در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «امشب باید بمیریم»، نوشته و کار «نصر الله قادری»؛ اجرا: تالار چهارسوی مجموعه تئاتر شهر ـاردیبهشت و خرداد ماه 1385

 عنوان نمایش «امشب باید بمیرم» بیشتر به واقعیتی شاعرانه و رومانتیک اشاره دارد و بر همین اساس، اولین تصویری که به لحاظ مضمونی در ذهن به وجود می‌آورد، تصویر واقعی از یک زندگی فردی است که احتمالاً با شکست مواجه شده است. به ...

 عنوان نمایش «امشب باید بمیرم» بیشتر به واقعیتی شاعرانه و رومانتیک اشاره دارد و بر همین اساس، اولین تصویری که به لحاظ مضمونی در ذهن به وجود می‌آورد، تصویر واقعی از یک زندگی فردی است که احتمالاً با شکست مواجه شده است. به همین دلیل انتظار داریم که جریان داستانی بسته به این عنوان، روایتگر رومانتی‌سیسم بازی زندگی باشد. شیوه‌ای که برای روایت و پرداخت داستان در نمایش به کار رفته است در تبعیت از همین تصور، شیوه‌ای نمادگرایانه و در روایت تا اندازه‌ای مبتنی بر واقعیت شاعرانه و همچنین اندیشه ورزانه است.
«استاد ناصر نور بالا» بعد از سالها مطالعه، تحقیق و تدریس و در حالی که فکر می‌کرده هدفش را بر اساس رشد و آگاهی خانواده و جامعه‌اش انتخاب کرده، ناگهان خود را تنها می‌بیند و اهدافش را دست نیافتنی و از بین رفته؛ بنابراین تصمیم می‌گیرد با خودکشی به زندگی پایان دهد. «امشب باید بمیرم» بر اساس ساختار داستانی، یک نمایش تراژیک به نظر می‌آید و تا آخرین پرده هم بیشتر عناصر تراژدی را به همراه دارد و بر اساس اهمیت این عناصر پرداخت شده است؛ اما در یک چرخش ناگهانی و با تغییر فرایند روایت در پایان به صورت ملودرام تمام می‌شود. شاید تلفیق شیوه‌های نقالی، تخت حوضی و ... از ابتدای نمایش هم برای اثبات و غلبه این ژانر در نمایش به کار رفته باشد.
اثر، چارچوبی داستانی دارد و در این چارچوب، داستان به بن بست رسیدن زندگی استاد ناصر مطرح می‌شود. این داستان یک ملودرام ساده است که در ابتدا با پیچیدگیهایی در نحوه ارایه آغاز می‌شود و در کلیت، نمایش به وسیله روایتی که شیوه‌های نمایش ایرانی را هم در خود دارد، ارایه می‌شود. «امشب باید بمیرم» را اسفندیار ـ راوی نمایش ـ آغاز می‌کند و این آغاز هم با چالشهای محتوایی که برخورد تفکر و سلیقه کهنه و نو را در خود دارد، پرداخت شده است.
اسفندیار که به عنوان راوی، کارش را با فاصله‌گذاری و ارتباط مداوم و مستمر با تماشاگر آغاز می‌کند، قصد دارد پیش از شروع داستان و روایت، محتوا و منظوری را با مخاطبانش در میان بگذارد و به قول خودش، «قصه جهنم» را برایشان بگوید؛ اما این مخاطبان که گویی بخشی از آنها از میان تماشاگران جدا شده و در صحنه قرار گرفته‌اند، تنها برای شنیدن قصه نشسته‌اند و اجازه بروز صحبتهای دیگر را به اسفندیار نمی‌دهند و همین مسأله، بهانه‌ای می‌شود تا منظور و محتوای اثر به شکلی دیگر و در قالب یک داستان به مخاطب ارایه شود. در ضمن راوی داستان و یک شخصیت دیگر (استاد جمیل صادقی) هر از چند گاهی، میان فصول مختلف نمایش فاصله ایجاد می‌کنند و ضمن کمک به تغییرات صحنه، تماشاگر را هم برای اندیشیدن به آنچه در راستای اتفاق رخ داده است، آماده می‌نمایند.
داستان «امشب باید بمیرم» از «نقطه اوج» که نزدیک به پایان نمایش است، شروع می‌شود؛ یعنی آنجا که استاد ناصر با طناب‌دار در جلوی صحنه و رو به تماشاگر به روی گاری افتاده و اسفندیار، روایت سرگذشت او را از همان لحظه شروع می‌کند.
