در حال بارگذاری ...
...

طرفه آن که ساختار روایی نمایش که فارغ از این زمینه موضوعی، به نظر برخوردار از طرحی منسجم و ساختارمند می‌نماید، به دلیل مظروف این ظرف، یا همان دیالوگ‌ها و سیر حوادث و وقایعی که اولاً با ساختار پیچ در پیچ روایی همراه نیست و ثانیاً در هیچ لحظه‌ای از نمایش به عمق نمی‌رسد و تا پایان در سطح موضوعات مطرح شده، حرکت می‌کند، تقریباً الکن و در بسیاری موارد فاقد هویت و ضرورت جلوه می‌کند.

طرفه آن که ساختار روایی نمایش که فارغ از این زمینه موضوعی، به نظر برخوردار از طرحی منسجم و ساختارمند می‌نماید، به دلیل مظروف این ظرف، یا همان دیالوگ‌ها و سیر حوادث و وقایعی که اولاً با ساختار پیچ در پیچ روایی همراه نیست و ثانیاً در هیچ لحظه‌ای از نمایش به عمق نمی‌رسد و تا پایان در سطح موضوعات مطرح شده، حرکت می‌کند، تقریباً الکن و در بسیاری موارد فاقد هویت و ضرورت جلوه می‌کند.

اشکان غفارعدلی:
تسلل وقایع از فرد به فردی دیگر در یک اثر ادبی یا نمایشی، به ویژه زمانی که یک درون مایه ثابت مانند خیانت در زندگی زناشویی ـ که معلول روزمره‌گی و کسالت منتج شده از روابط امروزی است ـ در عمل و روایتی مشابه با تمهید"زوم بک" در عالم سینما، از قالب و درون یک زندگی خارج شود و در حرکتی رو به عقب با شتاب، به گستره گسترده‌تری تعمیم داده شود، لابیرنتی از حوادث تو در تو و متعاقب آن، تصویری از افراد و اشخاص را ترسیم می‌کند که در نگاهی از منظر یک دانای کل ـ مانند موضع تماشاگر نسبت به صحنه در اجرای یک نمایش ـ می‌تواند یکی از معضلات و یا بخشی از حقایق پنهان و آشکار زندگی مشترک را در برابر دیده‌گان مخاطب قرار دهد.
در این میان، مهم یافتن حلقه‌های ارتباط است که بتوان به واسطه آن‌ها، گستره را وسیع‌تر و منطق علّی و معلولی حوادث و وقایع را مستحکم و پایدارتر ساخت. از این رو دیگر چه اهمیتی دارد که در این پروسه حرکت از یک زندگی به زندگی دیگر، واقع‌گرایی مخدوش می‌شودو برخی جزئیات نمایشی از نظر منطق روایتی چندان که باید با یکدیگر تطبیق نمی‌یابند؟!
چه آن که در این رابطه اصل مهم‌تر، چگونگی نمایش و نحوه تعمیم این روند از نقطه A به B و از آن جا به C و... است که باید نمودی واضح، ملموس و کاملاً منطقی و باورپذیر برای مخاطب داشته باشد. حرکتی که نه در یک خط صاف بلکه در دوایر متحدالمرکزی نمود می‌یابد که از نظر فرمیک، بی‌شباهت به ساختار حلزونی نیست. اما چرا حلزون؟!
در ساختار روایی نمایش"حلزون" که ظاهراً برای نمایشی با محوریت موضوعات مربوط به مسائل زندگی مشترک در قالبی سیال و قابل تعمیم از نقطه A و B ... طراحی شده است، حلزون و یا به تعبیری دقیق‌تر ساختار حلزونی، مبین لابیرنت یا همان داستانک‌های پیچ در پیچ و تو در تویی است که کلیت نمایش را شکل می‌دهند و در چارچوب یک نمودار، سلسله حرکت‌های مدورِ ناتمامِ‌ متصل به یکدیگری را در معرض تماشا می‌گذارند که علاوه بر ترسیم ساختار حلزونی شکل، رابط و پل ارتباط میان نام با ماهیت و محتوای نمایش نیز محسوب می‌شوند.
بر همین مبناست که ساختار روایت در نمایش حلزون نیز منقسم و چند پاره(و همان گونه که ذکر شد فاقد واقع‌گرایی و منطق علی و معلولی در برخی جزئیات) می‌نماید و در روی دیگر این سکه، یک درون مایه مشترک و ثابت در مقام مرکز وقایع و اتفاقات وجود دارد که منظومه‌ای از آدم‌ها ـ که به تناوب‌ یکی جایگزین دیگری می‌شود ـ را به دور خود پیوسته در حال گردش و چرخش نگاه می‌دارد. اما آیا نمایش حلزون در پیمودن این راه در عرصه عمل یا به تعبیری تحقق پروسه از فکر(ایده پیاده کردن ساختار حلزونی) تا نمایش، موفق بوده است؟!
