در حال بارگذاری ...
...

منوچهر اکبرلو: اشاره: نوشتن درباره نمایشنامه"آن جا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند" برای من که خاطره بازی در نقش"فتح‌الله" را در سال ۵۷ (زمانی که دبیرستانی بودم) در ذهن دارم، و مرور دیالوگ‌ها و آن چند شب اجرا، به خودی ...

منوچهر اکبرلو:
اشاره:
نوشتن درباره نمایشنامه"آن جا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند" برای من که خاطره بازی در نقش"فتح‌الله" را در سال 57 (زمانی که دبیرستانی بودم) در ذهن دارم، و مرور دیالوگ‌ها و آن چند شب اجرا، به خودی خود، جالب است. حالا با گذشت سال‌ها، از نگاه یک منتقد، نگاهی دیگر به آن نمایشنامه دارم و این تفاوت دیدگاه بسیار طبیعی است.
چکیده داستان نمایشنامه
داستان متن در یک شهر بندری می‌گذرد. با مردمانی که از راه صید ماهی روزگار می‌گذرانند تا این که نمایندگان یک شرکت ماهیگیری وارد بندر می‌شوند و دریا قرق می‌شود، تا همه بیایند و به عنوان کارگر در آن شرکت به کار ماهیگیری مشغول شوند.‌ "عمو تراب"، مرد پا به سن گذاشته‌ای است که پیش از این یک بار در مبارزه برای شکستن قرق دریا، پیشگام بوده اما در پایان، از مردم جفا دیده و اکنون تنها زندگی می‌کند. او قصد دارد از آن جا برود و زندگی را در جایی دور از این ناسپاسان ادامه دهد. "دایی" نزد او می‌آید تا بگوید ناسپاسی‌ها را فراموش کند، بماند و مبارزه کند. "عمو تراب" اما قصد رفتن دارد. "دایی" می‌گوید که"گل آقا" در زندان است. "عمو تراب" مخفیانه به دیدن مدیر شرکت می‌رود و شرط می‌گذارد که با آزادی گل آقا، مبارزه‌ای در کار نخواهد بود و او از آن دیار خواهد رفت و با رفتن او، صیادها به راحتی تسلیم خواهند شد و به شرکت می‌پیوندند. از سوی دیگر مردم جمع شده‌اند و هر کس چیزی می‌گوید. جاسوسان در میان مردم‌اند و نیز مردم جاهل می‌پندارند که"عمو تراب" خود، جاسوس شرکت است. یکی هم می‌گوید که دیده است"عمو تراب" خود، جاسوس شرکت است. دیگری هم می‌گوید که دیده است"عمو تراب" مخفیانه به شرکت رفته است و اکنون به طرف ایستگاه راه‌اهن می‌رود تا با مزدی که از شرکت گرفته فرار کند. با این دروغ، مردم ناسپاس به جای حرکت به سوی شرکت،‌ به سمت ایستگاه راه‌آهن می‌روند تا ـ دوباره ـ "عمو تراب" را سنگسار کنند!
***
بررسی پرده اول

1- نمایشنامه با ورود"دایی" به خانه"عمو تراب" آغاز می‌شود. در توضیح صحنه نیز آمده است که بیرون، باد و باران و صدای دریا در هم آمیخته است. همچنین زمان شب است و کلبه کاملاً تاریک. "دایی" به در می‌کوبد و با ورودش و با اولین دیالوگش، تعلیق را در متن آغاز می‌کند:
«دایی: نامردها! همه جا مثل سایه دنبال آدم‌اند.» (ص9)
و چند جمله بعد
«دایی: ببین عمو! می‌بینی! آن سایه را می‌بینی؟» (ص9)
پس از آن، "دایی" شروع می‌کند به تشریح اوضاع بندر. این که دریا قرق است و همه قرار است کارگر شرکت شوند و انحصار ماهیگیری به دست شرکت خواهد افتاد. این صحبت و اطلاع‌رسانی، بسیار حجیم است و کمی کمتر از یک سوم متن را به خود اختصاص می‌دهد. و این کاستی‌ای نیست که بشود از آن صرف نظر کرد. این اطلاع‌رسانی و تشریح موقعیت باید خیلی سریع‌تر انجام می‌پذیرفت. چرا که پس از تصمیم"عمو تراب" (به عنوان نقطه آغاز کشمکش) است که وارد مرحله گره‌افکنی می‌شویم.
