در حال بارگذاری ...
...

متن سخنرانی‌های”احمد دامود”، ”منیژه محامدی” و”مهرداد رایانی مخصوص” در مراسم پاسداشت از چهل سال فعالیت علمی و هنری”احمد دامود”

سخنرانی”مهرداد رایانی‌مخصوص” درس‌های من از استادم احمد دامود۱- ۱- من بازیگر نیستم؛ اما شرط اول بازیگر شدن را از ایشان آموختم. جلسه اول، ترم سوم دانشگاه آزاد اسلامی، واحد مبانی بازیگریِ یک بود. استاد خواستند تا خود را ...

سخنرانی”مهرداد رایانی‌مخصوص”
درس‌های من از استادم احمد دامود1-
1- من بازیگر نیستم؛ اما شرط اول بازیگر شدن را از ایشان آموختم. جلسه اول، ترم سوم دانشگاه آزاد اسلامی، واحد مبانی بازیگریِ یک بود. استاد خواستند تا خود را معرفی کنیم و اتودی را ارائه دهیم و با آن خود را به هر نحو ممکن”اثبات” نماییم. این هدایتگری در پس خود چند چیز داشت که نخستین آن، برای بازیگر و نه استاد، ”برون فکنی” بود. آموختم که بازیگر باید در قیاس با دیگر شقوق تئاتر، برون فکن یا برون فکن‌تر باشد و اصلاً‌ نهراسد.
2- آموختم که بازیگر باید ترس را زیر پاشنه‌های کفشش لگد کند و چه بسا با آن بجنگد. ترسیدن، خجالت کشیدن، رودروایسی، کتمان فکر و تصور و عینی نکردن آن، خود سانسوری و... از جمله مسائلی است که کار بازیگر را با اختلال مواجه می‌کند. آموختم که با اتکا بر خویش و دانسته‌ها چگونه در برابر این واژه‌ها بایستم و پیش بروم. پیش رفتن بسیار مهم است. چیزی که استاد مدام بر آن تاکید داشت و دارد. سکون و ایستادن خطاست.
3- آموختم که زیاد به بد یا خوب، مثبت یا منفی توجه نکنم. چون ایدئولوژی‌ها متفاوت است. مهم این است که از کارم لذت ببرم و احساس شعور و شعف کنم و ارتباطی را شکل دهم. افکار عمومی مهم است؛ اما نه همیشه. ”دموکراسی آفت‌هایی هم دارد”(دشمن مردم).
4- آموختم که چگونه اجازه بروز و دیده شدن را به هنرجویان و دانشجویان بدهم. عموماً خواهان دیده شدن و یا مورد توجه قرار گرفتن، هستیم. فهمیدم که نباید به جنگ این میل و حس درونی رفت، بلکه باید شرایط به وقوع پیوستن مشروع آن را فراهم کرد. این است که استاد اجازه می‌داد، صحنه را به تسخیر خویش درآوریم؛ حتی مداوم چنین کنیم؛ چند باره. دانشجو میل به دیده شدن دارد. چنین کنیم تا راحت شود.
5- آموختم که بازیگری و بازیگر خوب بودن، فقط در خوب رفتار کردن، منزه بودن، درخشیدن و... نیست. شرط اساسی، خوب دیدن و سپس خوب شنیدن است. دیدن برای نقش آفرینی و کشف تعددهایِ امکانِ وقوع نقش‌ها و خوب شنیدن برای فهمیدن ایدئولوژی‌ها و آرای مخالف و موافق و در یک کلام بالا بردن ظرفیت شنیدن و گفت‌وگو. ستایش‌ها را در کنار نظرات منفی بشنویم. طاقت داشته باشیم و زبان گفت‌وگو.
6- انضباط و تلاش مداوم، پیروزی و نقاط درخشان را پدید خواهد آورد؛ مشروط بر آن که روح و جسم بازیگر توانایی همراهی داشته باشد.
7- آموختم که پیچیده گویی غیر قابل فهم، به دو سبب است: یکی این که فرد خود را پشت محتویات شکلی و مضمونی پنهان می‌کند تا دیگران بگویند چه کار مشعشعانه و پر مغزی است و ما آن را نفهمیدیم و دیگر آن که فرد توانایی انسجام بخشی به موارد را ندارد. آموختم که هر دو حالت برای هنرمندِ بازیگر، کارگردان، طراح و... و از همه مهمتر”مدرس” آفت است.
