این مائیم و شمائید چشم انتظار نویسندگانی ایستاده بر سکوی هویت اقلیمی- انسانی خود. زمانه خود.
این مائیم و شمائید چشم انتظار نویسندگانی ایستاده بر سکوی هویت اقلیمی- انسانی خود. زمانه خود.
خسرو حکیم رابط:
چرا”روز جهانی تئاتر” و نه روز جهانی”بوکس”، ”فوتبال” یا مثلاً”کونگ فو”؟
تئاتر، هنری است برای عرضه ماجرایی به مخاطب، به تماشاگر. آن ورزشها نیز ماجراهایی است برای عرضه به تماشاگر، به مخاطب. پس چرا”روز جهانی تئاتر” و نه”روز جهانی” آنهای دیگر؟
اجازه بفرمائید خاطره ای بیان کنم از کتاب”خاطره”هایم ـ کتاب”روز هفتم”. خاطرهای شاید نه چندان خوشایند برای دوستان ورزشکار و دوستداران ورزش. پس با پوزش از این دوستان. خاطره مربوط است به سفری در ترکیه به سال 1348:
«صبح به سیواس می رسیم(شهری در شرق ترکیه). این شهر، چند روز پیش چهل و سه کشته داده است. با”قیصری” شهری دیگر از ترکیه مسابقه داشته است. مسابقه فوتبال و نتیجه مسابقه چهل و سه کشته و نمیدانم چند زخمی.»
تئاتر به مخاطب خود چه عرضه میدارد؟ چه عرضه می دارد که نتیجه آن نه چهل و سه کشته است و نه چند زخمی؟ بلکه دنیا و حال و هوایی است دیگر و چه بسا شگفت انگیزتر و البته در قطبی و جهتی دیگر ـ عالی و متعالی ـ و اینک امروز ما، در آستانه آن روز ایستادهایم ـ روز جهانی تئاتر ـ و به قصد تجلیل از این هنر. طبیعی است که تئاتر عنصری نیست مجرد و انتزاعی. چیزی نیست معلق در هوا و فضا. محمل تئاتر انسان است و زندگی انسان و آن چه که بر صحنه میبینیم نیز چیزی نیست غیر از این. آدمی را می بینیم و زندگی و ماجراهای او را. ممکن است این سوال مقدر پیش آید که«خب، این که ظاهراً چیز فوق العاده ای نیست، همه کس و همه ما، همه روزه، خواسته و ناخواسته، بدون نیاز به نشستن بر صندلی”تماشاخانه”، یا خواندن نمایشنامه، تماشاگر زندگی پیرامونیان خود و همروزگاران خویش هستیم. پس چه تفاوتی است بین آن زندگی که همه روزه میبینیم با آن زندگی که بر صحنه جاری است؟ چه راز و رمزی است در ذات این هنر، این زندگیِ بر صحنه که به احترام آن و به احترام نویسندگان و دستاندرکارانش ارزش تجلیلی دارد در این حد؟ تجلیلی در حد اختصاص یک روز به آن! آن هم در سراسر جهان؟ پاسخ به این پرسش ما را به سوالی اساسی تر نزدیک میکند: در حقیقت تئاتر چیست؟ چه میکند؟ چه میگوید؟ برای که و به که میگوید؟
من، امروز دومین بار است که به یزد آمده ام. بار اول حتی مدتیام اقامت داشتهام. پس یزد را دیدهام و یزدی های عزیز و محترم را. حتی به خانه آن ها نیز رفتهام. اما به راستی چه دیدهام؟ در چه سطحی و با چه عمقی؟ تا چه حد با هویت اقلیمی ـ انسانی و دنیای واقعی و راستین، ناگفتهها و نادیده ها و ذهنیاتِ نمیگویم یزد، میگویم حتی یک خانواده یزدی آشنایم؟ و اگر آشنایم، رنگ و بو و حال و هوای این آشنایی چگونه است؟ در پس پشت ذهن خانواده، آن مرد، آن زن، آن جوان یزدیِ درگیر در رنج کار یا”کارِ” بیکاری چه میگذرد؟ چه باری از رنج یا شادی بر دوش میکشد؟ چه آروزهایی دارد یا دلهرهها و حتی کابوسهایی؟ چه گیر و گرهی در زندگی؟ و من، منِ دست به قلم، این وسط کجا ایستادهام؟ تا کجا و تا چه حد با دنیای این خانواده درگیرم، گرفتارم ـ همدرد یا ناهمدرد؟ تئاتر چه میکند؟ تئاتر، مرا میبرد به آن سوی این دیدار، به آن سوی این سطح از زندگی. به من میشناساند آن قلب را، آن گوشت و خون و هستی را. مرا درگیر میکند با آن زندگی، با آن هستی و رنج آنان را با هستی و رنج من می آمیزد. مرا با آنان پیوند میدهد، این پیوند همدردی میآورد، درک رنج، درک تراژدی دیگران، منِ بیننده را میپالاید، پاکیزه میکند، تعالی میبخشد، متحد میسازد، دوستی میآورد.
