محمد چرمشیر: ”شیلر” تمام دوران رمانتی سیسم را جریان”توفان و هجوم” نام نهاد. در نگاه او، رمانتیسیسم پیش از آن که جریانی با ساختارهای مدرن باشد، یک ایده بود. ایدهی تخریب. ایدهی ویران کردن هر چه پیشتر از این بوده ...
محمد چرمشیر:
”شیلر” تمام دوران رمانتی سیسم را جریان”توفان و هجوم” نام نهاد. در نگاه او، رمانتیسیسم پیش از آن که جریانی با ساختارهای مدرن باشد، یک ایده بود. ایدهی تخریب. ایدهی ویران کردن هر چه پیشتر از این بوده است. بهتر که بگوییم، ایده نادیده گرفتن و به هیچ شمردن. پنداری که جهان پیش از این نبوده و بعد از این پدید خواهد آمد.
تئاتر رمانتیسیسم آلمان و اسپانیا پیش از آن که طغیانی بر علیه سکب و روشهای ماقبل خود باشند، انکار همهی اندیشههای پیشین و دعوت به نگریستن دیگرگونه به جهان، روابط و ساختارها بودند. رمانتیسیسم نه عناصر ماقبل خود را سره و ناسره کرد تا از بازیافت آنها، ارکان ایدئولوژیک خود را پیریزی کند، نه به نقد عملکرد، ضعفها و نقصانهای آن چه پیش از این بود پرداخت. رمانتیسیسم، جهان را بدون حافظه و حاضر در اکنونیت خود نگریست. پس نه به بازخوانی جهانِ پیرامونی که به نگارش دست اول آن پرداختند.
رمانتیکها قرابت بیواسطهای میان خود و جملهی آغازین کتاب مقدس احساس میکردند:«در آغاز کلمه بود. کلمه نزد خدا بود.» آنها جهان را دوباره از هیچ میساختند، بدون هیچ الگویی. پس آنها نه به گذشته ـ که گذشتهای موجود نبود ـ بلکه به آینده مینگریستند. آیندهای که دستاوردهایش نه براساس تجربهی گذشته که براساس آزمونهای اکنون شکل میگرفت و بی شک آن ایدهی تخریب در ذات خود، نطفهی دو اندیشه را به طور همزمان، پرورش میداد. اول: ایمانی بیشائبه و بزرگ به ساختن جهانی نو و اعتقادی راسخ به زایش و پرورش جهانی بیعیب و نقص و دوم: جهانِ تکوین یافته از خویش، جهانِ بدون حافظه، جهانِ بدون گذشته، چارهای جز این ندارد که براساس آزمون و خطا، شالودههای خویش را بسازد. در نظام ایدئولوژیک رمانتیسیسم، اندیشهی”آزمون و خطا” یک عملکرد راهبردی بود برای برقراری این تفکر جهانِ آینده جهانی پویا خواهد بود که نه با نقشهای از پیش طراحی شده که براساس اصلِ حرکت مدام و مستمر است که انداموارهی خویش را خواهد ساخت. اندیشهی”آزمون و خطا”، دو مولفهی توامان را در برابر اندیشمندان رمانتیسیسم قرار میداد. یک آن که دستاوردهای آتی جهان، دستاوردهایی است در اکنونی جهان؛ دستاوردی که هر دم میتواند در آزمونی نوینتر، خطایی بزرگ شمرده شود. رمانتیسیسم قطعیت جهان پیرامون را به باد استهزا گرفت، انگار ایدهی تخریب تا انتهای جهان، دست از گریبانِ جهان نخواهد کشید و دوم آن که اندیشهی”آزمون و خطا” دمیدن نفس جسارت بود بر کالبد ذهن و رفتار اندیشمندان رمانتیسیسم. ایدهیِ تخریب رمانتیکها در ذات اندیشگی خویش، توان آزاد کردن آن پتانسیل نهفته را داشت که اگر میتوان همه چیز را تجربه کرد، تجربه را آزمود و آن را به زبالهدان انداخت، اگر با این عدم قطعیت در جهان میتوان رو در رو شد، پس باید جسارت این تخریب را هم داشت. پس رمانتیکها بیپرواترین اندیشمندان جهان شدند. اگر ایمان و اعتقاد به ساختن جهانی بیعیب و نقص را خط قرمز آنان بدانیم، در باقی امور، رمانتیکها ساختند و دوباره ویران کردند. ”شیلر” بیجهت نام”توفان و هجوم” را بر نهضت رمانتیسیسم نگذاشته بود.
