نگاهی به نمایش «تند باد خیال»، نوشته و کار «اعظم بروجردی»؛ اجرا: تالار مولوی، اردیبهشت و خرداد ماه 1385
علی اکبر صدیقی زن جوانی برای پیدا کردن همسرش به جنوب میآید و در آنجا با پیرزنی که همه چیز خود را از دست داده و زن جوان دیگری به اسم زینب آشنا میشود. این نمایش با ورود زن جوان و برخورد او با پیرزن آغاز میشود. ارتباط ...
علی اکبر صدیقی
زن جوانی برای پیدا کردن همسرش به جنوب میآید و در آنجا با پیرزنی که همه چیز خود را از دست داده و زن جوان دیگری به اسم زینب آشنا میشود.
این نمایش با ورود زن جوان و برخورد او با پیرزن آغاز میشود. ارتباط آغازین زن جوان؛ یعنی زهره با پیرزن، فقط در حد موعظهها و نصیحتهای پیرزن و پیامد آن به دنیا آمدن بچه زهره است. طفل تازه به دنیا آمده برای نگهداری به زینب، دوست زهره میرسد؛ البته مشخص نمیشود که آیا سرانجام، مادر این طفل میمیرد یا نه و درباره مرگ وی، فقط به یک دیالوگ مختصر زینب بسنده میشود و دیگر هیچ. در ادامه همان صحنه نخست، پیرزن کشته میشود و بدین ترتیب، صحنه اول نمایش با مدت زمانی اندک و پر از حادثه به پایان میرسد. در ادامه زهره میماند و خیالات و رویاهایش که کمتر با اتفاق بصری و دراماتیک صحنه و کلیت پیش رونده نمایش همگوناند و ... خلاص. اندک شناختی از اشخاص یا حداقل شخصیت قهرمان برای همراه کردن مخاطب، شکل نمیگیرد و این ناشناختگی مخاطب تا پایان هم کامل نمیشود. اگر چیزی به اسم پیشینه و گذشته درباره آدمها وجود داشته باشد، سایهای از آن درباره آدمهای این اثر به چشم نمیخورد. تمامی سخن آدمهای اثر، نقل گذشته است و این گذشته، چندان کمکی به هویت آنها نمیکند؛ چرا؟ زیرا پراکندهگویی و جزییات است؛ جزییاتی که در راه شناخت آنها خرج نمیشود. اینها کیستند؟ کجا هستند؟ چه میخواهند؟ و ... البته اشارههای کوتاهی بنابر خواسته شخصیت اصلی؛ یعنی زهره میشود که این خواسته در پیچ و خم داستان نمایش گم میشود. خواسته قهرمان، دستخوش دستکاریهای دیگران میشود که آنها در این نمایش، نه به عنوان ضد قهرمان، بلکه به عنوان مخشوش کننده اوضاع و کسانی که حضورشان هیچ کمکی به رقم زدن کشمکش و درگیری لازم در این نمایش نمیکند، حضور دارند. ارتباط آدمها با یکدیگر نیز به تابعیت از عدم شناسانده شدن آنها به مخاطب، نصفه و نیمه است. برای مثال، پیرزن، زهره را از کجا میشناسد که به محض برخورد با او، شروع به موعظه و نصیحت میکند؟ ما با احتمالات سر و کار نداریم. منطق این گونه نمایش را هم نمیشود فدای زیبایی گفتار و کلام یک شخصیت نمایشی کرد. آنچه در نمایش دیده و شنیده میشود برای مخاطب حایز اهمیت است. اکثر دیالوگهای این نمایشنامه، پر از گفتارهایی است که در «آن» لحظهای، کمتر مطابقتی با منطق حاکم در داستان نمایشنامه دیده میشود و کمتر باورپذیر هستند به نحوی که به محض بروز چند کلام از زبان یک شخص، سؤالات زیادی به ذهن متبادر میشود که نیازمند جواب هستند. پیامد این موارد، سؤالات و ابهامات دیگر و البته جوابهای تکمیلی است. به فرض که نویسنده برای ایجاد تعلیق از آنها استفاده میکند؛ اما سؤالات زیادی تا پایان اثر، بدون پاسخ رها میشوند و این تعلیق، حتی تا بعد از اجرا، همچنان پابرجا میماند. آیا این موارد، مخاطب را دچار سردرگمی نمیکند؟
زبان نمایش به شدت روایی است و کمتر بضاعت تصویری را برای بصری کردن گفتار و اعمال در اختیار گروه اجرایی قرار میدهد. آدمهای نمایش، همگی رنگهای سیاهی دارند. پیرزن، دار و ندارش را از دست داده، زهره هم در حالیکه بچهای در شکم دارد به دنبال شوهرش میگردد. زینب نیز با او همراه است و شریک مشکلاتش. زبان آنها پر است از خیالات، روایات و توهماتی که بعد از عینیشدن نمایشنامه و تبدیل آن به یک اجرای صحنهای به یکنواختی احساس منجر شدهاند. کارگردان برای به تصویر کشیدن این نمایش، بیش از حد تحت تأثیر طراحی صحنه است. نویسنده و کارگردان، بصری شدن اثرش را بر طراحی صحنه متکی کرده است. صحنه تشکیل شده از یک سطح با ارتفاعی کوتاه و جداکننده از سطح زمین به همراه چراغهای رنگی که زیر آن در ابتدا و انتهای نمایش نورانی است. بر روی این سطح، محفظهای تعبیه شده که در طول نمایش از آن به عنوان قبر استفاده میشود. یک سطح دیگر با ارتفاعی بلندتر به وسیله پلکانی به زمین مرتبط شده و بر روی آن یک چرخ خیاطی قرار دارد. از بالای این سطوح نیز پارچههای سفیدی آویزان شده است. با نگاهی دقیقتر به کاربرد این صحنه و فضاهایی که کارگردان از آن استفاده کرده، میتوان گرایش این صحنه را به مؤلفههایی از نماد و سمبل دید. پارچههای سفید، پلکان متصل به سطح بلندتر، قبر، چرخ خیاطی و ... همگی به سوی نمادهایی میروند که برای بیان یک سری واژههای معنادار، همانند بهشت به کار رفته و این از نکات خوب اجرااست. در کنار این خصوصیت مثبت، استفاده دایم از نورهای رنگی برای القای برخی دیگر از معانی و ایجاد فضایی لازم برای نمایش نیز قابل اعتناست؛ اما این رویه استفاده مداوم از نور با توجه به اینکه باید گفت بخشی از ساختار نمایش محسوب میشود، هر چه به جلو پیش میرود، گیرایی بصری خود را به دلیل تکرار از دست میدهد.