8- تئاتر تابع شرایط خوب یا بد، به هر حال تولید می‌شود؛ اما چقدر ضرورت دارد ما در شرایطی که باب میلمان نیست(به لحاظ امکانات، بودجه و...) کار کنیم؟ آیا ضرورت دارد؟ چه ضرورت‌هایی وجود دارد؟ کدامیک از آن‌ها برای مهم است؟ آیا حدس می‌زنیم آن‌ها را به دست می‌آوریم یا خیر؟
9- آموختم که معلم خوب، خوب می‌شنود؛ حتی انتقادها را. همین‌هاست که تجربه او برای آینده خواهد بود. دفتر ثبت و ضبط فعالیت‌های دانشجویان و حواشی نویسی معلم در کنار آن، نه تنها تکلیف سیستم دانشگاهی و نمرات را مشخص می‌کند، بلکه آنالیز بسیار زیبا و دراماتیکی را از هستی در برابرمان قرار می‌دهد. آنالیزی که تنوع شاکله نگارش، بازیگری، میزانسن، طراحی و... در آن نهفته است.
10- آموختم که دریای بی‌کرانی از دانسته‌های لازم وجود دارد که هنوز نمی‌دانم و باید بدانم؛ اما دانستن آن همه امکان پذیر نیست. پس همیشه شاگر باقی می‌مانم.
استادم احمد دامود، هیچ کلمه و جمله ای برای طرح کردن حس من نسبت به شما وجود ندارد و ساده‌ترین و به نظرم کامل‌ترینِ آن چنین است.
دوستت دارم از صمیم قلب.

متن سخنرانی”منیژه محامدی”
حضورت غنیمت، نامت ماندگار
آشنایی من و احمد دامود به پیش از انقلاب، به زمانی که دانشگاه هنر، دانشگاه فارابی بود برمی‌گردد. در آن جا همکار بودیم در ماه‌های انقلاب نوشتیم و ترجمه کردیم.
رفت و آمد خانوادگی داشتیم. ”آذرخش” و”ارشام” فرزندانمان هم بازی بودند. اما بعد از مدتی کوتاه دنیا هر کدام از ما را به سویی کشاند. دامود را به شرق آمریکا و ما را به غرب.
سال‌ها همدیگر را ندیدیم اما از گوشه و کنار از هم خبر داشتیم و روزی هر دو سر از دانشگاه آزاد درآوردیم او زودتر و من دیرتر. این سال‌ها کنار هم کار کردیم. در شوراها به بحث و گفت‌وگو نشستیم، در فاصله کلاس‌ها یکدیگر را دیدیم و خوشحال شدیم. به قول همسرم محمد اسکندری، دامود از جمله کسانی است که هم چون شمع سوختند تا راه دانش پژوهان را فروزان بدارند. انسان‌هایی راستین که در تعلیم از هیچ تلاشی دریغ نکردند و در تمام کج مداری‌های زندگی را تاب آوردند. انسان‌هایی که در پی اندیشه هستند و نه به دنبال نام. انسان‌هایی که خود تنها هستند اما مهرشان در دل همه کسانی است که از او کلامی آموختند.
احمد دامود انسانی فرهیخته که نامش شایسته هر نکوداشت و بزرگداشتی است. او یک معلم به معنای واقعی کلمه است. با دقت، منضبط و درستکار.
اما دانشگاه آزاد او را نشناخت و بهایی را که در خورش بود از او دریغ کرد که البته همیشه چنین است. با تمام بی انصافی و کم لطفی که در حق‌اش شد، با علاقه‌مندی به کار خود ادامه داد. کتاب‌هایش هم برای دانشجویان بسیار پرثمر بود و هم برای ما.
با آرزوی موفقیت و شادی برای احمد دامود عزیزمان. حضورت غنیمت، نامت ماندگار.


