در حال بارگذاری ...
نقدی بر نمایش «آدامس‌خوانی»

آدامس خوانی، مرثیه ای برای گمشدگان هویت

آرش حسن‌پور: تئاتر موزیکال آدامس‌خوانی از تاریخ ۲۵ تیرماه تا ۸ مرداد به نویسندگی و کارگردانی محمد رحمانیان در سالن استاد سمندریان تماشاخانه‌ی ایرانشهر روی صحنه بود . این نمایش که آمیزه‌ای از اجراهای عمدتاً تک‌نفره و مونولوگ‌های طولانی است وجه موسیقایی و موزیکال نیز داشته و محور قصه به کالای آدامس و حواشی تولید و مصرف آن و رابطه اشخاص و این پدیده‌ی مصرفی خوراکی بازمی‌گردد. این اجرا توسط هشت بازیگر اصلی و چند نقش حاشیه‌ای فرعی انجام‌شده و گروه موسیقی و همخوانان (گروه کر نه‌نفره) نیز مجموعه را (به‌عنوان مکمل روایت) یاری می‌کنند.

در آغاز راوی (حبیب رضایی) مختصر تاریخچه‌ای از پیدایش آدامس و مبدعان آن مطرح می‌کند و اشاره می‌کند که در ایران نقاشی با عنوان  فرح سلطانی برای نخستین بار در آثار تجسمی خود این پدیده را دستمایه طرح آثار خود قرار داده و مصرف این کالا را در آثار خود به تصویر کشید. روای سپس مخاطبان را به تماشای قصه‌های آدامس دعوت می‌کند.

 

در اپیزود اول شاهد گفت و گوی کمیک یک منشی شرکت (پرستو رحمانیان) محصولات خوراکی با مدیر فروش یک شرکت تولید آدامس هلندی هستیم. منشی با مدیر فروش شرکت هلندی به زبان انگلیسی صحبت می‌کند و شرایط فروش آدامس را مورد پرسش و ارزیابی قرار می‌دهد.  او  حیطه‌  تصمیم‌گیری بسیار محدودی برای خود دارد و لذا مدام شنیده‌های خود را با رئیس شرکت هماهنگ می‌کند و او را در جریان ماوقع قرار می‌دهد. درنهایت منشی متقاعد شده که چند نمونه از این محصولات را امتحان کند.  او پس‌ از این تجربه درمی‌یابد که این محصولات دارای ماده‌های روان‌گردان بوده که جسم و روان او را نیز به هم می‌ریزد و شخصیت سوزی اس‌اس یا سنگسری به دنیای آدامسی موجود بد و بیراه گفته و این اپیزود با حالت شیدایی منشی پایان می‌یابد.

 

در اپیزود بعدی شاهد درد دل‌ها و واگویه‌های شخصیتی به نام غلام کربیتی (هومن برق‌نورد) هستیم. او یک دکه‌دار جاهل‌مسلک خرده‌پا و آس و پاس است که کاروکاسبی کساد شده است. روایت او مبتنی بر اهمیت صنعت آدامس (آدانس) در چرخه‌ تولید و درآمد ملی و واردات بی‌حساب‌وکتاب این محصول به ایران به‌صورت قاچاق است. او معتقد است اعتیاد به آدامس بهتر از اعتیاد به مواد مخدر است. غلام جهان اقتصادی معاصر را به یک باغ‌وحش تشبیه کرده که هر آن ممکن است فرهنگ خودی و تولید بومی با یک دامپینگ (بازارشکنی/Dumping) کله‌پا شود.

 

در این اپیزود همچنین بر دوگانه سقز/ آدامس و فرهنگ غرب‌زده اشاره می‌شود و دکه‌دار وضعیت خود را نتیجه و تقاص بی‌اخلاقی‌ها پدرش در شصت سال قبل در زمین زدن و منحط کردن آدامس خروس نشان می‌داند. غلام با شکوایه و حسرت می‌گوید با این اعداد و ارقام کلان و گردش مالی عظیم صنعت آدامس در جهان، سهم من باید این باشد؟!

