در حال بارگذاری ...
...

وارد شدن در دنیای این آثار کار بسیار سختی است و مقال بیشتر و توان بیشری می‌طلبد و این پژوهش تنها یکی از دریچه‌هایی است که از آن می‌توان به درون دنیای این آثار دزدانه نگاهی کرد.

وارد شدن در دنیای این آثار کار بسیار سختی است و مقال بیشتر و توان بیشری می‌طلبد و این پژوهش تنها یکی از دریچه‌هایی است که از آن می‌توان به درون دنیای این آثار دزدانه نگاهی کرد.

سکینه عرب نژاد:
آه ای سرزمینِ فقر
ای خاک تنگدست
من، با کدام اَبر بِبارم
برایِ تو؟
(از کتاب"من با کدام ابر... " خاطرات خسرو حکیم‌رابط)
مباحث مطرح شده در این پژوهش:
درونمایه‌ها‌، بن اندیشه‌ها، ساختار، شخصیت‌پردازی، زبان و خانواده در آثار نمایشی خسرو حکیم‌رابط.
خلاصه داستان نمایشنامه‌ها:
آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند:
بندر سنگستان. عمو تراب ماهیگیر قدیمی قصد دارد شهر را برای همیشه ترک کند. سال گذشته شرکتی دولتی ماهیگیری را قدغن کرده بود. عمو تراب پیشقدم می‌شود و قرق دریا را می‌شکند. اما مردم به جای قدردانی از او به او بدگمان می‌شوند ـ ظن خیانت ـ او را سنگسار می‌کنند. از آن پس عمو تراب از جماعت کناره می‌گیرد. اکنون دایی آمده است تا او را از رفتن منصرف کند. خبر تازه آن است که در بندر شرکتی تاسیس کرده اند و امسال نیز ماهیگیری را قدغن کرده‌اند. در این بین گل آقا که به قصد شکستن قرق رفته است،دستگیر شده و زندانی است. قرار است فردا همه ماهیگیرها در میدان جمع شوند و تور و وسایل ماهیگیریشان را به شرکت بفروشند. بین مردم شایعه شده است که عمو تراب گفته است قصد دارد قرق را بشکند. مردم از شنیدن این خبر خوشحالند و شرکتی‌ها نگران. به همین دلیل دور و بر خآن‌هاش‌"جاسوس" گذاشته‌اند. دایی از عمو تراب می‌خواهد فردا که همه در میدان جمع هستند به آنجا بیاید تا وجودش باعث دلگرمی مردم و ترس شرکتی‌ها شود. اما عموتراب که به شدت از مردم دلگیر و مایوس است می‌گوید دیگرهیچ وظیفه‌ای در قبال آن‌ها و هیچ امیدی به مردم ندارد. دایی از طریق تحریک احساسات، عمو را تحت تاثیر قرار می‌دهد و به او می‌گوید که دختر پنج ساله گل آقا به امید تو مانده که پدرش را آزاد کنی. عمو می‌ماند.
در پرده دوم عمو تراب به شرکت می‌رود و با مدیر شرکت معامله می‌کند. او مدیر را از نفوذی که خود در بین مردم دارد آگاه می‌کند و در قبال آزادی گل آقا قول می‌دهد همان روز از بندر برود. مدیر قبول می‌کند. عموتراب به گل آقا می‌گوید که به مردم ماجرا را بگوید و در اینجا می‌فهمد که دختر کوچولوی گل آقا شش ماه پیش مرده است.
پرده سوم همه در میدان جمع می‌شوند تا وسایل ماهیگیریشان را به شرکت بفروشند. یکی از اهالی به نام فتاح خبر می‌آورد که امروز صبح عمو را دیده است که بااحتیاط و دزدکی وارد شرکت شده است.گفتگو بر سر این موضوع شدت می‌گیرد و همه متفق القول می‌شوندکه عموتراب خائن و جاسوس شرکت است. حیدر هم می گوید عمو را دیده است که با دخترش به سمت ایستگاه راه آهن می رود. مردم شروع به جمع کردن سنگ می‌کنند و به قصد مجازات کردن خائن ـ عموتراب ـ به سمت ایستگاه راه آهن می‌روند.
سهراب شنبه:
کارگردانی برای به صحنه آوردن نمایشنامه‌ای، آگهی داده است. عده زیادی جمع شده‌اند، قرار است کارگردان از آن‌ها آزمایشی به عمل آورد و نقش‌های جلاد، یه مشت پهلوان پیزوری، چند تا مُرده و یک قهرمان را بین آن‌ها تقسیم کند. همه مشتاق ایفای نقش جلاد هستند و هیچ کس خواهان برعهده گرفتن نقش قهرمان نیست. در این بین جوانی وارد می‌شود که درس خوانده هنرپیشگی است و می‌خواهد نقش قهرمان را ایفا کند. در ابتدا کارگردان تشخیص می‌دهد که او نمی‌تواند قهرمان شود و برای این‌ که شرش را از سر خود کم کند اسم او را در لیست ذخیره‌ها می‌نویسد. اما تا پایان نمایش همچنان کسی مایل نیست نقش قهرمان را عهده‌دار شود. تکلیف همه نقش‌ها مشخص می‌شود، به جز نقش قهرمان. همه افرادی که آمده بودند با وعده فردا می‌روند. در نهایت کسی نمی ماند جز کارگردان، مستخدم و جوان و کارگردان ناگزیر نقش را به جوان می‌سپارد.
ایوب دلتنگ خسته خندان:
"محلی مرطوب و نمور در حاشیه شهر ـ یک دکه کپک زده ـ همچون باجه‌های بلیط فروشی" در این مکان غریب است که رابطه زن و مرد نمایشنامه به تصویر کشیده می‌شود. مردی سالهاست که خود را در دکه در حاشیه شهر زندانی کرده است. در آنجا گیاهانی را کاشته است و به آن‌ها می‌رسد.در بیرون از دکه زن ایستاده است و خبر جهان بیرون را به مرد می‌دهد. در طی چند اتفاق که در خیابان روی می‌دهد ـ که نشان دهنده چند مرحله از زندگی آنان است ـ رابطه آن‌ها عیان می‌شود. در واقع گفتگوی اصلی نمایشنامه و حوادث همه در ذهن زن روی می‌دهد. مرد مرده است و زن در تنهایی و در ذهن خود این حوادث را مرور می‌کند. سپس در خیابان"تابوتیان" تابوتی را بر زمین می‌گذارند."آن‌ها مرده‌ای را تشییع می‌کنند."