نکته دیگر در آن است که میزان اطلاع"عمو تراب" از شرایط حاکم بندر در دیالو‌گ‌های مختلف دچار کاستی‌هایی نیز می‌شود که در ادامه می‌آید.
2- "عمو تراب"، خود، گوشه‌ نشینی را انتخاب کرده و دلیل آن نیز ناسپاسی اهالی است. اما در همان آغاز به"دایی" می‌گوید:
«عمو تراب:[...] بیا، بیا بنشین. داشتم دق می‌کردم، خوب شد آمدی.» (ص10)
البته از ویژگی‌های او چنین است که دوستدار مردم است. به نظر می‌رسد همین زمان هم که از آن‌ها نامردی دیده، باز از محبت او کاسته نشده و منتظر یک اشاره است تا به دامان جامعه بازگردد. اما گویا این اشاره، اتفاق نمی‌افتد. چنان که او در تنهایی خواب ندارد:
« دایی: تو که خواب بودی.
عمو: نه خوابم نمی‌برد.» (ص10)
3- در جایی، قرق دریا توسط شرکت"یک ماه" و در فاصله‌ای اندک از آن، "چند ماه" اعلام می‌شود:
«دایی: ‍‍[...] معلوم شد که چرا یک ماه است دریا را قرق کرده‌اند[...]» (ص10)
«دایی: [...] این چند ماهه صید را قدغن کرده‌‌اند‍‍]...‍[» (ص11)
4- دریا قرق شرکت است و تنها کسی که به دریا زده(یعنی"گل آقا") به زندان افتاده است. اما معلوم نیست که"عمو تراب" چگونه به ماهیگیری ادامه می‌دهد:
«عمو: [...] برای من هیچی قدغن نیست. دریا قرق هم که باشد، من می‌توانم سهم خودم را ازش بگیرم[...]» (ص13)
5- میزان بی‌اطلاعی"عمو" غیر قابل قبول است. گویی در این مدت اصلاً در آن بندر نبوده است. "دایی" به طور کامل و در چند نوبت به او توضیح می‌دهد که در بندر چه خبر است.
6- "دایی" ـ به راست یا دروغ ـ و برای تحریک"عمو تراب" می‌گوید که:
«دایی: توی شهر هو افتاده که عمو تراب گفته من قرق دریات را می‌شکنم.» (ص12)
و در ادامه از"عمو" می‌خواهد بیاید و این کار را واقعاً انجام بدهد. "دایی" به این شکل می‌خواهد در"عمو" انگیزه ایجاد کند تا به رغم ناسپاسی مردم، باز علمدار مبارزه و شکستن قرق دریا باشد. اما معلوم نیست که با توجه به رابطه سرد"عمو" و مردم، چرا"دایی" فکر می‌کند که این کار می‌تواند تاثیری داشته باشد. "عمو" نمی‌پذیرد و"دایی" راه دیگری را برمی‌گزیند. او به طعنه به او می‌گوید که ترسیده و جا زده است:
«عمو: جنوب کار فراوان است[...].
دایی: حالا که عمو نمی‌تواند این جا صید کند، دریا قرق است، جنوب کار فراوان شده؟!
عمو: طعنه نزن دایی. تو که منو می‌شناسی. برای من هیچی قرق نیست.» (ص13)
اما باز در"عمو" انگیزه ایجاد نمی‌شود. "دایی" از درِ دیگر وارد می‌شود:
«دایی: همان بی غیرت‌ها، اگر بروی پشت سرت چی می‌گویند؟» (ص13)
و
«دایی: [...] حالا دیگر اگر بروی میدان را خالی کرده‌ای.» (ص13)
اما"عمو" باز تحریک نمی‌شود:
«عمو: [...] تو هم بگو ترسید. مهم نیست.» (ص13)
"دایی" از غربت و تنهایی در جنوب سخن می‌گوید:
«توی غربت، توی تنهایی.» (ص13)
اما"عمو" باز هم پاسخ آماده دارد:
«عمو: من، غربت را، اگر هم یک روز بدم می‌آمد، حالا دیگر دوست دارم. تنهایی را هم دوست دارم.» (ص14)
و البته دوست ندارد. چرا که او هم اکنون یک سالی می‌شود که از مردم شهرش جدا افتاده است:
«عمو: الان یک سال است که این جا تنهام. این یک سال، فقط تو گاهی این در را زده‌ای.» (ص14)
"عمو" هنوز گله‌‌مند است که مردم، ناسپاسی کرده و او را به جرم ناکرده خیانت، سنگسار کرده‌اند. "دایی" اما رد می‌کند:
«دایی: اگر مردم ریختند سرِ تو، برای این بود که فکر می‌کردند بِهِشان نارو زده‌ای، گولشان زده‌ای، خیانت کرده‌ای[...] این مردم تکان خوردند. یک آدم خیانتکار را سنگسار کردند. این تکان، این حرکت، همان چیزی است که خودت آرزو می‌کردی و اَزَشان توقع داشتی.» (ص16)
اما"دایی" این جا مغلمه می‌کند. هدف"عمو" از مبارزه، آگاه ساختن مردم بوده. این که بفهمند دوست کیست و دشمن کدام. اگر سرانجام مبارزه این باشد که نتوانند تفاوت دوست و دشمن را بشناسند، می‌توان گفت مبارزه نه تنها به هدف نرسیده، بلکه به انحراف کشیده شده است.
