در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش”جاده‌ای به سوی کعبه” نوشته”آتول فوگارد” به کارگردانی”سعیده آجربندیان”

کارگردان حق دارد با توجه به ایده‌ها و نظریاتش، از متن به عنوان مبنا بهره بگیرد، ولی چرا استنتاج به دست آمده از کار با تمام شیرینی و دلچسبی‌اش قاعده‌مند نیست؟

پژمان پروازی:
هارولد آتول لانیگان فوگارد(Harold Athol Lanigan Fugard) را ما در ایران شاید با نمایشنامه‌های کوتاه بیشتر شناخته باشیم و به خصوص اثر معروفش”جایی در میان خوک‌ها”. او که فرزند پدری آفریقایی و مادری انگلیسی است، همواره به زادگاه خود میدل برگ ـ (دهکده‌ای در آفریقای جنوبی) وفادار است، هر چند به زبان مادری تکلم می‌کند و می‌نویسد ـ اساساً مثل هر تئاتری دیگر، با کسب تجربه‌های گوناگون در مشاغل مختلف، نهایتاً کار خود را از تئاتر ژوهانسبورگ آغاز کرد، ضمن آن که”شیلامی‌رینگ” ـ همسرش ـ و”لیزا فوگارد” ـ دخترش ـ او را در قالب بازی اجراهای تئاتری همراهی می‌کنند. این نویسنده، علاوه بر قهرمانی در رشته بوکس، در چند فیلم از جمله”گاندی”، ”ملاقات” و”جاده‌ای به سوی کعبه” ایفای نقش کرده است. آن چه باید بیش از همه مورد توجه قرار بگیرد و باید به آن استناد کرد، نوع نگرش او به عنوان نمایشنامه‌نویس از زندگی است.
در جایی چنین می‌گوید:«به عنوان یک نمایشنامه‌نویس، قلمرو واقعی من جهانی از رموز است که تاثیراتی قدرتمند روی اعمال و رفتار انسان دارد.»
او شاید یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان در جریان از میان رفتن تبعیض نژادی به خصوص بر علیه سیاه پوستان است چرا که در نوشته‌هایش همواره رد پایی از مبارزه بر ضد خشونت، تبعیض و نژادپرستی به چشم می‌خورد.
در مورد متن نمایشنامه”جاده‌ای به سوی کعبه” ترجمه”افسانه محمدی” چنین می‌تواند گفت که یک مجسمه ساز گوشه‌گیر(هلن) برای خود کعبه‌ای بنا ساخته و با آن به راز و نیاز می‌پردازد و در ورایش خدایی را طلب می‌کند لیکن مردمان دهکده از او می‌خواهند تا با آن‌ها همراه شود.
هلن، براساس آن چه فوگارد به عنوان مقدمه در این نمایشنامه آورده، شخصیتی است واقعی”هلن نی‌مند” در دهکده کوچک”نیوبتزدا” زندگی می‌کرده است. به گفته ساکنین دهکده او زنی خل وضع و گوشه‌گیر بوده که دین جدیدی را انتخاب و با رویکرد به هنر مجسمه‌سازی و ساختن پیکره‌های متفاوت، در دنیایی دیگر سیر می‌کرده، لیکن از میان آن‌ها به مجسمه‌ای سیاه و چهار گوش علاقه‌ خاصی داشته است و در نهایت خودکشی می‌کند.
همین مسئله باعث می‌شود تا فوگارد، کنجکاوانه به حواشی زندگی او روی بیاورد، دست به تحقیقات جامعی بزند که حاصل آن نمایشنامه جاده‌ای به سوی کعبه است. تقابل بین دو زن که ضمن داشتن شباهت‌های فراوان زنانه، از لحاظ سن و شرایط جسمی با هم تفاوت دارند. هلن زنی نحیف و شکننده (حدود هفتاد سال) و السا بیست‌وهشت ساله با جثه‌ای قوی و چالاک.
و شاید بیش از همه درون‌گرایی هلن و برون‌گرایی”السا”، توانسته در قرار گرفتن خط سیر داستانی در مسیر درام کمک کند. بد نیست همین جا بگویم این نمایشنامه برای اولین بار در سال 1985 در تئاتر”لیتل تون” لندن به کارگردانی نویسنده روی صحنه رفته و با موفقیت روبرو شده است.