سهراب و ساز و والی قبرستان:
"صحنه قبرستان است. با یک چهار طاقی در وسط، تعدادی سنگ قبر، یک درخت خشکیده و با دو چوبه دار که بر یکی خروسی را آویخته‌اند و بر دیگری تاری را. سهراب که پیراهنی سفید و بلند بر تن دارد و گلی سرخ بر دست، با چهره‌ای معصوم، کمی مضطرب، از یک گوشه قدم بر صحنه می‌گذارد، تنها یک قدم. با این قدم، بانگ تار برمی‌خیزد، چهار ستون چهارطاقی را زلزله می‌لرزاند و تک و توک سنگ بر صحنه می‌بارد. سهراب یک قدم دیگر نزدیک می‌آید. دوباره بانگ تار، لرزش زمین و بارش سنگ. دری در گوشه چهارطاقی باز می‌شود. متولی که قیافه‌ای وحشتناک دارد سر بیرون می‌آورد. سهراب نزدیک می‌آید می‌رسد به اولین قبر. سکوت است. گوش می‌چسباند به قبر. صدای ضربات شلاق و فریاد درد، باشکوه و بی جنجال، همچون که از قعر جهنم. صحنه ساکت است. متولی بیرون می‌پرد همراه با لشکری از شلان و کوران و علیلان. سهراب که در پشت قبر نشسته است، نشسته قدمی برمی‌دارد. زمین می لرزد، سنگ می بارد و تار بانگ برمی‌دارد. همه فرار می‌کنند و لوله می شوند پشت سر متولی. بانگ تار، لرزش زمین و بارش سنگ. جماعتی به درون می‌روند برای آوردن لوح. متولی در مرز سنگباران می‌ایستد. سهراب آهسته از پس قبر بلند می‌شود".
پس از این دیدار کشمکش بین متولی و یارانش با سهراب آغاز می‌شود. می‌خواهند سهراب را هم که آمده و آرامش آن‌ها را برهم زده است چون دیگرانی که روزی کشته‌اند و شمع آجین کرده‌اند، بکشند. اما متولی که با خواندن لوح پی می‌برد سهراب از جنس دیگران نیست و انگار روئین تن و نامیرا است. با او از باب گفتگو وارد می‌شود. سهراب با منطق او کنار نمی‌آید و در نهایت متولی طناب را بر گردن او می اندازند و دستور شلاق زدن او را می‌دهد. سهراب خون می‌گرید.
"جوی باریکی از خون بر صحنه جاری است رو به اولین قبر. جوی خون می‌آید، پهلوانان هم به دنبالش، تا می‌رسد به اولین قبر. برمی‌خورد به قبر. با این برخورد: بانگ برمی‌دارد، طناب پاره می‌شود، رعد می‌غرد، برق می‌درخشد، موسیقی فریاد می‌کند و تار، تار که دیوانه‌تر از همه می‌خروشد. قبرها دهان می‌گشایند. مردگان، قفل آجین، زنجیر برپا از قبرها برمی‌خیزند. سهراب رقص را آغاز می‌‌کند. صبح طلوع کرده است. زنان و مردان شهر، گروه گروه، در حالی که بانگ تار به پیشوازشان می‌رود به صحنه می‌ریزند. آهنگران زنجیرها را می‌گشایند از پاها و قفلگران قفل‌ها را می‌گشایند از پیکرها. سنگ قبرها از صحنه بیرون می‌روند. باغبانان گل می‌کارند. قبرستان می‌شود میدان و بازار. آوای موسیقی به آرامی فروکش می‌کند، تا در لحظه ورود دختر که سکوت مطلق حاکم می‌شود. سهراب و دختر در زیر نور به هم می‌رسند. مهربانانه بهم چشم می‌دوزند و نجیبانه روبروی هم زانو می‌زنند‌ ".
اگر چه در سنجش یک اثر نمایشی، قراردادن درونمایه و محتوا به عنوان قرارداد و پایه داوری اثر، در عمل موجب تخریب خاستگاه ساختاری و نادیده گرفتن دیگر عناصر و اجزاء تشکیل دهنده اثر می شود، اما زمانی که این پدیده ـ محتوا ـ در درون اثر و از نقطه نظر نویسنده به عنوان مرکز ثقل نمایشنامه انگاشته شود و دیگر عناصر و اجزاء در خدمت آن باشند، در تحلیل چنین اثری می‌توان از دریچه محتوا و درونمایه به تمامی موجودیت آن پرداخت. به اعتقاد نگارنده این ظن در برخورد با آثار نمایشی خسرو حکیم رابط به روشنی مشهود است. بنابراین در این پژوهش پرداختن به جنبه‌های ساختاری آثار ناگزیر حول محور محتوایی و درونمایه آن‌ها می‌گردد.
درونمایه‌ها و بن اندیشه‌ها: (مضمون)
خسرو حکیم رابط چهار نمایشنامه منتشر شده‌اش را در فاصله سالهای 1345 تا 1356 نوشته است که بنابر شرایط اجتماعی و سیاسی آن دوره و آگاهی نویسنده از وضعیت جامعه و با توجه به گرایش وی به مقوله سیاست و ظلم ستیزی و پیشینه فعالیت‌های سیاسی‌اش، بن مایه هر چهار اثر اعتراض است، خواه این اعتراض در جنبه اجتماعی ظاهر شود و واکنشی نسبت به وضعیت محیط و اجتماع باشد ‌ـ ازنوع اعتراضی که شخصیت " عمو تراب " در نمایشنامه " آن‌ جا که ماهی‌ها سنگ می شوند" در مقابل نیروی ظالم حاکمه از خود بروز می دهد و یا فریاد اعتراضی که از لایه‌های زیرین متن نمایشنامه‌" سهراب شنبه‌" شنیده می‌شود ـ‌ و خواه رویکرد این اعتراض به مساله بسیار وسیع‌تر انسانی و نسبت به دگرگونی ارزشهای والای انسانی باشد ‌ـ همان نوع اعتراضی که در نمایشنامه‌" سهراب و ساز و والی قبرستان " نمودار است ــ و یا این اعنراض می‌تواند فریاد بی‌صدای انسانی باشد در مقابل خواستها، آرزوها، حسرت‌ها و آرمان‌های فردی و آمال بدست نیامده‌اش ‌ـ اعتراض زن در نمایشنامه‌" ایوب دلتنگ خسته خندان" .
آنجا که ماهی‌ها سنگ می شوند:
در نمایشنامه " آنجا که ماهی‌ها ... "، که مانند سه نمایشنامه دیگر خوش فرجام نیست، رویکرد نویسنده به زندگی واقعی مردم و نزدیک شدن به حوادث زندگی مردم عادی از منظری کاملاً واقع گرایانه به نمایش گذاشته شده است. در این اثر که به ظن نگارنده بخش اعظم ماندگاری و تاثیرگذاری اش به محتوا و درونمایه اش برمی گردد نویسنده تریبون فریاد و اعتراضش را به دست شخصیت اصلی اش یعنی " عمو تراب " سپرده است.( دلیل استفاده از واژه تریبون در بخش ساختار و شخصیت پردازی توضیح داده می شود.)