 

اپیزود بعدی نمایشگر فعالیت‌های پرشور و حرارت یک طرفدار دوآتشه فوتبال به نام رضا آچارکش (سینا رازانی) در حمایت از تیم منچستریونایتد و شخصیت کبیر این تیم الکس فرگوسن مربی سابق این تیم است. روایت نمایش در اینجا با طرح این سؤال که مرز هواداری تا کجاست شروع‌شده و شخصیت رضا آچارکش با سردادن شعار و تشویق گرم، نمایش خود را آغاز کرده و سپس به نسبت غریب رخدادهای زندگی خود و موفقیت‌های تیم محبوبش پرداخته و می‌پرسد این‌ها همه اتفاقی است؟ به‌طور مثال تولد او با ورود فرگوسن به منچستریونایتد مقارن شده است یا در روزی که او در شش‌سالگی در بازار به‌عنوان یک پادو در سوپری مجله به کار گمارده می‌شود تیم منچستر قهرمان می‌شود. یا وقتی وارد کلاس دوم می‌شود تیم منچستر دو جام به ارمغان می‌آورد. او به اهمیت نقش آدامس در موفقیت‌های تیم انگلیسی و حماسه‌آفرینی شخص فرگوسن اشاره می‌کند و همگان را به کمپینی دعوت می‌کند که در آن برای خرید آدامس جویده شده فرگوسن پول جمع‌آوری می‌شود.

 

در اپیزود بعد، جواد (اشکان خطیبی) نقش یک عاشق پاک‌باخته پایین‌شهری از محله جوادیه (محله‌ای که اهالی‌اش هر صبح با بوی کشتارگاه و خون بیدار می‌شوند) را ایفا می‌کند که عاشق شخصیتی به نام نازی از نازی‌آباد بوده . جواد پس از عشق نافرجام و سر به نیست شدن نازی روانه‌ ینگه‌دنیا و آمریکا و شهر سیاتل شده و آنجا با خاطره‌ نازی در نقش یک مهاجر آواره بی‌کس‌وکار به این‌سو آن‌سو پرسه می‌زند. آدامس تند نعنایی در این روایت حلقه اتصالی جواد و نازی درگذشته و محله‌های پایین‌شهری بوده است.

 

جواد نسبتی با سیاتل برقرار نمی‌کند و در پیوند با جامعه‌ مهاجرپذیر احساس گمشدگی دارد. او در جامعه‌ی آمریکا در نقش یک غریبه بازشناخته می‌شود که گوشه کوچه‌ها پرسه می زند تا در نهایت «یه تیکه استخون بندازن جلوش». (جواد از خود می‌پرسد آخِ تو که نه سیاه بودی نه اهل تِل؛ چرا اومدی سیاتل؟). ملجأ و پناه جواد اما در غربت، دیواری است به نام وال‌گام؛ یک دیوار 25 ساله که غریبه‌هایی مثل او را به خودش جذب کرده است.

 

در اپیزود بعدی زنی خیابانی (سها سناجو) به نام خانم صورتی یا ملیتا برگ‌های از دفتر پررنج خاطراتش را ورق می‌زند. از آدامس بابل یا حبابی می‌گوید و تن رنجور و نگاه‌های خیره‌ی جامعه و روابط نابرابر و استثمارگونه او و مشتریان جورواجورش را تشریح می‌کند.

 

قصه خانم صورتی ماجرای شخصیتی است که «خوش‌نامی و بدنامی‌اش را مثه آدامس تف می‌کنه تو صورت این روزگار». او از زمانه شاکی است و به‌نقد رویه‌های متناقض جامعه در برخورد با چنین سنخی (که او را نجس می‌دانند) می‌پردازد؛ او سراسر زخم‌های کهنه است و می‌گوید این دمل چرکین نهایتاً آن‌قدر متورم می‌شود و باد می‌کند و باد می‌کند تا این که یک‌شب ناگهان می‌ترکد. این سرنوشت جبری او و همه است.