از این به بعد، با آن چه به عنوان مقدمه و با استناد به منابع موجود گفته شد، تلاش خواهیم کرد تا با مقایسه متن و اجرا به یک جمع بندی مطلوب دست پیدا کنیم. تمرکز فوگارد بر محور شخصیت اصلی(هلن) بیشتر متاثر از نگرش او در طی دو سالی است که با هلن آشنا می‌شود، هر چند به دلایل متعدد از جلمه دوری هلن از مردم یا خواسته اجتماع برای نزدیک نشدن به او، مانع می‌شود تا نویسنده در مورد او به تمام زوایا پی ببرد. در ساخته‌های دست هلن، نوعی حس و شهود به چشم می‌خورد و همین مسئله موجبات تعجب آنان را که می‌دانند او هرگز مجسمه ساز نبوده را بیش از پیش فراهم می‌آورد. بنابراین همه دست به دست می‌دهند تا برای تبلیغ آئین، او را بزرگ کنند، ولی چرا ناگهان طرد می‌شود؟ ... تنها به دلیل رسیدن به حقیقت، پرستش”کعبه”، هر چند از راه دور اما با دلی نزدیک، قطعه‌ای از بهشت روی زمین خاکی. ”السا” با همه دغدغه‌هایش و آن چه از شعر سوغات دارد، در صدد کمک به هلن است تا مقاومت کند و در برابر فشارهای آنانی که می‌خواهند به بهانه جنون(هر چند این را به هلن نمی‌گویند) او را به خانه سالمندان ببرند، تاب آورد. در این جا سوالی که مطرح می‌شود این است: اگر السا می‌کوشد هلن را باز دارد در حالی که ماریوس، کشیش دهکده(که ظاهراً به هلن علاقه دارد) از جانب دیگران ماموریت دارد تا او را از خانه‌اش جدا کند، پس نقش کعبه کجاست؟ هلن با الهام قلبی کعبه‌اش را بنا کرده و از تمام وجود با او درد دل می‌کند، پس چگونه ممکن است ناگهان صدای درونش خاموش شود؟ فوگارد، در مقدمه به این مسئله اشاره کرده و آن را یک دوره فترت هجده ماهه یا دو ساله می‌داند که هلن دست به خلق اثری نزده و در خویش فرو رفته است، ولی در متن نمایشنامه چنین چیزی به وضوح مطرح نیست یا حداقل چنین حسی انتقال پیدا نمی‌کند. به هر حال، کارگردان با جرح و تعدیل متن و کاهش آن، برخی اصطلاحات و صحنه‌ها را که احساس کرده ضروری نیست و موجب طول زمانی اجرا می‌شود حذف و پایان آن را تغییر داده، ضمن آن که جای هلن با السا به لحاظ جنبه‌های فیزیکی شخصیت عوض شده و السا دختری جوان اما ضعیف الجثه و در عوض هلن زنی میانسال با قدرت بالای جسمانی است.
ما مشارکت هر دو نفر(هلن و السا) را در برخورد با مسائل پیش آمده به ویژه مقاومت در برابر درخواست‌های ماریوس می‌بینیم، در حالی که این قضیه در اجرا کمرنگ است یعنی السا سعی دارد خود هلن را با مسئله سرنوشت خویش درگیر سازد. از سوی دیگر، این همسویی تا انتهای داستان ادامه پیدا می‌کند:
السا: به آسمان اشاره نمی‌کرد؟ پس چه کار می‌کرد؟
هلن: بس کن السا! خودت می‌دانی. من آن را طوری می‌ساختم که به طرف شرق اشاره کند. پس چی؟! من روح همه مسیحی‌های خوب و سر به راه این دهکده را به گمراهی می‌کشاندم و آن‌ها را به جاده‌ای هدایت می‌کردم که به کعبه می‌رسد.
السا: خدا، چقدر دوستت دارم! آن قدر دوستت دارم که کم مانده هلاک شوم!
هلن: اعتماد چی؟ ... آغوشت را باز کن و مرا بگیر ـ می‌خواهم بپرم!
در حالی که”آجربندیان”، هلن را به حال خود رها می‌کند تا به سوی کعبه‌اش برود در آن فانی شود، کعبه‌ای که روی زمین است، اما نورش از آسمان هویداست. می‌توان چنین استنتاج کرد که کارگردان اثر، با رعایت برخی مفاد متن و به ویژه حضور سه شخصیت هلن، السا و ماریوس می‌خواهد به نوعی با مفاهیم بنیانی به کار رفته در نمایشنامه همسویی نشان دهد، اما تغییر پایان و استفاده از برخی نشانه‌ها ما را از فضای تعیین شده دور می‌کند. البته کارگردان حق دارد با توجه به ایده‌ها و نظریاتش، از متن به عنوان مبنا بهره بگیرد، ولی چرا استنتاج به دست آمده از کار با تمام شیرینی و دلچسبی‌اش قاعده‌مند نیست؟ با هم اجزاء و مؤلفه‌ها را مرور می‌کنیم:
بازی غالب در صحنه را”آسیه میرحسینی” انجام می‌دهد و این کار به دلیل تعامل او با شخصیت”السا” در متن اثر به شمار می‌رود، بازی او یک دست، روان و منسجم است. ”فاطمه سرلک”(هلن) برای قرابت با شخصیت اصلی تمام تلاشش را به کار می‌گیرد ولی چندان موفق نیست. ”وحید نفر” در مدت زمان کوتاهی خودش را جا می‌اندازد، اما در نقش پیرمردی مسن بازی کردن به تجربه بیشتری نیاز دارد.
