گفت و گو با تونی کوشنر، نمایشنامهنویس
تونی کوشنر، نمایشنامهنویس در لوییزانای آمریکا به دنیا آمده، یکبار جایزهی پولیتزر و دوبار جایزهی تونی را برای نمایش دوبخشی و هفت ساعتهی خود با نام “فرشتهها در آمریکا” به دست آورده است. این نمایش و آثار دیگر او از جمله “اتاق روشنی به نام روز” و “بردهها” به مسایل پیچیدهی اخلاقی میپردازد.
آندره آبرنستین
ترجمه: مجتبی پورمحسن
تونی کوشنر، نمایشنامهنویس در لوییزانای آمریکا به دنیا آمده، یکبار جایزهی پولیتزر و دوبار جایزهی تونی را برای نمایش دوبخشی و هفت ساعتهی خود با نام “فرشتهها در آمریکا” به دست آورده است. این نمایش و آثار دیگر او از جمله “اتاق روشنی به نام روز” و “بردهها” به مسایل پیچیدهی اخلاقی میپردازد.
“فرشتهها در آمریکا”، نمایشی سیاسی بود و این چیزی است که آمریکاییها و منتقدین بر آن اصرار دارند. چه طور بر اینهمه اصرار بر چنین عقیدهای فایق آمدید؟
واکنش تماشاگران نشان از اشتیاقی زیاد برای مسایل و بحث سیاسی داشت. بنابراین همیشه تعجب میکنم که آیا اینها همان آمریکاییها هستند که سیاست را دوست ندارند؟ یا اینها همان کسانی هستند که اعتقاد دارند تاتر سیاسی، خوش ساخت نیست؟ یکی از چیزهایی که من از “بردهها” یاد گرفتم این بود که حرف زدن دربارهی همجنس خواه بودن بسیار آسانتر از صحبت کردن دربارهی سوسیالیست بودن است. مردم از سوسیالیسم میترسند و نمایشهایی که به اقتصاد میپردازند برای آنها وحشت انگیزتر است. پس از این بیشتر متوجه این قضیه میشوم چرا که سه نمایش بعدی من دربارهی پول است.
“فرشتهها” نمایش سرگرم کنندهای هم هست. در این نمایش چیزهای جدیدی ارایه میشود و مخاطبان از اندازه و گسترهی مطرح کردن این چیزها متعجب شدند.
به طور مثال “تلما و لوییز” فیلم فوق العادهای است که برخاسته از درونمایهی سیاسیاش آن است. “تلما و لوییز” فیلم خوش ساختی است بنابراین این واقعیت که فیلم نگاه فمینیستی دارد، فیلم را به اثری حاشیهای تبدیل نمیکند.
مردم فارست کامپ را هم دوست دارند؟
مردم نباید به هنر و هنرمندان اعتماد کنند. چون بخشی از بامزگی هنر این است که شما را دعوت به تفسیر میکند. ارتباط بسیار پیچیدهای بین فرم و محتوا و زیباییشناسی و سیاست وجود دارد. سیاست خوب، زیبایی شناسی خوب خلق میکند. سیاست واقعا خوب، زیبایی شناسی واقعا خوب تولید میکند. اگر کسی واقعا سوالات دشوار مطرح کند و صادقانه به آنها پاسخ دهد قطعا به خلق حقیقت منجر خواهد شد این فرایند را میتوان سیاست پیشرو نامید.
آیا سخت است که شخصیتهایی بنویسید که کاریکاتور نیستند و در عین حال بر مقاومت طبیعی تماشاگران از شنیدن حرفهای سیاسی از زبان یک شخصیت روی صحنه غلبه کنید؟
فکر میکنم که سیاست یک شخصیت نمایشی باید همان نوع ارتباطی را با روان آن شخصیت داشته باشد که سیاست مردم با روانشان دارد. آدمها هیچ وقت سازگار نیستند. آنها همیشه کارهای عجیب و غریب - خوب یا بد، فرقی نمیکند - انجام میدهند و راهی که آدمها از آن هم خودشان و هم تماشاگران را شگفت زده میکنند، از جالبترین لحظات رفتار انسانی است. فضای بین آنچه که ما دوست داریم باشیم و آنچه هستیم جایی است که در آن چیزهای جالبی را میفهمید.
آیا نمایشهایتان را جزیی از یک جنبش سیاسی محسوب میکنید؟
بله. از نوشتن هر چیزی که هدف سیاسی نداشته باشد متنفرم. دوست دارم نمایشنامههایم مورد استفادهی آدمهای در حال پیشرفت باشد. فکر میکنم توصیه به تغییر کاری است که هنر باید انجام دهد. خوشحالم وقتی آدمهایی که نگاه سیاسی دارند میگویند: “نمایشهایتان برایمان معنای زیادی دارند. آثارتان به ما کمک میکنند تا دربارهی یکسری چیزها فکر کنیم و یا باعث میشود احساس کنیم که تنها کسانی نیستیم که اینگونه فکر میکنند.” وقتی نمایشنامهنویسی میکنم همیشه به شاگردانم میگویم شما باید فکر کنید که تماشاگرانی که برایشان مینویسید از شما باهوشترند.