پرواضح می‌نماید که در نمایش حلزون، تماشاگر با یک روایت خطی مبتنی بر داستانی برخوردار از اوج و فرودهای دراماتیک(از نوع کلاسیک آن) مواجه نیست. این واقعیت را می‌توان از همان آغاز نمایش به روشنی دریافت. چرا که شروع نمایش با وضعیت نامتعارفی همراه است که در آن حضور بی‌مقدمه مرد(1) در خانه زن(1)، زمینه ساز وقایع و اتفاقاتی می‌شود که در نهایت نمایش را به سوی ساختاری نامتعارف و مشابه با ساختار فصل شروع، سوق می‌دهد.
ساختاری که هر چند در چارچوب آثار کلاسیک(روایت خطی) نمی‌گنجد اما به واسطه تلاش ناکام مولف در برقراری یک ارتباط"یونسکو"یی میان زن و مرد نمایش، از نظر جنس روایت(مضمون و محتوایی که توسط ساختار روایت می‌شود) نیز لزوماً در حیطه آثار مدرن قرار نمی‌گیرد و از این رو شاید اطلاق عنوان ساختار حلزونی بر آن(که صرفاً برآمده از شکل روایت، فارغ از محتوای آن است و از این رو، نوع روایت و نه جنس آن را برجسته می‌نماید) مناسب‌تر باشد.
در ادامه این آغاز، از رابطه زناشویی مرد و زنِ نمایش پرده برداشته می‌شود و معلوم می‌گردد که مرد(1) به دلیل خیانت به همسرش ـ زن(1) ـ به قتل رسیده است. همچنین این فصل شروع با دیالوگ‌هایی همراه است که به واسطه آن‌ها تلاش می‌شود ارجاعاتی فرامتنی به برخی از واقعیات موجود در جامعه در رابطه با روابط زن و شوهری داده شود که البته این ارجاعات به دلیل تبعیت از مضمون و کلامی بدیهی و کلیشه‌ای(و البته غیر هدفمند) چندان کنجکاوی تماشاگر را برنمی‌انگیزند و در نتیجه آن چنان که باید در همراه کردن تماشاگر با روند نمایش و جذب او به صحبت‌های زن و مرد، موفق عمل نمی‌کنند.
اما به هر روی این صحنه با ترجیع ‌بندی که در ادامه نمایش نیز به عنوان تمهید و پاساژی برای تغییر زاویه دید روایت از فرد به فردی دیگر مورد استفاده قرار می‌گیرد، پایان می‌یابدو در ادامه نمایش، مرد(1) را در موقعیت زن(1) و در مواجهه با زن(2) قرار می‌دهد. در این جا نیز زمینه موضوعی با صحنه پیشین مشترک است و فقط این بار جای زن و مرد نمایش با یکدیگر عوض شده است، به عبارتی دیگر این بار زن(2)، آن کسی است که به واسطه تجربه یک پروسه ملال‌آور، تکراری و کسالت‌بار در زندگی زناشویی‌اش، خیانت کرده و مرد(1)، در قالب هویتیِ جدیدش، همان کسی است که مورد خیانت واقع شده است.
اما باز هم دایره کلام از حد اشاره به برخی وقایع روزمره و جاری در یک زندگی مشترک فراتر نمی‌رود و این احتمال را در ذهن متبادر می‌سازد که مضمون و محتوا، قربانی حفظ ساختار شده است. بدین معنی که گرچه ساختار از اسلوب مشخص و معینی تبعیت نمی‌کند و در راستای تصویر کردن روایت‌های تو در تو، تمام توانش را به کار می‌گیرد تا روایتی مبتنی بر ساختار مدورِ مشتمل بر دوایر متحدالمرکز را ترسیم کند اما گفت‌وگوها ـ زمینه موضوعی‌ ـ در نهایت هدف مشخصی را پیگری نمی‌کند و این گونه به نظر می‌رسد که مولف صرفاً به انتقال مضمونی بدیهی با بیان و شیوه‌ای کاملاً مستقیم(که از همان آغاز نیز لو می‌رود) بسنده کرده و باقی مسائل و قضایا از درجه اعتبار و اهمیت برای او برخوردار نبوده‌اند. وگرنه شعاع دایره کلام و مضامین در نمایش حلزون، می‌توانست گستره‌ای به مراتب وسیع‌تر و غنی‌تر از شکل کنونی را در برگیرد.