روند نمایشنامه و سیر صعودی اتفاقات اثر به گونه‌ای است که انتظار می‌رود این اعتراض و حرکت اعتراض گونه که از جانب عمو تراب آغاز می‌شود ادامه و با رخنه در دیگر شخصیت‌ها که هم شهری‌های او هستند جنبه‌ای عمومی‌تر پیدا کند. این اتفاق البته می‌افتد. یعنی در پایان مردم که ظاهراً معترض بوده‌اند به این اعتراض خود جنبه عملی می‌بخشند. آن‌ها هم می‌شورند اما علیه عمو تراب.
بر اساس اطلاعاتی که نمایشنامه در اختیار مخاطب می‌گذارد عمو تراب سال گذشته نیز به نوعی سردمدار اعتراض و شورش علیه وضعیت حاکم بر محیط زندگیشان بوده است. او در جامه قهرمانی که رسالتش اصلاح طلبی اجتماعی است، ظاهر شده و اعتراض کرده است. اعتراضی که در اثر یک سوء تفاهم و عدم آگاهی مردم به قضاوتی کور می‌انجامد: سنگسار کردن عمو تراب.اما با این حال برای دیگران نتیجه مثبت به بار آورده و برای او دستاوردی جز دوری از اجتماع و فرورفتن در قالب تنهایی و انزوا نداشته است.
از این رو زمانی که دایی به سراغش می رود و از او می‌خواهد که در این اعتراض نیز پیشقدم شود این بار دیگر او انگیزه‌های اجتماعیش را از دست داده است و و سخنان پرشور و ظلم ستیز و منطقی دایی او را بر سر شوق نمی‌آورد:
«دایی: اما مردم اگر ریختند سر تو، برای این بود که فکر می‌کردند بهشان نارو زده‌ای، گولشان زده‌ای، خیانت کرده‌ای. تو می‌گویی مردم را دوست داشتی، خوب، این مردم تکان خوردند. یک آدم خیانتکار را سنگسار کردند. این تکان، این حرکت، همان چیزی بود که خودت آرزو می‌کردی و ازشان توقع داشتی.»
و به همین دلیل است دایی که سعی دارد به هر طریقی است او را با خود همراه کند، چنگ بر عواطف انسانی او می زند و اتفاقاً موفق هم می‌شود:
«دایی: می‌دانی دختر گل آقا فکر می‌کند تو کی هستی؟
عمو:‌ نه.
دایی: به تو می‌گوید بابا بزرگ. ندیده‌ایش، نه؟... خیلی شباهت به دختر خودت داره. تو قیافه‌اش پنجسالگی دختر خودت را می‌بینی.
عمو: خوب.
دایی: امشب که پیشش بودم می دانی چی می‌گفت؟ می‌گفت بابا بزرگ، یعنی تو فردا باباش را از زندان می‌آورد بیرون. می‌آورد خانه.»
پس این بار این اعتراض از نوع اعتراض قبلی نیست. یعنی این دو اعتراض دارای دو خاستگاه متفاوت هستند. اگر پارسال عمو تراب با انگیزه‌های اجتماعی و مردمی وارد عرصه مبارزه شده است،اینک موتور محرکه این قهرمان دل زده و ناامید از اجتماع ،انگیزه های فردی و انسانی اوست. یعنی امید و چشم انتظاری دخترکی پنج ساله که بعداً در پایان این حرکت اعتراض گونه ما و عمو تراب هر دو می‌فهمیم که شش ماه پیش مرده است.
«عمو: ... راستی، وقتی رفتی خانه ــ من دیشب هم به دایی گفتم ـ به دخترت، همان دختر پنج ساله‌ات
گل آقا: ولی عمو...
عمو: هیس گوش کن...به دخترت بگو، بابابزرگ ترا از زندان آزاد کرده، همان طور که او می خواست.
گل آقا: آخر عمو!
عمو: آخر چی؟
گل آقا: دختر من شش ماه پیش مرد!
عمو: چی؟ مرد؟
گل آقا: آره. شش ماه پیش.»
این بار عمو تراب به این نیت به میدان می‌رود که تنها یک نفر ‌ـ گل آقا ‌ـ را نجات دهد. او آن قدر از اجتماع ناامید و آن قدر از آن کناره گرفته است که علیرغم اینکه از همین اجتماع جلوی مدیر شرکت به قول خودش "هیولایی" می‌سازد، اما خود اعتقادی به آن ندارد و می‌داند که اغراق کرده است. بنابراین هر چند که حرکت او بازتاب مثبت اجتماعی به دنبال دارد اما انگیزه اصلی آن کاملاً فردی است و اتفاقاً همین جاست که شخصیت خلق می‌شود.
اما در پایان نمایشنامه این مردم هم هستند که دست به حرکتی اعتراض آمیز و به زعم خود تغییر دهنده و درست می‌زنند و آن پایان تلخ و تراژیک را به وجود می‌آورند، اعتراض و شورش علیه قهرمان. حالا پیداست که واقعه تراژیک در راه است: قهرمان تبدیل به قربانی می‌شود.
در این اثر چون مخاطب زودتر از سایر شخصیت‌ها از وقایعی که برای عموتراب ‌ـ شخصیت اصلی ـ ‌ اتفاق می‌افتد و نیز از نیات درونی و خواست‌های او آگاه است، بنابراین تا پایان نمایش با او همراه می‌شود و به همین دلیل حادثه‌ای که در پایان نمایش برای عمو تراب اتفاق می افتد، مخاطب را رنجور می‌سازد.
در پرده اول دایی به عمو تراب می‌گوید:
دایی:‌ خودت خواستی وگرنه همه صیادها ترا دوست دارند.»
و عمو تراب جواب می‌دهد:
عمو: می‌خواستم سر به تنشان نباشد. آن موقع که دوستیشان را می‌خواستم، سنگسارم کردند. حالا دیگر هیچی‌شان برایم مهم نیست. نه دوستیشان، نه دشمنی‌شان.»
این گمان می‌رود که با این پیش آمدِ پایانی، مخاطب همچنان به دیدگاه شخصیت اصلی ـ عمو تراب ‌ـ وفادار بماند.
سهراب شنبه:
در این اثر به درونمایه اعتراض از زاویه‌ای دیگر نگریسته شده است. تمرکز اصلی بر اعتراض است. اما اعترضی کور. اعتراضی که مبنایش بر عدم آگاهی و بی دانشی و استیصال شخصیت‌ها قرار دارد. عدم آگاهی آن‌ها سبب شده است که در میانه اتفاقات هرگز در نمی‌یابند که چه می‌خواهند. این عدم بصیرت تا بدان جاست که آن‌ها مرز بین فضایل و رذایل انسانی را در نمی‌یابند. وقتی در تقسیم نقش‌ها همه خواستار نقش جلاد هستند این درونمایه خود را می‌نمایاند:
«کارگردان: برای چه نقشی داوطلب هستید؟
مرد: ‌جلاد، قربان!