متن سخنرانی”احمد دامود”
آن چه از دانشجویانم آموختم
با عرض سلام خدمت سروران گرامی و دوستان عزیز. وظیفه‌ی خود می‌دانم که از برگزار کنندگان این جلسه که امکان این گردهمایی را فراهم کرده‌اند و از یکایک حاضران، که با حضور خودشان در این جمع به من لطف کرده‌اند، سپاسگزاری کنم. من، در حال حاضر به هیچ وجه خودم را شایسته‌ی این همه قدردانی و لطف شما نمی‌دانم، ولی امیدوارم روزی، در آینده، بتوانم این شایستگی را به دست بیاورم.
من، گرچه امروز به عنوان یک مدرس در حضور شما هستم، ولی می‌دانم که همیشه باید محصل باشم. ما، گرچه ممکن است با این فکر بزرگ شده باشیم که آموختن، با رفتن به کودکستان، یا دبستان، آغاز می‌شود و با اتمام بالاترین دوره‌های دانشگاهی تمام، ولی نباید این طور فکر کنیم. برای یک مدرس، که باید انسانی جستجوگر باشد تا بتواند در کلاس‌های خود انسان‌های جست‌وجوگر دیگری تربیت کند، این کمترین حد ممکن است.
یک مدرس از همه کس و از همه چیز می‌آموزد و هرگز آموختن را فراموش نمی‌کند، برای او همه جا کلاس درس است. من نیز تلاش داشته‌ام که در حد توانم چنین باشم، وبسیار خوشحالم که حتی، هنگامی که به عنوان معلم در کلاس بوده‌ام. بخشی از وجودم، به طور همزمان و در همان لحظه، دانشجو بوده است و محصل. البته آن چه به عنوان یک فردِ”همیشه دانشجو” از استادان و همکارانم نیز آموخته‌ام بسیار زیاد است، ولی تصور نمی‌کنم امروز جای بحث این موضوع باشد.در عوض اجاز بدهید که امروز به تعدادی از نکاتی که از دانشجویانم خودم، به هنگام تدریس در کلاس‌ها آموخته‌ام، اشاره کنم.
من در کلاس‌هایم آموختم که یک مدرس هم مثل یک دانشجو و مثل هر انسان دیگری گاه اشتباه می‌کند، و آموختم که پذیرفتن اشتباه خود و گفتن این سه کلمه‌ی جادویی که”حق با شماست”، بیشترین چیزی است که دانشجو به شنیدن آن احتیاج دارد، و آموختم که شجاعت در پذیرفتن اشتباه است، نه در تلاش در مخفی کردن آن. و دیدم که چگونه این چند کلمه‌ی جادویی و شجاعانه، دل و روح دانشجویی را که گاه تنها گناهش جستجوگر بودن و شیفته بودن به عدالت است، تسخیر می‌کند، و روح و روان او را نیز به سوی انسانی که شجاع باشه سوق می‌دهد.
از سوی دیگر، بارها برایم اتفاق افتاده که مثل دیگر مدرسین و اساتید، از بی توجهی دانشجویان به آن چه باید بیاموزند، دل آزرده شده‌ام. به همین ترتیب، گاه شاهدِ گلایه‌ی دانشجویان از خودم یا بعضی مدرسین دیگر بوده‌ام. هر وقت با این مسئله مواجه شده‌ام، از خودم پرسیده‌ام که چه کرده‌ام که با این نوع داوری روبرو شده‌ام. اگر قرار است که ما چراغ دار دوستان جوانمان باشیم و زوایایی تاریک و ناشناخته‌ی وجود آن‌ها و حرفه‌ای را که به دنبالش هستند برای‌شان روشن کنیم، آیا در این راه ظرافت لازم را به کار برده‌ایم؟ آیا من، به عنوان یک راهنما، همزمان با انداختن نور بر کژ راه‌ای که رفته‌اند، نوری بر نکات قدرت و قوت آنان نیز انداخته‌ام؟ آیا فقط کژی‌ها را می‌بینم یا به نقاط قوت و توانایی‌هایشان نیز به همان اندازه اهمیت می‌دهم و آن‌ها را تحسین می‌کنم؟ و مهم‌تر این که آیا به هنگام برخورد با آن چه این کاستی‌ها را موجب شده بی اعتنا از کنار آن‌ها می‌گذرم یا مرهمی بر آن می‌گذارم تا بهبود یابند؟
من آموخته‌ام که از طریق همدلی، همراهی و درک‌ِ اضطراب‌هایِ انسان‌ها و ارزش‌گذاری بر توانایی‌ها و تلاش‌های آن‌هاست که توانِ دستیابی به هدف‌هایمان را به دست می‌آوریم.
