گفت و گوی مجله ی پاریس ریویو با وندی واسراستاین ،نمایشنامه نویس- بخش اول:
ما نسل پس از ترنس مک نلی، لنفورد ویلسن و جان گور هستیم و همهی ما البته از یر شنل آرتور میلر و ادوارد آلبی در آمدهایم. میشود گفت ما اولین نسلی بودیم که با فرهنگ جدید بزرگ شدیم. فرهنگی که در آن هم تلویزیون تماشا میکردیم و هم به تماشای تاتر میرفتیم.
لاری وینر
ترجمه:مجتبی پورمحسن
وندی واسر استاین 18 اکتبر سال 1950 در بروکلین نیویورک به دنیا آمد.او کوچکترین فرزند خانواده بود.مادرش یک هنرمند آماتور در لهستان بزرگ شد و قتی پدرش به اتهام جاسوسی مورد تعقیب قرار گرفت راهی امریکا شد.شدر واسراستاین صاحب یک کارخانه نساجی بود . وقتی یازده سالش بود به منهتن رفتند و وندی در آنجا پس از تحصیل در چند مدرسه ی دختزانه به دانشکده مونت هولیوک پیوست.واسراستاین لیسانسش را در سال 1971از مونت هولیوک گرفت و دو سال بعد موفق شد از دانشگاه نیویورک سیتی مدرک فوق لیسانس را کسب کند.در انجا او زیرنظر هوروویتز و جوزف هلر آموزش دید . در همین سال اولین اثر واسراستاین با عنوان "هیچ زنی نمی تواند"توسط پلی رایتز هاریزنز به روی صحنه رفت. اما در واقع سال بعد و در مدرسه نمایش ییل بود که وندی متوجه شد نمایشنامه نوشتن پیشه اوست.
واسر استاین در سال 1976 ، به نیویورک برگشت.در طول سالهای بعد نمایشنامه های او در تاترهای آف برادوی اجرا شد. هشتمین نمایش او با نام " خاطرات هایدی" در سال 1989 توسط پلی رایتز هاریزنز در تاتر آف برادوی به روی صحنه رفتو چند هفته بعد هم در برادوی اجرا شد.این نمایشنامه دو جایزه معتبر پولیتزر و تونی را برای واسر استاین به ارمغان آورد. نمایش دیگر وندی ، " خواهران روزنویگ " در سال 1992 اجرا شد.مجموعه ای از مقالات واسراستاین نیز با عنوان " دختران لیسانسه " منتشر شده است. وندى واسراستاین نمایشنامه نویس نامدار آمریکایى سى ام ژانویه 2006 بر اثر ابتلا به سرطان غدد لنفاوى در سن ۵۵ سالگى در یکى از مراکز مراقبت از بیماران سرطانى درگذشت.
خواهرانتان دربارهی نمایشنامهی “خواهران روزنویگ” چه فکر میکنند؟
نمایشنامه را به هیچ کدام از اعضای خانوادهام نشان ندادم. یکی از مشکلات نوشتن نمایشنامه این است که هر کس نظری دربارهاش دارد و شما با آن نظرات موافق نیستید. شما آدمهایی میخواهید که بگویند دوستت دارند بیهیچ دلیل خاصی. من زنی چهل و دو ساله هستم. واقعا دوست ندارم هیچ کدام از اعضای خانواده تا پیش از نخستین اجرا، نمایشم را ببینند. اما خواهر سندی اصرار کرد که میخواهد بیاید. در نهایت گفتم میتوانی بیایی اما حق نداری فردا زنگ بزنی و نظری بدهی چون اگر با من تماس بگیری. چون اگر تماس بگیری وچیزی نگویی فکر میکنم نمایش از نظر تو بد بوده است. بنابراین اصلا نه زنگ بزن ونه چیزی بگو. او نمایش را دید و روز بعد برایم دسته گل فرستاد. روی گلها یادداشتی بود با این مضمون بدون مسوولیت فهمیدم که گلفروش لغزش فرویدی را ساخته است یا اینکه خود گلفروش گلهای بدون مسوولیت را.
