گفت و گوی مجله ی پاریس ریویو با وندی واسراستاین ،نمایشنامه نویس- بخش دوم و پایانی:
پیش از اینکه متن را به کسی نشان دهم. قبلش هر صحنه را سی و هفت بار بازنویسی میکنم. شاید ناشی از اضطرابم باشد. از بازنویسی چند باره لذت میبرم. تا اینکه سر آخر برای خودم یک مهلت تعیین میکنم.هر دو نمایش “خاطرات هایدی” و “خواهران رزنویگ” را در روز تولدم تمام کردم.روز تولدم به خودم گفتم امروز باید این را برای دن سولیوان پست کنم.
لاری وینر
ترجمه:مجتبی پورمحسن
از پایان نمایش “خواهران رزنویگ” اظهار نارضایتی کردهاید؛ مثل این که نمیخواستید نمایش با آوازخوانی مشترک مرو و سارا تمام شود. آیا احساس میکنید اشتباه کردید؟
وقتی که مرو ترانه"برای من و دخترم" را میخواند فوق العاده است؛ اما ناگهان وقتی این مرد وارد زندگی سه خواهر میشود نمایش به جای اینکه گسترش پیدا کند، محدودتر میشود.
چون همه چیز را منحصر به این سوال میکند که نمایش درباره چه کسی است و کی چی را میگیرد؟
بله. برای سارا، مروین سفیر تغییر است؛ اما جواب نیست.
موقع نوشتن بازیگران را میبینید؟
گاهی. اما آنها هرگز در نمایش بازی نمیکنند؛ مثلا ممکن است موقع نوشتن به جولی آندروز یا کسانی که هرگز نمیشناسم، فکر کنم.
گفتهاید که بیصبرانه منتظر نوشتن هستید چون نمیتوانید خودتان را به حال خود رها کنید.
خب اولین بار که “خواهران رزنویگ” روی صحنه رفت، خیلی ناراحت شدم. نوشتن آدمهایی مثل مرو و جورجس خیلی سرگرم کننده است؛ آنها آدمهایی هستند که دوست دارید توی آپارتمانتان باشند. واقعا، هم صحبتهای خوبی هستند. بنابراین وقتی این آدمها را میبینید آنها حرف میزنند و شما چیزی نمیگویید. روزی را به یاد میآورم که سطری را برای جورجس نوشتم که درباره خیرخواه بودن بنجامین دیسرالی حرف میزند. شروع کردم به خندیدن. او خواهر من نیست. اگر پایبند به آدمهای واقعی بمانید که در زندگی واقعیتان دیدهاید نتیجه نخواهد داد. نوشتن شخصیتها خیلی تحمیلی است.
وقتی شخصیتی را مینویسید که شبیه شماست، چه طور؟ آیا چیزی که درباره خودتان میدانید را مینویسید یا اینکه موقع نوشتن آن شخصیت چیزهایی درباره خودتان میفهمید.
اگر شما یکی از آدمها باشید محتملتر است که خودتان را بنویسید. فکر میکنم در این نمایش، صدای نویسنده، حرفهایی است که جئوفری به پفنی درباره خلق هنر و تئاتر برتر میزند. من جئوفری هستم، وندی. اینجا نویسنده حرف میزند و جالب است که من این کلمات را از زبان یک مرد دوجنسی انگلیسی میزنم.
میتوانید بیشتر توضیح دهید؟
فکر میکنم چون کمتر بازدارنده است، نویسنده همیشه جنبههای مختلف خودش را در شخصیتهای متفاوت مینویسد. نویسنده هیچ وقت خودش را نمینویسد. جنبههایی از من در پفنی وجود دارد؛ نزدیک نشدن به دیگران، آسیب پذیری و نیاز به سرگردانی. جنبههایی از من هم در سارا وجود دارد؛ من یک دختر یهودی هستم.