"عمو" از دایی گله می‌کند:
«عمو: [...] پیه همه چیز را به تنم مالیدم، تا قرق دریا شکست.
دایی: اما تا آخر دوام نیاوردی.
عمو: دیگر آخرش کجاست؟ می‌خواستیم بریزیم توی دریا که ریختیم.
دایی: نه، اگر دوام آورده بودی، از مردم نمی‌رنجیدی،‌ نمی‌بریدی.
عمو: پس بگو برای دوست داشتن مردم، به خودشان هم باید کفاره بدهیم!
دایی: شاید یک پله هم بالاتر. گاهی به شهادت هم می‌رسد عمو. دوست داشتن یک جمعی کار کوچکی نیست.» (ص17)
حرف و پیام کلیت متن، به نظر نگارنده در همین دیالوگ آخر"دایی" است: این که شاید برای دوست داشتن مردم و آرمان‌ها، باید انتظار هر گونه دشواری را داشت. اگر برای مخاطب امروزی این دیالوگ‌ها، شعاری و رو به نظر می‌رسد(که به نظر نگارنده نیز چنین است)، اما با توجه به زمان اولین چاپ متن(یعنی سال 1349) بسیار پیشرو و تاثیرگذار است.
اما کاستی متن در این بخش، نه بیان حرف‌های مبارزاتی بلکه عمق شناختی است که"دایی" دارد. او به درستی تحلیل صحیحی از رابطه بین مبارزان راه مردم و جهالت توده‌ها دارد. اما او با این شناخت عمیق که حتی به مبارزِ از جان گذشته‌ای همچون"عمو" درس مبارزه و تحلیل شرایط می‌دهد، چرا خود گامی به پیش نمی‌نهد. هیچ گاه نشان نمی‌دهد که ترسوست. چرا که اگر ترسو یا محافظه کار بود، با وجود اطلاع از حضور جاسوسان در بندر و از جمله اطراف خانه"عمو"، هیچ گاه شبانه به ملاقات او نمی‌آمد و این همه او را تحریک به مبارزه نمی‌کرد. او که خود اظهار می‌کند مردم را دوست دارد، چرا برای"عمو" نسخه می‌پیچد؟ او خود چه کرده که حالا توقع دارد که کار اصلی را"عمو" انجام بدهد؟ او نهایتاً شایعه شکستن قرق در شهر را ایجاد کرده است. گرچه جالب‌تر آن بود که جایی در متن بیاید که این شایعه، بیانگر آرزوی پنهان مردم است: این که قهرمانی خودش را جلو بیندازد!
آیا"دایی" رسالت خود را فقط تحلیل تئوریک و جلو انداختن دیگران می‌داند؟ اصلاً چرا"دایی" خودش حرکت نمی‌کند؟ مگر چه کرده که می‌گوید:
«دایی: [...] من هر کاری که ازم برآمده کرد‌ه‌ام. می‌بینی که این موقع شب آمده‌ام این جا تو را راضی کنم که بیایی طرف مردم. اگر این کار را بکنم،‌ هم به خودم خدمت کرده‌ام،‌ هم به تو و هم به مردم... توقعی هم ندارم. کلی‌شان بی‌غیرتند[...].