میزانسنهایی که کارگردان طراحی کرده در خدمت طراحی صحنهاند؛ بدین معنا که صحنه این نمایش، بار سنگین انتقال معنا و مفهوم ذهن کارگردان را به مخاطب بر دوش میکشد. کارگردان با توجه به صحنه، میزانسنهایش را طراحی کرده و به بیان دیگر گویی تا قبل از اینکه کارگردان، این طراحی صحنه را داشته باشد، کمتر میزانسنی را میتوانسته طراحی کند و نیز درصد قابل توجهی از تابلوهای صحنهای، مدیون فضایی است که طراح صحنه در خدمت کارگردان قرار داده و او با توجه به این دارایی و در شرایطی که متن و به طور مشخص زبان نمایش، کمتر کمکی را برای عینی شدن این نمایش انجام داده از صحنه به عنوان ابزاری مستقیم برای دیده شدن اثرش استفاده بهینه کرده است. با نگاهی اجمالی به کلیت اجرا باید گفت که تمامی نمایش تشکیل شده است از چند صحنه در کنار یکدیگر که هر کدام از این صحنهها، داستانهای کوتاهی دارند. مشکل اینجاست که این داستانکها یکدیگر را تکمیل نمیکنند؛ یعنی اتفاقاتی که در این صحنهها میگذرد به روند حرکتی نمایش، کمکی نمیرسانند. برای مثال اتفاقاتی که در صحنه ابتدایی میگذرد به تنهایی یک نمایش با ابتدا، نقطه عطف، اوج و پایان است. سایر صحنهها نیز کمابیش مشابه این صحنهاند. زهره به عنوان شخصیت اصلی در طول نمایش با آدمهایی در موقعیتهای مختلف مواجه میشود؛ اما هیچ کوششی در راستای جذب مخاطب برای نیل به نتیجه نهایی مشاهده نمیشود. اکثر اتفاقات به خودی خود، رویدادهایی است که به سرنوشت و خواسته قهرمان دامن نمیزنند، فقط او را با خیالات و تجربههای مواجه میکنند؛ تجربههایی که خود او را هم سرگردان کنند، چه برسد به تماشاگر! این صحنهها بیشتر شبیه اتود هستند و آن طور که از این نمایش بر میآید، گویی بیهیچ دلیل در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. این است که تکلیف دو طرف؛ یعنی تماشاگر و البته بازیگران روشن نمیشود. تماشاگر نمیداند که چرا باید این نمایش را ببیند. خواسته و هدف قهرمان در پیچ و خم حیرتآور اتفاقات عجیب و غریب این نمایش ناپدید میشود و همین امر، موجب معلق ماندن خواسته تماشاگر و ایجاد علامتهای تعجب متعدد در ذهن بحران زدهاش میشود. آدمهای نمایش، بدون باورپذیری، دچار گرههای بادآوردهای پیرامون خود میشوند که البته دلیل آن نیز تا پایان اثر، مجهول میماند. دیالوگها با احساسی که در جمله قبلیشان نهفته است، سنخیت ندارند و نوع گویش یکنواخت بازیگران که شاید حاصل عدم هدایت و تفهیم صحیح است، این معضل را دو چندان میکند. تکامل شخصیتی صورت نمیگیرد و اشخاص در سطح میمانند و اکثرشان درون خود را فریاد میکشند و نمیدانند و ندانستیم چرا؟
درباره بازیگری به دلایلی که اشاره شد، درک شخصیتها در نزد بازیگران به صورت واقعی و کامل انجام نمیگیرد و این عدم درک صحیح به مخاطب نیز منتقل میشود و معضلات موجود را بیشتر میکند. بازیگران پل ارتباطی مستقیم بین خالق یک اثر و مخاطب هستند. فضایی را هم که کارگردان به وجود آورده، فضایی است مربوط به جنوب و آن هم به دلیل نوع گویش و لباس یکی از بازیگران و وجود غواص در دریاست؛ اما همه میدانیم که عموم زنان جنوبی در نمایشها و فیلمهای کشورمان، اسیر کلیشه شدهاند.