در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش”همسایه‌ها” نوشته”جیمز ساندرز” و کارگردانی”داود دانشور”

یکی از بارزترین وجوه نمایش همسایه ها معرفی اشخاص بازی به مخاطب است. تماشاگر تا انتها با نام و مشخصات هیچکدام از آدم‌ها آشنا نمی‌شود، اما به شیوه خود را نشان می‌دهند که در پایان نمایش تماشاگر آن‌ها را به خوبی می‌شناسند

مهیار رشیدیان:
به جرأت می‌توان گفت که عنوان”همسایه‌ها” برای یک اثر ادبی، نامی است که مخاطب را پیش از ورود به متن با موقعیت و اشخاص اثر آشنا می‌کند. اولین مفهومی که از این عنوان متبادر می‌شود، کلمه زندگی است. کلمه‌ای که بدیهی‌ترین تعریف را در بطن این متن به خود اختصاص داده است و تا آن جا که مخاطب متوجه می‌شود، اکثر آدم‌های همسایه‌ تنها زندگی می‌کنند. مسئله‌ای که اکثر آدم‌های جهان غرب آن را به همزیستی‌های شلوغ جهان سوم ترجیح می‌دهند و به همین علت چالش‌هایی برای آن‌ها حاصل می‌شود که در نگاه اول بسیار سست و سطحی نشان می‌دهد، اما وقتی اندکی از روند این روایت می‌گذرد، عمیق‌ترین حس وجودی مخاطب را به خود درگیر می‌کند. فرآیندی که از تاب خوردن روی صندلی ننویی. تورق کتاب و مزمزه کردن قهوه داغ شروع می‌شود و در ادامه با پیشنهادی بی شرمانه به اوج می‌رسد و همین روند باعث دگرگونی شخصیت اصلی داستان می‌شود. حرکت خطی شخصیت از نقطه A به موقعیت B که باعث تضعیف و دگرگونی شخصیت مقتدر روایت می‌شود. به راستی ذهن آدم‌های جهان امورز با چه مباحثی درگیر است. شاید بتوان گفت که آدم‌ها در اکثر شرایط در تضاد با موقعیت موجود به سر می‌برند. به این مفهوم که فردی که در موقعیت اجتماعی آزاد و از لحاظ اعتقادی لائیک به سر می‌برد، بیش از هر چیزی به اندیشه‌های مذهبی گرایش پیدا می‌کند و بالعکس. ولی آیا آن‌ها انگیزه‌های اصلی زیستن خود را می‌دانند؟
”همسایه‌ها” نمایشی است که بیش از هر چیزی به طرح پرسش‌های متفاوت می‌پردازد و تنها در حد طرح آن باقی می‌ماند. پرسش‌هایی که در نگاه اول سست و سطحی می‌نماید، بیش از هر چیزی دم دستی و جزئی است اما پس از گذر مدتی از نمایش، عمیق‌ترین مفاهیم را در همین اتفاقات پیش پا افتاده معنی می‌کند. به راستی مگر غیر از این است که حقیقت همواره در بستر جزئی‌ترین مسائل روزمره نهفته است. جزئیاتی که در مجموع کلی‌‌ترین مفاهیم را تشکیل می‌دهند. جیمز ساندرز از جمله نویسنده‌هایی است که بیش از هر چیز به نشان دادن این گونه جزئیات می‌پردازد و اصلاً شاید هم به همین دلیل است که گذشته از مارتین اسلین، بسیاری دیگر از منتقدان تئاتر این نویسنده را در ردیف ابسورد نویس‌هایی چون بکت و یونسکو قرار داده‌اند و احتمالاً هم بعد از پس گرفتن اصطلاحی که در مورد برخی از این آثار باب کردند، باز هم بسیاری جیمز ساندرز را با همان برچسب نشان می‌دهند. شاید هم دلیل اصلی کاربرد این اصطلاح درباره او، برخورد سطحی اثر با عمیق‌ترین مباحث انسانی است. برخوردی که در ابتدا مخاطب را وامی‌دارد که پیش از هر چیزی با پوسته اثرش برخورد کنند.
