در حال بارگذاری ...
...

تأملی بر نمایش «شیطان با سه شاخه موی طلایی» از کشور آلمان

امیر کاووس بالا زاده* در جشنواره فجر امسال شاهد اجرای نمایشی از «دیتر کومل»، کارگردان آلمانی ـ نوشتة «فردریش کارل واچر» ـ بودیم که «شیطان به سه شاخه موی طلایی» نام داشت و به دو زبان آلمانی و فارسی و با حضور یکی از ...

امیر کاووس بالا زاده*

در جشنواره فجر امسال شاهد اجرای نمایشی از «دیتر کومل»، کارگردان آلمانی ـ نوشتة «فردریش کارل واچر» ـ بودیم که «شیطان به سه شاخه موی طلایی» نام داشت و به دو زبان آلمانی و فارسی و با حضور یکی از بازیگران ایرانی ـ هدایت عامل هاشمی ـ به روی صحنه رفت. این فانتزی دلپذیر کودکانه که با سادگی هر چه تمامتر و بدون صحنه‌پردازی نامعقول و پرخرج اجرا شد، شاید از آن رو بسیار مورد توجه قرار گرفت که چون بینندگان، زبانِ نمایش درخشانی مثل «یوری سام» را که اسپانیایی و با لحجة باسکی بود، در نمی‌یافتند، نمی‌توانستند با آن ارتباط لازم را برقرار کنند، در حالی که اگر اجرا و بازی فوق‌العادة شخصیتهای این اثر با دریافت متن توأم می‌شد، می‌توانست برترین کار بیست و چهارمین جشنوارة بین‌المللی تئاتر فجر در نظر آید.
بر اساس کوته نوشتی که پیش از اجرای نمایش در اختیار بینندگان قرار گرفت، نکات زیر مشخص می‌شود:
1) غازچران مرده‌ای به نیروی افسون دیگر بار زنده می‌شود.
2) دختر پادشاه به او دل می‌بندد؛
3) پادشاه با ازدواج این دو مخالف است و قهرمان را به سرزمین مردگان برای آوردن سه تار موی طلایی شیطان می‌فرستد. در ضمن سه پرسش دشوار نیز مطرح است که غازچران باید به آنها پاسخ دهد؛
4) قهرمان خوش شانس به وادی خاموشان می‌رود و به اهداف مورد نظر دست می‌یابد؛
5) پس از بازگشت و ازدواج با دختر پادشاه جانشین وی می‌شود؛
6) صحبت از جشن کشاورزان در میان است.
گر چه نویسنده با دیدگاه امروزین خود شاه را فردی طماع و مال دوست وانموده که جابرانه بر مردم حکومت می‌کند و با ازدواج غازچران با دختر پادشاه علی‌رغم وجود موانع طبقاتی جامعه‌ای آرمانی شکل می‌گیرد، امّا به نظر می‌رسد که بن مایه نمایش از افسانه‌ای بس کهن ریشه گرفته است. داستانی که به جامعة مادر سالاری تعلق دارد و مضمون کلّی آن به گونه‌ای از نمایشی به نام «شاه کشی» اشاره می‌کند.
در دوران مادر سالاری در هزاره‌های دور، شاه موجود مقدسی بود که سایة خداوند محسوب می‌شد و نباید به مرگ طبیعی در می‌گذشت، بلکه وی را طی مراسمی آیینی که به ازدواج دختر پادشاه با جوان دلخواهش، پس از گذار داماد از موانع و خطرات خوفناک و بس دشوار می‌انجامید از کار بر کنار کرده و می‌کشتند و خونش را برای باروری زمین بر آن می‌ریختند. بنابراین، جانشین پادشاه نه پسر بزرگ او، بلکه دامادش ـ یعنی همسر دخترش ـ به شمار می‌رفت که با ازدواج این دو، شاه پیر و از کار افتاده تلقی شده و باید به قتل می‌رسید. شاه تازه همان روندی را طی می‌کرد که شاه پیشین و پس از بلوغ دخترش در معرض برکناری و کشته شدن قرار می‌گرفت. در نتیجه، طبیعی به نظر می‌رسید که وی خواهان ازدواج دخترش نباشد و با قراردادن موانع بی‌شمار و آزمونهای مرگ‌آور، خواستاران را به دیار باقی رهسپار سازد. با این حال در افسانه‌های عامیانه، نقاشیهایی از چهرة شاهزاده خانم خواهان ازدواج را به اطراف و اکناف می‌فرستادند و شاهزادگان دل از کف داده در طلب معشوق، رهسپار سرزمینی می‌شدند که جفت‌شان در آنجا قرار داشت. دلباختگان در این کشور باید به پرسشهایی بس دشوار پاسخ می‌دادند و با دلاوریها و قهرمانیهای خود موانعی سخت و بظاهر انجام ناشدنی را از میان بر می‌داشتند. آنها در صورت شکست، جان می‌باختند و سرهایشان به دیوارها و کنگره‌های کاخ پادشاه آویخته می‌شد.