کارگردان: (‌سخت متعجب) چرا جلاد؟
مرد: کار دیگه‌ای ازم ساخته نیست قربان.
کارگردان: دلیلش فقط همینه؟
مرد: خیر قربان. از اینکار خوشم هم میاد.»
این اعتراض برخاسته از اخلاقی صغیر و حقارتی پنهان است. حقارتی که آن‌ها را تا بدان حد مستاصل کرده است که در قالب کوچکترین و بی دردسرترین حرکت یعنی پذیرفتن هر نقشی که به آن‌ها پیشنهاد می‌شود، ظاهر می شود و به آسان‌ترین راه ممکن بسنده می‌کنند. چرا که اصولاً نسبت به نداشته‌ها و حق و حقوق خود ناآگاه هستند. به همین دلیل راه حلشان برای بهبود شرایطشان کور و بی هدف است. آن‌ها هم اعتراض می‌کنند، هر چند خود از آن بی‌خبرند و هر چند گاه این اعتراض ناخودآگاه به تحقیر آن‌ها می‌انجامد. نویسنده بر روی جوان تاکید می‌کند. جوانی که در آغاز نادیده گرفته می‌‌شود. این شخصیت تنها فردی است که نویسنده از او به عنوان تحصیلکرده یاد می‌کند. تمرکز نویسنده بر نسل این جوآن‌هاست که روزی با آگاهی بر هر چه هست می‌شورند. چرا که نویسنده در این اثر و اثر دیگر مدام به صورتی پنهانی جامعه‌ای را مورد نقد قرار می‌دهد که بیش از آنکه دچار فقر مادی باشد به شدت از فقر فرهنگی رنج می‌برد. به نظر می‌رسد انتخاب اسم نمایشنامه ‌ـ سهراب شنبه ‌ـ از سوی نویسنده تاکید بر همین درونمایه است. صبر و حوصله جوان و ایستادگی او بر عقایدش تا بدان جا می‌کشد که حتی کارگردان نیز به نقش او اعتراف می‌کند و نقش قهرمان را به او می‌سپارد. این نتیجه شاید برای کارگردان انتخابی از سر اجبار و ناامیدی باشد اما برای سهراب شنبه آغاز کار است. البته این به این معنا نیست که با اثری روبرو هستیم که پایانی خوش دارد بلکه علیرغم وجود طنزِ کنایه آمیز در کلام و عمل نمایشی در قسمتهایی از متن حتی در جاهایی که شخصیت سهراب شنبه در صحنه حضور دارد و این عمل از جانب خود او صورت می‌گیرد، باز هم نمی توان برای این نمایشنامه پایانی خوش متصور شد:
«جوان: می‌دونم. گدا و مامور عذاب رو... می‌دونم، به من نمی یاد... یعنی خودمم نمی‌تونم راضی باشم... ولی خوب اگه می‌شه، برای اون اولی. یعنی قهرمان... اسم منو ثبت کنید...
کارگردان: والله، قهرمان ما... همچین... نباید زیاد دست و پا چلفتی باشه. یعنی باید یه خورده جوهر داشته باشه.‌
جوان: جوهر...؟ بله... می‌دونم. البته. من... اگه شما راهنمایی کنید، می‌تونم جوهر هم...
کارگردان: ... قهرمان، باید در صحنه آخر، چهار صد ضربه شلاق بخوره.
جوان: ... حاضرم امتحان بدهم. ببخشید. امتحانم کنید...شلاقم بزنید...
(‌می‌خواهد شلوار خود را دربیاورد...)
هر چند نمی‌توان گفت که پایان اثر تراژیک است. اما با پایانی تلخ و غم انگیز روبرو هستیم که ناشی از فضای تلخ داستان و مضمون کلی و اصلی نمایشنامه و مناسبات بین شخصیت‌هاست. چه چیز باعث شده زمآن‌های پدید‌آید که برای قهرمان ارزش قائل نباشند و کسی حاضر نباشد حتی نقش او را بازی کند و آیا می‌توان به چنین زمانه ای و چنین قهرمانی امید بست؟ اصلاً آیا باید به هر قیمتی قهرمان داشت؟ این همه جلاد و کمک جلاد و نعش تنها برای یک قهرمان؟
ایوب دلتنگ خسته خندان:
درونمایه اعتراض در این اثر نیز پررنگ تر از سایر مضامین است. در سرتاسر نمایشنامه و در لابه‌لای تک تک سخنان شخصیت‌ها رد پای اعتراضی خاموش دیده می‌شود. زن تلاشی را که در طی سالیان برای نجات زندگی خود انجام داده است دوباره مرور می‌کند. او در تلاش خود می‌خواهد مرد را از زندان خود ساخته‌اش بیرون بیاورد. زن به زندگی واقعی که هرگز طعم آن را نچشیده است می‌شورد. زندگی‌ای که لحظات ناب و لذت‌های خود را از او دریغ داشته است. با تلاش زن ما شاهد رستاخیزی ذهنی در درون او هستیم اما دیگر بازگشتی وجود ندارد. آن زندگی مرده و پایان یافته دیگر به دست نمی‌آید.اعتراضی از سر ناتوانی. اعتراضی که مرگ پایان محتوم آن است..
سهراب و ساز و والی قبرستان:‌
نویسنده در این اثر با مدد از اساطیر باستان و اساطیر مذهبی اثری آخر الزمانی می‌آفریند. در این جا اعتراض با کلیتی تاریخی خود را نشان می‌دهد. این بازگشت به سرچشمه‌ها و اساطیر راه حلی است که نویسنده در سایه آن و به مدد یک منجی که در الواح آمده است درونمایه اثر را پر رنگ‌تر می‌کند. هر چند اعتراض، اعتراضی آخر زمانی است و در قبرستان روی می‌دهد اما با پیشینه‌ای که از چنین آمال انسانی سراغ داریم، نویسنده آن را به درونمایه گره می‌زند تا خود را بیشتر جلوه دهد. نگاه آرمانی حکیم رابط به انسان و کل هستی موجب شده است که این بار رویکرد این اعتراض به مساله بسیار وسیع‌تر و انسانی‌تری گسترش یابد.
