در حال بارگذاری ...
...

‌‌گفت‌ و گو با واسلاو هاول، نمایشنامه‌نویس‌ و رییس‌ جمهور سابق‌ چک:

این‌ گفت‌ و گو که‌ سی‌ام‌ ژوئن‌ سال‌ ۱۹۸۹ در وضعیتی‌ نیمه‌ مخفی‌ در خانه‌ی‌ واسلاو هاول‌ در نزدیکی‌ پراگ‌ انجام‌ شد اینک‌ (۲۰۰۱) برای‌ نخستین‌ بار منتشر می‌شود.

‌‌مایکل‌ بونجیووانی‌
‌‌ترجمه: مجتبی‌ پورمحسن‌
رییس‌ جمهور سابق‌ جمهوری‌ چک، نمایشنامه‌نویسی‌ است‌ که‌ برای‌ آزادی‌ مبارزه‌ می‌کند. او به‌ عنوان‌ نویسنده‌ی‌ مخالف‌ از چنان‌ شهرتی‌ برخوردار شد که‌ در 29 دسامبر سال‌ 1989 به‌ عنوان‌ رییس‌ جمهور انتخاب‌ و به‌ عنوان‌ نماد انقلاب‌ صلح‌ آمیز کشورش‌ شناخته‌ شد. در سال‌ 1968 پس‌ از پایان‌ بی‌رحمانه‌ "بهار پراگ" که‌ واسلاوهاول‌ نقشی‌ اساسی‌ در آن‌ داشت، اجرای‌ نمایشهای‌ او از جمله‌ نمایشهای‌ سه‌گانه‌ او شامل‌ "گفت‌ و گو"، "یک‌ چشم‌ انداز خصوصی" و "اعتراض" (76-1975) در چکسلواکی‌ ممنوع‌ شد. در حالیکه‌ در بسیاری‌ از کشورهای‌ جهان‌ به‌ روی‌ صحنه‌ رفته‌ بود. او به‌ خاطر دفاع‌ از حقوق‌ بشر و مقاومت‌ در برابر ظلم‌ بارها بازداشت‌ شد و پنج‌ سال‌ را در زندان‌ گذراند. این‌ گفت‌ و گو که‌ سی‌ام‌ ژوئن‌ سال‌ 1989 در وضعیتی‌ نیمه‌ مخفی‌ در خانه‌ی‌ واسلاو هاول‌ در نزدیکی‌ پراگ‌ انجام‌ شد اینک‌ (2001) برای‌ نخستین‌ بار منتشر می‌شود. ما این‌ گفت‌ و گو را به‌ عنوان‌ سندی‌ استثنایی‌ از آن‌ دوره‌ منتشر می‌کنیم. هفته‌ها پیش‌ از آنکه‌ نمایشنامه‌نویس‌ درگیر زیر تیغ‌ سانسور به‌ مرکز صحنه‌ برود. هاول‌ تا چند سال‌ پیش‌ رییس‌ جمهور کشورش‌ بود اما پس‌ از آن‌ سیاست‌ را کنار گذاشت‌ تا بار دیگر به‌ حرفه‌ی‌ اصلی‌اش‌ یعنی‌ نمایشنامه‌نویسی‌ بپردازد.

این‌ گفت‌ و گو در فضای‌ عجیبی‌ انجام‌ می‌شود. شما تحت‌ نظر هستید. با این‌ حال‌ بدون‌ هیچگونه‌ ملاحظه‌کاری‌ حرف‌ می‌زنید... برای‌ رفت‌ و آمد شما منعی‌ وجود دارد یا نه؟
تا چند سال‌ گذشته‌ من‌ در قرنطینه‌ بودم، نه‌ بیشتر. قرنطینه‌ کردن‌ در دهه‌ی‌ هفتاد که‌ رخوت‌ اجتماعی‌ گسترده‌ بود میسر بود. به‌ نظر می‌رسید مردم‌ قلبی‌ گم‌ شده‌ دارند و اعتقاد ندارند که‌ تغییرات‌ اجتماعی‌ میسر است. آنها دیگر علاقه‌ای‌ به‌ زندگی‌ عمومی‌ نداشتند در حالی‌ که‌ زندگی‌ اجتماعی‌ واقعا طاقت‌ فرسا بود. آدمها با کمترین‌ ارتباط‌ با یکدیگر به‌ سوی‌ خودشان‌ رویگردان‌ می‌شدند. دوره‌ای‌ بود که‌ جامعه‌ از هم‌ پاشیده‌ شده‌ بود. زمانی‌ که‌ هرکسی‌ از دیگری‌ جدا افتاده‌ بود. من‌ مشخصا به‌ این‌ دلیل‌ تنها ماندم‌ چون‌ جزو آن‌ دسته‌ از آدمها بودم‌ که‌ در پی‌ حمله‌ی‌ اتحاد جماهیر شوروی‌ در سال‌ 1968، تا حدی‌ به‌ عنوان‌ دشمن‌ حکومت‌ شناخته‌ شدم. من‌ نویسنده‌ای‌ ممنوع‌ شده‌ بودم‌ و هیچ‌ جا به‌ من‌ کار نمی‌دادند ...
