاره قرار گرفته است. در بخش بعد به جايگاه گفت‌وگو نزد حافظ پرداخته شده است  كه از مجموع مطالب ارائه شده در اين بخش شايد بتوان پاسخي اوليه مبنی برعلت عدم حضور پررنگ و جدي  نمايش و ادبيات نمايشي در سنت ادبي و هنري‌مان دست یابیم. در بخش آخر، که اصلی‌ترین بخش مقاله است، پس از بيان ويژگي اصلي گفت‌وگوهاي ديوان حافظ كه آنها را از نظر نمايشي درخور توجه مي‌كند، بر چند نمونه تامل شده است.     كليدواژه‌ها: ديالوگ، گفت‌وگو، حافظ، شعر، نمايش     مقدمه گفت‌وگو آيين درويشی نبود     ورنه با تو ماجراها داشتيم (حافظ، 1371: 294) حافظ يكي از چند قله‌ی رفيع شعر فارسي است كه سحر كلامش در چند سده‌ی گذشته ايرانيان و جهانيان را مبهوت كرده است. به شعر او از دريچه‌هاي گوناگون نگاه كرده‌اند، اما نگاه تئاتري به او پيشينه چنداني ندارد (اگرچه ابعاد نمايشي شاهنامه فردوسي و مثنويهاي عطار و ديگر آثار روايي، گاه دستمايه‌ی تحليل و بررسي قرار گرفته است). شايد ديدار با حافظ از اين نظرگاه ابتدا غريب بنمايد و برخي را خوش نيايد، اما در ادامه خواهيد ديد كه نويسنده براي اقدام خود دلايلي داشته است - گرچه اين مقاله جزء گامهاي ابتدايي در اين زمينه است و محتمل است چندان محكم نباشد، اما موجب خرسندی است كه گامهاي فراتر و مطمئن‌تر را پس از اين ببينيم. حافظ خود به يك تعبير همواره شخصيتي دراماتيك داشته و محل مباحثات و جدلهاي دامنه‌دار بوده است و هر كس از هر قماش خود را در آينه او ديده است! اين تصوير از او هيچ بي‌مانند به قلندران، خراباتيان، ملامتيان و رندان لاابالي كه در سرتاسر پرده‌ها و صحنه‌هاي ديوان او پراكنده‌اند نيست! دور نيست كه از چنين شخصيت دراماتيكي چيزي بر زبان آمده باشد كه آن نيز ارزش دراماتيك داشته باشد. اين مقاله به عنوان تمريني براي يافتن اين وجه از اشعار او به نگارش درآمده است. در اينجا تعريف ما از ديالوگ همان تعريف عام و رايج در تمام منابع است كه ديالوگ را گفت‌‌وگويي نمايشي مي‌داند كه به سبب آن درونمايه اثر نمايان مي‌شود و بسط مي‌يابد، شخصيتها معرفي مي‌شوند و كنش نمايشي پيش مي‌رود. براي بيان معيار و شيوه‌ی انتخاب ما از اشعار حافظ در اين مقاله، ذكر مقدمه‌اي لازم است.  به شعر نوشتن نمايشنامه پديده‌اي شناخته شده در تاريخ تئاتر است. اصولاً نمايشنامه‌هاي آغازين تماماً منظوم بود. اين قضيه به همان دوره محدود نماند و از تراژديهاي يونان تا« فاوست» گوته و حتي برخي از آثار امروزين امتداد يافت. از اغلب شاهكارهاي شكسپير تا «جنايت در كليسا» اثر مشهور نويسنده معاصر، تي اس اليوت

T.S.Eliot،  با تركيبي از نظم و نثر نوشته شده‌اند. مارجوري بولتون (Marjorie Boulton) ارزش ويژه‌اي براي درام منظوم قائل است. او مي‌نويسد:
هملت كه از شاهكارهاي منظوم و منثور درام‌نويسي است، از نمايشنامه‌هاي تجاري و مملو از لودگي، به ماهيت حقيقت بشر خيلي نزديكتر است. مي‌توان گفت كه در درام منظوم، ارواح ديالوگ مي‌گويند و همين بعد روحاني و عرفاني تماشاگران را بيشتر به حقيقت دروني انسان نزديك  مي‌كند، اما در درام منثور چهره‌ها و صورتكها گفت‌وگو مي‌كنند.
(بولتون، 1382: 128) با اين مقدمه مي‌توان گفت نگاه نمايشي به اشعار حافظ به عنوان ديالوگ (dialogue) امري بعيد نيست. در شعر فارسي مناظره‌ها و گفتم – گفتها سابقه‌اي طولاني دارند و طي آن معمولاً دو نفر (يا دو موجود بي‌جان - مثلاً در اشعار پروين اعتصامي) با يكديگر همسخن مي‌شوند و به مغازله يا مجادله و گفت‌وشنود مي‌پردازند. اين شيوه با عنوان debate وdialogue  - به عنوان نوعي ادبي - در ادبيات اروپا هم سابقه دارد. ( داد، 1375) وقتي مشخصاً به سراغ اشعار حافظ مي‌رويم و به آنها از منظر ديالوگ مي‌نگريم، در نظر اول همه‌ی  اشعار او را مي‌توانيم يكي از اقسام گفتارهاي صحنه‌اي چون ديالوگ، مونولوگ (monologue)، سوليلوگ (soliloquy) و ...  برشماريم؛ براي مثال اين غزل:   ياري اندر كس نمي‌بينم ياران را چه شد                 دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد آب حيوان تيره‌گون شد خضر فرخ پي كجاست        خون چكيد از شاخ گل باغ بهاران را چه شد كس نمي‌گويد كه ياري داشت حق دوستي              حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد لعلي از كان مروت برنيايد سالهاست                     تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد شهرياران بود و خاك مهربانان اين ديار                     مهرباني كي سرآمد شهرياران را چه شد گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده‌اند                    كس به ميدان در نمي‌آيد سواران را چه شد صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي برنخاست        عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد زهره سازي خوش نمي‌سازد مگر عودش بسوخت      كس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد حافظ اسرار الهي كس نمي‌داند خموش                  از كه مي‌پرسي كه دور روزگاران را چه شد
(حافظ، 1371: 185-186)   اين غزل را مي‌توان يك مونولوگ يا سوليلوگ دانست كه بازيگر بر صحنه ادا مي‌كند. اتفاقاً در غرب به شيوه‌اي از شعر كه از زبان شخصيتي يگانه بيان مي‌شود و روحيات و وضعيت او را منعكس مي‌كند « مونولوگ دراماتيك» مي‌گويند (داد، 1375) و اين خود تاييدي بر نگاه نمايشي به اشعار حافظ است. همچنين اشعاري را كه با يك« گفتم يا گفت» مطلبي را ادا مي‌كند نيز در حكم يك سوليلوگ (يا مونولوگ) يا ديالوگي ناتمام و يك سويه مي‌توان دانست:
گذشت بر من مسكين و با رقيبان گفت       دريغ حافظ مسكين من چه جاني داد
(حافظ، 1371: 153) و يا تمام اين غزل (بجز دو بيت آخر آن):
شاه شمشاد قدان خسرو شيرين‌دهنان                كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت       گفت اي چشم و چراغ همه شيرين‌سخنان...