بررسی ساختار‌:
به نظر می‌رسد خسرو حکیم رابط در همین تعداد اندک آثار نمایشی منتشر شده‌اش، از نظر ساختاری، تجربه های گوناگون و متفاوتی را پی گرفته است. جدای از دو نمایشنامه "آنجا که ماهی‌ها..." و "سهراب شنبه" که از نظر ساختاری تا حدودی به هم نزدیک هستند، دو نمایشنامه دیگر در دو دنیای ساختاری کاملاً دور از هم به سر می‌برند. پس با این احتساب، در چهار نمایشنامه، شاهد سه قالب ساختاری جداگانه و متفاوت هستیم. ساختارهایی که در جایی کاملاً به ساختار کلاسیک نمایشنامه نزدیک است، در جایی دیگر به ساختار روایی نزدیک می‌شود و گاهی هم به ساختارنمایشهای ابزورد پهلو می‌زند. اگر بپذیریم که حکیم رابط از دسته نویسنده‌های معنا‌گرا و مضمون‌گرا است، به آسانی این گمان می‌رود که سعی داشته هر جزء از ساختمان اثرش در خدمت معنا و بن اندیشه باشد و این امر باعث شده است که گاهی برخی از این عناصر و پدیده‌ها به تریبون یا بهتر است بگوییم زبان درونی نویسنده تبدیل شوند. حال نگاهی مختصر به ساختمان این آثار می‌اندازیم:
آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند:
این نمایشنامه دارای ساختاری کلاسیک و خطی است. به این معنا که طرح داستانی در قالب کلاسیکِ آغاز، میانه و پایان ریخته شده است و برپایه روابط علی و معلولی پیش می رود. زمان در این نمایشنامه واقعی و باورپذیر است. یعنی وقایع در جهان واقعی مفروض نمایشنامه اتفاق می‌افتند. فشرده کردن این زمان کمک بسیار زیادی به تمرکز و هماهنگی ساختاری می‌کند. داستان در کمتر از بیست و چهار ساعت زمان واقعی به اتمام می رسد. این فشردگی و هم چنین طول زمانی که در سه پرده تقسیم شده است باعث فشردگی و تمرکز در حوادث و روند نمایشنامه نیز شده است. تقسیم پرده‌ها نیز بر مبنای جریان داستان و تغییر مکان واقعه صورت می‌گیرد. یعنی میان پرده‌های نمایشنامه ارتباط منطقی داستانی و تداوم زمانی وجود دارد. مکآن‌ها نیز گزیده، معدود و متمرکز است و این خود به علاوه عناصر دیگر به این معناست که نویسنده به شکل اجرایی اثر نیز اندیشیده است. پایان بندی نمایشنامه بر اساس منطق نمایشی و با تکیه بر چینش شخصیت ها و مضمون نمایشنامه صورت می‌گیرد‌.
سهراب شنبه:‌
وفاداری نویسنده به مضمون در این اثر باعث شده است که بخش ساختاری اثر یعنی ورود و خروج افراد، محور سخنانشان و واکنش های آن‌ها نسبت به یکدیگر، اتفاقات و وقایع و کلیت طرح همه در خدمت بسط و گسترش این درونمایه قرار بگیرند. می‌توان گفت طرح نمایشنامه خطی است و فاقد اوج و فرود و بدون همراهی با یک شخصیت اصلی که داستان ساز باشد نوشته شده است. واقعه در یک مکان ‌ـ پشت صحنه تئاتر ‌ـ و در یک زمان موجز و فشرده که می‌توان گفت مساوی با زمان واقعی نمایش اثر بر روی صحنه است، اتفاق می‌افتد. پایان بندی این نمایشنامه نیز بر اساس منطق و طرح داستانی است. طرحی که با یک گره شروع و در میانه با رویدادهایی به سمت پایان و انجام وقایع رانده می‌شود.
ایوب دلتنگ خسته خندان‌:
انتخاب فضا، زبان، مکان و نشانه ها در این اثر حضور شعر را در ذهن تداعی می‌کند. این نمایشنامه فاقد موقعیت و عمل نمایشی به معنای کلاسیک آن است و در ضمن با توجه به شرح صحنه‌ها، نوع روایت و شیوه داستان گویی به نظر می‌رسد نویسنده هم بیشتر دغدغه نوشتن و بسط درونمایه و بن اندیشه‌اش را در طول نمایشنامه داشته است.
مکان غریب و زمان انتخاب شده برای روایت داستان این گمان را به دست می‌دهد که این اثر به ساختار نمایشنامه‌های ابزورد پهلو می زند.داستانی بدون اوج و فرودهای خرد شده در اثر. حوادث طوری در کنار هم قرار گرفته‌اند که از وزن یکسانی برخوردارند. این تکنیک سبب شده است که این نمایشنامه ساختاری مدور داشته باشد.‌
سهراب و ساز و والی قبرستان:
این نمایشنامه که متکی به زبان و تصاویر رمزگونه و پر از نشانه است در بین سه اثر دیگر برای نویسنده تجربه‌ای نو و تا حدودی نامتعارف است.‌ در این اثر هیچ یک از قواعد و اصول کلاسیک نوشتاری رعایت نشده است.چه در حوزه زبان، شخصیت پردازی، فضا و عناصر دیگر، نویسنده در قید و بند رعایت اصول کلاسیک این هنر نبوده است. البته این تجربه‌ای نیست که برای اولین بار در نمایشنامه نویسی ایران رخ داده باشد.
کل اثر بر اساس یک تقابل ساختاری پی ریزی می‌شود. تقابل میان اهل گورستان و سهراب. این تقابل به چارچوبی تبدیل می‌شود که نمایشنامه‌نویس مدام با آن بازی می‌کند. گاه در زبان نیز خود را آشکار می‌کند. اما توجه به درونمایه‌ای اسطوره‌ای چنان برجسته می‌شود که عناصر دیگر را در سایه خود قرار می‌دهد. ساختار حاکم بر اثر ساختاری مدور و یا بهتر است بگوییم تقدیری است که به شدت از درونمایه آن تغذیه می‌کند.‌
شخصیت پردازی:
همه شخصیت‌های آثار حکیم رابط مردم عادی و عامی جامعه هستند که گاه تمثیلی، پاره‌ای اوقات نمادین و بیشتر در قامتی واقعی به تصویر کشیده می شوند. این شخصیت‌ها بازتابی از محیط و شرایط زمانه هستند و تصویری از روزگار خود را به نمایش می‌گذارند. قهرمانان این آثار، معترضان، منجیان و عاشقانی هستند که در برابر بی عدالتی، ظلم و فساد موجود در اثر که زمینه‌ای واقعی دارد و بالطبع در جامعه نیز به همان گونه است، برمی‌خیزند. ظلم و فسادی که از سویی ریشه در حاکمیت و قدرت‌های برتر دارد و از سویی نادانی، عدم آگاهی، فقر مادی و فرهنگی و ترس و بی‌ همتی افرادی که مورد ظلم قرار گرفته‌اند، آن را تشدید می‌کند. در این جا نویسنده قهرمانی را می‌آفریند که روند داستان را به هم بزند و در حرکتی کوچک یا بزرگ تناسبات حاکمه را فرو بریزد: حضور سهراب در نمایشنامه "سهراب و ساز و..." ، حضور عموتراب در نمایشنامه "آنجا که ماهی‌ها... "
فردیت و تمایز بین افراد، ریشه در اندیشه، خواست، آرزو و آمال و جهت گیری‌هایشان در برابر موضوع مطرح شده در اثر دارد. این فردیت بواسطه حوادث و اتفاقات بیرونی و در رفتار و عکس العمل و فحوای کلام آنان نمود پیدا می‌کند. حادثه بیرونی باعث بروز هویت و شخصیت افراد می‌شود، نه تناقضات درونی آن‌ها. چرا که هنگامی که آدمی نسبت به پدیده‌ای آگاهی نداشته باشد این او نیست که پدیده را مورد کنکاش قرار می‌دهد بلکه پدیده با نیروی درونی خود، شخصیت را به هر سمتی که بخواهد می‌برد.‌
در آثار حکیم رابط تمایز میان آدم‌ها بسته به جزئیات رفتاری و گفتاری شخصیت‌ها نیست بلکه به خصایل صنفی، گروهی و اعتقادی آن‌ها باز می‌گردد. آن‌ها به عنوان نماینده قشری معین حضور پیدا می‌کنند تا انسانی چند بعدی با خصایل و ویژگی‌های رفتاری و گفتاری خاص خود. این گونه نگاه، یعنی این تفکر که همه پدیده‌ها باید در خدمت مضمون و بن اندیشه باشند باعث می‌شود که در ترسیم شخصیت‌ها به سمت نشان دادن جزئیات دقیق و روشن از آن‌ها نرفته و به ویژگیهای تیپیک و کلی آن‌ها بسنده کرده و باید آن خصوصیتی را برگزید که اثر را در بسط و گسترش درونمایه یاری می‌رساند:
مانند صیادان دیگر که در میدان حضور دارند در نمایشنامه "آن جا که ماهی‌ها... ". همه آن‌ها بدون این که به شخصیتی تبدیل شوند در یک جایگاه واحد قرار می‌گیرند. ما آن‌ها را به عنوان: صیادان می‌شناسیم. نمونه دیگر، جمعیتی که همراه متولی در نمایشنامه "سهراب و ساز و... "هستند.