عمو: پس چرا سنگشان را به سینه می‌زنی؟
دایی: برای این که دوستشان دارم، برای این که می‌دانم چقدر بدبختی می‌کشند[...] اما اگر تو هم بیایی، تو هم به من کمک کنی، شاید امید یک تکانی باشد.» (ص 19)
7- "عمو" باز هم انگیزه ندارد. "دایی" برگ دیگر خود را رو می‌کند. می‌گوید که"گل آقا" به خاطر مردم رفته که قرق بشکند و اکنون در زندان است:
«دایی: [...] او نه فقط برای خودش، نه فقط برای صیاد‌های دیگر، حتی به خاطر تو هم هست که افتاده آن تو.» (ص 19)
البته طبیعی است که"گل آقا" به زندان بیفتد، زیرا:
«عمو: [...] من هم مثل او تنها شروع کردم و توی مخمصه افتادم.» (ص19)
این علت شکست و حتی آسیب دیدن"عمو" در مبارزه قبلی و نیز زندانی شدن کنونی"گل آقا" است. این امر بسیار بدیهی است که مبارزه فردی بدون پشتوانه مردمی(که با آگاهی دادن به آن‌ها ایجاد می‌شود) راه به جایی نمی‌برد. این نیازی به آگاهی و تحلیل عمیقی ندارد. اما"عمو" قبلاً چنین کرده و چوبش را خورده. اینک"گل‌ آقا" بدون استفاده از تجربه او، این قرق شکستن فردی را آزموده است. نتیجه هم از پیش معلوم است. از"دایی" با آن شناخت خوبی که دارد، عجیب است که به جای آن که به سراغ مردم برود و به آن‌ها آگاهی بدهد، باز هم آمده و"عمو" را تحریک می‌کند که تنهایی بلند شود و برود قرق را بشکند. که چه؟ او هم به زندان بیفتد و مردم هم بایستند و نگاه کنند؟ این چه پیشنهادی است که"دایی" دارد مطرح می‌کند؟ این چه معنای تازه‌ای برای زندگی"عمو" دارد؟
«دایی: [...] راهی را که پارسال رفتی به زندگی‌ات یک معنی داد، به یک دردی خوردی، یک کسی شدی. حالا تو می‌خواهی آن معنی را ازش بگیری؟» (ص 20)
"دایی" از کدام"معنا" حرف می‌زند؟ مبارزه پیش از آگاهی توده‌ها که سرانجامی جز سنگسار شدن توسط همان‌ها ندارد؟ و در نهایت رفتن دشمن و آمدن دشمن جانشین.
8- "دایی" سرانجام آخرین برگ خود را رو می‌کند. او تا این جا یکسره تعقلی برخورد کرده است. از مبارزه و دوست داشتن مردم حرف زده ولی"عمو" هنوز زخم نامردمی‌هایش خوب نشده است. "دایی" به سطحی‌ترین تمهید چنگ می‌زند: به احساسات"عمو".
ـ «دایی: [...] می‌دانی پیش از این که این جا بیایم کجا بودم؟
عمو: نه.
دایی: پیش زن و بچه گل‌ آقا.
عمو: خوب.
دایی: می‌دانی دختر گل آقا حالا چند سالش است؟
عمو: نه.
دایی: حدود پنج سال.
عمو: خوب؟
دایی: می‌دانی که این دختر تو را خوب می‌شناسد؟
عمو: نه.
دایی: آره، تو را می‌شناسد. بعد از اتفاق پارسال، اسم تو همیشه توی خانه آن‌ها بوده. می‌دانی دختر گل آقا فکر می‌کند تو کی هستی؟
عمو: نه.
دایی: به تو می‌گوید بابابزرگ. ندیده‌ایش، نه؟
عمو: نه.
دایی: خیلی شباهت به دختر خودت داره. توی قیافه‌اش، پنج سالگی دختر خودت را می‌بینی.