(حافظ، 1371: 304)   اما براي ايجاد حوزه‌اي معين‌تر، در اين نوشتار تاكيد ما بر آن اشعاري است كه در آن مشخصاً كسي چيزي مي‌گويد و ديگري پاسخش مي‌دهد؛ چه مانند اين بيت كه «گفتم- گفت» دارد:
دي مي‌شد و گفتم صنما عهد به جاي آر       گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
(حافظ، 1371: 129) و چه مانند اين يكي:
گفتي كه حافظ اين همه رنگ و خيال چيست       نقش غلط مبين كه همان لوح ساده‌ايم
(حافظ، 1371: 292)   كه در مصرع دوم آن، واژه‌ی «گفتم» قيد نشده اما آشكار است كه پاسخ شاعر به گوينده‌ی مصرع اول است. شايان ذكر است كه تقريباً در تمام ديوان، گفت‌وگوها با فعل گذشته آمده است، درحاليكه مي‌دانيم  هنر نمايش در زمان حال اتفاق مي‌افتد. اين موردي ناگزير است كه بايد از آن چشم‌پوشي كرد و براي نمايشي تصور كردن اين ابيات، چنين فرض كرد كه اين گفت‌وگوها در زمان حال (و بدون راوي اول شخص) منعقد مي‌شود. مهم همين است كه دريابيم اگر موقعيتي مشابه آنچه در اين اشعار ايجاد شده است در نمايشنامه‌اي جلوه مي‌يافت اين ديالوگها چه ارزش و پايگاهي داشتند. با نگاهي نمايشي به ابيات ديالوگ دار مي‌توان شكل آنها را به نمايشنامه نزديك كرد؛ مثلاً در اين دو بيت مشهور:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت       ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي                هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
(حافظ، 1371: 136)    صبحدم زمان نمايش، مرغ چمن و گل نوخاسته اشخاص بازي و خنده گل دستور صحنه است. بنابراين مي‌توان آن را اين‌گونه تنظيم كرد: ] صبحدم[ مرغ چمن ]با گل نوخاسته گفت[ :      ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت! گل]بخنديد كه[ : از راست نرنجيم ولي                    هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت!   در مواردي كه برخلاف ابيات بالا نام گوينده در بيت قيد نشده است،«گفتم و گفت» مي‌تواند جايگزين آن شود. از این منظر، در ديوان حافظ مجموعاً 42 قطعه شعر حاوي ديالوگ مي‌توان يافت كه 38 مورد آن در غزليات است. اين 42 مورد مبناي بررسي ما در اين مقاله است و در آنها گاه تنها يك بيت و گاه تمام شعر ديالوگ است.     روش تحقیق   روش اين تحقيق توصيفی-تحليلی است. پس از گزينش جامه‌ی آماری (42 قطعه شعر از ديوان حافظ، مصحح قزوينی-غنی، كه مطابق توضيح پيشين ديالوگ دارند) اين نمونه‌ها توصيف و تحليل شده‌اند. همچنين برای تبيين ابعاد مختلف بحث، ديگر اشعار حافظ نيز مورد نظر قرار گرفته است.   حافظ و هنر نمايش   در اشعار شاعران ادوار مختلف (نظير فردوسي، خيام، عطار و ...) اشاراتي هست كه نشان مي‌دهد گونه‌هايي از نمايشهاي عروسكي، معركه‌گيريها و نمايشواره‌ها در آن دوره‌ها رواج داشته است. در ديوان حافظ نيز اين اشارات و نشانه‌ها يافت مي‌شود و بيانگر آن است كه اين شاعر تردست و شعبده‌باز با اين نمايشها و نمايشواره‌ها آشنا بوده است. او در بيتي به خيال، عروسك، بازي، تماشاگر و تماشا** اشاره مي‌كند و مي‌گويد:
در خيال اين همه لعبت به هوس مي‌بازم        بو كه صاحبنظري نام تماشا ببرد
(حافظ، 1371: 161)   در جاي ديگر به نمايش ميرنوروزي اشاره مي‌كند:
سخن در پرده مي‌گويم چو گل از غنچه بيرون آي       كه بيش از پنج روزي نيست حكم ميرنوروزي
(حافظ، 1371: 345 )   میر نوروزی یا پادشاه نوروزی نمایش واره ای بود ( و تا امروز نیز در برخی روستاها به حیات خود ادامه داده است ) که در آن پادشاهی ساختگی موضوع تمسخر و ریشخند و بازیهای مضحک مردم و مسخره ها قرار     می گرفت. ( بیضایی، 1379 ) نقش بازی کردن را در بیت دیگر حافظ می توان یافت:
بالا بلند عشوه گر نقش باز من     کوتاه کرد قصه ی زهد دراز من
( حافظ، 1371: 312 ) و (اين يكي با اشاره به صورت خيالي):
حالي خيال وصلت خوش مي‌دهد فريبم       تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي
( حافظ، 1371: 350 ) او به محل تماشا  نيز اشاره مي‌كند، آنجا كه مي‌گويد:
حلقه‌ی زلفش تماشاخانه‌ی باد صباست       جان صد صاحبدل آنجا بسته‌ی يك مو ببين
( حافظ، 1371: 313 ) و:
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز       دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
( حافظ، 1371: 176 ) حافظ با شعبده و شعبده‌بازي نيز بيگانه نبوده است:
تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبده‌باز       هزار بازي ازين طرفه‌تر برانگيزد
( حافظ، 1371: 179 )   و:
چه جاي من كه بلغزد سپهر شعبده‌باز       ازين حيل كه در انبانه بهانه‌ی تست
( حافظ، 1371: 113 ) «حقه» مطابق لغتنامه دهخدا ( ذيل واژه‌ی حقه) ظرفي غالباً بلورين بوده است كه براي شعبده‌بازي و تردستي و «حقه‌بازی» استفاده مي‌شده است. حافظ مي‌گويد:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد     بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد بازي چرخ بشكندش بيضه در كلاه     زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
( حافظ، 1371: 164 ) «شيشه‌باز» اصطلاح ديگري است كه لغتنامه دهخدا آن را معادل حقه‌باز مي‌داند و «بهرام بيضايي» براي آن معاني ديگري نيز قائل شده است:
شيشه باز: 1- كسي كه رقصي كند با حفظ تعادل شيشه‌هايي بر اعضاي بدن، يا در آن حال شيشه‌هايي را به هوا اندازد و يك يك بگيرد و تكرار كند. 2- يك دلقك رقاص و شيرينكار و معلق‌زن در خيمه شب‌بازي و به ندرت در تقليد.
( بیضایی، 1379: 219)  و حافظ با اشاره به  «به تماشا نشستن» مي‌گويد‌:
شيشه بازي سرشكم نگري از چپ و راست        گر بدين منظر بينش نفسي بنشيني
( حافظ، 1371: 356 ) از سويي برخي از اشعار حافظ رنگ و بويي نمايشي دارند. غزل قالبي است كه ابيات در آن اغلب مستقل‌اند و لزوماً در سراسر يك غزل معناي واحدي پرداخته نمي‌شود. غزلهايي را مي‌توان يافت كه حتي در دو بيت آن دو حس متضاد آمده است: در يك بيت شاعر از غم مي‌نالد و در ديگري شادي خود را ابراز مي‌دارد. اما هستند غزلهايي كه از ابتدا تا انتها حس و معناي واحدي را پي مي‌ريزند و حافظ در برخي از اين‌گونه غزلياتش نمونه‌هايي دارد كه پرداخت صحنه در آن بسيار نمايشي است ( شايد با توجه به حجم اين اشعار بشود آنها را يك برش نمايشي (sketch ) ناميد) ، مانند اين غزل:
رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي                آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا     و اندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي مي‌گشتم اندر آن چمن و باغ دمبدم         مي‌كردم اندر آن گل و بلبل تاملي گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق          آن را تفضلي نه و اين را تبدلي چون كرد در دلم اثر آواز عندليب            گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي بس گل شكفته مي‌شود اين باغ را ولي     كس بي بلاي خار نچيدست ازو گلي حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ        دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
( حافظ، 1371: 352 ) در اينجا باغ صحنه نمايش است، صبح زمان وقوع و اشخاص بازي عبارتند از: شاعر، گل و بلبل. شاعر با ديدن ناز و نياز گل و بلبل، ياد عشق خويشن مي‌افتد و او نيز چون بلبل ناله‌ی عشق سر مي‌دهد. همچنين است غزلهايي به مطلع:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست       پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
( حافظ، 1371: 109 ) و :
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم        نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
( حافظ، 1371: 256 ) و اين قطعه از مقطعات ديوان:
قوت شاعره‌ی من سحر از فرط ملال       متنفر شده از بنده گریزان می رفت
( حافظ، 1371: 388) و اين رباعي:                                                                                                                          
ماهي كه قدش به سرو مي‌ماند راست       آيينه به دست و روي خود مي‌آراست  دستارچه‌اي پيشكشش كردم گفت                 وصلم طلبي زهي خيالي كه تراست
( حافظ، 1371: 403 )     گفت‌وگو نزد حافظ  
بي گفت‌وگوي زلف تو دل را همي‌كشد        با زلف دلكش تو كه را روي گفت‌و‌گوست
( حافظ، 1371: 124 )   حافظ عارف و مريد راه عشق است و اهل سرسپردن به پير و مراد خويش. در مسلك درويشان سكوت، دم نزدن، رعايت ادب در پيشگاه معشوق و پير يكي از خطيرترين اصول است. ( کاشانی، 1372) حال مي‌خواهيم ببينيم گفت‌وگو نزد حافظ چه جايگاهي دارد. او در ابيات مختلفي حرمت گفت‌وگو را تصديق مي‌كند و مي‌گويد:
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود       زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
(حافظ ،246:1371 )                            و:
گفت و گو آیین درویشی نبود      ورنه با تو ماجرا‌ها داشتیم نكته‌ها رفت و شكايت كس نكرد       جانب حرمت فرو نگذاشتيم
( حافظ، 1371: 295 ) حفظ اسرار و رموز در طريقت مقام بالايي دارد و افشاي راز گناهي نبخشودني است. حافظ (و يا پير او) جرم منصور حلاج را تنها در همين مي‌داند:
گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند       جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي‌كرد
( حافظ، 1371: 170 ) و با اشاره به همين اصل است كه مي‌گويد:
افشاي راز خلوتيان خواست كرد شمع                      شكر خدا كه سرّ دلش در زبان گرفت  مي‌خواست گل كه دم زند از رنگ و بوي دوست          از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
( حافظ، 1371: 139 ) و:
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز       ور نه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
( حافظ، 1371: 132 ) در اين طريقت معشوق اغلب از سر ناز در خموشي است:
گرچه از كبر سخن با من درويش نگفت       جان فداي شكرين پسته خاموشش باد
( حافظ، 1371: 148 ) گاه نيز عاشق سر بيان اسرار ندارد. حافظ يكي از دلايل خاموشي خود را نيافتن ياري در خور همسخني مي‌شمرد. او در يكي از رباعياتش مي‌گويد:
ني قصه آن شمع چگل بتوان گفت               ني حال دل سوخته‌دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است كه نيست      يك دوست كه با او غم دل بتوان گفت
( حافظ، 1371: 405 ) و :
بيا كه با تو بگويم غم ملالت دل      چرا كه بي تو ندارم مجال گفت و شنيد
( حافظ، 1371: 220 ) اما با اين همه پيمان سختِ عاشق بر حفظ اسرار و اين همه غيرت يار در مكتوم ماندن راز، شگفت آن كه اين راز نزد همگان رسواست!