در سطح داستان به جز اسفندیار که با یک حرکت نمایشی (یک حرکت شبیه به قدم برداشتن محکم، همراه با صدای بلند کف دست) به راوی تبدیل می‌شود، چهار شخصیت اصلی وجود دارند که هر یک به تنهایی در بخشهای مختلف با ویژگیهایشان به تماشاگر شناسانده می‌شوند. این معرفی اشخاص و ماجرای داستان هر چند که به واسطه نوع روایت و شکل آغاز آن ـ که با شیوه‌های نمایش ایرانی تلفیق شده ـ کمی پیچیده می‌نماید؛ اما هر چه از زمان نمایش می‌گذرد، واضحتر و کاملتر به تماشاگرشناسانده می‌شود.
مهمترین شخصیت در میان آدمها، استاد ناصر است که زندگی‌اش پیش از هر چیز با یک تهمت که در محل کارش (دانشگاه) به او زده شده با چالش مواجه شده و همین مسأله، چالش او در سطح دیگر (خانواده) را هم به وجود می‌آورد؛ اما این چالش خانوادگی که به عنوان مهمترین گروه و اولین محدوده اجتماعی در نمایش مورد تأکید است در ادامه به مهمترین مسأله داستان تبدیل می‌شود و ضمن حرکت از یک کلیت (جامعه) به جزیی از خانواده منجر می‌شود و سپس اثر ، حرکتش را به سمت جزیی‌تر شدن (فردیت) ادامه می‌دهد و در پایان درباره همان شخصیت اصلی (استاد ناصر) به نتیجه‌گیری و هدف نزدیک ختم می‌شود.
نخستین شخصیتی که در خانواده با استاد ناصر درگیر می‌شود، همسرش مارال است که به عنوان یک برابر ستیز مهم در ابتدای داستان معرفی شده و اولین جمله‌ها را با تخریب و تحقیر شخصیت او در نمایش آغاز می‌کند. مارال یک زن تنهاست که رابطه عاطفی مناسبی با همسرش ندارد و شخصیت او بیشتر هم از این منظر، مورد پرداخت قرار گرفته؛ اما رفتارهای دیگرش؛ یعنی ارتباط او با فرزندانش، چندان پرداخته نشده است. دومین شخصیتی که با استاد ناصر درگیر می‌شود، پسرش، جمال است که نمونه مسلم تفکر و سلیقه نو را به صورت نمادین با خود به همراه دارد.
جمال: آقا، هنوز تو عصر حجر زندگی می‌کنه. اونم که؟ ... تو هزاره سوم!
جمال به طور مستقیم در برابر استاد ناصر می‌ایستد و با فاصله گرفتن از وی در حقیقت فاصله او با خانواده‌اش را افزایش می‌دهد. آخرین نفری هم که در خانواده در برابر استاد قرار می‌گیرد، دختر او، جیران است که باز هم به واسطه تأثیرات جامعه نو، چالشها را در داستان ایجاد و بین استاد و خانواده‌اش، شکافی عمیق ایجاد می‌کند.
همه این چالشها و درگیریها در نمایش در حقیقت، ابزارهای داستانی هستند که در وهله نخست، قهرمان و در درجه دوم سایر اشخاص داستان را از یکدیگر جدا کنند و به انزوا بکشانند و با تنها کردن آنها (که همواره مورد تأکید قرار می‌گیرد.) فردیتشان را در جامعه رایج به نقد بکشند؛ اما در سطح دوم که درگیری در نتیجه سطح اول (خانواده و اجتماع) به وجود آمده است، استاد ناصر نور بالا با طرلان که زنی مرموز و ناشناس است، درگیر می‌شود. این چالش در حقیقت، مبارزه استاد ناصر با خودش است؛ بنابراین طرلان را از یک منظر، می‌توان جزیی از وجود استاد ناصر دانست و برای همین است که فقط خود او می‌تواند طرلان را ببیند و فقط خودش قادر به صحبت کردن با اوست. بازی طرلان که بر آن اصرار می‌ورزد و در نمایش با بازی و مبارزه مهره‌های شطرنج تصویر شده در حقیقت به نوعی، مبارزه استاد با خودش است و به گونه‌ای دیگر می‌توان آن را مبارزه با مرگ هم معنا کرد. بر این اساس، طرلان می‌تواند الهه مرگ یا نمادی از مرگ باشد که استاد ناصر برای فرار از شکست، همواره به دنبال آن است و می‌خواهد با به دست آوردن آن از قبول شکست بگریزد.
استاد ناصر: اما این تویی که باید من رو قبول کنی!
طرلان: اما تو باید من رو ببری!
