نگاهی به نمایش «سلول صفر»، نوشته «حسین مهکام» و به کارگردانی «ندا هنگامی»؛ اجرا: تالار نو مجموعه تئاتر شهر ـ تیرماه 85
علی شمس سوتیتر: صدا و فاصله در ممدی تعیینکننده، هویت سلول سفر را رقم میزنند. در سلول صفر، تنها تعامل و تفکر فردی این دو مهم است و تبادلشان با هم. کفههای اثر در متن و اجرا نامتعادل است. آغاز عزیمت همه چیز همین ...
علی شمس
سوتیتر:
صدا و فاصله در ممدی تعیینکننده، هویت سلول سفر را رقم میزنند.
در سلول صفر، تنها تعامل و تفکر فردی این دو مهم است و تبادلشان با هم.
کفههای اثر در متن و اجرا نامتعادل است.
آغاز عزیمت
همه چیز همین است. یک تعاضد ساده و البته فاصله که اینجا تمام اهمیت را دارد. ارتباطی تلفنی که از مبدأ ایجاد آن بیخبریم. اما میدانیم که پسر و دختر هیچگاه همدیگر را ندیدهاند و به چهره نمیشناسند. تصور میکنیم بدو این مفاوضه یک بازخورد اینترنتی بوده یا تصادفی، تصادفی که یکی از این دو به اشتباه شمارهای را گرفته و این دوستی آغاز شده است. اینجا صداست که در تلواسههای دیداری استحاله مییابد و بهتر آن که بگوییم، صدا و فاصله در ممدی تعیینکننده هویت «سلول صفر» را رقم میزنند. همه مُقربیم که اغلب فرهنگ استفاده ابزار و تکنولوژی در این جا قواره تعریف شده خودش را ندارد. اکثر اینها در ماهیتی متفاوت از آنچه به احتیاج ابداع شدهاند، به کار گرفته میشوند. روابط تلفنی الان از مسائلی است که اگر بگوییم تبدیل به معضلی شده برای خودش، دروغ نگفتهایم. حالا این وضعیت دستمایه قرار گرفته تا روایتی شکل بگیرد، که در آن علاوه بر ایجاد یک سری دیالوگ منفک و ممتد، مجموعهای از حالات تجریدی و فردی هر دو سمت گفتگو؛ نمایش داده شود. البته این شاکله را نمیتوان برآیندی بکر نامید. با اندکی تغییر شهریار مندنیپور همین جان مایه را در داستانی به اسم «شرح افقی جدول» نگاشته است و یا نزدیکتر بیاییم و نمایش «اشتب با هـِ گردِ تنها» را نمونه بیاوریم که با کمی اغماض در فرم اجرایی، «سوسن پرور» آن را کارگردانی کرده است. جدا از جنبه تماتیک و قاعده ساختاری، مهکام در دو متن متأخرش دست به گریبان نوعی چالش است. چالشی میان عرفان و فلسفیدنی مکرر. البته این تعارض ـ یا بهتر بگوییم همنشینی ـ از آنگونه نیست، که ما در نمایش «سکوت» دیدیم و مراد ما هم از عرفان، نه آن عرفان کلاسیک است با نحلههای شناخته شدهاش. شرایط نشانده شده در متن قرائتی کُلاژ وار است که در قالب یک انسان اجازه بروز پیدا میکند. «کاوه» را میگویم با آن نشتتهایش که مهکام با رندی آن را به روایت سادة قصه ملاط و مایه کرده است. «کاوه» در خود انگار با چند «من» درگیر است. «من»هایی متغیر و سرتیز؛ که گاه بعضاً چشم سوی استمرار و تداوم دارند و گاه دل به روی گسست و انفصال. معرفت، میان «آنا» و «کاوه»، تنها از طریق کلمات ممکن میشود و این کلمات شکلساز پوسته و هسته طرف مقابل است. «آنا»ی سر راست و صادق شیطنتهایی دارد، البته نه از رَه غرض و مرض؛ مثلاً گاه به تلفنها جواب نمیدهد یا در جواب پرخاشهای متمادی، رعناگون تبسم برلب دارد. «کاوه» اما متناقضگوست. توصیفی که او از خود دارد به واسطة کلمات معکوس، عکس میشوند در ذهنیت «آنا». او اصلاً ریش و موی بلند ندارد. ولی چنان کلمه پشت کلمه انداخته که انگار پهنا به پهنای لب سبیل دارد و مو هم که مثالیست به درازای جادة ابریشم. این را بگویم که در «سلول صفر»، تنها تعامل و تفکر فردی این دو مهم است و تبادلشان با هم. برای همین بسیار ناقص و گذرا از منطق شکلگیری این رفاقت صحبت میشود. شخصیتشناسی برای تودة تماشاگر ماهیتی روانشناسانه و ایدئولوژیک را پیش میآورد و او را هی میزند که در پی آگاهی از بستهای بیرونی و اکتسابی و چون و چرایی نباشد، که این بیشتر در مورد «کاوه» صادق است. و کاراکتر «آنا» هم بهتبع همین تمسخر، مهجور میماند و نمیتواند که قدرمندانهتر، نقش بزند. مستعمل شدن نامهایی مثل «نیچه»، «فوکو» و