 

اپیزود بعدی با بازی حبیب رضایی در نقش یک خبرنگار نمایش داده می‌شود. در اینجا سوال آن است که چگونه فرد متشخص بدل به فرد غیر متشخص می‌شود. خبرنگار در این اپیزود در حالت اعتراف قرار دارد و در مورد متنی که پیرامون قاچاق آدامس نوشته مورد بازجویی قرارگرفته است.

 

 او می‌گوید به‌عنوان یک خبرنگار موظف است آنچه دیده و شنیده را به زبان آورده و بنویسد (افشاگری)؛ اما در ادامه آدامس در اینجا به‌عنوان حجابی برای دیدن و شنیدن و سخن گفتن به کار گرفته می‌شود و خبرنگار به‌حکم آمران با قرار دادن آدامس بر روی صفحه عینک دیگر چیزی نمی‌بیند و گوش‌هایش هم نمی‌شنود. آنگاه  او به اتهام خوش‌رقصی و گرفتن دینار و دلار، اقرار اجباری می‌کند و به نحوی شیدا گونه و مجنون‌وار می‌رقصد و صحنه را ترک می‌کند.

 

اپیزود بعد کلاس آزمون بازیگری یک زن (بهنوش طباطبایی) در ایام پیش از انقلاب را نشان می‌دهد.  او  دختر حاج مسلم و اهل محله پامنار در جنوب شهر و کوچه مروی و شخصیتی به نام مینا است که حاضر است هر نمایشی را اجرا کند تا برگزیده شود.  او  تبحر بالایی در بازیگری دارد و نسبتش با آدامس مربوط به عشق شکست‌خورده‌اش با اصغر جیسون کینگ (اصغر یه لامپی) است که آدامس بهانه‌ آشنایی و پیشنهاد ازدواج شان بوده است. او به خاطر جویدن آدامس توسط پدرش سه روز در زیرزمین حبس بوده است و برای بازیگری نیاز به اجازه شوهر یا پدر و مادر دارد.

 

اپیزود پایانی محوطه بیرونی سینما کاپری پیش از انقلاب است. عده‌ای مرد و زن در صف ایستاده‌اند و پوستر درختان ایستاده می‌میرند بر دیوار سینما است. آذر شیوا (مهتاب نصیرپور) در این قسمت نمایش در نقش بازیگر از کار برکنار شده و مأیوس شده از حرفه‌ شغلی سابق خود، به آدامس‌فروشی و دست‌فروشی روی آورده و ناامیدانه در آن حوالی می‌گردد.  او حوصله شنیدن ترانه‌های سینمایی که حتی خود می‌خوانده را ندارد و آوازه‌خوان نوازنده را از اطراف سینما دور می‌کند. او در پاسخ دوره‌گرد دست‌فروش که چرا این‌جوری شد؟ می‌گوید «دوره‌اش عوض‌شده».  او  در ادامه به‌نقد تند سینمای معاصر –که او را اهل نمایش، مظلوم‌نما می‌دانند- پرداخته و شکایت‌های تندی به زبان می‌راند. آذر شیوا می‌گوید قصد ترک کشور را دارد و تجربه سینمایی خود را مساوی با تلف کردن ده سال از عمرش می‌داند. این بازیگر سابق معتقد است سینما راه خطا می‌رود و فیلم‌های سینمایی سرتاپا دروغ‌اند به اعتقاد او چرخ اتوبوس قراضه سینما باید یک‌جا متوقف شود.