طرلان، جیران و مارال سه شخصیت زن نمایش هستند که سیر شکست و تمایل استاد به خودکشی و مرگ را به وجود می‌آورند. مارال که هیچگاه علاقه‌اش به استاد را ابراز نکرده و متقابلاً چنین ابراز علاقه‌ای را ندیده، مدام با پرسش جمال و جیران درباره «عاشق بودن»، مواجه است و یکی از عوامل حرکت استاد ناصر به سمت مرگ است. برای همین هم استاد ناصر پیش از خودکشی به او می‌گوید:
«به عشق تو امشب باید بمیرم!»
جیران، دومین زنی است که به عامل سقوط استاد ناصر تبدیل می‌شود. رابطه او با دکتر که به شکست بزرگش در زندگی تبدیل شده، مرحله آخر شکست استاد ناصر است. استاد ناصر دریده شدن این آهو (معنای جیران «آهو» است.) به دست گرگ را نابود شدن آخرین امیدها و انگیزه‌هایش در زندگی می‌داند و آخرین چیزی که پیش از خودکشی می‌گوید درباره مسأله اوست.
استاد ناصر: جیران حکم آخرت من رو داشت!
طرلان که می‌تواند نمادی از مرگ باشد، سومین زنی است که استاد ناصر برای خودکشی و رسیدن به مرگ با آن مواجه می‌شود. استاد ناصر از ابتدای داستان با این زن که جزیی از وجود خود اوست، درگیر یک بازی و مبارزه درونی است و این مبارزه با تنها شدن او توسط خانواده‌اش تهدید می‌شود. در حقیقت استاد با دل کندن از جیران و مارال که تنها زنهای زندگی‌اش هستند، می‌خواهد به وصل زنی دیگر (طرلان) درآید.
به جز این اشخاص، شخصیت دیگری به نام استاد جمیل صادقی هم در نمایش وجود دارد که از یک سو بر اساس انطباق با فرم و شکل روایت اهمیت دارد و از سوی دیگر به عنوان یک شخصیت کمکی در مواجهه استاد ناصر با شکست به واسطه رو به رو کردن آن با چهره‌ای متضاد با آنچه که از خود تصور داشته قابل تحلیل و بررسی است. ظاهر استاد جمیل، شبیه به شخصیتهای نمایش تخت حوضی است. او لنگ به کمر بسته و آفتابه به دست گرفته و خمیده راه می‌رود و در ساختار داستانی، نمونه یک شخصیت متفاوت و تقریباً واقع‌گرای نمایش است. او همان شخصیت منفوری است که استاد ناصر از آن فراری است؛ اما نیروهای مریی و نامریی داستان (برابر ستیزها) قصد دارند آن دو را با هم برابر معرفی کنند و در یک جایگاه قرار دهند. استاد جمیل، آفتابه به دست، برخلاف استاد ناصر، نه به مسایل و مشکلات زنان فکر می‌کند، نه تصوری از مردان آزاده دارد، نه به معلمها می‌گوید که مطالعه کنند و نه از مدیران می‌خواهد که شجاع باشند. او در واقع با فساد و جهلی که به آن مبتلاست، تصویر همان صدا را برای قهرمان داستان ترسیم می‌کند که از آن فراری است. استاد ناصر، قهرمانی است که به واسطه میل به آگاهی و آزادگی‌اش اهمیت پیدا می‌کند؛ اما شرایط و نیروهای نامریی داستان، سرنوشت متفاوتی را برایش رقم زده‌اند. به همین دلیل است که استاد جمیل در مقابل او قرار داده شده است. در واقع این شخصیت آفتابه به دست، علاوه بر کار کردش در ساختار اجرایی نمایش (تخت حوضی) به واسطه قرار گرفتن در برابر قهرمان داستان، اهمیت پیدا می‌کند.
شخصیتهای حاضر در نمایش، همانند کسانی که استاد ناصر در بیرون از خانواده از آنها صحبت می‌کند (دانشجوها، اساتید و ...) همگی در وهله نخست و در حوزه ساختاری نمایش، نقشی را در جهت تنها کردن قهرمان ایفا می‌کنند و در کنار همه این نیروهای بازدارنده و برابر ستیز، تنها یاریگر و همراه این قهرمان در طول داستان، راوی نمایش و نوکر وفادارش (اسفندیار) است. همین اسفندیار است که همواره از جهنم تنهایی، سخن به میان می‌آورد و سعی دارد شخصیت استاد و داستان را از چالش برهاند. در واقع همین شخصیت است که داستان را بعد از مواجه شدن با چالشهایش به ژرف ساخت و محتوای آن نزدیک می‌کند و با خروج از داستان، توجه تماشاگر را به این محتوا معطوف می‌دارد. محتوای نمایش قادری در دو مرحله پرداخت شده و به نتیجه می‌رسد. پرداخت این محتوا در ساختار شبه تراژیک داستان صورت می‌گیرد و استاد ناصر در آن منزوی شده و شکست خورده است و خودکشی می‌کند. ما در این محدوده با یک قهرمان روشنفکر و آرمانگرا مواجهیم که به واسطه درگیری با جامعه و خانواده‌اش خود را شکست خورده می‌بیند و مرگ را به عنوان راه گریز از این شکست انتخاب کرده است. استاد ناصر، مسیری را به سمت پوچی و نابودی طی می‌کند و در ضمن به همراه خود، پوچی و پوکی سایر آدمها را هم تعریف می‌کند. مارال در زندگی‌اش به واسطه کمبود محبت و عشق به این نتیجه و پایان رسیده است. جیران با فریبی که خورده و جمال با مسیر اشتباه و ناشناخته‌ای که انتخاب می‌کند، درگیر آن شده است.