مایلید درباره چیزی که میدانید، بنویسید؟
فکر میکنم بله و من چیزهای زیادی از تماشا کردن و گوش کردن به مردم یاد میگیرم. خواننده خوبی نیستم. میتوان گفت که دچار خوانش پریشی هستم. مرو را در نظر بگیرید. او کسی است که وقتی هشت سالم بود، میشناختماش. همین الان با کل موجودیت مرو، رو به رو نمیشوم. همانطور که کل زندگی جورجس را نمیبینم؛ اما این آدمهای رنگارنگ و زبانشان را به یاد میآورم.
کجا مینویسید؟
عادت دارم در گاراژی خارج از"بریج همپتون" بنویسم. برادرم در دهه پنجاه در جزیره پنجاه جریبی "روی" زندگی میکرد و من در آنجا و گاراژ طبقه پاییناش مینوشتم. آنجا دو تا اتاق در طبقه بالا وجود داشت و یک ماشین تحریر کوچک. تابستانها در آنجا مینوشتم. در اتاق کوچک تایپ کتابخانه "سوسایت"ی در خیابان هفتاد و نهم هم مینویسم. یک دوست دفتری در"کمدی سنترال" خیابان پنجاه و نهم برادوی به من داد اما مشکل این بود که در آنجا یک تلفن بود و من زیاد تلفن میزنم.
از ماشین تحریر استفاده میکنید؟
همیشه از ماشین تحریر استفاده کردهام؛ مگر اینکه به کتابخانه رفته باشم. در آنجا با دست توی یک دفترچه یادداشت مینویسم، از این دفترچههای دور سیمی. دوست دارم با دست بنویسم و بعد پشت کامپیوتر تایپاش کنم. اگر تایپ آن زیاد طول کشید، میدهم به یک تایپیست یا دستیاران و نمایشنامهنویسان جوان و یا هر کسی که بتواند برایم تایپ کند.
آیا نمایشهایتان با یک تصویر آغاز میشود؟
نمایشهای من با یک حس شروع میشود. “خواهران رزنویگ” وقتی شروع شد که من در لندن زندگی میکردم و “خاطرات هایدی” را مینوشتم. به امریکاییهای خارج از کشور فکر میکردم و کسی به من گفت تو کاملا یهودی هستی، درست مثل شوهرخواهرم. این، همان احساسی بود که در مانت هالی اوک داشتم. انگار با خودم راحت نبودم.
در لندن چه کار میکردید؟
بورسیهای از انجمن هنر آمریکایی ـ بریتانیایی داشتم. خیلی به آن بورسیه علاقه داشتم. در اتاقی در خانه نل گوین زندگی میکردم. در اتاقی با سقف حلبی داغ، راحتترم. واقعا از کار کردن در مکانهای خیالی یا جاهایی که تصورمیشد برای نوشتن مناسب است(نظیر اتاق مطالعه)، احساس خوبی ندارم. نمیتوانم فکرش را هم بکنم که در اتاقی که با پردههای قشنگ پوشانده شده، بنویسم.
چرا اینطور است؟ آیا چون به نظرتان خیلی پرجلوه میآید؟
یا شاید هم زیادی کامل. شاید نوشتن برایم یادآور مدرسه باشد. میخواهم هر چیز دیگری را از زندگیام کنار بگذارم.
پس داشتید در لندن"خاطرات هایدی" را مینوشتید که ایده"خوهران رزنویگ" شکل گرفت؟
ایده این نمایش از همان شبی شکل گرفت که پیش منشی برادرم در نیویورک، پیغام گذاشتم تا آن شب در لندن با او شام بخورم. اینجا من از یک بورسیه چهار هزاردلاری دختران خوب سوسیالیست بهره میبردم.
امروزه شاید چندان عجیب به نظر نرسد اما در آن موقع دیوانگی محض بود. بنابراین به بروس زنگ زدم(آن موقع چهل ساله بود) و ما با هم در لندن شام خوردیم. آن شب مارگارت تاچر به نخست وزیری انگلیس رسید.