عمو: خوب؟
دایی: امشب که پیشش بودم می‌دانی چه می‌گفت؟
عمو: [سکوت می‌کند]
دایی: می‌گفت، بابابزرگ، یعنی تو، فردا باباش را از زندان می‌آورد بیرون. می‌آورد خانه. (سکوت) خوب حالا اگر می‌خواهی بروی جنوب، دخترت را شوهر بدهی، برو. اما لااقل پیش از رفتن در خانه گل‌آقا را بزن و به دخترش بگو که منتظرت نباشد[...]» (ص 22)
از این روش ایجاد انگیزه، ناجوانمردانه‌تر سراغ دارید؟! "عمو" که چند حرف قبلی"دایی" را با تک کلمات"نه" و"خوب" به نشانه بی‌تفاوتی پشت سر گذاشته بود و تمامی تمهیداتِ پیشینِ"دایی" (22 صفحه از متن نمایشنامه) کوچکترین تاثیری در وی نداشت با شنیدن همین جمله آخر یکسره دگرگون می‌شود:
«عمو: [...] پاشو برو دیگر، تخمت را گذاشتی.» (ص 22)
بر فرض این که چنین آدمی، با همان یک جمله، احساساتی شده و تصمیم به بازگشت به میدان مبارزه داشته باشد، اما"دایی" با آن سطح شناخت، چرا متوجه نیست که مبارزه با انگیزه‌ای احساساتی(مثل دلسوزی به حال دختر بچه‌ای که پدرش در زندانی است) هیچ گاه به ثمر نخواهد نشست؟ آیا"دایی" این آینده قطعی را نمی‌تواند پیش‌بینی کند که شکستن انفرادی قرق توسط"عمو" همان و زندانی شدن او همان؟ مگر"گل آقا" پیش از این تجربه خوبی به او نشان نداده است؟ پس چرا دنبال راهکار دیگری نمی‌گردد و"عمو" را دست تنها به وسط معرکه پرتاب می‌کند؟!
بررسی پرده دوم
1- پرده دوم در اتاق مدیر اطلاعات شرکت رخ می‌دهد. "عمو"، پنهانی به ملاقات مدیر آمده است. این که او خلاف انتظار"دایی" نزد مدیر آمده، جالب است. او نشان می‌دهد که قصد مبارزه ندارد بلکه شاید به نوعی می‌خواهد از مردم شهر انتقام بگیرد. فقط رسالت خود را رهایی"گل آقا" می‌داند. او آمده به مدیر پیشنهاد بدهد که"گل آقا" را رها کند. در عوض او از آن شهر خواهد رفت. در واقع مردم، قهرمان خود را از دست خواهند داد و به این ترتیب راحت‌تر تسلیم شرکت خواهند شد. او فقط می‌خواهد کاری برای آن دختر پنج ساله شبیه دختر خود کرده باشد که او را بابابزرگ می‌نامد. گرچه در انتهای این پرده درمی‌یابد که"دایی" به او دروغ گفته است:
«عمو: به دختر بگو، بابابزرگ تو را از زندان آزاد کرده، همان طور که او می‌خواست.
گل آقا: آخر عمو...
عمو: آخر چی؟
گل آقا: دختر من شش ماه پیش مُرد!
عمو: چی؟ مُرد؟
گل آقا: آره شش ماه پیش.
عمو: یعنی حالا تو یک دختر پنج ساله نداری؟
گل آقا: شش ماهه که ندارم عمو.» (ص 42)
و البته دیگر برایش اهمیتی ندارد:
«عمو: پس، به این دایی بگو. بگو که تو عمو تراب را... نه، نمی‌خواهد، ولش کن.» (همان جا)
البته این که دروغ، کلک، حیله یا هر اسم دیگری که بر آن بگذاریم در این جا یعنی دقیقاً‌ در پایان پرده آشکار می‌شود. از نظر تکنیکی فوق‌العاده است. گویی که"دایی" می‌دانسته که با چه کسی روبروست و"عمو" را خوب می‌شناسد. این شوک به خواننده، تحسین برانگیز است.
2- این پرده، تکنیک‌های دیگری هم دارد. تکنیک‌هایی که باعث می‌شود هر چه پرده اول پر حرف و کم کنش است،‌ اما این جا هول و ولا مخاطب را رها نکند. مثلاً جایی"عمو"، مدیر را تهدید می‌کند:
«مدیر: تو به چه‌ات می‌نازی؟ یک صیادِ یک لا قبایِ آسمان جُل؟ ‍]علامت سوالِ آخر جمله زائد است.]
عمو: آخر من مسلّحم.
مدیر: (جا خورده) مسلّح؟
عمو: جانتان را خیلی دوست دارید؟ (دست به جیب شلوارش می‌برد.)