استاد ناصر: بیچاره ما، پوک شدیم، پوچ ... مثل حباب.
همه آدمها فرایندی را تا رسیدن به این پوچی و پوکی طی کرده‌اند. مارال بخشی از زندگی‌اش را از دست داده، جمال درگیر بازی احمقانه خودش شده و جیران به بلوغی ناخواسته تن در داده است. دکور نمادگرایانه نمایش در محدوده جلوی صحنه، شبیه به فضایی مثل جهنم است. در سمت راست، انگار تکه پاره‌های گداخته قهرمان را به درختی آویخته‌اند و در سمت چپ، دستهای شعله‌ور آدمهای مصیبت کشیده در جهنم به نمایش گذاشته و سایر نقاط در راستای این پوچی به زیبایی چیده شده است؛ هر چند در بخشهایی شلوغ به نظر می‌رسد؛ اما اسارت و پوچی این آدمها را در خطوط افقی و عمودی دکور و مجسمه‌های آدمهایی که در گوشه‌های صحنه قرار داده شده‌اند، می‌توان دید. این دکور در مرکز (محل وقوع داستان) واقع‌گرایی را نیز در خود دارد و تنها در بکراند و محیط پیرامون آدمها، نمادگرایانه می‌شود و بخشی از درون نهفته آنها را که بر اساس محتوای نمایش اهمیت می‌یابد، تصویر می‌کند. شخصیتها در این گستره از ژرف ساخت اثر که قبلاً در سطح داستان، بارها و بارها مکان و زمان آن به طور کنایی مورد اشاره قرار می‌گیرد به پوکی و پوچی می‌رسند. پایان و نتیجه، تنهایی بیشتر و بیشتر جیران و مارال، مرگ جمال و خودکشی استاد ناصر است و این در مسیر دو مرحله‌ای نمایش که از آن یاد شد، رخ می‌دهد و سپس آنچه قادری می‌خواهد بگوید، تغییر پیدا می‌کند و در حقیقت قواعد ژانر به سمت ملودرام گرایش پیدا می‌نماید. در این مرحله همه چیز با یک چرخش هدفمند، تغییر می‌یابد و انگار همه آنچه تا به حال اتفاق افتاده، تنها داستان راوی برای استاد ناصر غرق در توهم و خواب است و به یک باره، واقعیت مطلوب غلبه می‌یابد. استاد از توهم و خواب خارج می‌شود و بر اساس آنچه راوی درباره جهنم تنهایی آموخته است، زندگی‌اش را به قصد تغییر و تحول، دوباره آغاز می‌کند. قسمت دوم که نمایش را کاملاً به یک ملودرام تبدیل می‌کند در واقع، همان پیام هدفمند و توصیه قادری به آدمها پوچ شده و پوک داستان قهرمان شکست خورده‌اش است. قادری با بیرون آوردن روشنفکر مغرور و تنهای داستانش از توهم و خواب، این فرصت را برایش ایجاد می‌کند که دست به کار تغییر و تحول در زندگی‌اش شود و یک پایان خوش را هم برای نمایش رقم بزند. بنابراین استاد ناصر نور بالا در آخر داستان و بر اساس پیامی که قادری به او داده است، گمشده‌اش را در خود پیدا می‌کند.
اسفندیار: تمام ذرات وجودش داد می‌زنه خدا ... اما در عمق وجودش، خدامرده ... جرمتون این بود که گمش کردین!
او برهمین اساس، زندگی‌اش را همراه با پایان نمایش متحول می‌سازد و تماشاگر را هم در فضای شاد و بدون مشکل پایانی در حالیکه خانواده‌اش دور هم جمع و زوجها تکمیل شده‌اند، شریک می‌کند. 