رمانتیکها زودتر از آن چه که باید دریافتند، جسارتِ ایدهی تخریب میتواند راه به آن جا بَرَد که در حوزهها و میدانهای دیگری نیز میتوان و باید که وارد شد. پتانسیل گسترش و درنوردیدن عرصههای گوناگون در ذات همان اندیشیدگی رمانتیسیسم موجود بود. رمانتیکها به راستی به خلق جهان و آن هم همهی جهان همت گماشته بودند.
ذات رمانتیسیسم یک اندیشه بود، اندیشهای که خود را بر همهی عرصههای زندگی تحمیل میکرد. عرصهی ادبیات تنها جولانگاه آن نبود، عرصهی سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... همه و همه جایگاه تاخت و تاز این اندیشه شدند. و این همان چیزی بود که هیچ سبک و روشی تا پیش از این قادر به انجام آن نشده بود. حالا با رسوخ این اندیشه به عرصههای دیگر، این امکان پدید میآمد که با نگاه نوین، تعریف نوین و شکستن مدام همان نگاهها و تعاریف، برای برپایی نگاه و تعریف نوینتر، راه ورود به مقولاتی که هیچگاه پیش از این بدانها توجهی نشده بود، پدید آید. رمانتیکها میرفتند تا جهانی را پیریزی کنند که دیگر تنها در کلیت خویش تعریف نمیشد، بلکه در آن اجزاء تشکیل دهندهی هر کلیت، جایگاهی رفیعتر که نه، حداقل همسان با همان بیابند. حالا دیگر جزء و کل، رابطهای تفکیک ناپذیر از یکدیگر مییافتند.
میرفت تا در زهدان اندیشهی تخریب رمانتیسیسم، نطفهی جهان مدرن، اندیشهها و عملکردهایش بسته شود. و بیشک علم فلسفه خلفترین کودک برآمده از این زهدان است. آن چه که فیلسوفان از اندیشهی تخریب رمانتیسیسم آموختند، تعریف جهان پیرامونیشان براساس یک نگاه بود. آن چه که ما امروز آن را به نظام تفکری مینامیم، «من به جهان پیرامون خود این گونه مینگرم که برایتان دستهبندی میکنم.» و این شعار بزرگ از دل همان ایدهی رمانتیسیسم بیرون آمد. تعریف اجزا برای تبیین کلیت نظام و ساختارِ جهانی که پیش روست و باید به شناخت و تعریف آن همت گماشت.
***
این مقدمهی مفصل از آن جهت گفته شد تا بر این نکته پای بفشارم که ادبیات ما و علیالخصوص ادبیات نمایشی ما در این یکصد سالهی اخیر گریزی نداشته است از این رمانتیسیسم و تعریف”شیلر”ی آن. تئاتر ما چه آن زمان که سراسیمه به آغوش تئاتری سیاستزده و ایدئولوژیک رفت و چه آن زمان که صورتک تئاتر متعهد و هدفدار را بر چهره زد و حتی آن زمان که چهرهای مدرن و آوانگارد به خود گرفت، لحظهای از نگاه رمانتیک به جهان فاصله نگرفت. اما در تبیین ساختارهای آن در تئاتر خودی اتفاقی غریب افتاد. ما ایدهی رمانتیکها را به مانند همهی ایدههای دیگر، نه در عمق که در کنشهای سطح باقی گذاردیم و با همانها مشغول شدیم. اگر اسبهای”دن کارلوس” در تاخت و تازهای خود، زمین زیر پا را زیر و رو کردند، ما نشسته بر تکه چوبی که قرار بود اسبها را تداعی کنند، خراش کوچکی بر زمین زیر پای خود کشیدیم.