قیاسشان در نمایش ـ به مزاح و البته از نظر تشابه در صورت ـ و محلول تفکر این دو در بعضی از خردهرفتارهای «کاوه»، از نگرههای فلسفی نویسنده است که میتوان آن را در متن، ردگیری کرد. مثلاً یکی از مسائل اصلی «فوکو» در تبارشناسی این است که چگونه انسانها به واسطة قرار گرفتن در درون شبکهای از روابط قدرت و دانش به عنوان سوژه و آبژه معرفی میشوند و یا اینکه در نظر او هیچ رابطه قدرتی بدون تشکیل حوزهای از دانش متصور نیست و هیچ دانشی هم نیست که متضمن روابط قدرت نباشد. این دانش را ما میتوانیم بسامد جامعهای مدرن بنامیم با امکانات و ادواتی که در اختیارمان قرار داده و حوزه قدرت را هم شمایل دگرگون روابط چه با خود، چه با دیگری، بدانیم. موضوع و اصل توجه را میتوان خود «کاوه» و «آنا» دانست که در لوای دانش امروزی، دست به شکلگیری رابطهای زدهاند نو، بدون آنکه هیچیک از قاعدههای روابط قبلی را زیر پا بگذارند؛ مثل تعصب «کاوه» بر «آنا» و لحنش که حاکی حس تملک اوست. در قبال این بازخورد اندیشه میتوان به شاعرانگی «کاوه» اشاره داشت و روحیات بعضاً صوفیانهاش که در لمحاتی میتوان بر او فرض کرد. (شعر بامداد و یاد امید و عزلت گزیدگیاش را میگویم) این تشنج و تقابل در پسر به نیکی بومیشده است. اما در جدالی ممزوج کجدار و مریز راه میپوید. امتناع و سرباز زدن پسر از دیدن دختر و طفره رفتن و پشت گوش انداختنش، تمام بافتههایی هستند که در ذهن او تبدیل به تابو شدهاند و عدول از آنها محال مینماید. صحنهای که این هر دو، در دو نور موضعی به قرینة مکان بازی میکنند و فضایی پرآشوب از موسیقی و گفتار که موقعیت را ملتهب میکند، نشانی از همان کابوس دارد که پسر همیشه از واسپردن خود به آن واهمه داشته است؛ که شاید در یک مکانیسم انضباطی یک شبکة حبس را شامل شود که نظارت، مراقبت، کسب دانش و اطلاعات و منفردسازی از ویژگیهای این حس است. کفههای اثر در متن و اجرا نامتعادل است. بیشتر پسر است که طنازی میکند، غمازی میکند، خوی میکند، حرف پیش میکشد و بازخواست میکند. دختر بیشتر در مقام پاسخ دادن و پیروی است تا جایگاهی برابر برای یک ارتباط سالم. این ارتباط با تمام فاصلهاش ناسالم است و «مهکام» بر این گفته خوب کوشیده است. ارتباطی قناس و ابتر که نتیجهای جز آنچه حدس زده بودیم ندارد. پسر میرود. یعنی مراوده حتی قبل از اینکه بالغ شود به کهولت میرسد و میپژمرد و این هم کرشمهای دیگر از تلنگر قدرت است.
اجرای متن
تلهسایکی1 و ارتباط توسط یک فرآیند مدرن، این دو آدم پشت خط را محصور میکند. تعاملی بیبنیاد و کذاب که محور تحرک خود را در نشانههای رفتاری انسان متبلور میسازد و همین اصل بازیها را دستخوش افشره شدن و استرلیزگی میکند ذات بازی در ابتدا صورتی ناتورالیستی به خود میگیرد، اما بهتدریج از انتظام آن کاسته میشود و برونپردازیها بر تَن تُتُق میکشد. «علی جولایی» به تقریب «کاوه» را فهمیده و بر آن اشراف دارد. احساس فرا دست بودن در تقابل با «آنا»، دیگرنماییها و هر چه که در «سلول صفر» برای «کاوه» است، از او به شکل مطلوب تداعی میشود و «مرضیه ازگلی» نیز به همین روال. طراحی صحنه هم که با جانانگی اجرا را ممکن شده است. رجی از کابینت که در میان صحنه، دو اتاقک ساخته برای دو نفر. این تقسیم و اشتراک استتیکی بصری برای تماشاگر به پیشکش میفرستد، که پسندیده است. جلب نظر میکند آنجا که هر دو بر پیشخوان کابینت مشغول طبخند و فاصله، فاصله اندکی است از این تا آن. ولی انگار که دورند و بعید. هویت متن اما چون صخره سنگی بر سیزیف شانههای کارگردانی سوار است. در گوشه و کناری خلقی خرج شده است اما ساده و ناپخته و در انتها این متن است که خودش را بر هیکل اجرا فاعل میکند. «سلول صفر» را شاید بتوان دوست داشت و نفهمیدش. یا شاید آن را یافتههایی مشوش دانست که در قاعدهای اینچنین نمایشی شده است، به حتم ولی نفوذ و نزول اضداد در آن مبرهن است.
1- Telepsychie