مدیر: ما با هم جنگ نداریم. داریم صحبت می‌کنیم. وانگهی آن وقت هم که بهت گفتم، من از تو خوشم می‌آید، چون آدم شرافتمندی هستی. تویِ قیافه تو نمی‌خوانم که آدمکش باشی.» (ص 34)
تمام تهدیدات مدیر رنگ می‌بازد و نشان از ترس شدید او و شرکت از کس یا کسانی دارد که می‌خواهند جدی روبرویشان بایستند. اما"عمو" می‌گوید که چیزی به همراه ندارد. مدیر که مطمئن می‌شود او مسلح نیست به سرعت گردن کلفت‌ها را صدا می‌زند تا تاکیدی باشد بر ترس او و تکیه وی بر قدرت و فشار. و البته"عمو" بعد می‌گوید که سلاح او آن است که اگر تا ظهر پیش مردم برنگردد، مردم شورش خواهند کرد.(معلوم نیست که چرا"دایی" چنین نکرده است و چرا مردم را به پشتیبانی از کسی که قرار است قرق را بشکند فرانمی‌خواند؟) و معلوم نیست که چرا مدیر و شرکت باید از مردم بترسند؟ آن‌ها با آن جاسوس‌ها، با آن سابقه حضور یک یا چند ساله در آن جا، آیا هنوز مردم را نشناخته‌اند؟ آیا ماجرای خیانت 5 سال پیش مردم به منجی خود را نشنیده‌اند؟ چرا مدیر باید از این حرف"عمو" بترسد؟:
«عمو: [...] اسلحه من آن جاست. توی شهر، توی میدان شهر[...]» (ص 38)
3- پس از پایان این پرده و رهایی"گل آقا" دیگر نشانی از او در متن نیست. آیا پس از آن، او نیز گوشه نشینی اختیار می‌کند و مثل"عمو" می‌گوید"گور پدر" مردم؟ مردمی که برای رهایی او هیچ کاری نکردند؟ بعداً در پرده سوم پسرش می‌آید و"دایی" را به نزد خود می‌خواند. چرا به میان مردم نمی‌رود و نجات بخش خود را معرفی نمی‌کند؟
4- چرا مدیر حاضر می‌شود قرارداد کتبی بنویسد و تعهد بدهد که اگر"عمو" رفت، "گل آقا" را از زندان رها کند و اگر"عمو" بازگشت، "گل آقا" را دوباره به زندان بیندازد؟ این"عمو" که از مدیر و آن"گردن کلفت‌هایش" باکی به خود راه نمی‌دهد، چه تضمینی دارد که بیرون نرود و مردم را به شورش وا ندارد؟ چرا مدیر این آدم پر دردسر را زندانی نمی‌کند و می‌گذارد برود و دائم در هراس باشد که نکند بازگردد و سرکشی کند و تن او را بلرزاند. قدرت"عمو" در چیست؟ جز دروغی که سر هم کرده و گفته مرم در میدان منتظر اویند؟ آیا مدیر با در نظر گرفتن جاسوس‌هایی که در بین مردم دارد، نمی‌تواند به سادگی متوجه شود که این به تعبیر"عمو"، "اسلحه"، تو خالی است و مردم اصلاً ارتباطی با او ندارند؟ مدیر و شرکت این قدر ساده‌اند که"عمو" بتواند به هدف خود برسد؟ "عمو" به"گل آقا" می‌گوید:
«عمو: [...] به صیادها بگو، بی‌غیرت‌های بدبخت[...] با دست خالی بلوف زدم و بردم. از شما پیش شرکت یک غول ساختم، یک هیولا. حالا دیگر، مثل سگ ازتان می‌ترسند. اگر حرف‌هایی را که برای شرکت زدم،‌ خودم هم باور داشتم، همین جا می‌ماندم و با کمک شما بساط‌شان را ورمی‌چیدم[...]» (ص 41)
آیا"عمو" این قدر ساده است که می‌اندیشد با این لاف،‌ شرکت مردم را"غول" و"هیولا" می‌پندارد؟ یعنی شرکت در این مدت نفهمیده که این مردم ترسوتر از این حرف‌ها هستند؟ چرا بعداً"گل آقا" حرف"عمو" را گوش نمی‌دهد و این حرف‌ها را به آن‌ها نمی‌زند؟ چرا فقط"دایی" را پیش خود فرا می‌خواند؟ آیا او نیز محافظه کاری بیش نیست؟
بررسی پرده سوم
پرده سوم و آخر نمایشنامه، در میدان شهر رخ می‌دهد. مردم جمع‌اند.