اغلب شخصیت‌های آثار حکیم رابط البته ریشه در زمینه‌ای واقعی دارند و می‌توان آن‌ها را به امری واقعی ارجاع داد. اما روند رشدی که در نمایشنامه دنبال می‌کنند آن‌ها را تبدیل به نمایندگان قشر، صنف و اندیشه خاصی می‌کند. در این آثار آن قدر جنبه معنایی و بار مضمونی اثر برای نویسنده حائز اهمیت بوده است که جهت‌گیری او در ارائه شخصیت‌ها کاملاً ذهن مخاطب و تحلیل‌گر را به سوی چنین تعبیر و تفسیری می‌برد: تحلیلی طبقاتی. هر چند تکیه فراوان بر دورنمایه شخصیت‌ها را تا حد یک ایده اجتماعی ارتقا می‌دهد اما از سوی دیگر در جنبه های فردی‌اش او را پایین می‌آورد.
او جز یکی دو مورد، در هیچ یک از آثارش حتی به توصیف ظاهری شخصیت های آثارش نیز نمی پردازد. که اتفاقاً همین توصیفات ظاهری می‌تواند به ساختن شخصیت کمک کند. مثل توصیفی که از جوان در نمایشنامه "سهراب شنبه" می‌شود: "لاغر است و رنگ پریده و مریض احوال. بسیار مودب."
می توان به شخصیت‌های این آثار از دریچه نام آن‌ها نیز نگریست. برخی از نام گذاری‌ها بخصوص در مورد شخصیت‌های اصلی و قهرمانان دارای بار معنایی، اسطوره‌ای، نمادین، تمثیلی و تلمیحی در ذهن مخاطب هستند. مثل نام سهراب در نمایشنامه "سهراب و ساز و..." یا عمو تراب در"آنجا که ماهی‌ها..." یا ایوب در "ایوب دلتنگ خسته خندان". این خصوصیت از یک سو و در نگاه اول ممکن است به شخصیت و مضمون کلی اثر لایه‌های متفاوتی بدهد اما از سوی دیگر ممکن است از بار نمایشی اثر بکاهد. چرا که ما قبل از آن که به دنیای درون متن برویم و روند شکل‌گیری شخصیت‌ها و حوادث را دنبال کنیم به دلیل وجود این نام‌ها و پیش انگاشتی که از این اسامی داریم، معنایی را می‌سازیم و ممکن است دیگر دنیای داستان شگفتی‌اش را برای ما از دست بدهد. البته نویسنده می‌تواند در طول اثر با این شخصیت‌ها و ویژگی‌های خاصشان برخوردی دیگرگونه کند و از عناصر درون متن کاربردهای دیگری استخراج کند.
نکته دیگر در مورد نام گذاری اشخاص نوشته‌های این نویسنده این است که در بسیاری جاها افراد نام خاصی را بر خود حمل نمی‌کنند و این همان نگاه معناگرا به شخصیت‌هاست. مانند شخصیت‌های: مرد، تازه وارد، اولی، دومی، گداها و... در نمایشنامه "سهراب شنبه". شمشیری، بی‌تنبان، یکنفر، دیگری، دیگران، پهلوان و... در نمایشنامه "سهراب و ساز و..."
نابجا نیست اگر اشاره شود که حکیم رابط در نمایشنامه هایش به شخصیت زن نپرداخته است. در پایان پرده اول نمایشنامه "آنجا که ماهی ها ..." از دخترکی پنج ساله نام برده می شود و اتفاقاً همان باعث حرکت شخصیت اصلی, عمو تراب می شود اما در پایان پرده دوم پی می بریم که مرده است.
تنها شخصیت زن حاضر در کل آثار نمایشی او، شخصیت زن در نمایشنامه "ایوب دلتنگ خسته خندان" است. آن جا هم روند داستان و نتیجه گیری آن به صورتی است که در نهایت عملی هم که از او سر می‌زند، اشتباه است و برهم زننده نظم و آرامش و خلوت شخصیت مرد داستان است. اما این که چرا این اتفاق افتاده و دلیل کم توجهی نویسنده به این مقوله و مسائلی از این دست در قلمرو این پژوهش نیست و قصد نگارنده هم بر این نیست.
بررسی زبان:
سخن گفتن شخصیت‌ها در نمایش در واقع یکی از رفتارهای نمایشی آن‌هاست و چون این شخصیت‌ها انسآن‌هایی هستند با ویژگی‌های گفتاری، کرداری، روانی و دیدگاه‌های فردی مخصوص خود و متفاوت از یکدیگر، بنابراین علاوه بر عمل و کردار نمایشی باید شاهد تمایز در گفتار و زبانشان نیز بود. پس در این بخش از پژوهش حاضر به زبان نمایشی در آثار حکیم‌رابط از این منظر نگریسته می شود: زبان شخصیت یا شخصیت زبانی.
