در حال بارگذاری ...
...

یادداشت”مهرداد رایانی‌مخصوص” به مناسبت بزرگداشت”نصرالله قادری” در دانشکده سینما و تئاتر

او به من آموخت که تاریخ چگونه قبیله ما تئاتری‌ها را ثبت می‌کند و چگونه قضاوت رخ خواهد داد

مهرداد رایانی‌مخصوص:
1- آموختم که صبور باشم و به غایت بیندیشم و نه گذار. او به من آموخت که اگر چه حاشیه‌ها رهایت نمی‌کنند، اما باید به غایت و نهایت بیندیشم و عمل کنم.
2- آموختم در هیچ شرایطی ایده‌آل را فراموش نکنم. درد نان، دوستی، رفاقت و امثال آن نباید تزلزل و یا کوتاه آمدن از آرمان‌هایم را موجب شود.
3- آموختم که هم می‌توانی برای هم عصران و هم برای آیندگان زنده بمانی. او به من آموخت که تاریخ چگونه قبیله ما تئاتری‌ها را ثبت می‌کند و چگونه قضاوت رخ خواهد داد. آموختم که از تاریخ بهراسم و بترسم. در مرام او بسیاری از واژگان حرام‌اند.
4- به واقع نقد کردن آن هم نقد حسی را از او آموختم و البته بسیاری از چیزهای دیگر را و اگر بخواهیم از منتقدان برجسته و ماندگار تئاتر ایران نام ببریم، جدا از چهره‌های آغازین همچون”فتحعلی‌ آخوندزاده”، ”خان ملک ساسانی” و این اواخر”حسامی”، ”بهار” و غیره حالا به جرأت می‌توان نام او را در صدر قرار داد.
5- اگر کتاب‌ها و مقالات او را بر روی هم قرار دهیم، قطعاً از قدّ 82/1 سانتیمتر بنده بلندتر خواهد شد و من نمی‌توانم کاری جز تعظیم تمام قد در برابر آن‌ها انجام دهم.
گیرم که ضعف هم داشته باشند، گیرم که به مزاق خیلی‌ها خوش نیاید. اگر می‌توانند حداثل یک”ساختار آناتومی درام”، نه مثل آن که شبیهش را قلمی کنند. او به من آموخت آن چه می‌ماند و خواهد ماند همین است: سند مکتوب و نه آن که منم رستم!
6- آموختم که همواره پاسداشت بزرگ خویش و به ویژه معلم خویش را به جا آورم. دیده‌ام با استادانش چه می‌کند؛ حتی با آن‌ها که بغضی و یا حسادتی و یا دردی از او در ذهن دارند. آموختم که دست بوس باشم. این است که دست بوسش هستم.
7- آموختم در تئاتر و علم و دانش این فن ناتوانم. و هر قدر بخوانم و بخواهم که بخوانم، کم است. آن قدر هست که حتی آن‌ها را ببلعم و این نخواندن، کندی، ندانستن بر گردن من است نه سیستم.
8- آموختم که مهمترین کار در کلاس”برانگیخته” کردن است. کلاس‌های او در گذشته و حال چنین‌اند. می‌گویم حال؛ چون هنوز هم از او می‌آموزم. آثار، تالیفات و دیدن اجراهایش و نیز مطالعه گفت‌وگو و نقدهایش، آدم را تکان می‌دهد و بهتر بگویم”برانگیخته” می‌کند. دانشجو و هنرجوی جوینده او، وقتی از کلاسش خارج می‌شوند، ”برانگیخته”اند. تو گویی نیرویی در آن‌ها جُم می‌خورد؛ آدم را به ولع می‌اندازد؛ تو گویی می‌خواهی بدوی؛ بدانی؛ بخوانی؛ بپرسی و گاه بجنگی؛ البته جنگ ادبی/ علمی. آموختم که در کلاس‌داری‌ام آدم‌ها را”برانگیخته” کنم.
9- آموختم که بی مهری‌ها را تحمل کنم؛ البته سیلیِ خورده را قورت ندهم و سوی دیگر صورتم را عَلم نکنم؛ اما تحمل کنم تا تاریخ و یا دستان غیب، جبران مافات نماید. مهر، مهر می‌آورد و غضب، غضب.
10- آموختم که درخت بلند و بالای سرو، هر چه پیش به آسمان می‌رود، خمیده‌تر می‌شود. او این روزها خمیده‌تر شده است. دلم تنگ اوست. ریش‌هایش سفید شده‌اند. چشم‌های بی‌سویش، کم سوتر. جفا در حق او عین ظلم است. سن او، جای او، مرتبه او، خواهان او، جملگی مِهر به او را خواهانند. به او صدقه ندهید که او اساساً صدقه بگیر نیست. او را در جایگاهی که هست پاس بدارید، نگذارید دلش لکه بیشتری پیدا کند.