یکی از عمده‌ترین مشخصه‌های”همسایه‌ها” شخصیت‌پردازی آن محسوب می‌شود. اشخاصی که در نگاه اول دو همسایه معمولی جلوه می‌کنند. در نگاه اول هیچ کدام شخصیت اصلی نیستند، اما بعد از مدتی زن را شخصیت محوری می‌پنداری و در نیمه پایانی نمایش گمان می‌کنی که مرد سیاه پوست محور است. در واقع همین تلاطم پندار است که مخاطب را از ابتدا تا انتها در حالتی از تعلیق نگه می‌دارد و اصلاً روند داستان به واسطه همین تعلیق پیش می‌رود. حرف‌ها تا سطح مبتذلی کاهش می‌یابد، ابتذالی که در انتهای نمایش عمیق‌ترین مسائل انسانی را در هیئت خود جای می‌دهد. در واقع هیچ کدام از دیالوگ‌ها هیچ ربطی به دیالوگ‌ قبل یا بعدی‌اش ندارد، اما وقتی در پایان به آن نظر می‌کنی، آن را همچون پازلی می‌بینی که هیچ کدام از قطعات در ابتدا هیچ ربطی به یکدیگر نداشته‌اند. دیالوگ‌هایی که هر کدام سرآغاز بحثی تازه است، بحثی که پیش نرفته به موضوع دیگری منتقل می‌شود. درگیری و چالش بین مردی سیاه پوست که نه تنها ما، حتی زن صاحب خانه هم اسمش را نمی‌داند. هیچ کدام نام یکدیگر را نمی‌دانند. تنها می‌توان آن‌ها را با نام‌هایی چون زن سفیدپوست، مرد سیاه پوست یا میهمان و میزبان از یکدیگر مجزا کرد. تجزیه‌ای که خود با عناوینی چون زن لیبرال یا مرد رنگین پوست آن را مشخص می‌کنند.
این روند تا آن جا ادامه پیدا می‌کند که هر دوی آن‌ها تخلیله می‌شوند. تخلیله‌ای که خود عنوان حد تعادل را برایش تعیین می‌کنند.
مرد از عقده سیاه پوستی‌اش تخلیه می‌شود و زن از عقده لیبرال بودنش. به راستی مسئله واکنش اصلی این درام را چه مبحثی شکل می‌دهد. یعنی آیا یک مرد سیاه می‌توان با یک سفید پوست لیبرال هم بستر شود؟
در روند نمایش”همسایه‌ها” زن مدام مورد هجوم گفته‌های مرد قرار می‌گیرد، گفته‌هایی که در ابتدا باعث تحقیر خود اوست، اما بعد از مدتی به نقطه قوتش تبدیل می‌شوند. در واقع شخصیت مرد داستان با مقصر جلوه دادن زن در شرایطی که خودش در آن دست و پا می‌زند، انرژی او را به سمت خود جذب می‌کند و حتی برای جلب توجه او از تهدیدهای نامحسوس نیز کوتاهی نمی‌کند.
در مجموع کنش اصلی نمایش گذشته از بحث درباره شیوه نوشیدن قهوه‌ و کشیدن سیگار و خوردن بیسکویت با مربا و... این جا شکل می‌گیرد که صدای صفحه جاز مرد وارد حریم خصوصی زن می‌شود و صدای صفحه کلاسیک زن، وارد حریم خصوصی سیاه پوست، تا آن جا که یکدیگر را به عدم این اتفاق نیز تهدید می‌کنند.
یکی از بارزترین وجوه این نمایش معرفی اشخاص بازی به مخاطب است. تماشاگر تا انتها با نام و مشخصات هیچکدام از آدم‌ها آشنا نمی‌شود، اما به شیوه خود را نشان می‌دهند که در پایان نمایش تماشاگر آن‌ها را به خوبی می‌شناسند.
به عنوان مثال، سیاه پوست مردی است که در اوان کودکی‌اش برای پاک کردن سیاهی پوستش با مواد شوینده دستش را برس می‌کشد، اما به جای سفید شدن دستش با مواد سفید کننده اتفاقی می‌افتد که هنوز هم ردش را بر پنجه دست چپش حفظ کرده است.
در نهایت به عنوان یک تماشاگر گمان می‌کنم که کارگردان مفهوم اثر جیمز ساندرز را به طور دقیق برای من مخاطب تحلیل کرده و تا به جایی وسیع‌تر از تلاش نویسنده آن را برای مخاطب ایرانی تعریف کرده است.
ما بخشی از درونیات زن را در لحظه‌های تنهایی‌اش و بخشی دیگر را در خاطره‌های مرد سیاه پوست کشف می‌کنیم. حرکتی که با چینش حرکات آن‌ها از طرف کارگردان معنایی عمیق‌تر پیدا می‌کنند.
حرکاتی که با تاکید بر خطوط شکسته و زیگزاگ، سعی در بیان ذهن متشنج انسان امروز دارد. ذهن و روحی که خواه ناخواه پیش از تولدش رو به فرسودگی نهاده و حالا در اوان جوانی‌اش دیگر پیر شده است. ”همسایه‌ها” اعلامیه مرگ زودرس انسان امروز است.