اگر ذات رمانتیسیسم ویرانگر بود، ما این ویرانگری را در اندازههای پندهای اخلاقی قهرمانان نگاه داشتیم. قهرمانان اسطورههایی شدند که میآیند، با ما زندگی میکنند، کاری نمیکنند و میروند، و ما هم یا خوشحالیم که آنها آمدند یا مغموم که چرا رفتند.
تئاتر ما از نگاه رمانتیکها، آن چه را که با چنگ و دندان حفظ کرد، همین رو در رویی قهرمانان و ضد قهرمانان بود. بخشیدن همهی چیزهای خوب به این و آوار کردن چیزهای بد به آن. و شاید حفظ همین سطح از آن اندیشه بود که تئاتر ما را زود به آغوش تئاتر ایدئولوژیک و متعهدانه انداخت. و اگر هم به آن سو نرفت و با عنوان”تئاتر ملی” باقی ماند، همچنان براساس همان فرمول عمل کرد. اما این بار نه در مواضعی خشن و شعارزده که در قالب پند و اندرز”خوب، خوب است و بد، بد”. و حتی مدرنها و آوانگاردها هم وقتی طغیانگر و دژم به هر دوی این نگره تاختند، باز طعم ماندهی همان رمانتیک سطحی در کارهایشان باقی ماند.
به گمان من تنها بخش کوچکی از تئاتر ما توانست با حفظ و تداوم همان نگاه رمانتیک به ژرفایی که در ایدهی تخریب رمانتیسیسم موجود بود، دست یابد. و افسوس که همان بخش هم به دلایل مشخص تاریخی و اجتماعی، در میانه راه باقی ماند. بیشک باید نمایشهای”اسماعیل خلج”، ”عباس نعلبندیان”، ”بیژن مفید” و چند تایی دیگر را به عنوان شاخصهای این بخش کوچک نام برد. اینها نه به دام شعارهای بیرمق آن رمانتیک سطحی درافتادند و نه با سیاه و سفید کردن آدمهایشان، به اخلاقیات مبتذل نگاه رمانتیک درغلتیدند، آنها با تکیه بر ایدهی تخریب، همهی چیزهای جهان پیرامونی خویش را ویران کردند تا به تعریفی دیگرگونه از آن دست یابند. سیاست، معصومیت، فرهنگ و همه چیز از آن جایگاه اسطورهای فرود آورده شدند تا جایگاهی انسانی بیابند، هر چند چهرهی کریه این زمینی شدن، بر وجدان و اندیشههای ما اثری ناخوشایند بگذارند و به راستی که غرض هم همین بود.
دو دههی طلایی تئاتر ما در همین نگاه اخلاقگرای شعارزدهی رمانتیک سطحی گذشت تا ما در آستانهی دهههای بعد از آن قرار گیریم. آیا دهههای بعد هم به همین منوال گذشت. سخن گفتن از این”آیا” مجال دیگری میخواهد.
***
همین جا بگویم که بسیاری از اساتید بزرگوار من، دِیْنی با واسطه به گردن من دارند. من آنها را از طریق کتابها، گفتهها و تجربههای عظیم نوشتاری و صحنهای آنها شناختهام، شاگردیشان کردهام و همیشه دست بوسشان بودهام، اما”خسرو حکیمرابط”، با آن چشمهای همیشه مهربان، دِیْنی بیواسطه بر گردن من دارد. او در دانشکدهی هنرهای دراماتیک اولین معلم من بود. و حتی بگذارید بگویم که او کسی بود که مرا به عنوان دانشجوی آن دانشکده پذیرفت. هنوز پاکتی را که دست خط نازنینش روی آن است با خود دارم. معلم من روی آن پاکت نوشته است:«خام است اما تجربهی زندگی دارد.» و حالا بعد از گذشت بیست سال از آن شهریور ماه گرم، نمیگویم عزیزترین، اما یکی از مهمترین مایملکِ اندکِ زندگی من همین دستخط است. من امروز آن روزهای نازنین را به یاد میآورم و دوباره روی آن نیمکتها، در کنار”عباس معروفی”، ”اصغر عبداللهی”، ”عباس شیخبابایی”، ”سیدعلی صالحی”، ”مریم آخوندی”، ”حبیبالله لزگی”، ”صمد طاهری” و همه آنهایی که نامشان ـ نه یادشان ـ از ذهنم رفته است، مینشینم تا پیرمرد از راه بیاید و برایمان آن چیزی را روی تخته بنویسد که من برای همهی عمر آن را همچون یادگاری محترمی حفظ کردهام و در خفای چهار دیوار اتاق کلاسهایم، آن را روی تخته مینویسم:«زنی سراسیمه به کوچه میدود.»