امامادرم آدم خستگی ناپذیری است. با خواهر زادههایم که حرف میزند چنین حرفهایی میزند که مثلا باید زود ازدواج کنید نباید مثل دندی پیر شوید. مادرم آدم جالبی است. او آدم مدرسه رفتهای نیست. پدر بزرگم نمایشنامه مینوشت و رییس یک مدرسهی محلی در لهستان بود. اما مادرم در نیوجرسی به دبیرستان رفت و بعد تحصیل را رها کرد. او آدم شوخ و بذله گویی است. مادرم هیچ وقت آشپزی نمیکرد و افتخار میکرد که در هیچ رشتهای مهارت ندارد. او چهار تا بچه داشت. بعد دو تا از پسر داییهایم هم آمدند با ما زندگی کردند. در سالهایی که من به دبیرستان میرفتم او کلاسهای هنری را میگذراند. مادرم الان سنش از هشتاد گذشته است و هنوز کار می کند. پدرم آدم کم حرفی بود. او اما مهربان و دوست داشتنی بود.
“خواهران رزنویگ” را اولین نمایش خوش ساختتان میدانید؟
از نظر ساختار، بله. وقتی نمایش رادیدم احساس کردم دارم نمایشی را در سال 1958 در برادوی میبینم. یادم هست آن موقع به تماشای نمایشهای برادوی میرفتم. دوستشان داشتم اما با خودم فکر میکردم پس دخترها کجا هستند؟“دختر رزنویگ” مثل آن نمایشهاست. پرده بالا میرود و بعد یک صحنه هست. نمایش خوش ساخت است در شروع، وسط و پایان. نوشتن این نمایش برایم از هر نمایش دیگری دشوارتر بود.
آیا نمایشهای دیگرتان زمینهی لازم را برای نوشتن این نمایش فراهم کردند؟
به تعبیری بله. به نظر میرسد “خواهران رزنویگ”، ترکیبی از “عاشقانه نیست؟” و “زنان غیر عادی” باشد. اما نمایشهای دیگر من همگی چند اپیزودی هستند ولی در مورد این یکی تعمدا تصمیم گرفتم اپیزودی نباشد. همین طور تصمیم گرفتم نمایشی دربارهی نسل خودم بنویسم. حتا اگر چه ماده خام کار خود زندگینامهای است اما تمرکز نمایش روی من نیست.
دوست داشتم همهی آن کارها را انجام دهم و در عین حال کارم یادآور آثار نمایشنامه نویسان مورد علاقهام، از جمله چخوف باشد. روزی که نوشتنش را تمام کردم با خودم فکر کردم که نوشتن این نمایش تلاشی برای این بوده که به خودم ثابت کنم چخوف چه نویسندهی خوبی است.
جوری حرف میزنید که انگار از نظر احساسی درگیر کارتان نشدید؟
نوشتن پایان خواهران روزنویگ دشوار بود. وقتی نمایشنامههایم را تمام میکنم هیجان زده میشوم و میزنم زیر گریه. روزی را که نمایش را تمام کردم به یاد میآورم گریه کردم وبعد فهمیدم که کارم درست نبوده است. وقتی ورک شاپی را در سیاتل میگذراندیم من دوباره زدم زیر گریه و باز هم فهمیدم که رفتاری درست نبوده فکر کردم چند بار قرار است گریه کنم؟ امروز که سوار تاکسی بودم داشتم فکر میکردم که دوست دارم در صحنهی آخر دیالوگهایی بین سارا و مرو وجود داشته باشد. بعد مرو دربازگشت ترانهی “برای من و دخترم” را خواند. یعنی آنها با هم هستند، آواز میخوانند و بعد از هم فرار میکنند؟ این دیگر چه جور نمایشی است؟
یکی از جذابترین لحظات نمایش جایی است که جورجس یکدست کت و شلوار چنل به عنوان هدیه دریافت میکند. چرا این صحنه هیجان انگیز است!