بعد کم‌ کم‌ چیزها تغییر کرد. امروز، وضعیت‌ اساسا متفاوت‌ است. نه‌ اینکه‌ حزب‌ یا رهبر حکومت، سیاستش‌ را تغییر داده‌ باشد و آنها هنوز همانطور هستند. اما جامعه، جامعه‌ تغییر کرده‌ است. مردم‌ شاید از خسته‌ بودن، خسته‌ هستند. آنها دوباره‌ دارند از توی‌ لاکشان‌ بیرون‌ می‌آیند، از تنهایی‌شان‌ چیزهایی‌ که‌ وابسته‌ به‌ زندگی‌ عمومی‌ است‌ دوباره‌ در حال‌ تغییر هستند نسل‌ جدید در حال‌ رشد است. نسلی‌ که‌ ننگ‌ حمله‌ی‌ نیروهای‌ شوروی‌ را بر پیشانی‌ ندارد. روندی‌ رو به‌ جلو در جریان‌ است‌ که‌ به‌ طور تدریجی‌ اتفاق‌ می‌افتد و البته‌ خیلی‌ مهم‌ است. اما در مورد خودم‌ باید بگویم‌ که‌ من‌ می‌توانم‌ از نزدیک‌ این‌ پیشرفت‌ را پی‌ بگیرم. چون‌ چند بار بازداشت‌ و زندانی‌ شده‌ام. وقتی‌ به‌ زندان‌ می‌روید به‌ نحوی‌ آگاهی‌تان‌ از شرایط‌ را هم‌ با خودتان‌ می‌برید. در نتیجه‌ برای‌ مدتی خارج‌ از پیشرفت‌ اتفاقات‌ مایند و این‌ خاطرات‌ منجمد شده‌ در ذهنتان‌ باقی‌ می‌ماند. بعد به‌ یکباره‌ از زندان‌ بیرون‌ می‌آیید. در این‌ اوقات‌ شما مشخصا تغییراتی‌ که‌ در آن‌ دوره‌ی‌ وقفه، اتفاق‌ افتاده‌ را حس‌ می‌کنید. در پایان‌ هر دوره‌ای‌ که‌ در زندان‌ بودم‌ از پیشرفت‌های‌ جدید تعجب‌ کرده‌ام. هر بار جامعه‌ زنده‌تر بود، بی‌حسی‌ بیشتر پس‌ رفته‌ و آدمهای‌ بیشتری‌ از خواب‌ برخاسته‌ بودند.
آیا هیچ‌ وقت‌ از نوشتن‌ دست‌ برداشتید؟
نمایشهای‌ من‌ به‌ مدت‌ 20 سال‌ در چکسلواکی‌ ممنوع‌ بود اما من‌ از نوشتن‌ دست‌ نکشیدم. نمی‌توان‌ یک‌ نویسنده‌ را از نوشتن‌ بازداشت. ماموریت‌ او، نوشتن‌ و حرف‌ زدن‌ حتا تحت‌ سخت‌ترین‌ شرایط‌ است. بنابراین‌ من‌ به‌ انتشار آثارم‌ ادامه‌ دادم. کجا؟ خارج‌ از مرزها. به‌ صورت‌ پنهانی‌ و زیر زمینی.
