در حال بارگذاری ...

عیب ها و هنرهای آسید کاظم*

در تجدید چاپ نمایشنامه آسید کاظم قرار است که نقد ناصر ایرانی بر این نمایشنامه نیز چاپ شود. مطلب عیب ها و هنرهای آسید کاظم را ناصر ایرانی سال ١٣۵١ در مجله نگین به چاپ رساند.

ناصر ایرانی

اول از عیب هایش بگویم :
در پایان نمایش ، وقتی آسید کاظم سرش را از زیر پالتو می آورد بیرون و ترنا و قاپ را می گذارد تو دست محمد ریزه و بی هیچ کلامی از قهوه خانه خارج می شود و صحنه از تاریکی پر می شود و نوحه سینه زنان به گوش می رسد که می خوانند : او پاک چو دریاست تو ناپاک نخوانش – گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده است . بیش از هر چیز شیفتگی نویسنده به آسید کاظم ، قهرمان حاضر و غایب نمایشنامه ، آشکار می شود و تمایل شدیدش به خطا ناپذیری و منزه بودن قهرمان در جامعه ای که فقر، زبونی و بعضی از عارضه های آن ها ، مثلاً اعتیاد ، آدم ها را به فساد روح و گاه جسم مبتلا کرده است .
آن شیفتگی و این تمایل از شناخت یک رویه نویسنده از جامعه و برداشت احساساتی او از زندگی آدم ها آب می خورد ، به دو قطبی شدن آدم های نمایشنامه ، که کلاً در موقعیت اجتماعی – فرهنگی مشابهی قرار دارند ، منجر شده است : در یک قطب ، آسید کاظم که پاک چو دریاست و در قطب دیگر،
آدم های دیگر که هر کدامشان زشتی ها و پستی های خود را دارند و به دلیل همین زشتی ها و پستی ها، که به نحوی مربوط می شود به آسید کاظم ، از او بیمناک . البته به جز سید جواد که انسان جسماً معیوبی است که نقش او چیزی نیست مگر اثبات بیش تر نیکی آسید کاظم و بدی دیگران . بدیهی است که در برش مکانی و زمانی خاصی از اجتماع و خصوصاً در محدوده ای مثل قهوه خانه شاه رجب ، که بر خلاف کافه ها و قهوه خانه های مد روز که محل آمد و شد مشتریانی دور از همدیگر و متعلق به قشرهای متفاوت جامعه می باشند ، پاتوق افرادی است که به حوزه اقتصادی – فرهنگی واحدی وابسته هستند ، آدم ها از لحاظ خصلت های انسانی و اکتسابات اخلاقی وضعی کم و بیش مشابه دارند .
نوشتم کم و بیش مشابه زیرا که با وجود همسانی ها و نزدیکی ها ، فاصله داشتن ها و فاصله گرفتن ها را نیز باور دارم که یعنی وجود قهرمان را و حتی وجود قهرمان دور شده از تمام آلودگی ها و پستی های محیط را . اما این مرتبت حاصل نمی شود مگر آن که سلوک دور و دراز معنوی قهرمان با خواست و استعداد جامعه توأم گردد و از آن نیرو بگیرد . به عبارت دیگر وجود قهرمان در جامعه منوط به وجود زمینه های قهرمانی در کل آن جامعه است و این دو امر آن چنان وابسته به همدیگرند که صحیح تر خواهد بود اگر گفته شود که این جامعه است که وجود قهرمانش ، عالی ترین امکانات خود را بروز می دهد – همچنان که زمین ، باروریش را در وجود غنی ترین رستنی هایش – نه قهرمان ، توانایی اش را به رغم ناتوانی جامعه . بدین قرار به همان اندازه که نمی توان رویش درخت پر بار را دلیل فرسودگی زمین دانست ، نباید تباهی جامعه یا بخشی از آن را نیز با استعانت از تعالی فردی از همان جامعه تصویر کرد . چنین تصویری ، بی هیچ شکی ، دوبعدی خواهد بود و در بهترین صورتش صاحب منطقی از نوع منطق کارتون های موش و گربه ای تلویزیون .
محمود استاد محمد ، نویسنده آسید کاظم نیز در این تنگنا چاره ای نداشته است جز آن که به شخصیت خوب نمایشنامه اش آن قدر خوبی بچسباند که خودش هم نتواند برای آنها دلیل بتراشد و به شخصیت های بد نمایشنامه آن قدر بدی که پذیرفتنی و معقول نباشد و بدین ترتیب تمامی آنها را از حس و منطق آدم بودن ، آدم زنده بودن ، آدم در موقعیت بودن ، تهی کند .
فی المثل ، استخوان بندی نمایشنامه را قتلی تشکیل می دهد که هفت سال پیش اتفاق افتاده . این قتل که به خاطر عفت ( لابد زنی فلان کاره مثلاً خواننده یا رقاصه ) صورت گرفته ، منجر به محکومیت آسید کاظم – بنابر اعتراف خود او در دادگاه – به حبس و تبعید شده است .
دکتر ضمن گفت و گویش با شاه رجب و محمد ریزه و محسن هاپی ، آسید کاظم را بی گناه معرفی می کند و هنگام گفتن این حرف حالتی خجلت زده به خود می گیرد که با توجه به توضیح شفاهی نویسنده به راقم این سطور ، دلیل آلودگی دست اوست در این قتل .
تا همین جای نمایشنامه ، دو چرای بدون جواب پیش می آید : چرا آسیدکاظم قتلی را که مرتکب نشده به گردن می گیرد ؟ چه عامل جوانمردانه و لوطی منشانه ای سبب شده است که آسید کاظم پیه سالها زندان ، مرگ همسر ، انحراف پسر و تاراج حق و حقوقش را به تن بمالد ؟ چرا دکتر تا به حال سکوت کرده است و اینک پس از هفت سال اصرار در بی گناهی او دارد ؟
نمایشنامه چراهای بدون جواب دیگری هم دارد :
چرا همه مستأجران آسید کاظم از پرداخت کرایه مغازه های او خودداری کرده اند ؟ آیا در میان همه آنها حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که درستکار باشد و قدر آن همه نیکی ها و یاوری ها را بداند و نخواهد که به مال جوانمرد در بند افتاده ای که آسید کاظم باشد ، دست درازی کند ؟
شاه رجب در این باره دلیل جالبی دارد : او تصمیم داشته است که دخل قهوه خانه را ( قهوه خانه مال آسید کاظم است و شاه رجب شاگرد سابق غاصب لا حق آن ) به خانواده آسید کاظم بپردازد اما پهلوان نگذاشته است .
چرا ؟ پهلوان مگر نه همان مردی است که دیگران به هنگام ورودش به قهوه خانه سه بار صلوات می فرستند ؟ و مگر نه همان پاکیزه خویی است که صدای پایش خطاکاران را به تشویش و پنهان کاری وا می دارد ؟ و مگر ارادت او به آسید کاظم به آن حد نیست که دشمن او را ، دشمن خود می خواند ؟ پس چرا در مورد این مهم – مهم به ویژه از نظر پهلوانان و جوانمردان که درستی و حق و حساب دانی را پاس می دارند – آن همه سستی که نه ، آن همه زشتی روا داشته است ؟
نویسنده ، اگر چه اصولاً به سوأل اول – چرا آسید کاظم قتلی را که مرتکب نشده به گردن می گیرد ؟
- جوابی نداده ، تلویحاً جواب سوأل های بعدی را در آستین دارد :