1- "مشتی" یکی از آن‌هاست. نماینده آدم‌هایی که درگیر باورهایی کهنه‌اند و یکسره همه چیز را به تقدیر نسبت می‌دهند تا انفعال خود را توجیه کرده باشند.
«مشتی: [...] خداوند را چه دید‌ه‌ای؟ اگر مشیّت‌اش تعلق بگیرد.» (ص 44)
یا در جایی دیگر:
«مشتی: ببین چه زمانه‌ای شده گل بالا خان، [با اشاره به"فتح‌الله"] حتی این خل ناقص عقل هم به کار خدا ایراد می‌گیرد؟» (ص 45)
و یا:
«مشتی: [...] اگر خدا بخواهد همه چیز روبه‌راه می‌شود بابا. جلویِ کار خدا را مگر می‌شود گرفت؟» (ص 51)
این شخصیت با این ویژگی‌ها برای ما بسیار ملموس است. اما همین آدم‌، با این باورها که باید در عمق جان او وجود داشته باشد فقط و فقط با شنیدن چند جمله از"فتح‌الله" که به نظرش آدم"خل ناقص عقل" است، به یکباره به قول خودش"کک به تنبان"اش می‌افتد و می‌گوید:
«مشتی: [...] از ماست که برماست.» (ص 56)
و چند سطر بعد:
«مشتی: [...] حالا فهمیدم، بیدار شدم.» (ص 57)
به نظر می‌رسد که کوششی که پیش از این"عمو" و"گل آقا" برای آگاه ساختن مردم به صورتی نافرجام به پایان رسانده‌اند، توسط یک آدم"خل ناقص عقل" همچون"فتح‌الله" انجام می‌پذیرد. و بعد به پیشرویی برای حرکت مردم تبدیل می‌شود و برای شرکت تعیین تکلیف می‌کند:
ـ «مشتی: زمین خدا بزرگ است. بروند یک جای دیگر.» (ص 62)
یا:
ـ «فتاح: می‌خواهید با شرکت طرف شوید؟
مشتی: اگر خدا بخواهد.» (ص 65)
یا:
ـ «مشتی: [...] چه روزگاری شده! ما را بگو که یک زمانی عنان و اختیارمان را داده بودیم دست همین آدم‌ها! [...]» (ص 67)
و البته بعد هم می‌بینیم که او آن چنان هم در این مسیر جدی نیست. چون با ورود"رضا" و این که می‌گوید"عمو" پنهانی پیش مدیر رفته و حتماً قصد خیانت دارد، در افتادن با شرکت را فراموش می‌کند و پیشگام مجازات خیانت نکرده"عمو" می‌شود. این سست مایگی"مشتی" جالب به نظر می‌رسد و این که حرفش تابع حرف دیگران است و هیچ گاه عمیق نیست. بنابراین اگر حرف‌های پیشین او درباره این که"از ماست که برماست" را به حساب سست عنصری او بگذاریم، کاستی پیش گفته در باب تغییر و تحول او(که در واقع اصلاً رخ نمی‌دهد) منتفی می‌شود.
2- تکنیک قابل تحسین دیگر متن در این پرده، همانا پخش کردن آدم‌های متنوع و متفاوت در صحنه است. حتی دو نفر از مردم شهر را نمی‌یابیم که یکسان باشند و این یعنی آن که، نویسنده جانب حرفی را به قطعیت نمی‌گیرد و دروغ و حقیقت در هم پیچیده می‌شوند. سوءتفاهم مردم نیز نسبت به اقدام"عمو" (برای مخاطب که پرده دوم را پشت سر گذاشته) بسیار جالب است و مخاطب از این همه جهالت و بدفهمی به خود می‌پیچد. نقطه مشترک این آدم‌ها فقط ترس و جهالت آن‌هاست و پس و پیش کشیدن‌شان فقط به کشمکش صحنه می‌افزاید.