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد      كز كجا سر غمش در دهن عام افتاد
( حافظ، 1371: 151 ) حافظ خود نيز از آن دسته است كه به هر رو، عاقبت به زبان آمده و از اسرار عشق و مستي گفته است، گرچه مي‌گويد تاواني سنگين براي آن پرداخته است:  
كلك زبان‌بريده‌ی حافظ در انجمن       با كس نگفت راز تو تا ترك سر نكرد
( حافظ، 1371: 168 ) پس آن جرم كه بر منصور بست، خود نيز مرتكب شد! اما شور و جذبه عشق فزونتر از آن است كه عاشق را خاموش بگذارد:  
تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند       قول و غزل به ساز و نوا مي‌فرستمت
( حافظ، 1371: 141 ) و اين‌گونه مي‌شود كه يك ديوان غزليات مستانه و پرشور از پرده‌ی جان حافظ بيرون مي‌افتد و گفت‌وگوي حافظ آغاز مي‌شود.     ديالوگهای حافظ    در نمايشنامه ديالوگ چيزي قائم به ذات و مجرد نيست بلكه اين اشخاص بازی (كه ديالوگها را مطابق شخصيت‌پردازيشان بر زبان مي‌آورند) و درونمايه‌ی اثر است كه شكل، محتوا و لحن ديالوگ را تعيين مي‌كند. ما نيز براي شناخت چند و چون ديالوگ‌نويسي حافظ بايد مقدمتاً درونمايه‌ی جاري در اشعار او و شخصيتهاي عمده‌اي را كه در ديوان او نقش ايفا مي‌كنند بشناسيم. درباره‌ی  مضمون و درونمايه‌ی اين اشعار بايد گفت شاخصترين، برجسته‌ترين و فراگيرترين درونمايه‌ی ديوان حافظ
عشق
است. در واقع چيزي جز خارخار عاشقي حافظ را به سرودن شعر وانمي‌دارد. در نگاهي      كلي‌تر، حافظ نيز يكي از شاعران «سبك عراقي» است و شاعران سترگ اين دوران - مولانا، حافظ، سعدي، عراقي و ... - را همان شور عاشقانه و عارفانه به زبان مي‌آورد. اين شور حافظ در جاي جاي ديوانش به چشم مي‌خورد و هويداست.       شخصيتهاي متعددي بر صحنه‌ی ديوان حافظ حضور دارند كه او با آنها ديالوگ برقرار مي‌كند. گاه با مرغان سحر هم‌كلام مي‌شود:
ز پرده ناله‌ی حافظ برون كي افتادي        اگر نه همدم مرغان صبح‌خوان بودي
( حافظ، 1371: 338 ) اما - جز معشوق - آن كه حافظ بيش از همه با او هم‌سخن مي‌شود و در ديوانش شخصيتي ممتاز يافته است «باد» است (كه از آن با عنوان باد، صبا، نسيم سحر و ... تعبير مي‌كند). شماري از دل‌انگيزترين ديالوگهاي حافظ در هم سخني يا خطاب قرار دادن اين شخصيت است:
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند       با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
 (حافظ، 1371: 131 ) *
] با صبا، در چمن لاله، سحر[می گفتم     که: شهیدان که اند این همه خونین کفنان؟ گفت: حافظ من و تو محرم اين راز نه‌ايم.       از مي لعل حكايت كن و شيرين‌دهنان!
(حافظ، 1371: 304 ) *
سحر، با باد، مي‌گفتم حديث آرزومندي.     خطاب آمد كه: واثق شو به الطاف خداوندي!
(حافظ، 1371: 336 ) *
ديشب، گله‌ی زلفش - با باد – همي‌كردم.     گفتا: غلطي، بگذر زين فكرت سودائي!