 

 

آدامس کالایی است مصرفی که محصول دنیای صنعتی شده سرمایه‌دارانه و معاصر است. این محصول جویدنی که نه خوردنی و نه نوشیدنی است کارکردهایی نظیر تمرکز حواس، تسلط بر اعصاب، خوشبوکننده دهان داشته و در کارکردهای پنهانی‌اش می‌تواند نمایانگر نوعی از سبک زندگی مدرن فارغ از قیدوبند، قرین رهایی و نوعی فرهنگ قرتی‌مآبانه باشد؛ اما همه آدامس‌ها و انواع آن فارغ از کانون تولید آن و کیفیت محصول یک سرنوشت غایی بیشتر ندارند. دور انداخته‌شده و پرت شدن.

 

آدامس مقوی نیست و دردی از بدن درمان نمی‌کند. به‌سلامتی یاری نمی‌رساند و نهایتاً یه خوردنی سرگرم‌کننده و دل‌خوش‌کُنک جویدنی است. این شیء همچنین می‌توان در مناسبات بازار و ذیل نهاد اقتصاد و تحولات آن مورد خوانش قرار گیرد. آدامس از این منظر می‌تواند کالایی وارداتی باشد و تیشه به ریشه صنعت بومی داخلی بزند و البته می‌تواند به‌عنوان تولید داخلی بخشی از تولید ناخالص داخلی سرزمینی را تشکیل دهد (دوگانه‌ی سقز و آدامس). همچنین آدامس و مصرف آن قابلیت آن را دارد که در چارچوبی فرهنگی به‌عنوان نماد غرب‌زدگی و فرهنگ بیگانه مورد تأویل و تفسیر قرار گیرد.

 

آدامس در نگاهی فردی نیز می‌تواند نمایانگر نوعی شخصیت اجتماعی فارغ از قیود و سبک زندگی جوانان باشد که در مجموعه‌ای فرهنگی مورد فهم و تفسیر قرار گیرد. جویدن آدامس همچنین می‌تواند نمود برخورد قهرآمیز با ساختار رسمی و نوعی دهن‌کجی به قواعد صوری حاکم باشد.

 

کارگردان و نمایشنامه‌نویس در این نمایش نیز با رویکردی اجتماعی روان‌شناختی تلاش داشته تا با کاوش و کندوکاو در سرگذشت یک ابژه به نام آدامس، ارتباط و رابطه این محصول مصرفی را با سوژه‌های اجتماعی بیان کند. به‌بیان‌دیگر در اینجا تاریخ یک ابژه‌ خُرد و شی‌ء بی‌جان مصرفی به روایت پردرد و محنت (بعضاً گروتسک) شخصیت‌های اجتماعی معاصر و قصه‌ها و پاره‌گفتارهای ایشان پیوند می‌خورد و از خلال سرگذشت شیء بی‌جان مانند آدامس به تاریخچه اجتماعی فرهنگی نقب زده می‌شود.

 

آدامس به تعبیر دیگر نوعی بهانه روایت است؛ اما این‌همه غایت مؤلف نبوده بلکه او تلاش کرده با تیزهوشی و فراست بین سرشت آدامس و سرنوشت تیپ‌های و سنخ‌های اجتماعی بازنمایی شده، ارتباط برقرار کند. به‌عبارت‌دیگر موقعیت دراماتیک در نمایش حاصل رابطه‌ این‌همانی دقیق میان آدامس و گروه‌های حاشیه‌ای و فرودست است.

 

در مفهوم مطالعات فرهنگی فرودستان گروه‌های اجتماعی‌ای هستند که به لحاظ سیاسی، اجتماعی یا جغرافیایی بیرون از ساختار قدرت قرار می‌گیرند (آنان لزوما هم از اقشار کم منزلت اجتماعی نیستند؛ مانند بازیگر و خبرنگار- روزنامه‌نگار اما در ساخت قدرت، پایین‌دست بوده و توان هژمونیک شدن ندارند) و صدای‌شان در جامعه به دلیل ساختار‌های اجتماعی که کارکردی سیاسی دارند، شنیده نمی‌شود. با این فهم، شخصیت‌های اجتماعی موجود در نمایش همگی نوعی هویت و هستی آدامسی دارند.