3- "فتح‌الله" یا به تعبیر مردم"فتح‌الله قُر" که"خُل ناقص عقل" نشان می‌دهد همان بهلول آشنای ادبیات کلاسیک ماست. شخصیتی که می‌داند در اطرافش چه می‌گذرد اما به دلیل جهل حاکم بر جامعه، خود را به دیوانگی زده است. این شخصیت در بسیاری متون نمایشی، داستان‌ها و فیلم‌های روستایی از گذشته تا به حال وجود داشته و دارد و نویسنده قرار است حرف‌های جدی خود را از زبان او بیان کند. اما این"فتح‌الله" کمتر لودگی می‌کند و بسیاری جاها خیلی جدی، تلخ و گزنده سخن می‌گوید:
«فتح‌الله: نقداً بیایید این جا، توی دریای خودم ماهی بگیرید. ماهیش سنگی نیست. بفرما، بفرما، همه جا تعارف. از دَم بفرما. این جا آزاده. نه همت، نه غیرت، راحتِ راحت.» (ص 63)
یا به هنگام صحبت درباره فروش لوازم ماهیگیری به شرکت:
«فتح‌الله: بی‌غیرت‌ها می‌فروشند. به غریبه نفروشید. خودم می‌خرم.» (ص 55)
و چند سطر بعد:
«فتح‌الله: به غریبه ندهید، به خودم بدهید. امروز تورتان. (می‌خندد) فردا خانه‌تان. (می‌خندد.) پس فردا؟ پس فردا ناموستان!» (ص 55)
یا جای که درباره شکستن قرق دریا صحبت می‌شود:
«فتح‌الله: (با آهنگ) او نمی‌شکند مشتی؟ من نمی‌شکنم مشتی. تو نمی‌شکنی مشتی. پس کی می‌شکند مشتی؟ مشتی می‌شکند مشتی؟[...]» (ص 67)
و البته این حرف‌ها و رِندی‌ها گرچه دقایقی"کک به تنبان" کسانی همچون"مشتی" می‌اندازد ولی تاثیرش مقطعی است و آن‌ها راه خود را می‌روند و"فتح‌الله" تاثیری در مسیر نمایشنامه ندارد. او فقط می‌آید و نیشی می‌زند و می‌رود. (جای یک پژوهش مستقل درباره شخصیت"عاقل دیوانه نما" در ادبیات داستانی، نمایشی و سینمایی معاصرمان را حس کرده‌ام.)
4- تنش حاکم بر اواخر نمایشنامه فوق‌العاده زیباست. هرچه به انتها نزدیک می‌شویم سوءتفاهم نسبت به"عمو" افزایش می‌یابد و چاره‌جویی برای مقابله با او جدی‌تر می‌شود. در سه چهار صفحه انتهایی نمایشنامه، این هیجان اوج می‌گیرد. دیالوگ‌های کوتاه و سریع، مخاطب را به شوق می‌آورد.
5- و عجیب است از"دایی" که شرایط را درک نمی‌کند. همچنین"گل آقا" که آزاد شده و به کسی هم نگفته که"عمو" نجات بخش او بوده. "دایی" هم در این معرکه، میدان را خالی می‌کند و پیش"گل‌آقا" می‌رود و چقدر ساده اندیشانه از مردم می‌خواهد که به کسی نگویند دارد پیش"گل‌آقا" می‌رود! و یادش رفته که شهر(و از جمله در میان همان مردم) پر است از جاسوس. "دایی" می‌رود و دیگر به متن باز نمی‌گردد. او حتی حاضر نیست به مردم بگوید که پیش"عمو" رفته و از او خواسته به مردم کمک کند و او به صورت ضمنی پذیرفته است. این اقدام"دایی" عجیب و غیر منطقی است، چرا که حتی حاضر نیست امیدی به مردم بدهد که"عمو" کاری خواهد کرد.
6- نقطه اوج نمایشنامه و آن چه آن را از بسیاری متون هم عصر خود متمایز می‌کند، تراژدی پایان کار است. هجوم مردم جاهل به بیرون صحنه، به سوی ایستگاه راه‌آهن و برای مجازات جرم ناکرده"عمو". هلهله شادی آن‌ها، عمق جهالت آن‌ها را هدایت می‌کند و البته عَلَم سیاه، بر دوش"فتح‌الله"(که نشانگر عقل کامل اوست)، به نظر نگارنده زائد و روست. بگذار که فقط صدای غریو شادی مردم را بشنویم و این که نمی‌فهمند پشت به دشمن، به دوست هجوم برده‌اند!

پی‌‌نوشت:
نکته: 1- ارجاعات صفحات نمایشنامه، براساس متن منتشر شده توسط نشر"نیستان" به سال 1380 است.
2- تیتر این نوشته، از متن نمایشنامه گرفته شده است.