در اوایل‌ دهه‌ی‌ هفتاد دو فرهنگ‌ متضاد در این‌ کشور در مقابل‌ هم‌ وجود داشت. یکی‌ از آنها رسمی‌ و وابسته‌ به‌ قدرت، دیگری‌ مستقل‌ و پنهانی. پس‌ از مدت‌ کوتاهی، انتشار زیرزمینی‌ کتابها به‌ سرعت‌ افزایش‌ یافت. امروزه، چندین‌ و چند مجله‌ و روزنامه‌ و همچنین‌ صدها کتاب‌ و حتا تعداد قابل‌ توجهی‌ ویدیو منتشر می‌شوند. در سالهای‌ اخیر در مرز جدا کننده‌ی‌ مرزها، شکاف‌هایی‌ ایجاد شد. منطقه‌ای‌ بین‌ آنها گسترش‌ پیدا کرد. منطقه‌ای‌ که‌ متعلق‌ به‌ هیچ‌ کدام‌ نیست‌ و "ناحیه‌ی‌ خاکستری" نامیده‌ می‌شود. لقاحی‌ متقابل‌ بین‌ فرهنگ‌های‌ رسمی‌ و مستقل‌ انجام‌ شده‌ و آنها را به‌ همدیگر نزدیک‌تر کرده‌ است. هر کدام‌ از آنها به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدند که‌ هیچ‌ انحصاری‌ در مساله‌ی‌ فرهنگ‌ وجود ندارد. این‌ فشار درونی‌ و آگاهی‌ رو به‌ رشد است‌ که‌ باعث‌ نزدیکی‌ و نه‌ آزاد سازی‌ سیاست‌ فرهنگی‌ حاکمان‌ شده‌ است.
از نظر شما نقش‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ روشنفکران‌ چیست؟
یک‌ مشکل‌ جدی‌ پیش‌ روی‌ هر دو سیستم‌ وجود دارد و آن‌ تمرکزگرایی‌ مفرط‌ است. اینجا قدرت‌ سیاسی، سطوح‌ اقتصادی، منابع‌ انرژی‌ همه‌ در یک‌ دست‌ قرار دارد. پس‌ در واقع‌ حکومت، یک‌ کارفرمای‌ انحصاری‌ است، سازمان‌ دهنده‌ی‌ انحصاری‌ زندگی‌ اجتماعی. حکومت‌ در این‌ شرایط، هیولا است. در غرب، اگرچه‌ به‌ شکل‌های‌ مختلف‌ - تعدد فزاینده‌ مسوولان، مجتمع‌های‌ تولیدی‌ چند شاخه‌ - همان‌ گرایش‌ به‌ مرکز گرایی‌ مطلق‌ را می‌بینید. نتیجه‌ در هر دو طرف‌ ناشناختگی‌ زندگی‌ به‌ طور کل‌ است‌ اگرچه‌ در مورد ما شوک‌ آورتر به‌ نظر می‌رسد. پیوندهای‌ انسانی، ارتباطات‌ بین‌ یک‌ نفر با کس‌ دیگر درمحیط‌ کار، در زندگی‌ اجتماعی، در شهرها و خانه‌ها دارد از بین‌ می‌رود. هر فرد به‌ دندانه‌ای‌ در یک‌ ماشین‌ عظیم‌ تبدیل‌ می‌شود. او دارد همه‌ی‌ مفهوم‌ کار و وجودش‌ را از دست‌ می‌دهد. هر دو سیستم‌ باید بتوانند با این‌ پدیده‌ که‌ با احساسات‌ انسانی‌ در تعارض‌ است‌ مقابله‌ کنند. هر کدام‌ به‌ روش‌ خودش. وقتی‌ این‌ طور عمل‌ کنند شاید راهی‌ برای‌ نزدیک‌تر شدن‌ به‌ هم‌ پیدا کنند.
