نگاهی به نمایش «قدم زدن روی ابر با چشمان بسته»، نوشته «محمد چرمشیر» و کار «آروند دشت آرای»؛ اجرا: کارگاه نمایش مجموعه تئاتر شهر ـ خرداد ماه 1385
امین خرمی تجربه اجرای نمایشهای مدرن در ایران، سابقه چندان طولانی ندارد. اگر بخواهیم به اجرای تعدادی از نمایشهای اجرا شده در دو سه سال اخیر اشاره کنیم، میتوانیم از چند نمایش به عنوان آثار مدرن یاد کنیم. آنچه نمایش ...
امین خرمی
تجربه اجرای نمایشهای مدرن در ایران، سابقه چندان طولانی ندارد. اگر بخواهیم به اجرای تعدادی از نمایشهای اجرا شده در دو سه سال اخیر اشاره کنیم، میتوانیم از چند نمایش به عنوان آثار مدرن یاد کنیم.
آنچه نمایش «قدم زدن روی ابر با چشمان بسته» را از سایر نمایشهای اجرا شده اخیر در صحنه تئاتر شهر جدا میکند، ساختار جستنی آن است. ساختار نمایش «قدم زدن روی ...» با شکل و محتوا در آمیخته است. چرمشیر به عنوان یک هنرمند به آنچه که به عنوان موضوع و بن مایه و اندیشه در ذهنیت خود مدنظر دارد، بدون پیدا کردن یا قرار دادن در یک قالب مشخص و از پیش تعیین شده و در طول تمرین و نگارش متن دست مییابد. او با ساختار شکنی ذهن و محتوا، ذهنیت و عینیت را با هم در میآمیزد و محتوا را در یک قالب جدیدی قرار میدهد و اگر آن محتوا در شکل اجرایی دیگر به اجرا در آید یا اگر شکل این نمایش در قالبهای مشخص دیگری طرحریزی شود ـ بویژه روشهای مرسوم ـ نمایش «قدم زدن روی ...» به منصه ظهور نمیرسد. چرمشیر شکل و محتوا را در یک صورت تازه به وحدت میرساند و در نگارش متن و شیوه کار، ناخواسته یا ناخودآگاه تحت تأثیر نمایشنامهنویس معاصر و مدرن، هارولدپینتر است. سکوتها و مکثها، «قدم زدن روی ...» را به آثار پینتر نزدیک میکند. این سکوتها و مکثها؛ البته به همراه سایر عناصر صحنه، ضرباهنگ اجرا را به وجود میآورند که چندان طولانی و خستهکننده نیست. درایت نویسنده و کارگردان و بازی بازیگر اصلی، شکل اجرایی و تعامل بازیگر با سایر اشخاص بازی به درک ساختار نمایشنامه و زیر لایههای شکل و محتوا ختم میشود و ضرباهنگ موفقی شکل میگیرد. چرمشیر در نمایش «قدم زدن روی ...» به طور بارزی، همانند دیگر آثارش، شخصیت و نقش زن را زیر ذرهبین قرار میدهد و حضور مؤثر او را در زندگی معاصر به طور گویا و موشکافانه نشان میدهد. او به زن همچون موجودی در کنار مرد نمینگرد، بلکه نگاهش را به این جنس به مثابه یک انسان که همچون هر انسان دیگری میاندیشد، احساس دارد و زندگی میکند، معطوف میسازد. انتخاب شخصیت زن آن هم زنی چون ویرجینیا وولف که شهره اغلب مخاطبان تئاتری است به موفقیت چرمشیر در این راه، کمک قابل ملاحظهای کرده است. این زن و زنهای درون نمایش، خصوصیات زن ایرانی را نیز با خود همراه دارند؛ اما مسالهای همچون زیستن در کنار یک انسان دیگر و زندگی کردن در قرن بیستم در زیر آتش جنگ جهانی، میتواند او را از مرز جغرافیایی فراتر ببرد. میتوان اوج تضاد زن و مرد را در صحنه ملاقات وولف با مرد دید؛ صحنهای که مرد از لذت «خوردن و ماهی» سخن میگوید و وولف از اثبات داعیه «راه رفتن بر روی ابر» حرف میزند.