جریان شکلگیری"دختر آمریکایی" چه بود؟
همیشه، وقتی نوشتن نمایشی را تمام میکنم به فکر نمایشهای دیگر میافتم. نوشتن"خواهران رزنویگ" را به پایان رسانده بودم و نظرم به"نانی گیت" جلب شد که برای زویی بیرد و لنی گویینر و هیلاری کلینتون اتفاق افتاد. شاید واکنشی بود به چهل و دو سالگیام به تصمیمات میانسالی و بچه نداشتن؛ واکنشی که هم مشخص بود و هم سیاسی. "دختر آمریکایی" نمایشی سیاهتر از نمایش "خواهران رزنویگ" بود. نمایشهای من از یک نسل عبور میکنند. این نمایشم به “خاطرات هایدی” نزدیکتر، اما از آن سیاهتر بود.
به نظر میرسد که"دختر آمریکایی" سیاسیترین نمایش شماست. آیا وجه سیاسی پررنگ نمایش به خاطر دعوت چند باره شما به کاخ سفید در چند سال گذشته بوده است؟
وجه سیاسیاش ریشه در تماشای نمایشها وحضور در میزگردها و درگیر شدن در سرمایهگذاری در بخش هنر بوده است. بخشی از آن هم، ناشی از این فرض است که هنرمندان همیشه لیبرال هستند و اینکه سیاست در تئاتر، هرگز غافلگیر کننده نیست. فکر کردم حالا زمانش است که درونیتر نگاه کنیم و از تئاتر برای این هدف استفاده کنیم. بله من به کاخ سفید رفت و آمد کردهام.
آیا فکر میکنید که هنرمندان با بقیه آدمها تفاوت دارند و نیازهایشان هم متفاوت است؟
خب، نمیدانم. مساله، شادمانی است که در آن گاراژ احساس میکنم وقتی مرو و جورجس با من صحبت میکردند. با لباس خواب و با ماشین تحریر در گاراژ مینشینم؛ این شاید تنها لحظهای است که احساس آرامش میکنم؛ نوعی شادمانی که ربطی به سن و سال ندارد؛ چیزی که هم در بیست و هفت سالگی وقتی “زنان غیر عادی” را مینوشتم خوشحالم میکرد و هم تابستان گذشته باعث شد که چنین احساسی داشته باشم. من آدمی عصبی هستم. بنابراین همیشه اضطراب نوشتن دارم. حس وحشتناکی است. اما در آن لحظات فقط احساس خوشحالی دارم.
پیش از اینکه نمایشی از شما به روی صحنه برود چه مراحلی را طی میکند؟
پیش از اینکه متن را به کسی نشان دهم، هر صحنه را سی و هفت بار بازنویسی میکنم. شاید ناشی از اضطرابم باشد. از بازنویسی چند باره لذت میبرم. تا اینکه سر آخر برای خودم یک مهلت تعیین میکنم.هر دو نمایش “خاطرات هایدی” و “خواهران رزنویگ” را در روز تولدم تمام کردم؛ به خودم گفتم امروز باید این را برای دن سولیوان پست کنم.
وقتی شنیدید که جایزه پولیتزر را بردید، کجا بودید؟
لباس خواب پوشیده بودم و داشتم مقالهای درباره مادرم مینوشتم که در “دختران لیسانسه” چاپ شده است. شایعه شده بود که دیوید هنری هوانگ جایزه را میبرد. هرگز کسی را که جایزه پولیتزر را برده باشد، ندیده بودم. شاید به اندازه کافی، دانشگاهی و پرمدعا نبودم. من هیچ وقت خودم را روشنفکر نمیدانستم. در مدرسه هم شاگرد اول نبودم. بنابراین فکرش را هم نمیکردم جایزه را به من بدهند. در خانه بودم که مارک بتودو، کارگزار ناشر کتاب"خاطرات هایدی" زنگ زد و گفت:"تو پولیتزر رو بردی" گفتم:"شوخی جالبی نیست" گفت:"نه، نه جدی میگم:"تو جایزهی پولیتزر رو بردی." گفتم:"تو ملکه رومانیا هستی. با من شوخی نکن" گفت:"زنگ بزن به مادرت از اون بپرس." فکر کردم الان، این زن اسم مرا از رادیو میشنود و فکرمیکند مردهام یا اتفاقی برایم افتاده است. زنگ به او زنگ زدم. از من پرسید:"پولیتزر به اندازه جایزه تونی ارزش داره؟" او مادر من است. این که تبریک بگوید، دارد جایزهام را زیر سوال میبرد؛ دارد فرش را از زیر پایم میکشد. بد خلق شدم. گفتم: “چرا به برادرم زنگ نمیزنی تا برایت توضیح بدهد؟" بعد، تماس تلفنی ما قطع شد؛ انگار که تلفن بالا رفته و دور اتاق میچرخد. عصر رفتم بیرون و در کافه چهار فصل با برادرم، بروس و خواهرم، ساندرا و والتر شاپیرو و آندره بیشاپ چیزی نوشیدیم. بعد رفتم تماشای تئاتر؛ ادوارد آلبی آنجا بود. گفت برو روی صحنه و تعظیم کن. گفتم:"من خیلی خجالتی هستم." گفت:"نمیدانم دوباره چنین موقعیتی به وجود میآید یا نه." بنابراین رفتم و تعظیم کردم.