نکته بسیار مهم در مورد قهرمانی که سدهای ناهموار و سر به فلک کشیده را در هم می‌شکست، این بود که وی باید علاوه بر هوش سرشار، صاحب نیرویی فوق‌العاده و اصولاً جنگجویی توانا و بی‌همتا باشد و در انواع و اقسام بازیها برتری خود را به اثبات برساند و به علاوه نیرویی ماورایی و جادویی از او حمایت کند و به تعبیر ایرانیان باستان، فرّة ایزدی وجودش را صیقل و جلا دهد. شخص فرهمند می‌توانست مانند کیخسرو از آب بگذرد یا همچون فریدون خود را به شکل حیوانات گوناگون و ازجمله اژدها در آورد و یا به کلّی ناپدید کند. چنین شاهزاده‌ای با ویژگیهای فوق‌، می‌توانست دل از دختر پادشاه برباید و از آزمونهای مرگبار سرافراز بیرون آید و جانشین سلطان قبلی شود. تنها کسانی می‌توانستند صاحب این ویژگیهای خارق‌العاده باشند که آیینهای پاگشایی ـ یعنی دوری از پدر و مادر در کودکی و در سرزمینی دیگر (جهان مردگان) پرورش یافتن و به تعبیری آزمون سرباختن، مردن و دیگر بار زنده شدن ـ را تجربه کرده باشند. درست مثل غازچران مرده که به نیروی افسون مادربزرگ، شیطان زنده می‌شود و یا درست مثل زال که در کودکی از پدر جدا شده و به البرز کوه ـ مرز میان هستی و نیستی در اسطوره‌های ایرانی ـ می‌رود و توسط موجود اسطوره‌ای سیمرغ پرورده می‌شود و پس از بلوغ، دوباره به نزد پدر باز می‌گردد. غازچران بازگشته از سرزمین مردگان به کمک نیروهای زمینی و فرازمینی با دختر پادشاه دیدار می‌کند و وی بدو دل می‌بندد. پادشاه که از عواقب این ازدواج باخبر است، او را به جهان مردگان می‌فرستد. غازچران به اهداف مورد نظر و همینطور به پاسخ پرسشها دست می‌یابد. او با دختر پادشاه ازدواج می‌کند. اکنون زمان «شاه‌کشی» و ریختن خون وی بر زمین به جهت آیینهای باروری است. درخت شکوفه می‌دهد و چشمه پر آب می‌شود. زمان، زمانِ جشن کشاورزان است. ظاهراً شاه نمایش ناپیدا شده، امّا کشته نمی‌شود؛ زیرا نویسنده قصّة کهن را به دور از جنبه‌های اسطوره‌ای‌ با نگاه امروزین نوشته است.
در مورد مجلس شاه کشی که نگارنده در جایی دیگر به تفصیل و با اسناد و مدارک دقیقتر از آن یاد خواهد کرد، ذکر نکته‌ای ضروری است. «جیمز جرج فریزر» در کتاب «شاخة زرین» ـ پژوهشی در جادو و دین ـ (ترجمه کاظم فیروزمند، چاپ دوم، مؤسسة انتشارات آگاه، تهران 1384) در مورد این آیین می‌نویسد: «مردمان بدوی، گاهی معتقدند سلامت‌شان و حتی سلامت جهان، بسته به زندگی یکی از این انسان ـ خدایان (یا پادشاهان) یا تجسم انسانی الوهّیت است. بنابراین طبعاً به خاطر سلامت خود از جان او سخت مراقبت می‌کنند؛ امّا هیچ مراقبت و توجهی هر قدر هم که دقیق و شدید باشد، نمی‌تواند مانع از پیر شدن و سستی گرفتن و سرانجام مرگِ انسان ـ خدا شود. پیروان او باید که به این ضرورت تلخ و حزن‌انگیز توجه کنند و به بهترین وجه ممکن با آن به مقابله برخیزند و چاره‌ای بجویند. خطر بسیار مهیب است؛ زیرا اگر گردش و روال طبیعت به زندگی و حیاتِ آن انسان ـ خدا بسته است؛ با سستی گرفتن و ضعف تدریجی قدرتهای او و سرانجام از بین رفتن‌شان با مرگ او چه بلاها و مصایبی که نازل نخواهد شد. برای اجتناب از این خطرها فقط یک راه وجود دارد و آن اینکه با بروز نخستین نشانه‌های ضعف و کاستی گرفتن نیروی انسان ـ خدا، او را بکشند و روحش را پیش از آنکه دستخوشِ زوالِ قطعی گردد، به جانشین قوی و نیرومندی انتقال دهند.» (ص 295)
و در جای دیگر می‌نویسد: «به نظر می‌رسد در میان زدلوها رسم بوده است که شاه را به محض خاکستری شدن موهایش به قتل برسانند». (ص 302)
و نیز: «آیین کشتن شاهان به محض بروز ضعف بشری در آنان، دو قرن پیش در سرزمین کافری در سونالا رواج داشته است. شاهان سونالارا خدا می‌دانستند و معتقد بودند که قادرند بسته به اقتضای فصل، باران یا آفتاب پدید آورند. با وجود این، کوچکترین سستی جسمانی، همچون افتادن دندان کافی بود تا موجب مرگ این انسان ـ خدایان شود». (همان)



* ـ عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز ـ گروه نمایش