فکر میکنم این ایده از دورهی دبیرستان من سرچشمه گرفته است. زمانی که اولین بار فهمیدم عدهای کفش پاپا گالو میپوشند و عدهای دیگر کفشهای تقلبی را از چندلرز میخریدند. برایم جالب بودکه بدانم چه چیزی واقعیت و چه چیزی تقلبی است دوست داشتم بدانم پوشیدن جنس تقلبی شبیه چیست.
از زمانی که شما کارتان را شروع کردید تاتر چه تغییراتی کرده است؟
جالب است که دو تا از موفقترین نمایشهای سال، نمایش “خواهران رزنویگ” و نمایش “فرشتگان در آمریکا” نوشتهی تونی کوشنر بود. یکی نمایش دربارهی سه زن بالای چهل سال و دیگری نمایش دیگر. پنج سال پیش امکان نداشت چنین اتفاقی بیفتد.
در گفت و گو ناراحتتر و عصبانی کنندهتر از نمایشهایتان به نظر میرسید.
نمایشهایم، هنر من هستند نه محلی برای خود افشاگری. خلق نمایش خوش ساخت به معنای این است که لبهها را جوری صیقل دهید که با فرم هماهنگ شود. همچنین نمایشهای من تعمدا کمدی هستند. طنز تا حدود زیادی خشم را پنهان میکند و این به معنای تجزیهی ادعای دیگران است نه اینکه خودتان پر مدعا باشید.
شما کارتان را در اوایل دههی هفتاد با کریستوفر دورنگ، بیل فین در پلی رایتز هاریزنز شروع کردید. از آن روزها چه به یاد دارید؟
وقتی در ییل بودم نمایشنامهای به پلی راتیزهاریزنز فرستادم. تقریبا یک هفته بعد آنها به خیابان چهل و دوم رفتند. طبقهی بالا انستیتوی جنسیتی تکنولوژی بودو طبقهی پایین بوی ادرار میداد. روی دیوارها عکس هنرمندان بود. آنجا بود که آندره بیشوب را دیدم. نمایشنامهی “زنان غیر عادی” را به پلی رایت هاریزنز فرستادم. یک برنامهی نمایشنامه خوانی برایش گذاشتند و تصمیم گرفتند اجرایش کنند. اما من سر آخر برای اجرا دادمش به فونیکس تیاتر. فکر میکردم اجرای بهتری خواهد داشت. به خاطر شکست آن نمایش بود که آندره تصمیم گرفت نگاه نمایشنامه نویسان را به سوی نوعی از تاتر بچرخاند که قبلا هیچ نمایشنامه نویسی به آن توجه نکرده بود.
چه طور آن نمایشنامه نویسان با این توانایی خام که جدید به نظر میرسید توانستند توجه دیگران راجلب کنند؟
این مساله در اکثر موارد به آندره بیشوب ارتباط داشت. کاری که آندره کرد تقلیل معنای رقابت بود. همه ما فکر میکردیم این تاتر ماست. من ندیدهام تاتردیگری بتواند این کار را انجام دهد. شاید بشود از منهتن تیاتر کلوب و ترنس مک نلی و داناله مارگیس حرف زد اما کارآنها همان کاری نبود که ما انجام میدادیم. نمیدانم شاید دلیلش این بود که بسیاری از ما با همدیگر مدرسه رفته بودیم، کریستوفر دورنگ، آلفرد آهری و تد تالی که فیلمنامه نویس بود و به خاطر فیلمنامهی “سکوت برهها” اسکار گرفت. شاید هم علتش مهربانی و ملایمت آندره بود. وقتی اولین برنامه نمایشنامه خوانی “زنان غیر عادی” برگزار شد، پدرم وقتی از سالن تاتر بیرون آمد به آندره یک اسکناس پنجاه دلاری داد و گفت: مواظب خودت باش، پسر. او نمیتوانست بفهمد که چرا این پسر زیبا ازهاروارد آمده توی یک سالن ماساژ.