در بحث موسیقی، باید گفت آن چه در تئاتر به آن نیازمندیم صورت عینی به خود گرفته چرا که در خدمت اثر است نه برتر از آن. به ویژه ساز کوبه‌ای در ریتم دادن به فضای منتهی به خواست کارگردان موفق است. یکی از نکات بارز و چشمگیر این نمایش، طراحی موجز و منصفانه آن است و چرا تعبیر منصفانه را به کار بردم؟ چون به طور کامل و بی‌هیچ کم و کاستی در طول روند فضاسازی حضور دارد و انطباق عمیقی با متن و زیرساخت‌های بین متنی ایجاد می‌کند. باز از نقاط قوت کار، طرح و اجرای چهره‌پردازی است و با توجه به جوان بودن بازیگران که الزاماً باید نقش شخصیت‌های مسن‌تر را ایفا کنند، چنین مسئله‌ای بسیار حائز اهمیت است به ویژه آن که در طول سال‌های اخیر، به نظر می‌رسید چهره‌پردازی به تدریج از هنر تئاتر(و به بهانه مدرن بودن) در حال کنار گذاشته شدن است. ریتم روند منسجمی دارد و با افت و خیز مواجه نیست. از یک طرف با توجه به دیدگاه”سعیده آجربندیان” در مقام کارگردان که در بازخوانی دوباره به این جمع بندی دست پیدا کرده، شاید مطلوب باشد، اما همین مسئله به کمرنگ‌تر شدن تعلیق منجر شده به نحوی که کشمکش دراماتیک اشخاص بازی بر این منوال، در جایگاه خاص خودش قرار ندارد، باید به ریتم بیشتر توجه می‌شد تا بار قواعد نمایشی، به تدریج در لحظه‌های اجرا تقسیم شود. در بروشور کار از نور خبر نیست، گویا کارگردان در این خصوص ایده و نظری نداشته و همه چیز را به نورهای موضعی که توسط شمع روشن شده یا منبع اصلی نور که از سقف صحنه را روشن می‌کند واگذار کرده است. بهتر بود با استفاده از شیوه‌های متداول نورپردازی، عمق لازم در فضای نمایش ایجاد می‌شد. همین جا یک پرانتز باز کنم که در فیلم سازی یکی از نکاتی که خیلی به آن اشاره می‌شود، استفاده از نماهای جزئی(اینسرت) است. در نمایش همیشه چنین مشابهی وجود دارد: ”افکت”، هر بار هم سوال شود پس کجاست؟ (حتی در اجرای برخی کارگردانان بزرگ) استناد می‌شود به محدودی از صداها، در حالی که شایسته این هنر بزرگ و زنده(تئاتر) آن است که از همه امکانات موجود به تمامی بهره گرفته شود که افکت یکی از آن‌هاست. به هر حال با اندک امکانات موجود در خانه نمایش اداره تئاتر، ”جاده‌ای به سوی کعبه” می‌تواند موفق قلمداد شود.
شکی در این نیست که هدف خیرخواهانه در ورای اجرای نمایش وجود دارد. آن چه می‌خواهم در نقاط نزدیک به پایان به عنوان جمع بندی اشاره کنم، با همه القاء حس عاطفی و قرابت با داستان، کمرنگ بودن بار معنایی آن است که جا داشت بیش از این به آن پرداخت شود تا از اثرگذاری و ماندگاری بیشتر برخوردار باشد. این جا بیش از آن که مسئله تبعیض نژادی مطرح باشد، مسئله اصلی پشت پا زدن به جریانات رایج فکری است. هلن نگران نیست که چرا دربند است، چرا باید نسبت به او بی‌عدالتی شود؟ چرا که اکنون او آزاد است و می‌خواهد به دیگران نیز بیاموزد چنین باشند. اما شرایط موجود بر علیه او به مقابله برخاسته و نمی‌گذارد تا حداقل با آن چه می‌خواهد و دوست دارد زندگی کند. ”آجربندیان” در چنین تجزیه و تحلیلی به طور خاص، دچار تزلزل است چنان که در بروشور کار هم ردپایی از نگرش او به چشم می‌خورد و آن آوردن شعری از لنگستون هیوز(از مجموعه سیاه همچون افریقای خودم) است.
بد نیست به جای آن چند بیت چنین بگوییم:
”کاش کعبه از غربت درآید، کعبه‌ای که آمال و آرزوی تمامی انسان‌هاست و آن وقت غریبه‌ای روی زمین نیست تا احساس غریبی کند”. راستی کعبه من کجاست؟