من از دانشجویانم آموختم که نسلِ من باید بجنبد و خودش را با این نسل دریابد. خودش را، ایده‌آل‌ها و هدف‌هایش را با آن چه که امروز می‌گذرد تطبیق دهد. نباید منتظر باشم که آن‌ها خود را با من تطبیق دهند. چون آن‌ها متعلق به امروز هستند. و این دقیقاً همان کاری است که نسلِ ما و من، با نسلِ قبل از خود کرده‌ایم. من و ما، کارهای خود را دیروز انجام داده‌ایم و آن چه از کارهای ما می‌توانسته ماندنی باشد، برایِ نسلِ امروز مانده است. این من و ما هستیم که باید امروز را، و این نسل را بفهمیم. بسیاری از عناصر زندگی ما در مقایسه با دیروز عوض شده‌اند. از لباسمان، شکل و شمایل‌مان گرفته تا غذاهای‌مان، رفتارمان، گفت‌وگوهای‌مان، و وسائلی که همه روزه از آن‌ها استفاده می‌کنیم. چطور ممکن است همه چیز عوض شود ولی نحوه‌ی گفتن حرفی که در دل داریم و شیوه‌های ارائه‌ی حرفه‌ای که در آن هستیم عوض نشود؟ حداکثر کاری که دانشجوی امروز می‌تواند و باید انجام دهد، این است که از بخش‌هایی از گذشته‌ی‌مان، که مفید و ماندگار هستند بهره بگیرد و سپس خودش به دنبال آفرینش‌هایِ زمانه‌ی خودش باشد.
مهم‌تر از همه این که من در کلاس‌هایم آموختم که باید دوست داشتن و ارزش گذاری بر دیگران را دوباره تعریف کنم. آموختم که همه دانشجویان را، چه آنان را که مثل من فکر می‌کنند و چه آن‌هایی را که مخالف نظرات من هستند، به یک چشم ببینم و با همه‌ی آن‌ها یکسان رفتار کنم. آموختم که همه انسانیم و انسان‌ها متفاوتند. آموختم انسان‌ها می‌توانند در عین این که بسیار خوبند، بسیار هم با یکدیگر متفاوت باشند.
آموختم که به هنگام ارزیابی کیفیت کار دانشجویان، از دخالت دادن سلیقه‌های شخصی خود در این امر خودداری کنم و صرفاً دانشِ‌ تکنیکی آن‌ها، و خلاقیت‌ها و توانایی‌هایشان را در انتقال مفاهیم و عواطف، مبنای ارزیابی آن چه ارائه می‌دهند قرار دهم، نه سلیقه‌های شخصی خودم را.
من، بدون تردید اشاره به بسیاری از موضوعات دیگر را که آموخته‌ام، فراموش کرده‌ام و آن چه را که فراموش کرده‌ام بسیار مهم‌اند. این فراموشی بخشی از کمبودها و محدودیت‌های شخصی من، و همه‌ی ما را نشان می‌دهد... راستی، محدودیت. من آموختم که شناخت محدودیت‌ها و ناتوانایی‌ها به همان اندازه اهمیت دارند که شناخت توانایی‌هایم. و دریافتم آن‌هایی که ناتوانی‌های خود را نمی‌شناسند، در هر حرفه‌ای که هستند، همیشه در معرض شکست‌های غیر قابل جبران قرار دارند.
آموختم که به قول”الیا کازان”، مهم‌ترین موضوعی را که یک مدرس، یک کارگردان یا یک بازیگر، باید بیشترین اطلاعات را درباره‌ی آن داشته باشد و بهتر از همه آن را بشناسد، کسی جز خودش نیست بله،”او باید بیشترین اطلاعات را درباره‌ی خودش داشته باشد و بهتر از همه خودش را بشناسد. چون از طریق شناخت واقعی خودش است که می‌تواند دیگران را نیز به طور واقعی بشناسد. اعتراف‌هایِ خاموشی که انسان به خودش می‌کند بزرگترین منبع درایت او هستند و بزرگترین منبع بردباری او با دیگران و درک عشق حتی. از طریق درک دیگران است که رنج نفرت از میان می‌رود و آرامش حاصل می‌شود، در احساس احترام به انسان‌هاست که راه‌حل‌های تفاهم‌آمیز به وجود می‌آیند.”