اجرای «قدم زدن روی ...» به اکسپرسیونیسم گرایش دارد و فضای تیره و هول آور، صحنه کابوس مداوم ویرجینیا وولف را جان میبخشد. کارگردان هر موقعیت نمایشی را به کابوسی بدل میکند و نشان میدهد که کل نمایش، کابوسی بیش نیست. کابوسی که ما با خود وولف و از ابتدای نمایش و با دریدن پرده ذهنیت او به دست خودش، وارد آن میشویم. اتاق خانه وولف در داستان چرمشیر، همچون زندانی است که وولف در آن به اسارت در آمده و این اسارتی مضاعف است؛ زیرا وولف نگونبخت پیش از این در دنیای سراسر جنگ کشورش، زیر آوار و آتش، همانطور که «لوری» میگوید بناچار زندانی شده و مفری بر آن نیست. گویی یک بار جسم و بار دیگر روح وولف به بند کشیده شده است. اسارت روح و جسم وولف، نشان از اسارت هستی او دارد. او به حاشیه هستی تبعید شده و از جهان، انسانها و اعضای خانواده خویش دور افتاده است. کارگردان این تک افتادگی را از طریق شخصیتهای ذهنی و خلق شده وولف که به سراغ او میآیند و او را در سبک و خالی کردن و بیان دلایل این اسارت و رسیدن به مرز خودکشی برای بار سوم یاری میرسانند از طریق نمایش سایهای به خوبی نشان میدهد. بدین طریق، نه تنها بر دوری وولف، بلکه بر خوی سلطهگر و انگلوار محیط بیرونی او نیز تأکید میشود. وجود فضاهای خالی و اعتماد به تماشاگر و دریافت او، نمایش را به اثری ترکیبی بدل میکند که خود میتوانست عامل نجات اثر باشد؛ اما یک جا بالاخره این وسواس از دست میرود و ذخیره نیروی نمادین حرفهای ناگفته اثر با برخورد متفاوت مخاطب با تیپ ضعیف «الویرا» که بازی به شدت نامتجانسی با سایر اعضای گروه و جنس بازی آنان دارد به سطح میآید و ما شاهد یک ماجرای ساده و شخصی میشویم که درباره زنی رو به مرگ یا خودکشی است.
میزانسنها پیش پا افتادهاند. با شروع هر بخش، مخاطب ناخواسته میتواند موقعیت بازیگران را در صحنه حدس بزند. خطوط فرضی که کارگردان برای ایستادن، نشستن و یا حرکات جزیی بازیگران در نظر گرفته، کاملً برای تماشاگر قابل حدس است به نحوی که این حرکات قراردادی، امکان هر گونه تنوع و خلاقیت بازیگری را از بازیگران میگیرد؛ اما به هر تقدیر، میتوان این یکنواختی در حرکت و بیان بازیگران را به نبودن موقعیتهای خاص و غیرتکراری برای حضور بازیگران در نمایش مربوط ساخت.
زبان، لحن، زاویهدید راوی ـ وولف ـ و شکل شکسته روایت، همه حکایت از این دارند که شخصیت ویرجینیا وولف، میخواهد سازنده یک جریان در هم ریخته و آشفته ذهنی باشد که داستانی همچون «قدم زدن روی ...» را ساخته است. در طول اثر، شخصیت، روایت و روند اصلی داستان با یکدیگر، بلکه در طول، همچنان حرکت میکنند که جدایی ناپذیر و به هم چسبیده به نمایش در میآیند.
در حقیقت «ویرجینیا وولف»، قبیل از وقوع حوادث و مشکلات و زخمهای روحی و جسمی وارده از محیط بیرون، کاملاً آمادگی داشته که دستخوش نوعی اسارت، انزوا، سردی، ناچاری و رسیدن به انتها و خودکشی شده و داستان همراه با شخصیت او به شکلی کابوسوار و غیر منتظم روایت شود. چیزی که به نظر جالب میآید، تلاش نویسنده برای جدایی اثر از جریان سیال ذهن، نسبت به حالات نامتعادل روحی و روانی وولف است. نویسنده میکوشد با طرح نمایش برای یک نفر، متن را از شکل سیال و ذهنی دور کرده و به شکل چندگانه و درهم شکسته در آورد.