در این‌ زمان‌ که‌ نقطه‌ی‌ عطفی‌ به‌ سوی‌ آینده‌ محسوب‌ می‌شود آیا روشنفکران‌ می‌توانند کاری‌ برای‌ تغییر مسیر اتفاقات‌ انجام‌ دهند؟
سرشت‌ روشنفکران‌ به‌ گونه‌ای‌ است‌ که‌ چندان‌ قدرتی‌ در زمینه‌های‌ مشخص‌ ندارند. آنها نمی‌توانند همچون‌ سیاستمداران‌ جهان‌ را تغییر بدهند. حضور آنها در جهان‌ به‌ وسیله‌ی‌ آنچه‌ می‌گویند معنا پیدا می‌کند. روشنفکران‌ با کلماتشان‌ عمل‌ می‌کنند. من‌ مقاله‌ای‌ نوشته‌ام‌ با عنوان‌ "قدرت‌ فرد ناتوان" که‌ در آن‌ سعی‌ کرده‌ام‌ توضیح‌ دهم‌ که‌ چه‌ طور یک‌ کلمه‌ درست‌ - حتا وقتی‌ توسط‌ یک‌ آدم‌ تنها گفته‌ می‌شود - در شرایطی‌ مشخص‌ از صفوفی‌ از سربازان‌ قدرتمندتر است.
کلمه، روشنگری‌ می‌کند، آگاهی‌ می‌آفریند و آزادی‌ به‌ ارمغان‌ می‌آورد. کلمه، قدرت‌ خودش‌ را دارد. روشنفکران‌ باید این‌ قدرتشان‌ را برای‌ بهره‌وری‌ از آن‌ حفظ‌ کنند. آنها نباید قدرت‌ دیگری‌ بخواهند. بگذارید آنها قدرت‌ تغییرات‌ سریع‌ یا ساماندهی‌ اجتماعی‌ را به‌ سیاستمداران‌ واگذار کنند.
فکر می‌کنید روشنفکران‌ به‌ چه‌ منظور باید از قدرتشان‌ استفاده‌ کنند؟
درآستانه‌ی‌ هزاره‌ی‌ جدید گرانبهاترین‌ ثروت‌ که‌ آدمها به‌ طور دسته‌ جمعی‌ بدون‌ توجه‌ به‌ ملیتشان‌ یا سیستمی‌ که‌ بر آنها حکومت‌ می‌کند باید از آن‌ محافظت‌ و حمایت‌ کنند، یک‌ سری‌ ویژگی‌های‌ انسانی‌ و ارزش‌های‌ بنیادی‌ است. و اول‌ از همه‌ تواضع، بسیاری‌ از اتفاقات‌ بی‌رحمانه‌ای‌ که‌ در پایان‌ این‌ هزاره‌ تجربه‌ کرده‌ایم، نظیر هیتلریسم، استالینیسم‌ یا افراط‌ پل‌ پت‌ نشانگر غرور و خودبینی‌ گروهها یا افراد و یا نخوت‌ متعصبین‌ و بی‌تعصبها و جزم‌ اندیشان، ایدئولوگ‌ها و آرمان‌گراهاست‌ غرور آدمهایی‌ که‌ فکر می‌کنند می‌دانند همه‌ چیز چه‌ طور باید باشد، آدمهایی‌ که‌ فکر می‌کنند می‌توانند نظم‌ چیزها را تعیین‌ کنند. وقتی‌ واقعیت‌ مطابق‌ نظریات‌ آنها تحقق‌ نمی‌یابد، آنها نظریاتشان‌ را مطرح‌ می‌کنند که‌ منجر به‌ اردوگاهها، فجایع‌ و جنگ‌های‌ مهیب‌ می‌شود. این‌ فقدان‌ تواضع‌ در زمینه‌هایی‌ غیر از حیطه‌ی‌ سیاسی‌ نیز می‌تواند ملاحظه‌ شود. غرور، ریشه‌ی‌ تمام‌ بحران‌های‌ زیست‌ محیطی‌ جهانی‌ است: انسان‌ مغرور، خواسته‌اش‌ را از طبیعت‌ طلب‌ می‌کند، بدون‌ اینکه‌ قوانین‌ و اسرار طبیعت‌ را در نظر بگیرد. چیزهای‌ زیادی‌ درباره‌ی‌ این‌ موضوع‌ می‌توانم‌ بگویم... بیایید معنا و مفهوم‌ چیزهایی‌ مثل‌ آزادی، عزت‌ و عدالت‌ را فراموش‌ نکنید. بیایید فروتن‌ باشیم.