من از بیست سال پیش تا باقی عمرم، زمین ادب را در برابر”خسرو حکیمرابط” میبوسم و در برابرش زانو بر زمین میگذارم و با سر خمیده، شاگردی باقی میمانم که بودم، اما حالا آرامتر از آن روزها، پرسشی را که بیست سال پیشتر از او نکردم را میپرسم. و پرسشم نه چنگ بر صورت استادم که محصول نگاهی است که آدمی به راه آمده میاندازد.
”خسرو حکیمرابط” خود محصول وضعیت اندیشیدگی در تئاتر ما است. نوشت، نه آن گونه که با نوشتههایش راهی دیگر را بر ما بگشاید. نوشت، نه آن گونه که نمایشنامهنویسی که بضاعت دوران خود را، و لاجرم دورانهای، بعدتر از خود را، بضاعتی در خود افزاید. جریانی نیافرید. بر جریان تاثیر نگذاشت، اما بیشک در حفظ جریان مستمر نمایش نویسی ما، نقشی هر چند کوچک، هر چند نه چندان عمیق، یاری رساند.
”حکیمرابط” را باید اخلاقیترین نمایشنامهنویسی ایرانی دانست. او در همان طرز تلقی تئاتر ما از نگاه رمانتیک، به جرگهی گروهی از تئاتر ما پیوست که در تئاتر، نحلههای اخلاقی را جستوجو میکردند. هر چند در نمایشنامههای مهمترش”آن جا که ماهیها سنگ میشوند” و به خصوص در”سهراب و ساز و والی قبرستان” از زبانی نمایشی و مدرنتر از مثلاً نمایشنامهی”هالو”ی”علی نصیریان” برخوردار است، اما در نحوهی برخورد و حیطهی عملکرد نمایشی در نگاه، باید او را در زمرهی همین دسته طبقهبندی کرد. آن چه”حکیمرابط” را از نمایشنامهنویسان همه دورهی خود مجزا میکند، بیشک کاری است که او در عمل نمایشی نمایشنامههایش انجام میدهد. حضور تصاویر قابل رویت و کمتر ایستا، چیزی که نمایشنامههای او را به حیطهی تصویرهای سینمایی سوق میدهد، از ماندگارترین شگردهای خاص اوست.
من به عنوان شاگرد، پرسشم را درنحوهی دیدگاه از معلم خودم پرسیدم، چرا که برخلاف”حکیمرابطِ” معلم که همیشه اساس کارش را بر منطق تکنیک و استفادهی بهینه از تکنیک میگذاشت، ”حکیمرابط” نمایشنامهنویس نویسندهای صاحب نگاه و طرز دیدن خاص است. نویسندگان آن دورهی از تئاتر ما را باید نویسندگانی ایدئولوژیک نامید. غرض من دنبال کردن یک ایدئولوژی خاص از طرف نویسنده نیست بلکه منظورم از ایدئولوژی، نحوهی چینش همهی عوامل نمایشی است برای رسیدن به یک هدف از پیش تعریف شده و مطلق است. نوعی طراحی در همه چیز که در نهایت ما را به پذیرفتن یک فکر از پیش معلوم هدایت کند. و این همان بیماری است که کمترین عارضهاش زبانی است که همهی نمایشنامهنویسی ما تا همین اکنون دچار بوده است. زبانی که در ذات خود تک صدایی، و معطوف به نویسنده است، نه کارکرد درونی شخصیتها، داستان و روابط شخصیتها و داستان.
***
و تنها این میماند که بگویم هنوز وقتی میشنوم در جایی”خسرو حکیمرابط”، نمایشنامهای از من خوانده است، دلشورهای غریب بر جانم میافتد و یکسره از خودم میپرسم:«آیا استاد از شاگردش راضی هست یا نه؟»