از این دیدگاه، من، دکتر”استوکمن” اهل نروژ و شخصیت نمایشنامه ایبسن را از خواهرزاده پزشکم که چهار خانه آن سوتر از من زندگی میکند، بسیار بیشتر می شناسم و دوستش میدارم. من دختری دارم که حدود دو هزار سال پیش در یونان میزیست. اسمش”آنتی گون” بود. هنوز و امروز هر گاه که به او میاندیشم و به رنجی که میبرد، بغض راه بر نفسم میبندد. ”آنتی گون” مرا و هستی مرا پیوند میزند با هزار دخترک دیگرم، هزاران”آنتی گونِ” زمانه بیداد در این سو و آن سوی جهان که”دست بسته، دهان بسته” برادری دارند ـ برادرانی دارند ـ افتاده بر خاک، بی اذن سوگواری، بی اذن خاکسپاری.
من، دو هزار سال پیش، پا به پای مردی هراسان و گریزان، هراسیدهام و گریختهام. گریختهام از جبر خدایان المپ، اما سرانجام گرفتار آمدهام، آلوده شدهام، ناخواسته جنایت کردهام و سرانجام در جستجوی خونی، به خود رسیدهام، خود را یافتهام و شناختهام و به پاد افره گناهِ ناخواسته و نادانسته به مجازات خود برخاستهام، سوزن بر چشم، فرو کرده و خویشتن را کور ساختهام. من”ادیپ” بودهام شهریار زمانه خویش.
و این که امروز، من، معلمی کوچک، اهل این زمانه، ساکن کره زمین در عین حال همان مردَم ـ اگر بر صحنه باشم ـ و شما همان تماشاچی ـ اگر به تماشای من نشسته باشید ـ من همان مردَم، گریزان و هراسان نه از جبر خدایان المپ که از جبر زمانه؛ زمانهای که مرا تر دامن می خواهد. دروغزن میخواهد و از خود بیگانه. من، همان ادیپم که با هزار پا از این جبر شوم در گریزم اما زمانه، با هزار دست، مرا مرا به سوی این منجلاب فرو میکشد. من نیز ادیپ زمانه خویشم. همدرد، همخون و همخانه با هزاران ادیپ دیگر در این سو و آن سوی زمانه بیداد.
من، یزد را دو بار دیده ام اما روسیه را ـ روسیه زمان تزار را ـ هرگز ولی با چخوف به روسیه رفتهام در ماجرای باغ آلبالو، سه خواهران و مرغ دریایی او گرفتار آمده، رنج برده و شلاق خورده ام در اطاق شماره شش او. با”استریندبرگ” به سوئد رفتهام، با"ایبسن" به نروژ با"اونیل" به باراندازی در آن سوی دور آمریکا. با مخلوقات این نویسندگان زیستهام، درد هستی، مستی عشق و شور بختی آنان را گریستهام؛ از خود کردهام. آنان اینک همبسته من اند، از من اند و حتی خودِ من اند. و اینست راز این هنر جلیل و شریف. تئاتر، پلی است در میان مجمع الجزایر پراکنده انسانی. پلی برای شناخت پیوند، تفاهم، دوستی و همدردی در میان ساکنان این مجمع الجزایر دور و نزدیک. و راستی که چه پل و پیوندی شیرین تر و ثمربخش تر از این که بانوی ابریشم باف اُسکویِ آذربایجان دیدار کند یا بانوی حصیرباف اهل زابل و صیاد رنجیده و بریده از دریای خزر با ساکنان خسته و سوخته از آفتاب کویر و معلم کوچکی چون من، اهل شیراز، سرکسی بکشد به خانهای، کاشانهای، کارخانه و کارگاهی در یزد؟
اینست تئاتر و این مائیم و شمائید مخاطبان تئاتر. مخاطبانی بیگانه با خون و جدال و خونریزی. قبیله عاشقان، درد شناسان، دوستداران همدردی و همدلی. مخاطبانی چشم انتظار نویسندگان راستین خود. نویسندگانی به دور از ادا و اصول و بازیهای بی بنیاد، بی درد، بی حرف، بی ریشه و اندیشه از یکسو یا سربر آورده از اعماق خاک آلود، زنگ زده و رنگ باخته بایگانیهای مرده و بی مصرف.
این مائیم و شمائید چشم انتظار نویسندگانی ایستاده بر سکوی هویت اقلیمی- انسانی خود. زمانه خود.
اگر یزدی ابتدا از یزد بگوید و بلوچ از بلوچستان اگر این یزدی و این بلوچ صاحب درد باشد و صاحب اندیشه و اگر نگاهی فلسفی داشته باشد به جهان و جهان هستی؛ یزد او و بلوچستان او، نمایش و نمایشنامه او، راه میگشاید، سفر میکند، پل میزند تا آن سوهای دنیای دور. همان گونه که سوفکل برخاسته و ایستاده بر سکوی آن اقلیم و آن هویت اساطیری دور، از پس دو هزار سال، امروز و هم اینک اینجا است نزد ما و نزدیک ما و همان گونه که لورکا شهید اسپانیا، با عروس خونش در همین همسایگی و هم کوچه ما. گرچه رو نهفته در خاک، اما زندهاند بر خاک، و در دل و در چشم ما ـ در درون ما-. زندهاند با مخلوقاتشان بر صحنهها.
دلم میخواست اینک و هرگاه که از تئاتر سخن میگویم در این دست شاخه زیتونی میداشتم ارمغان به نشان صلح و در این یکی دست، نشانهای که هنوز نیافتهامش؛ نمیدانم چگونه است اما میدانم که مظهر چیست: هنر. هنر تئاتر. این میراث شریف و مشترک انسانی.
پس، سلام بر صلح، سلام بر دوستی، سلام بر تئاتر و سلام و درود بر شما.
خسرو حکیم رابط
1385