(حافظ، 1371: 371 )   اما در اين ديوان، خصوصاً ديالوگ با شخصيتهاي انساني است كه می تواند محل بررسي ما براي سنجش ارزشهاي دراماتيك باشد و اينجاست كه شناخت شخصيتها لازم مي‌آيد. هنگامي كه مضمون اصلي ديوان «عشق» است، ناگفته پيداست كه مهمترين حضور از آن عاشق است و معشوق. «عاشق» همان حافظ شيرازي است كه گاه با خود گفت‌وگويي مي‌كند:
لب سرچشمه‌اي و طرف جوئي       نم اشكي و با خود گفت‌وگوئي
(حافظ، 1371: 378 )   مهمترين خصيصه‌اي كه براي اين عاشق در تمام ديوانش شناخته‌اند و تشخيص داده‌اند«رندی» اوست. واژه‌ی    «رندی»  - با آن تعريفي كه حافظ خود در ديوانش از آن به دست مي‌دهد - بهترين شناخت از حافظ را ميسر مي‌سازد. «بهاءالدين خرمشاهي»درباره‌ی مشخصات«رند» در ديوان حافظ به تفضيل سخن گفته است     (خرمشاهی، 1372) و ما مجملش را اينجا نقل مي‌كنيم: رند در اصلِ كلمه معنايي خوشايند ندارد و به مردم حيله‌گر و زيرك و بي‌باك و لاابالي خطاب مي‌شود، اما شخصيت رند حافظ اين ويژگيها را دارد: اهل خوشدلي و خوشباشي است، ميخواره و اهل خرابات است، نظرباز و شاهدباز است، ضد صلاح و تقوي و توبه است، نقطه‌ی مقابل زاهد و زهد است، دشمن تزوير و ريا است، مصلحت‌بين و ملاحظه‌كار نيست، قلندر هم هست، ملامتي است و منكر نام و ننگ، عاشق است، در ظاهر گدا و راه‌نشين است اما در باطن مقامي والا و افتخارآميز دارد، رندي‌اش قسمت ازلي اوست و سرانجام اهل نياز و رستگار است.  «معشوق» در ديوان حافظ جايگاهي بسيار رفيع و دست‌نيافتني دارد و وجودش همه ناز و كرشمه است. او عشاق بي‌شمار خود را به چيزي نمي‌گيرد و ايشان را به عتاب مي‌كشد؛ اگرچه گاه نيز از سر لطف نوازششان مي‌كند. « پير» شخص مهم ديگر حاضر در ديوان است كه شخصيتش (مطابق طريقتهاي عرفاني) نزد حافظ به عنوان مرشد و راهبر، سخت والا و احترام‌برانگيز است. مريدان سرسپرده پيرند. شخص بازي ديگر، فردي«طعنه‌زن و منكر» است. اين شخص  معمولاً زاهدی اهل ريا است و يا فردی است كه بويي از عشق به مشامش نرسيده است. او با اندرزها و كنايه‌هاي خود، عاشق و رند و خراباتي را مي‌آزارد:
ناصحم ]گفت كه[: جز غم چه هنر دارد عشق؟      -  برو اي خواجه‌ی عاقل، هنري بهتر از اين؟!
(حافظ، 1371: 314) *
ناصح ]به طعن، گفت كه[: رو ترك عشق كن!       - محتاج جنگ نيست برادر، نمي‌كنم!
(حافظ، 1371: 285)   معرفي شخصيتهاي نمايش - و خصوصاً شخصيت پيچيده و شگفت رند - در كنار مضمون
عشق
، خود پيشاپيش مژده‌ی آن مي‌دهد كه نمايشنامه‌اي بس جذاب پيش رو خواهيم داشت و ديالوگهايي گيرا و دلنشين ميان اشخاص بازي رد و بدل خواهد شد - آن هم وقتي نويسنده‌ی نمايشنامه كسي چون حافظ باشد! نكته‌ی جالب ديگر آنكه در دنياي پر راز و رمز عرفان، وقوع اتفاقات شگفت و متنافض‌نما (paradoxical)  بعيد نيست، كه بسيار هم معمول است و نمونه‌ی آن را در ذكر احوالات درويشان در« تذكرة الاولياء» عطار و نيز در اشعار مولانا به وفور مي‌توان يافت. حافظ نيز اين وضعيتهاي غريب را گاه به شعر درآورده است؛ مثلاً در اين غزل:
اگر روم ز پي‌اش فتنه‌ها برانگيزد       ور از طلب بنشينم به كينه برخيزد ...
(حافظ، 1371: 179 ) يا اين غزل (كه ديالوگي نيز دارد):
[بلبلي، برگ گلي خوش‌رنگ در منقار داشت.        وندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هاي زار داشت.]  گفتمش: در عين وصل اين ناله و فرياد چيست؟         گفت: ما را جلوه‌ی معشوق در اين كار داشت!
(حافظ، 1371: 134 ) معمول آن است كه عاشق در هجران معشوق مي‌نالد، اما اينجا بلبل با اين كه به وصال رسيده است، همچنان مي‌نالد! چنين مواردي در دنياي شگفت‌انگيز عرفان بسيار شايع است و شايد هيچ شاعري كلامش به اندازه‌ی حافظ رازآلود و بازتابنده‌ی اين دنياي شگفت نباشد. با بررسي ديالوگهايي كه حافظ نوشته است، لحن شوخ و پر از كنايه و ايهامش - چنان كه درخور رندي اوست - به خوبي آشكار مي‌گردد. در حقيقت اين بار ِ آيرونيك (ironic) ابيات است كه بيش از هر چيز ديگر آنها را درخور ارزيابي از منظر دراماتيك مي‌نمايد. آيروني (irony) صنعتي است كه نويسنده يا شاعر به واسطه‌ی آن معنايي مغاير با بيان ظاهري‌اش در نظر دارد و آن اقسامي دارد كه يكي از آنها آيروني كلامي يا طعنه (verbal irony) است:  در اين قسم، گوينده به نحوي براي مخاطب معلوم مي‌كند كه از آنچه مي‌گويد منظوري كاملاً متفاوت و حتي متضاد دارد.
كرده‌ام توبه به دست صنم باده‌فروش        كه دگر مي ‌نخورم بي رخ بزم‌آرائي
(حافظ، 1371: 369 ) آيروني كلامي در توبه كردن به دست
صنم باده فروش
و مي نخوردن«بي رخ بزم‌آرائي» آشكار است. (داد، 1375) حافظ در بيشتر اشعار و ديالوگهايش اين لحن طناز، كنايي و پر از ايهام را به كار مي‌گيرد. از همين روست كه در اغلب ديالوگها، شخص مقابل شاعر (كه معمولاً معشوق است) با دستور صحنه‌ی « خنده»، «شكرخند» و« افسوس يا فسوس» (= تمسخر و ريشخند) پاسخ خود را به زبان مي‌آورد:
[ز دست جور تو] گفتم: ز شهر خواهم رفت    [به خنده] گفت که: حافظ برو، که پای تو بست؟!