اصولاً تمام «بازگشت به گذشته»هایی که در اثر عرضه میشود و بازی تمام نقشهای متفاوت، همه برای شخصیتی طراحی شدهاند که دچار بحرانی است تا همه چیز و همه زمانها برایش در هم ریخته و همه چیز برایش به هم آمیخته شود. تمام بازگشت به گذشتهها در درون شخصیت اتفاق میافتند و اثر، مونولوگی است از اشخاص خلق شده در ذهن وولف و مجموعه آنها روایتی کابوسوار را شکل میدهند. کارگردان در پرداخت سایر نقشهای بازی ـ و نه سایر شخصیتها ـ بلاتکلیف عمل میکند. یا باید سایر نقشها از ابتدا تا انتهای نمایش بیتغییر و تحول؛ همچون عروسکی بیادراک باشند که این مسیر، اجرا را باورناپذیر میکند و به فضای تیره و یأس آلود نمایش و قهرمان آن برای رسیدن به انتها و خودکشی کمکی نمینماید و یا اینکه باید سایر نقشها در درون؛ همچون خالق خودشان ـ وولف ـ صاحب ادراک و فهم و تردید باشند که در آن صورت، قبول شکست توسط خالق به سکوت کامل میانجامد.
هیچکدام از سه بازیگر مکمل گروه نمایشی در «قدم زدن روی ...»، شخصیت درام نیستند؛ زیرا هیچیک در طول نمایش در خلال اشخاص مختلفی که ارایه میکردند، مسیری را طی نکرده و از نقطهای به نقطه دیگر نمیرسند و تغییری نمیکنند. این نکته دو ضربه مهم به ساختمان روایتی «قدم زدن روی ...» وارد میکند:
الف) عدم تحمل در کنار عدم تحول بازیگران نمایش تا انتها، اثر را دچار تناقض میکند.
ب) به دلیل همان فقدان کشمکش جدی میان بازیگران گروه نمایش و نقشها، اثر دو زمانه از دو جنس متفاوت به توفیقی خاص نمیانجامد.
امکانات فوق یک اجرای خوب و دلچسب و بی اما و اگر را خلق نمیکند و پایانی خوش را برایش رقم نمیزند. چرا؟
به نظرم کارگردان در برخی لحظات که متأسفانه از لحظات کلیدی کار نیز هستند، غیبت غیر موجه دارد. انتخاب و کنار هم چیدن عوامل این کار، نشان از دقت کارگردان دارد؛ اما فکر میکنم زاویه غلط او و جایگیری نامناسبش در این مجموعه، نقصانی را به وجود آورده است. نشانهها حاکی از آن است که در «قدم زدن روی ...» سکوی پرش کارگردان، معنا و مضمون است.
بزرگترین مشکل اجرا، ضرباهنگ اثر است. درام شامل مجموعهای از موقعیتهاست که یک موقعیت مرکزی دارند. هر یک از موقعیتهای فرعی کوچک یا بزرگ در ارتباط با موقعیت مرکزی، یک کلیت هماهنگ را تشکیل میدهند که ساختار درونی هر درام است. این هارمونی به هنگام اجرا برای آنکه خوش آهنگ نواخته شود، لاجرم نیازمند ساختمان و زمانبندی هماهنگ با خود است.
در «قدم زدن روی ...»، عدم ساختمان زمانبندی اجرا به وجه بیانی نمایش ضربه زده است و به طبع در حرکت ذهنی شخصیتها هم اختلال ایجاد میکند. مثلاً «الویرا» از خلق و خو و رفتارهای زنان که خود سرشار از آنهاست، بدش میآید و تو گویی متن، روخوانی میشود و نه رخ دادن اتفاق و در نتیجه کشف را در بازیگر نمیبینیم. این مشکل به نظرم حاصل این است که کارگردان توجه خود را فقط به روایت و قصه نمایش معطوف کرده و از قهرمان داستان و عمل دراماتیک غافل مانده است. در وصل اجزا به هم و مرحله گذرا از یک موقعیت به موقعیت دیگر، همه چیز آشفته است و اینجاست که کارگردان، غایب است و این غیبت تا بدان حد است که سایر بازیگران جز بازیگر نقش وولف، نمیتوانند چندان که باید به عمق شخصیت نفوذ کنند. مضاف بر اینکه در تراژدی آن هم از نوع مدرن، دست یافتن به این عمق، همیشه سختتر است.
نمایش «قدم زدن روی ابر با چشمان بسته»، تنها منتظر تلنگری از طرف تماشاگر است تا همه امکانات مثبت خود را در یک ساختمان فعال به حرکت در آورد.