آن‌ جا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند:
در مجموعه آثار حکیم‌رابط جزئیات گفتاری شخصیت‌ها آن گونه که خصایل رفتاریشان با هم متفاوتند، تمایزی با هم ندارند. این امر می‌تواند به این دلیل باشد که دغدغه وی در حوزه زبان نمایشی نیست. یعنی او قصد برجسته ساختن عنصر زبان را در اثر ندارد. هر چند که جنس زبان در چهار اثر منتشر شده وی از هم متمایز است اما اینجا منظور زبان بکار رفته در هر اثر به صورت جداگانه است و مقصود، آن زبانی است که در دل اثر کاربرد خاص و نمایشی داشته باشد یعنی فضا، زمان و مکان بسازد، شخصیت بسازد، داستان را پیش ببرد، باور‌پذیر باشد و خصلت های دیگر زبان نمایشی را دارا باشد. این اتفاق البته می افتد.اما در جاهایی شاهد این اتفاق هستیم که نویسنده آگاهانه از زبان به عنوان معنایی در خدمت قصه و مضمون استفاده کرده است. هم چنان که پیشتر به کرات اشاره شد تمامی عناصر در این آثار در خدمت ارائه کردن و برجسته کردن درونمایه و مضمون اثر هستند. مثلاً در نمایشنامه "آنجا که ماهی‌ها..."‌ زبان در کنار حوادث، داستان را پیش می‌برد، اطلاع دهی می‌کند ــ گاه مستقیم، گاه غیر مستقیم ‌ـ فضا، زمان و مکان را عینیت می‌بخشد و سعی در پرداخت شخصیت نیز دارد اما تمامی این کاربردها از طریق مفهوم و مضمون زبان بدست می‌آید. زبان در این اثر کارکردی گزارشی دارد. این مساله در مقوله شخصیت پردازی با وضوح بیشتری به چشم می‌‌آید. ما شخصیت‌ها را در این جا از راه تفاوت در مضمون و اندیشه کلامی شان می‌شناسیم و از یکدیگر متمایز می کنیم تا از طریق تفاوت در بافت زبان و لحن کلامشان. بدین معنا که عمو تراب نیز مردمی است از مردمان بندر سنگستان که در اندیشه اش با دیگران متمایز است نه نحو و ساختار زبانش و زبان او که شخصیت اصلی است بر این پایه طرح ریزی شده است:
«عمو: دایی خیلی پرتی، خیلی پرتی دایی. من دلم می‌خواست صیاد دوست را از دشمن بشناسد. درسته که آرزو داشتم خودش بجنبد، همت کند، دست درآورد. اما روی کی؟ روی دوست خودش؟ روی عمو تراب؟»
این امر در زبان دایی نیز به روشنی نمودار است:
«دایی: توی آن جنجال که کسی نمی‌دانست عمو تراب دوست آن‌ها است. اگر آن‌ها جنبیدند به ضد کسی بود که فکر می‌کردند دشمنشان است و این خیلی بزرگ است.‌»
اگر زبان این دو شخصیت را از نظر نحوی و ساختاری مقایسه کنید مثلاً با زبان شخصیت‌های حاضر در پرده سوم تفاوت آن‌ها نه در نحو و ساختار بلکه فقط در اندیشه موجود در کلام و موضع گیریشان می‌بینید.
تنها شخصیتی که زبانش از این قاعده پیروی نمی‌کند"فتح الله قر" است. اگر عمو تراب و دایی از راه اندیشه و عمل نمود شخصیتی پیدا می‌کنند، زبان فتح الله به کمک ظاهر و کردارش می آید و از او شخصیتی ماندگار می‌سازد:
فتح الله: او نمیشکند مشتی؟ من نمی شکنم مشتی. تو هم نمی شکنی مشتی. پس کی می شکند مشتی؟ مشتی می شکند مشتی؟ مشتی می شکند؟ د بگو!
سهراب شنبه:
در این نمایشنامه نیز زبان، فضا، مکان و زمان را معرفی می کند، بالطبع داستان را نیز پیش می‌برد. اما این که نویسنده از طریق زبان توانسته یا خواسته است شخصیت پردازی کند به گمان نگارنده این چنین نیست. این جا هم باز موضوع و مضمون است که تفاوت زبانی به وجود می‌آورد. فقط در جاهایی از متن زبان داوود، کارگردان و تازه وارد تفاوت‌هایی با دیگر اشخاص دارند که این تفاوت‌ها فقط به نسبت موضوع و حوادث تغییر نمی‌کند بلکه این پویایی در ذات خود زبان وجود دارد.
جوان: ببخشید... من... البته... این مهم نیست. هزار تا هم که بزنن مهم نیست... من... می دونید؟ درس خوانده‌ام، کلی فکر کرده‌ام. حالا دلم می‌خواد ‌ـ یعنی که باید ‌ـ عمل کنم. روی صحنه یا هر چی هم که بزنن تحمل می‌کنم. مطمئن باشید...
حضور شخصیتی به اسم نویسنده در انتهای نمایش می‌توانست محمل خوبی برای کار با زبان باشد. اما این شخصیت نیز در راه تاکید بر موضوع به خدمت گرفته می‌شود. او نیز با زبانی که مانند زبان دیگر شخصیت‌هاست و با دغدغه ای چون آن‌ها حضور پیدا می‌کند.
«کارگردان: برای این نقش کی بهتر از خود تو که نویسنده و خالقش هم هستی.
نویسنده: ول کن بابا... حالا ما یه چیزی نوشته‌ایم. قرار نبوده بازی کنیم که... فقط نوشته‌ایم... حالا دستمزد حسابی نده... کمتر بده. زندگی بگذره. بسه. »
ایوب دلتنگ خسته خندان:
اما زبان در نمایشنامه "ایوب دلتنگ خسته خندان" کارکردی شخصیت پردازانه دارد. انتخاب و چینش کلمات، نحو کلام و استفاده از زبانی نامتعارف برای مخاطب مضمونی نامتعارف، جهانی نامتعارف و به طبع آن شخصیت‌هایی نامتعارف می‌سازد. حتی فضای غریبی که در سرتاسر اثر جریان دارد علاوه بر انتخاب و چینش درست عناصردیگر مثل مکان خاص، شخصیت‌های غریب و موضوع و مضمون متفاوت تا حد زیادی متکی به زبان بکار برده شده برای شخصیت‌ها است. نحو و ساختار زبان، تقطیع کلام، استفاده از تمثیل و تشبیه و دیگر عناصر زبانی لایه‌های متفاوتی به کل اثر و به خصوص به مقوله شخصیت پردازی آن داده است.
«زن: هیچوقت نفهمیدی. نه آن وقتی که سهم خودمان را از دریای قرق می‌گرفتیم نه حالا که قرق وجود خودمان شکسته و آن‌ها سهمشان را از تن ما می گیرند، از گوشت و خون ما.»
حتی اگر در این اثر دغدغه نویسنده مضمون و درونمایه باشد، که هست، ارائه آن بر دوش زبان و متکی به آن است. هرچند که در جاهایی زبان حضور شعر را در ذهن تداعی می‌کند اما پایه این اثر به عنوان اثری نمایشی بر زبان استوار است.