برای حفظ این آموخته‌ها و برای از دست ندادنِ‌ ویژگی‌های این نوع نگاه، بر آن شدم تا به گونه‌ای مداوم خودم را به دادگاه ببرم و برای فرار از سهل‌انگاری، تا آن جا که می‌توانم، صادقانه و صمیمانه خودم را به زیر سوال بکشم. حالا چه بخواهم و چه نخواهم، دیگران من را و ما را، به گونه‌ای پنهان یا آشکار، زیر سوال می‌برند و مسئول می‌دانند، و گاه به سُلابه می‌کشند، چرا من خودم را، اگر مسئول می‌دانم، قبل از آن‌ها به زیر سوال نبرم و در جست‌وجوی حقیقت وجود خویش نباشم؟
پس من آموختم که در زندگی واقعی‌ام نیز، مانند یک کارگردان که در مراحلی از کارش، خودش را از کارش جدا می‌کند و در آخرین ردیف سالن، روی یک صندلی می‌نشیند و با نگاه یک تماشاگرِ دقیق، نکته سنج، و منتقد، کار خود را ارزیابی می‌کند، رفتار کنم و خودم را با دقت به زیر بکشم.
شاید این همان”از خود قدم برون زدن” است. شاید همان سخنِ سعدی است که گفت:«سعدی ز خود برون شو گر مردِ‌ راه عشقی / کانکس رسید بر وی، کز خود قدم برون زد.»
از خود قدم برون زدن، دیگران را دیدن، دیگران را درک کردن، دیگران را حس کردن، از نگاهِ دیگران به زندگی و به پدیده‌ها نگریستن. مگر این همان کاری نیست که نویسنده‌ی نمایشنامه یا فیلمنامه و یا رمان انجام می‌دهد؟ پس چرا منِ معلم با خود چنین نکنم؟ من به بخش دیگری از وجودِ خود گوش می‌دهم. گاه من با او، یا او با من همراه می‌شویم. با هم می‌بینیم و می‌شنویم. گاه او را در مقابل خود، در آن طرفِ میز می‌نشانم و خود را به محاکمه می‌کشم. آن که آن طرف میز نشسته و این گونه تند، بی‌پروا، دقیق، و بی‌رحمانه مرا به سُلابه کشیده است کیست؟ اسمش را وجدانِ بیدارِ انسان بگذارید، یا بخشِ متعالی وجود، یا سوپرایگو، یا منِ برتر، یا هر چیز دیگری که می‌خواهید، ولی آن خودِ من هستم. اما نه من همیشگی‌ام، نه منِ روزمره‌ام. او آن منی است که ایده‌آل‌ها، آرزوها، و رویاهایِ‌ سالیان درازِ‌ یک انسان را، که من باشم، در”ازدحام پرهیاهوی خیابان‌های بی برگشت” رها نکرده است و آن‌ها را، در تمام پستی‌ها و بلندی‌ها، و با تمام سختی‌ها به همراه خود آورده است. اکنون نیز همواره به آن‌ها فکر می‌کند... و حالا او در کنار من ایستاده است.
تکیده، منتظر، کسی کنارم ایستاده بود
کسی که مثل سایه‌ام، عمیق بود و ساده بود
و مثلِ یک مترسک غریب در میان دشت
دو چشم یکنواختش به چشم او فتاده بود
کنارِ‌ جوی نقره‌ای، نشست زیر آفتاب
غروب، خسته، بی رمق، مسافری پیاده بود
سلام کرد، حرف زد، سکوت کرد، دور شد
نگاه کردم آن طرف، غبار بود و جاده بود. صدا زدم کجا؟
.... ولی شبح کنار من... به شانه‌های خسته‌ام... به باد تکیه داده‌ بود
از توجه‌تان سپاسگزارم.