(حافظ، 1371: 112 ) * گفتم: آه از دل دیوانه‌ی حافظ بی تو!          [زیر لب، خنده زنان] گفت که: دیوانه‌ی کیست؟! (حافظ، 1371: 128 )   [دی، گله‌ای ز طره‌اش کردم و، از سر فسوس]       گفت که: این سیاه کج گوش به من نمی کند! (حافظ، 1371: 197 ) اكنون مي‌كوشيم پياپي چند نمونه از ديالوگهاي قابل تامل حافظ را ذكر كنيم و به نكات برجسته‌ی آنها بپردازيم. ابتدا دو غزل بلند و سپس چهار برش كوتاه از غزليات را مي‌آوريم. حافظ غزلي دارد كه يكپارچه متني نمايشي است: هم دستور صحنه دارد، هم وضعيت اشخاص بازي  را توصيف كرده و هم با ديالوگ‌هاي كوتاه و بلند - و آيرونيك - به هم‌سخني‌شان واداشته است.                                                                                         
[ دوش، رفتم به در ميكده، خواب آلوده.        خرقه‌تردامن و سجاده شراب‌آلوده. آمد، افسوس كنان، مغبچه‌ی باده فروش. [     گفت: بيدار شو اي رهرو خواب‌آلوده! شست‌وشوئي كن و آنگه به خرابات خرام،          تا نگردد ز تو اين دير خراب ‌آلوده! به هواي لب شيرين‌پسران چند كني                     جوهر روح به ياقوت مذاب ‌آلوده؟ به طهارت گذران منزل پيري و مكن                خلعت شيب چو تشريف شباب ‌آلوده! پاك و صافي شو و از چاه طبيعت به درآي،              كه صفائي ندهد آب تراب‌آلوده! گفتم: اي جان جهان، دفتر گل عيبي نيست          كه شود فصل بهار از مي ناب‌ آلوده! آشنايان ره عشق درين بحر عميق                       غرقه گشتند و نگشتند به آب‌ آلوده!  گفت: حافظ، لغز و نكته به ياران مفروش!        - آه ازين  لطف به انواع عتاب آلوده!
(حافظ، 1371: 325 )   صحنه: ميكده، زمان: شب، اشخاص بازي: عاشق و مغبچه‌ی باده‌فروش. مغبچه (كه اصطلاحاً پسركي است كه در ميكده خدمت مي‌كند) در واقع همان«ساقي» است. عاشق شب‌هنگام خواب‌آلوده و تردامن و با سجاده‌ی آلوده به شراب به در ميكده مي‌رود. ساقي مي‌آيد و با طعنه و ريشخند مي‌گويد: اي رهرو خواب آلوده، بيدار شو! شرط رهروي، بيداري و چالاك‌روي است، اما اين شخصيت از همين رو متناقض است و جذبه‌اي دراماتيك دارد كه رهروي مست و خراب است. مغبچه مي‌گويد: شست‌وشو كن و بعد به خرابات داخل شو. آيروني اينجاست كه اين مكان خود ميكده و خرابات است و منشا آلودگي *** . ساقي خود در مصراع بعد با همان كلام آيرونيك اشاره مي‌كند: تا از تو اين مكانِ خراب و آلوده ، ملوث نشود! او تا بيت ششم ديالوگش را در مذمت آلودگي عاشق ادامه مي‌دهد. در بيت هفتم و هشتم عاشق سخن مي‌گويد تا بر آلودگي خويش حجت آورد - و البته باز هم با كلامي متناقض‌نما: آشنايان راه عشق (كه در ضمن معناي شناگران درياي عشق نيز مي‌دهد) در درياي عميق عشق غرق شده‌اند و با اين حال به آب آلوده نگشته‌اند! مغبچه مي‌گويد: به ياران فضل فروشي نكن. عاشق/حافظ  نيز اين‌بار ديالوگي دارد (كه ديگر كنارگويي يا در خلوت -aside  - است و خطاب به مغبچه نيست) و در آن رفتار مغبچه را پارادوكسي می‌خواند: لطفي همراه با انواع عتاب!   دو غزل حافظ نيز تماماً گفت‌وگوي عاشق با معشوق است - بي هيچ حواشي. گرچه حافظ نكته سنج و سخن دان است اما در چنين موقعيتهايي هميشه غلبه با معشوق است كه پاسخهايي بسيار ظريف و زيركانه مي‌دهد. غزل اول اين است:
گفتم: كي‌ام دهان و لبت كامران كنند؟            گفتا: به چشم، هرچه تو گوئي چنان كنند! گفتم: خراج مصر طلب مي‌كند لبت!                        گفتا: درين معامله كمتر زيان كنند! گفتم: به نقطه‌ی دهنت خود كه برد راه؟               گفت: اين حكايتي‌ست كه با نكته‌دان كنند! گفتم: صنم‌پرست مشو، با صمد نشين!                گفتا: به كوي عشق همين و همان كنند! گفتم: هواي ميكده غم مي‌برد ز دل!               گفتا: خوش آن كسان كه دلي شادمان كنند! گفتم: شراب و خرقه نه آيين مذهب است!          گفت: اين عمل به مذهب پير مغان كنند! گفتم: ز لعل نوش لبان پير را چه سود؟                   گفتا: به بوسه‌ی شكرينش جوان كنند! گفتم كه: خواجه كي به سر حجله مي‌رود؟       گفت: آن زمان كه مشتري و مه قران كنند! گفتم: دعاي دولت او ورد حافظ است!               گفت: اين دعا ملايك هفت آسمان كنند!