سهراب و ساز و والی قبرستان:
این نمایشنامه متکی به گفتگو و تصویر است. در این اثر نوعی نگاه آرمانی و اسطوره‌ای به انسان و هستی وجود دارد و مجموعه عناصر و اجزای متن حول همین محور مرکزی عمل می‌کند. از پدیده زبان نیز در همین راه و بیشتر برای ساختن فضای تلخ، هجو آلود و فاجعه آمیز استفاده شده است. در خلق این اثر به این دلیل که نگاه نویسنده نگاهی به شدت کلی و مفهومی است بنابراین از زبان انتظار شخصیت‌پردازی نمی‌رود. اگر در جاهایی زبان در کنار کردار افراد، رگه‌هایی از طنز تلخ و هجو در خود دارد، در خدمت ساختن همان فضای نامتعارف و مضمون و نگاه آرمانی کلی نویسنده است نه برگرفته از خصوصیات و شاخصه های رفتاری و فردی شخصیت ها. کما اینکه در این اثر همه چیز از جمله زبان و شخصیت پردازی به نفع مضمون و بن اندیشه کنار کشیده اند.
«متولی: تو نمی‌دانی فرزند...تو نمی‌شناسی دست‌های ستمگران خفتگان را... که تو را تا اعماق دوزخ پیش می‌راند... دیوی می سازد، دیو نجیب گریانی که ابتدا قلب خویش را به دار می‌کشد و نجابتش را و آنگاه ساز ترا و آن بشارت دهنده بی‌گناه را.»
در این اثر نویسنده از زبانی بهره می‌گیرد که آبشخوری آرکائیک و کهن دارد. این زبان، بار معنایی و نمادین متن را به دوش می‌کشد و وظیفه انتقال مفهوم و مضمون را دارد تا ساخت شخصیت. حتی وظیفه پیش برد داستان هم به دوش زبان نیست. بر اساس منطق داستانیِ این اثر، اتفاقاتی که در روند نمایشنامه پدید می‌آید امری محتوم و از پیش تعیین شده است. اگر عنصر زبان از این اثرحذف شود و ما شاهد یک نمایشنامه بی کلام و متکی به تصویر باشیم، باز هم همین اتفاقات می‌افتد و همین تاکیدات وجود دارد و همین مضمون و مفهوم از نمایشنامه به دست می‌آید. چرا که اثر انباشته از تصاویر نمادین و تمثیلی است و کلام نمایشی برای تاکید بر همان مفاهیمی است که تصاویر ارائه می‌دهند.
البته این سخن به این معنی نیست که در این اثر زبان پدیده‌ای اضافی است که هیچ کاربردی ندارد، بلکه همان گونه که اشاره شد مجموعه عناصر و اجزاء تشکیل دهنده این اثر در خدمت مضمون کلی آن است و از جمله این عناصر پدیده زبان است. در کنار تصاویری که بر درونمایه تاکید می‌کنند زبانی بکار گرفته شده است که این درونمایه را بسط می‌دهد. از سوی دیگر در این نمایشنامه تصویر و زبان در یک سطح عمل می‌کنند و آن هم اطلاع رسانی است. گاه وظیفه زبان را تصویر به عهده می‌گیرد و گاه تصویر به جای زبان سخن می‌گوید.
اما در کلیت آثار حکیم‌رابط می توان به تقسیم بندی کوچک ولی مهمی پرداخت. او در دو اثرش: "آنجا که ماهی‌ها..."و "سهراب شنبه" از زبانی بهره می‌برد که بیشتر سویه مجازی دارد و در نمایشنامه‌های " سهراب و ساز و..."و "ایوب دلتنگ خسته خندان" از سویه استعاری زبان بهره می‌برد.
خانواده در آثار نمایشی خسرو حکیم رابط:
خانواده یکی از بنیادی‌ترین نهادهای اجتماعی است. فرض اولیه نگارنده آن بود که با توجه به دغدغه‌های اجتماعی نویسنده، او ممکن است به خانواده به عنوان نهادی که می‌تواند یک مامن، سرپناه، مکانی برای آرامش و امنیت باشد، نگاهی ویژه داشته باشد. از سوی دیگر خانواده می‌تواند استعاره‌ای از اجتماع و جهان واقعی بیرون باشد. اما در سیر خوانش آثار، نگارنده به نکته‌ای جالب برخورد و آن این است که چنین مفهومی در تمامی آثار حکیم‌رابط غایب است. این به معنای نبودن ارتباط خانوادگی، دغدغه‌های خانوادگی و حتی مکانی به اسم خانه در اغلب این آثار است.
تنها ارتباط خانوادگی که مشاهده می شود در نمایشنامه "ایوب دلتنگ خسته خندان" است که اولاً خاطره ای است که در ذهن شخصیت اصلی یادآوری می‌شود و ثانیاً پایان تلخ و فاجعه باری دارد. از آنجا که برای نویسنده عملکرد اجتماعی و معنا و ایده آثارش مهم بوده شاید قضاوت و دیدش را در مورد تناسبات اجتماع در قالب این نهاد فروپاشیده با خاطره ای دور و تلخ ریخته است.
مکانی هم که در این اثر به عنوان محل رویداد انتخاب شده است به نظر نمی‌رسد که خانه شخصیت‌ها باشد که حتی اگر چنین باشد مکانی عجیب وغریب و انتزاعی است. که این بار نیز درونمایه اثر به آن معنا می‌دهد.
در پرده اول نمایشنامه "آن جا که ماهی‌ها..." هرچند که نمایش در خانه عموتراب اتفاق می‌افتد ولی موضوع آن هیچ ربطی به مساله خانواده ندارد و تماماً به مسائل اجتماعی گره می خورد.جالب آن که ما هرگز شخصیتها را در مکان کوچکی به نام اتاق یا خانه نمی بینیم. آنان مدام در عرصه‌های دیگر در کشاکش‌اند: عرصه‌های بیرونی. این مضمون از ایده و معنای مورد نظر نویسنده بر‌می‌خیزد‌.‌
و...
خسرو حکیم‌رابط در همین آثار معدود منتشر شده‌اش دست به تجربه‌‌های بیشماری در حوزه‌های متفاوت زده است. از حوزه زبان و ساختارگرفته تا شخصیت‌پردازی و مضمون و دیگر عناصر و اجزای هنر نمایشنامه. تحلیل آثار او بدین صورت که در اینجا انجام گرفته است و بدین روش که نگارنده به کار برده است شایسته تمامیت هستی و موجودیت هنر ایشان نیست. وارد شدن در دنیای این آثار کار بسیار سختی است و مقال بیشتر و توان بیشری می‌طلبد و این پژوهش تنها یکی از دریچه‌هایی است که از آن می‌توان به درون دنیای این آثار دزدانه نگاهی کرد.