در حال بارگذاری ...
...

خسرو حکیم‌رابط هنوز هم عاشق است. اگر پرده خلوت چهره‌اش را پس بزنی، اول لبخند زیبا و مهربانش را می‌بینی و سپس برق عشقی عاشقانه را، در عمق چشمان هشیارش کشف می‌کنی.

خسرو حکیم‌رابط هنوز هم عاشق است. اگر پرده خلوت چهره‌اش را پس بزنی، اول لبخند زیبا و مهربانش را می‌بینی و سپس برق عشقی عاشقانه را، در عمق چشمان هشیارش کشف می‌کنی.

محمود استادمحمد:
سال‌ها پیش ـ همان زمانی که نخستین نمایشنامه‌اش را یک کتابفروشی در یکی از شهرستان‌ها منتشر کرد ـ باید به خسرو حکیم‌رابط، به آن نویسنده نو دمیده، آن نمایشنامه‌نویسِ جوان می‌گفتیم:
ـ شهامت و شرافت قلم، از این سرزمین رخت برنمی‌بندد تا وقتی که از خاکش نی و نائی چون تو می‌روید.
باید می‌گفتیم و می‌خواستیم که بگوئیم، ولی یادمان رفت. باید برایش می‌نوشتیم، ولی صفحات جراید مالامال بود از نان‌های قرضی به ارزش‌های فرضی.
باید او را می‌یافتیم، می‌دیدیم، کام قلمش را شیرین می‌کردیم. ولی به صرافت نیفتادیم.
باسمه‌های خوش طرح باغ‌‌های نارنج و ترنج، بر تمام سطوح عمارتِ«اداره هنرهای دراماتیک» آن قدر چشم‌گیر بود که صرافتی برای دیدن و دیدار تک درخت‌های دشت تشنه انزوا، باقی نمی‌گذاشت.
گرداگردِ گردن‌هایمان از داغ طوق تقصیر ندیدن‌ها و نگفتن‌ها، پر از تاول بود. از تاول‌های طوق تقصیر می‌سوختیم ولی چهچه‌ عالمانه سر می‌دادیم از نگارة نگارگرانِ باغ‌های نارنج و ترنج.
پردازندگان سنت‌های نارنج و ترنجی و مبلغان فرهنگ نقالی و شبیه‌خوانی و شمایل گردانی، در کارشان عامل بودند. در کشیدن شمایل‌های سنتیِ خودمان و بر کشیدنِ سنت‌های بدایت نشان چین و ژاپن و غرب قرون وسطایی، به مقام استادی رسیده بودند و وا اسفا بر تو اگر ساحت کبر کبریائیِ استادان را مکدر می‌کردی، واویلا بر تو اگر در عبور از سیم‌های خاردار سنت‌های یاجوج و ماجوجی قدمی برمی‌داشتی، اگر می‌گفتی: همین امروز، در سرزمین نارنج و ترنج، بحر و نهری وجود دارد که ماهی‌هایش سنگ می‌شوند. و خسرو حکیم‌رابط این جرم را مرتکب شده بود. به جای مرشد و پهلوان، به جای دیو جادو در قلعه سنگباران، آدم‌های دور و برِ خودش را ـ با همه حقارت‌ها و نجابت‌هایشان ـ نوشته بود. و این معصیت کبیر، گران‌تر از آن بود که بر او ببخشایند.
خسرو حکیم‌رابط با ورودش به عالم نمایشنامه‌نویسی[1349]، بر نام خودش در دو دفتر قلم سیاه کشید. دفتر اول در دستگاه امینتی ـ سیاسی بود، ولی صاحبان آن دفتر نادان‌تر از آن بودند که بتوانند نویسنده‌ای را انکار کنند و غالباً در جهت عکس، عمل می‌کردند.
اما دفتر دوم شوخی بردار نبود. دفتری که نه نامی داشت نه شماره‌ای، نه مکانی داشت نه صاحب دفتری.
دفتری که هیچ جا نبود اما همه جا بود. صاحب دفتری که بی‌جا بود ولی همه جائی و هر جائی بود. صاحب دفتری که اصلاً وجود نداشت اما تو برای ثبت موجودیت‌ات، باید با او به توافق می‌رسیدی و اگر نمی‌رسیدی، بر دفتر ثبت احوال، فقط نامت را قلم نمی‌گرفت، قلمت را هم می‌گرفت. فقط بر نامت قلم سیاه نمی‌کشید، هستی‌ات را به خاک سیاه و تباه و تباهی می‌کشید. به هر کوی و برزنی پا می‌گذاشتی همه درها به رویت بسته می‌شد. بر هر طلایی دست می‌گذاشتی خاک می‌شد، خاکستر می‌شد. همه راه‌هایت به بن‌بست می‌رسید. از در و دیوار برایت می‌بارید. به هر طرف می‌چرخیدی، ضربه‌ای می‌خوردی. از کجا؟ از چه کسی؟ و چرا؟
نمی‌دانستی، آن قدر جوان و ناپخته و خوشبین بودی که نمی‌خواستی دلیلش را باور کنی. نمی‌خواستی قبول کنی که در دفتر ثبت احوال شهرِ نارنج و ترنج، جزء وارثان فرهاد عاشق،‌ آن هنرمند کوهکن شده، فهرست شده‌ای، و تیشة تاریخی فرهاد را به ارث برده‌ای.
خسرو حکیم‌رابط در سرزمینی که بخش اعظم نمایشنامه‌نویسانش، لاجرم ساکن بیستون شده‌اند در سرزمینی که بسیاری از نمایشنامه‌نویسانش پنجاه سالگی را تجربه نکرده‌اند، به میراث‌داری تیشه فرهاد انتخاب شد ولی برعکس همه وارثان فرهاد عاشق،‌آن تیشه تاریخی را بر فرق سر خود فرود نیاورد، اصلاً ساکن بیستون نشد. بر قله‌ی بی‌نیازی‌هایش تکیه زد. و آن قله رفیع‌تر از آن بود که چنگکِ وسوسه‌های کوته دستان سفله‌پرور به دامان ودامنه‌اش برسد. خسرو تسلیم تیغة تیشة تاریخ هنر ایران نشد، تن به سموم پنهان و عیان نسپرد، عقده مطرح شدن و جایزه گرفتن و صدر نشستن را بر زمین تف کرد و از انزوای تحمیلی‌اش، یک دنیا ساخت، دنیائی وسیع، زیبا و پر از عشق.
خسرو حکیم‌رابط هنوز هم عاشق است. اگر پرده خلوت چهره‌اش را پس بزنی، اول لبخند زیبا و مهربانش را می‌بینی و سپس برق عشقی عاشقانه را، در عمق چشمان هشیارش کشف می‌کنی.