 

آدامس هویتی مستقل ندارد و بودن آن تابع شخصی است که آن را به خدمت و عاریت گرفته. او هویتی طفیلی و تابع دارد و سرنوشتی جز پرتاب شدن، دور انداخته شدن و طرد ندارد. جای آدامس هرچند باکیفیت، گران و غربی، سطل زباله است. اثرگذاری و میزان هشداردهی آدامس نیز از ثانیه‌های ترکیده شدن حباب کوچک آن نیز فراتر نمی‌رود.

 

در نمایش هم می‌بینیم شخصیت منشی با هویتی دوپاره و پیوندی (غربی/ بومی- لری) داشته و سراسر تصمیماتش را با رئیسش ایرج هماهنگ می‌کند. او مطلقاً حیطه کنش‌گری برای خود ندارد جز آنکه چونان موشی آزمایشگاهی، ماده روان‌گردان را تجربه کند و از این خلال آسیب ببیند. شخصیت غلام کربیتی یک کاسب مفلس و پایین‌شهری است که از دارِ دنیا، دکه‌ای کوچک داشته که به خاطر تحولات صنعت آدامس و مناسبات اقتصادی داخلی و بین‌المللی فروشش کساد و دکانش تخته شده؛ او نسبت به این امر معترض است اما اعتراضش ره به‌جایی نمی‌برد و همواره باید منتظر تحولات خلق‌الساعه و آنی برای گشایش وضعیت اسفناک موجود باشد.

 

هوادار فوتبال حاضر است هستی‌اش را برای تیم محبوبش بدهد اما هیچ‌کس از وضعیت بغرنج او خبر ندارد. او یک آچارکش و کارگر یقه آبی است که فوتبال را به‌عنوان فراغتش برگزیده و بدون فوتبال هیچ حرفی برای گفتن و هویتی برای ابراز و موجودیت ندارد. از همین رو کمپین تشکیل می‌دهد و از این خلال تلاش می‌کند سری در سرها درآورده و هویتی برای خود دست‌وپا کند. او به فقر خود راضی است و برای فلاکت تاریخی خود روایتی جعلی و اسطوره و خیالی و ایدئولوژیک ساخته است.

 

جواد فرد مهاجری است که هویتی در جامعه مقصد و مهاجرپذیر ندارد. او دل‌شکسته است و در خیابان‌های سیاتل ولگردی می‌کند و هویت مخدوشی دارد؛ شخصیتی که از جوادیه کنده است و عزم سیاتل کرده اما مصداقی از شخصیت ازاینجا مانده و ازآنجا رانده است.

 

زن خیابانی  هویت و «نام» ندارد؛ مادام که توسط مشتریان صدا زده شود و اسم او همانی است که مشتریانش برای‌اش انتخاب کرده‌اند. زن خیابانی شخصیتی است طفیلی که هویت و سوژگی پردردی دارد و انواع و اقسام برچسب‌های اجتماعی طردکننده انحرافی تبعیض‌آمیز بر وی زده‌شده است. تن او رنجور و دردمند است و همان‌طور که آدامس مورد خریدوفروش قرار می‌گیرد؛ تن او نیز دستاویز مبادله‌ است.

 

خبرنگار سیاسی هویت نصفه و نیمه‌ای دارد. او نمی‌تواند رسالت شغلی خود را به‌درستی ایفا کند. ترس دارد و به‌مرور مسخ می‌شود و فردی عامی و غیر متشخص بدل می‌شود. او یارای دفاع از موقعیتش را نداشته؛ و از حیطه شغلی خودش بیرون پرتاب می‌شود. در روایت موجود، خبرنگار نیز، سنخی قابل خرید و فروش و تطمیع بازنمایی می‌شود.