رابطهی نزدیکی باکریستوفر دورنگ داشتید؟
کریستوفر دورنگ به من همان حرفی را زد که پیتر پترون در “خاطرات هایدی” گفته: “خسته به نظر میرسید. باید سر حالتر باشید.” یادم میآید که در یکی از کلاسهای دانشکدهی ییل، ای.ای دکتروف گفت که خیلی ناراحت است چون دختری در سارالاورنس خودکشی کرده است.کریستوفر پرسید این حرف دکتروف برای کسب وجهه است؟ آلفرد در مقابلش جبهه گرفت اما من خندیدم و با خودم فکر کردم این مرد بزرگی است! قبلا کسی مثل او را ندیده بودم.این گروه از آدمها جوری بودند که هیچ کدامشان نمیگفت که مثلا من در سی و چند سالگی جایزهی پولیتزر را بردهام.فکر میکنم آنها آدمهای عجیب و غریبی بودند. گروه یکدستی نبودند. همهشان به یک مهمانی یا یک اتاق نمیرفتند. اما کسانی بودند که احساس میکنم زیبایی شناسی سان به من نزدیک بود.
آندره بود که شما دو نفر را با هم آشنا کرد؟
خب او مکانی را در اختیارمان گذاشت که نمایشهایمان در آنجا خوانده میشد. اولین نمایش من که حتا قبل از رفتن به ییل، نوشته بودم در آنجا خوانده شد. اسمش بود: “هیچ زنی نمیتواند”
ندیدهامش.
و هرگز نخواهید دید. نمایش افتضاحی بود. زمانی نوشتم که در دورهی نمایشنامه نویسی هوروتیز را در سیتی کالج میگذراندم. مادرم داشت در همان خیابان قدم میزد که به متصدی مدرسهی حرکات موزون جون تیلور برخورد. بچه که بودم به آنجا میرفتم. متصدی پرسید: “وندی چه طور است؟” مادرم گفت. خب نمیدانم، نمیخواهم به مدرسهی حقوق برود قرار نیست وکیل شود و حالا دارد نمایشنامه مینویسد. او دیوانه است.” متصدی گفت: “یکی از نمایشنامههای وندی را بده به من چون من برای یک تاتر جدید به نام پلی راتیزهاریزنز کار میکنم.” مادرم به او نمایشنامهی “هیچ زنی نمیتواند” را داد. باب موس داشت این مرکز تاتر را راه میانداخت.
همهی شماها مایلید که بیشتر نمایشنامههای چند اپیزودی بنویسید. تعداد اپیزودها در آثار دورانگ بیش از آثار هر نویسندهی دیگری است. بیل فین اشکال موزیکالی مینویسد که در پایان به یک کلیت تبدیل میشوند.
ما نسل پس از ترنس مک نلی، لنفورد ویلسن و جان گور هستیم و همهی ما البته از یر شنل آرتور میلر و ادوارد آلبی در آمدهایم. میشود گفت ما اولین نسلی بودیم که با فرهنگ جدید بزرگ شدیم. فرهنگی که در آن هم تلویزیون تماشا میکردیم و هم به تماشای تاتر میرفتیم.
در حالی که نسل گذشته فقط تاتر تماشا میکرد.
درست است. نسل بعد کمتر از ما به تاتر میرود. بنابراین نوشتن نمایشنامههای اپیزودیک فکری بود که به ذهنم خطور کرد. فکر کردم نه میخواهم نمایشنامهی بلند بنویسم و نه میتوانم. نمایشنامههای بلند، نخ نما شده به نظر میرسید. در واقع اگر نمایشنامه نویی مثل لیوان رنگ شده است و اگر بیشتر و بیشتر به هنری مبهم تبدیل می شود دانستن اینکه چطور باید از پس این هنر برآمد.
ادامه دارد