شخصیت پرالاپساز یانوف، “پیرترین بلشویک دنیا” دربارهی فرشتهها و بردهها یکسان حرف میزند: “چطور باید بدون نظریه ادامه دهیم؟ آیا کافی است که گذشته را پس بزنیم، آیا عاقلانه است که در این کوره راه، جلو برویم بیآنکه نور ضعیف یک نظریه به عنوان راهنما همراهمان باشد؟ ... شما که در چنین زمانهی بدی زندگی میکنید نمیتوانید شکوه محض دورنمایی که ما به آن چشم داشتیم را تصور کنید.”
چه در پرستوریکا [بخش دهم فرشتهها] و چه در بردهها، کل نمایش از این سوال ناشی میشود: اگر نمیدانید کجا میروید آیا میتوانید حرکت کنید؟ و آیا فقط یک انتخاب وجود دارد؟آن خطابه نشات گرفته از جدلی بود که با دوستم، اسکار اوستیس دربارهی گورباچوف داشتم. اعتقاد اسکار - که اساس خطابهی پرلاپسازیانوف شد - این بود که اگر نظریهای نداشتید که بر اساس آن شروع کنید چه کار میکنید؟ گورباچوف مدعی شیوهای به نام سوسیالیسم دموکراتیک بود اما در واقع او به دنبال حفظ حزب کمونیست بود. این یکی از آن مسایل پیچیده و بغرنج است.
شما چه کار میکنید؟
نمیتوانید عقب بمانید. سوال اساسی این است: آیا ما مقهور تاریخیم یا تاریخ را میسازیم و پاسخ “بله” است. اخیرا داشتم دوباره “هجدهم برومر لوییس بناپارت” نوشتهی مارکس را میخواندم. همهی اعتقاد در چالش سوسیالیستی، متکی بودن بر گذشته برای یافتن فرمی در گذشته است که واکنش انقلابی حاضر در پاسخ به آن شکل گرفته است. باید دست از این کار برداریم.
چرا نمایش “بردهها” با این سوال که “چه اتفاقی میافتد” تمام میشود؟
میخواستم کسی این سوال را بپرسد: چه میشود اگر این واقعا پایان تاریخ باشد؟اگر واقعا راه دیگری نمانده باشد و ما با نظام “سرمایهداری” عجین شده باشیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگرچه واقعا فکر نمیکنم چنین چیزی ممکن باشد.
من هنوز به نظم دیالکتیکی جهان اعتقاد دارم. در کار، مبنایی دینامیک وجود دارد. همیشه این طور نیست که چیزها به طور خودکار به سوی خیر حرکت میکنند اما همیشه نشانههای پیشرفت یا زوال وجود دارد. رازهای بسیار زیادی در جهان هست.
فکر میکنید چه اتفاقی میافتد؟
من حالا 38 سال دارم. یکی از دردناکترین رسوم گذرگاهی که همهی چپها از آن عبور میکنند این است که میفهمند این جدال، جدالی تمام نشدنی است. آنچه که ما به عنوان یک ضد واکنش از زمان نیکسون در دههی شصت به آن میپردازیم روندی فراگیر و تاریخی است. قرار است سالها ادامه پیدا کند. اگرچه شاید چند دهه معکوس شود. مردم باید به مسالهای تمایل نشان دهند که احساس شدیدی دربارهاش دارند. چپها باید دربارهی این مساله صحبت کنند که چه طور میتوانند - اول در سطح محلی و بعد در سطح ملی - حزب سومی تشکیل دهند که بتوانند چند کرسی در کنگره به دست آورند. این رویای ابدی چپهاست.
یکی از شخصیتهای “اتاق روشنی به نام روز” در حالی که نازیسم قدرت را به دست میگیرد و جمهوری ویمار سقوط میکند - مدام میگوید که هر چرخشی به سوی وضعیتی بدتر، محرکی اساسی برای شورش و مقابلهی مردم علیه فاشیسم خواهد بود. اتفاقی که رخ نداد. آیا به موازات امروز هم در چنان وضعیتی هستیم؟
شما که نمیخواهید نگاه فرصت طلبانهای به قضیه داشته باشید و مثلا بگویید: “جانمی جان، میلیونها نفر را از خانههایشان بیرون انداختهاند حالا ما واقعا چیزهایی برای پختن به دست خواهیم آورد.