 

شخصیت بازیگر سینمای قبل انقلاب در پی هویتی آرتیستی است اما در حصار خانواده، پدر، جامعه، شوهر و نگاه خیره جامعه قرار دارد و باید برای هر اقدامی در حیطه خود اجازه‌ها و برگ خروج‌های متعددی اخذ کند. بازیگر فرهیخته قبل انقلاب نیز که اکنون یک دست‌فروش شده از میدان هنری طردشده یا خود عامدانه از فضای ناپالوده را وا‌نهاده است. او مستقل است. صدای معترضانه دارد. سینما را مورد نقد قرار می‌دهد. سینما از منظر این بازیگر سرشناس قدیم به‌اصطلاح مطالعات فرهنگی بدل به یک «نمایش غلط» یا عدم نمایش شده که پیام خوشبختی دروغین به بینندگان می‌دهند. با این وجود وی توان مقاومت را ازدست‌داده است. گوشه‌ای می‌نشیند و کِز می‌کند و در کوچه‌باغ خاطره و خیال عمر می‌گذارند. او نمی‌خواهد چیزی از گذشته بشنود.

 

تن همه‌ این شخصیت‌ها مطرود اجتماعی درد می‌کند، جواد می‌خواند: «من خودِ دردم»، زن خیابانی از کهنه بودن زخم خود می‌گوید و گروه کر و همخوانان بین پارت اول و دوم نمایش ترانه‌ای با این مضمون می‌خوانند: صورتی، آبی، بنفش سرخابی... واسشون مثه یه لکه‌ ننگی / مثه نمایشی که هیچ‌کس ندیده/ مثه آدامس هزار بار جویده/ تو رو تف می‌کنن تو یه سطل آشغال / توی خسته توی تلخ بدحال. از این افق می‌توان گفت نمایش، ادای دینی است به شخصیت‌های اجتماعی حاشیه‌ای و محذوف و طردشده: سوژه‌های آدامسی. سوژه‌هایی که از بد حادثه و ماجرا و برآیند رخدادهای اجتماعی فرهنگی و سیاسی در قعر سلسله‌مراتب اجتماعی قرارگرفته و پیوسته به‌عنوان عضوی حاشیه‌ای و فرودست مورد برخورد و تعامل قرار می‌گیرند.

 

منشی، غلام کربیتی و رضا آچارکش اسیر مناسبات اقتصادی و بوروکراتیک هستند. خبرنگار و جواد از عوامل دافعه سیاسی فرهنگی جامعه مبدأ می‌نالند و سر به بیابان نهاده‌اند. زن خیابانی اسیر نگاه غیر همدلانه و کاسب‌کارانه جامعه مردسالار است و دو شخصیت بازیگر هم از فشارهای اجتماعی و صنفی و تحولات فرهنگی رنج می‌برند. آنان همگی هویت باخته و مسخ شده‌اند.

 

شخصیت‌ها تا حدودی توان مقاومت خود را ازدست‌داده و به وضعیت وخیم و دوزخی خو گرفته‌اند. آنان باور به تغییر را از دست‌داده و بدل به سوژه‌های پاره‌پاره و نامنسجمی شده که ارتباط با گذشته و دیروز خود را ازدست‌داده‌اند (آذر شیوا در پایان اپیزود خود می‌گوید: می‌خوام پیاده شم روبروی دانشگاه/ اینجا خونه‌ آخرمِ. همه 10سال را میذارم و میرم). آدامس خوانی در چارچوب مفروض نگاهی است انتقادی و افشاگر به زمینه‌های اجتماعی و به‌طور خاص موقعیت فرودستان. از این منظر نمایش مرثیه‌ای است برای هویت باختگان، گروه‌های حاشیه‌ای و بی‌صداها. برای نادیده انگاشته شده‌ها. برای درختانی که ایستاده می‌میرند.

 

 

 

 




نظرات کاربران