(حافظ، 1371: 200 )   اين غزل نكات باريك بسياري دارد و ما تنها به مختصري از آن اكتفا مي‌كنيم. در همان بيت نخست عاشق جسارت مي‌كند و عرض نياز مي‌نمايد. معشوق شوخ هم پاسخي دوپهلو مي‌دهد: در ظاهر پاسخش مثبت است اما لحن آن به گونه‌اي است كه به ترديد مي‌افكند و نشان از وعده‌اي دلخوش ‌كن و دروغين و حتي تمسخرآميز دارد! در بيت سوم عاشق مي‌پرسد: چه كسي به دهانت راه برد؟ در شعر فارسي غالباً دهان معشوق كوچك است و از همين رو اينجا به«نقطه» تعبير شده است و «نقطه» همان«نكته» است. پس معشوق با زيركي مي‌گويد: پاسخ آن را به شخص نكته‌دان مي‌گويند - و نكته‌دان در اينجا هم به معناي شخص با فراست و داناست، هم به «نقطه دهان» و آن كه راز دهان معشوق را مي‌داند اشاره دارد. چنين است مطلع غزلِ ديگر حافظ:
گفتم: غم تو دارم! گفتا: غمت سرآيد!        گفتم كه: ماه من شو! گفتا: اگر برآيد!
(حافظ، 1371: 217 ) و حالا چهار نمونه‌ی كوچكتر: در بيت زير حافظ عاشق باز با معشوق هم‌كلام مي‌شود. او از معشوق بوسه‌اي مي‌طلبد، اما معشوق چنان بلند‌مرتبه است - و خود به آن معترف! - و عاشق را چنان پايين‌مرتبه مي‌گيرد كه پاسخش اعجاب مخاطب را برمي‌انگيزد:  
[به لابه[ گفتمش: اي ماهرخ، چه باشد اگر      به يك شكر ز تو دل خسته‌اي بياسايد؟  [به خنده[ گفت كه: حافظ، خداي را مپسند              كه بوسه‌ی تو رخ ماه را بيالايد!
(حافظ، 1371: 217 ) در بيت ديگري طعنه‌ی همان شخص طاعن را (كه باز در ظاهري متناقض حافظ او را عزيز مي‌خواند!) و پاسخ ظريف خواجه شيراز به او را مي‌شنويم. او به حافظ عيب مي‌گيرد كه پنهاني شراب مي‌نوشد، اما حافظ از همان كلمه پنهاني سود مي‌برد و پاسخي درخور مي‌دهد:
[دي، عزيزي[ گفت: حافظ مي‌خورد پنهان شراب.      -  اي عزيز من، نه عيب آن به كه پنهاني بود؟!
(حافظ، 1371: 211 ) و اما در دو بيت ديگر حافظ با پير خود هم‌سخن مي‌شود كه حاصل آن، دو قطعه از قابل‌تامل‌ترين ديالوگها و اشعار اوست. يكي از اين دو، همان بيت مشهور است كه بحث انگيزتر از همه‌ی ابيات حافظ بوده و جنجالها انگيخته است و همه‌ی بحث و جنجالش نيز منبعث از ايهام به كار رفته در ديالوگ و شخصيت‌پردازي حافظ رند است:
پير ما گفت: خطا بر قلم صنع نرفت!        - آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد!
(حافظ، 1371: 148 )   گفتيم كه در هم‌سخني مريد و مراد، مرتبه‌ی بالاي پير و مراد هميشه محفوظ است. البته حافظ نيز اين مرتبه را چنان محترم شمرده است كه در پيشگاهش جسارت نكند، اما در عين حال رندتر از آن است كه خاموش هم بنشيند! همه‌ی بحث‌انگيزي اين بيت بر سر كلمه‌ی« خطاپوش» است و از اين جهت مهم است كه ديدگاه حافظ را نسبت به خلقت روشن مي‌كند (گرچه به زودي درمي‌يابيم كه به دليل ویژگی آيرونيك آن، ديدگاهش را چندان هم روشن نمي‌كند!). «خطاپوش» در اينجا هم مي‌تواند به معناي نظري باشد كه در خلقت خطايي نديده و نيافته است، هم به اين معنا كه خطايي ديده اما چشم‌پوشي و اغماض كرده است. عده‌اي بر اين باورند كه حافظ با ساحت ديني و عرفاني ترديدناپذيرش، در مقابل پير خود تنها كلام او را تاييد و تصديق كرده است. اما عده‌اي ديگر با استناد به شخصيت‌پردازي رند حافظ در سراسر ديوانش و با اشاره به سابقه‌ی معناي دوم «خطاپوش»  در بيت ديگر او:
آبرو مي‌رود اي ابر خطاپوش ببار       كه به ديوان عمل نامه سياه آمده‌ايم
(حافظ، 1371: 293)   معتقدند حافظ ضمن حفظ حرمت پير خود، در كلامي آيرونيك، به ظاهر نظر او را تاييد كرده است اما در باطن  و بسيار زيركانه نظر مخالف خود را نيز اعلام كرده است! به كار بردن دقيق و درست  صنعت آيروني مي‌تواند اين‌گونه كلام را پر راز و رمز و چالش‌برانگيز - و دراماتيك - نمايد. به هر حال معماي حافظ همچنان ناگشوده است و او رندتر از آن است كه به سادگي مشت خود را باز كند! ديالوگ ديگر حافظ با پير نكته ظريفي دارد كه شايد يكي از بهترين زاويه‌ديدها به اين بيت براي گشودن راز نهفته در آن ديدگاه تئاتري است.            
[ به پير ميكده[ گفتم كه: چيست راه نجات؟       ]بخواست جام مي و[ گفت: عيب پوشيدن!