جایزه پولیتزر، ارزشاش بیشتر از تونی است؟
گفتنش سخت است؛ تونی و پولیتزر دو تا مساله متفاوت هستند. بردن جایزهی پولیتزر هرگز هدف من نبوده اما اعتماد به نفس بالایی به من میدهد. دریافت جایزه تونی کاملا متفاوت بود. چون میدانستم که برای نمایش و موفقیت تجاریاش جایزه تونی خیلی مهم است. یادم میآید بین تماشاگران کنار آندره بیشاپ نشسته بودم و با خودم فکر میکردم با روسری بروم بالا یا بدون روسری. وقتی بالا رفتم، مردان زیادی پشتم ایستاده بودند. میخواستم بگویم این همه مرد این همه زمان اندک. نتوانستم بگویم؛ چون اولین زنی بودم که جایزه تونی را به تنهایی دریافت کردم و این احساس به من دست داد که لازم است به موقعیت پیش آمده احترام بگذارم. چون نکته دشوار درباره نمایشنامه نویس شدن(همان طور که کریستوفر دورانگ گفته) این است که همه چیز به شادی بستگی دارد. به اینکه نمایش تو روی صحنه برود و منتقدان چه برخوردی با آن داشته باشند و...
موفقیت در دیگر هنرهای تجاری هم تصادفی است؟
برای مثال اگر بخواهید برای تلویزیون بنویسید مساله عرضه و تقاضا وجود دارد. میتوانید پول در بیاورید. حتی اگر به شما سفارش نوشتن نمایش هم بدهند، از پول خبری نیست.
آیا این وضعیت انگیزه نمایشنامه نویسان را نابتر نمیکند؟
به تعبیری بله. بستگی دارد چطور فکر کنید یا به نوع نمایشنامه. برایم خیلی جالب است که مردم چه طور حرف میزنند. وقتی به یک استودیوی فیلمسازی رفتم و گفتم میخواهم فیلمنامهای درباره سه خواهر بالای چهل سال بنویسم از من خواستند که آن را برای جینادیویس بازنویسی کنم. شاید آنها بت هنلی را مامور کنندکه کار را جنوبی کند. در فیلم بسیاری از صداها حذف میشود.
میخواهید بگویید که نمایشنامه نویسها از فیلمنامه نویسها نویسنده ترند؟
نه. فیلمنامه نویسی، حرفهای متفاوت است. میدانم که بیشتر فیلمنامه نویسان، دوست دارند کارگردان شوند تا بتوانند کنترل کار را در دست خودشان نگه دارند.
کدام نمایشنامه نویسان را تحسین میکنید؟
چخوف، ایبسن، وایلد، شکسپیر، کریس دورانگ، لنفورد ویلسن، آگوست ویلسن، تیناها و... دو نویسنده زنی که نمایش موزیکال مینویسند را هم تحسین میکنم: بتی کامدن و کارولین لی.
و سوال آخر: هرگز وقتی مادرتان کنارتان نشسته یکی از نمایشهایتان را تماشا کردهاید؟
منظورتان این است که کنار مادرم بنشینم؟ خدایا نه!