اما حرکت بر مدار وقایع و منطق نمایش با همان زمینه محتوایی پیش می‌رود تا در یک تغییر زاویه دید مجدد، مرد(2)، جایگزین مرد(1) در مواجهه با زن(2) شود. بدین ترتیب چرخش زاویه دید روایت از مرد(1) و زن(1) به زن(2) و مرد(2) نه با یک تقطیع ناگهانی و خطی بلکه در یک پروسه تدریجی در قالب داستانک‌های تو در تویی که مرز میان واقعیت و توهم را در هم می‌شکنند و به نوعی منطق کلاسیک بازگویی داستان را به هم می‌ریزند، صورت می‌پذیرد.
از سویی دیگر تلاش برای پیچیده‌تر کردن ساختار روایت، با مولفه‌های تکرار شونده‌ای محقق می‌شود که رد آن‌ها را در صحنه‌های پیشین نیز می‌توان جست‌وجو کرد. با بیانی دیگر آدم‌های نمایش از آن جا که تعمداً نام ندارند، در گذر از یک صحنه به صحنه دیگر، با همان خصوصیات اولیه خود که اطلاعات مشخصی نیز به دست تماشاگر نمی‌دهد، حضور می‌یابند و از این رو تغییر و تحولی نیز در احوال و خصوصیات شخصیتی آن‌ها حاصل نمی‌شود، شاید از همین روست که این آدم‌ها به ساحت شخصیت درنمی‌آیند و در حد همان تیپ باقی می‌مانند.
همچنین به نظر می‌رسد که در این تیپ سازی تعمدی در کار بوده است، چرا که پایان نمایش که به نوعی آغاز نمایش را با تغییر کوچکی در ترکیب و تعداد، در ذهن تداعی می‌کند، قصد تعمیم مساله را به ساحت کلی‌تر و بزرگتری دارد که قاعدتاً نباید محدود به یک شخصیت خاص گردد و حتی در طول نمایش نیز یک بار با پخش تصاویری از تماشاگران(که پیش از ورود آن‌ها به تالار گرفته شده است) در مقام یک جزء داستانی کوچک، گامی در راستای تحقق این امر، یعنی تعمیم مسئله به آدم‌های بیشتر و در کل عرصه‌ای گسترده‌تر، برداشته می‌شود.
بدین ترتیب دوایر متحدالمرکزی که با خطوط داستانی تو در تو در ذهن ترسیم می‌شوند بازه‌ای نامحدود را نشان می‌دهد که در صورت برخورداری از یک زمینه موضوعی مناسب می‌توانست همچون گردابی،‌ افراد بیشتری را به درون خود بکشد.
طرفه آن که ساختار روایی نمایش که فارغ از این زمینه موضوعی، به نظر برخوردار از طرحی منسجم و ساختارمند می‌نماید، به دلیل مظروف این ظرف، یا همان دیالوگ‌ها و سیر حوادث و وقایعی که اولاً با ساختار پیچ در پیچ روایی همراه نیست و ثانیاً در هیچ لحظه‌ای از نمایش به عمق نمی‌رسد و تا پایان در سطح موضوعات مطرح شده، حرکت می‌کند، تقریباً الکن و در بسیاری موارد فاقد هویت و ضرورت جلوه می‌کند.
همین مسئله موجب شده تا سیر و روند وقایعی که باید حدی از واقع‌گرایی و منطق روابط علی و معلولی را در نهاد خود پرورش و به موقع بروز دهد، به کل عاری از باورپذیری برای مخاطب جلوه کند و در نتیجه جذابیت و غافلگیری غرق شدن در گردابی که ساختار روایی برای مخاطب پیش‌بینی کرده بود را از او سلب کند. هر چند که شاید تفکیک شکل و محتوای یک نمایش از یکدیگر، چندان میسر یا پسندیده نباشد اما فاصله میان این دو در نمایش حلزون به حدی است که شکاف به وجود آمده را به کلیت نمایش تحمیل می‌کند و از این رو مخاطب را در برابر این پرسش قرار می‌دهد که برای بیان چنین موضوعی بدیهی و فاقد کنش نمایشی که اساساً مخاطب را به خود جذب نمی‌کند و در نتیجه او را وارد داستان نمی‌کند، چه نیازی به طراحی این شیوه روایتی که به زعم برخی، مبتنی بر ساختار"نوار موبیوس" ـ که ترمی در معماری است ـ بوده است؟!
پاسخ به این پرسش، قطعاً می‌تواند پرسشی که در آغاز این نوشتار مطرح شد را نیز پاسخ گوید!