(حافظ، 1371: 308 ) صحنه بسيار نمايشي است: مريد/حافظ در محضر پير ميكده نشسته است و از او مي‌پرسد: راه نجات چيست؟ پير از مريدان جام مي‌گيرد و به مريد مي‌گويد: عيب پوشيدن! در ظاهر امر اين يك سوال و جواب ساده و صريح به نظر مي‌آيد. حافظ: راه نجات چيست؟ پير: عيب پوشيدن. اما زماني كه بدانيم تنظيم‌كننده‌ی ديالوگ، حافظِ تردست و اهل اشارت است كه در رويارويي با او و فهميدن معناهاي چندگانه‌ی كلامش بايد بسيار هشيار بود؛ نيز اگر زبان رمز و اشارات پيران و عارفان را در نظر داشته باشيم، درمي‌يابيم كه آن پير ظريف نيز راه نجات را، پيش از همه، مي و مستي و عاشقي دانسته است! او اين حرف را كاملاً پنهاني و با عملي كه انجام مي‌دهد (كنش صحنه‌اي) به حافظ مي‌فهماند: خواستن مي! جايگاه مستي و عاشقي نزد حافظ كاملاً آشكار است و اين خود نيز دليل ديگري بر مدعاي ماست؛ چنان كه در بيت ديگري دقيقاً عيش و مستي را كنار عيب‌پوشيدن مي‌آورد:
دو نصيحت كنمت بشنو و صدگنج ببر        از در عيش درآ و به ره عيب مپوي
(حافظ، 1371: 365 ) به اين ترتيب ديالوگ مورد بحث يكي از عالی‌ترين چشمه‌هاي تردستي حافظ در پرداخت دراماتيك را به نمايش مي‌گذارد.     نتیجه گیری   كلمات و اصطلاحاتي را مي‌توان در ديوان حافظ رديابي كرد كه نشان مي‌دهد حافظ با نمايشها و نمايشواره‌هاي رايج زمانه‌اش آشنا بوده است - كلماتي چون تماشا، لعبت، ميرنوروزي و ... . مقام گفت‌وگو نزد حافظ نكتة مهم ديگري است كه با تامل در آن درمي‌يابيم لسان‌الغيب نيز بر حرمت گفت‌وشنود در مجلس عشق و معرفت معترف است و پايبند، اما در نهايت شورِ عشق و مستي او را نيز - چون شوريده‌سرانِ بسيار - به سخن‌سرايي  و شاعري  وامي‌دارد. همان‌گونه كه در نمايشنامه، كاويدن ديالوگ لاجرم با عطف توجه به درونمايه و شخصيت‌پردازي اثر ممكن مي‌گردد، براي مداقه در گفت‌وگوي اشعار حافظ نيز ناچار از شناخت اين دو عنصريم. درونمايه‌ی غالب ديوان حافظ «عشق» است و شخصيتهاي طراز اول آن عاشق و معشوق و پير و زاهد ريايي. همچنين به شخصيتهايي غيرانساني چون «باد» نيز در ديوان نقش برجسته‌اي واگذار شده است. اين عناصر به همراه موقعيتهاي شگفت و متناقض‌نمايي كه حافظ تدارك مي‌بيند (و در عوالم عاشقان و عارفان بسيار يافت مي‌شود) گفت‌وگوهايي پرايهام و نمايشي را در سرتاسر ديوان او رقم مي‌زند. نمايش به معناي غربي آن در زمان حافظ در ايران شناخته شده نبود و ما متاسفانه از اين قالب ميراثي از بزرگان ادب خود نداريم و امروز جاي خالي آن را احساس مي‌كنيم. اما تامل در اشعار به جا مانده از حافظ، كه به شدت چالش‌برانگيز است و شخصيتهايي زنده و ملموس دارد، مي‌تواند درسهايي از ديالوگ‌نويسي به ما بياموزد (گرچه اين حسرت همچنان باقي است كه كاش كسي چون حافظ (و مولانا) از خود نمايشنامه‌اي به جا مي‌گذاشت!)     پي نوشت‌ها   * شايد مناسبتر آن بود كه وقتي سخن از حافظ شيرين‌سخن در ميان است، عنوان مقاله را «گفت‌وگونويسي حافظ» می‌گذاشتيم. اما گذشته از شايع و معمول شدن واژه‌ی ديالوگ در زبان فارسي امروز، اين انتخاب از آن رو صورت گرفت كه به سرعت و سهولت و دقت خواننده را به موضوع مورد بحث مقاله رهنمون مي‌شود. ** بهرام بيضايي از«فرهنگ نظام» نقل كرده است كه در هند (و خود اضافه مي‌كند در برخي نقاط ايران) تماشا را به معني بازي و نمايش استعمال مي‌كنند. (بیضایی، 1379: 216) *** معناي عرفاني ميكده و خرابات (و مي، ساقي و ...) بحث مفصلي است كه اينجا مورد نظر ما نيست، چنان كه حافظ خود از زبان مغبچه، در عين اصرار بر ورود پاك و مطهر رهرو به آن مكان، به آلودگي‌اش اشاره مي‌كند و اتخاذ همين شيوه است كه كلام او را مخيل و چندپهلو كرده است. اگر شاعر مستقيماً با معاني عرفاني سخن مي‌گفت، ديگر با شعری كاملاً متفاوت (و فاقد آيروني) مواجه بوديم.     فهرست منابع   - بولتون، مارجوري (1382)  كالبد‌شناسي درام، ترجمه رضا شيرمرز، نشر قطره، تهران. - بيضايي، بهرام (1379)  نمايش در ايران، چ دوم، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، تهران. - حافظ، خواجه شمس‌الدين محمد (1371)  ديوان، به تصحيح علامه قزويني و دكتر قاسم غني، به كوشش ع. جربزه‌دار، چ چهارم، انتشارات اساطير، تهران. - خرمشاهي، بهاءالدين (1372)  حافظ‌نامه (2 ج)، چ پنجم، شركت انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، تهران. - داد، سيما (1375)  فرهنگ اصطلاحات ادبي، چ دوم، انتشارات مرواريد، تهران. - كاشاني، عزالدين محمود، (1372)  مصباح‌الهدايه و مفتاح‌الكفايه، به تصحيح جلال‌الدين همايي، چ چهارم، موسسه نشر هما، تهران. - لغتنامه دهخدا (CD)  روايت دوم، موسسه لغتنامه دهخدا      به نقل از فصل نامه فرهنگ و هنر(فصل نامه پژوهشكده فرهنگ و هنر جهاد دانشگاهي سال اول نقد زمستان ١٣٨٤)