.... تصویر یک دنیای دروغ دوستی های کاذب و کینه های بی پا . دنیایی که آدم ها ، شانه به شانه همند و تاب هم دیدنشان نیست . نه دوستیشان دوستی است و نه دشمنیشان دشمنی . مهرشان در هوای سرد می روید و کینشان در پی زبان و سود و مهرشان ، هر دو در هجوم ترس می میرد ...
که به زبان خودمان یعنی که آدم ها سودجو ، فرصت طلب ، ترسو ، پاچه ورمالیده و چه و چه و چه هستند . این حرف را با وجود آن که به همه گیر ترین واقعیات امروزی جامعه ما اشاره دارد ، در چارچوب منطق و شناخت نمایشنامه ، من نمی پذیرم . چرا ؟
در سطرهای بالا نوشتم که وجود قهرمان در جامعه منوط به وجود زمینه های قهرمانی در کل آن جامعه است . اینک اضافه می کنم که ضد قهرمان نیز مشمول همین قانون است . انسان ، به عنوان موجودی اجتماعی ، چه قهرمان و چه ضد قهرمان در میدان جاذبه نیروهای متضاد اجتماعی زیست می کند و دستخوش حرکات آن هاست . بنابر این بدون شناخت دقیق این نیروها که روابط تولیدی و مناسبات اجتماعیشان فراهم آورنده شرایط زیست افراد است ، هرگونه شناختی از انسان ، کلی و انتزاعی خواهد بود . همچنان که بسیاری از آثار نمایشی مدرن با تلقی انسان به مثابه موجودی تنها و جدا افتاده از بقیه دنیا ، شقاوت زندگی فعلی و مفاسد اخلاقی او را نه تابعی از فساد و ظالمانه بودن روابط اجتماعی ، بلکه امری محتوم و ابدی می شناسانند و به همین دلیل در سطح واقعیات روزمره باقی می مانند و به ریشه شناسی درد دست نمی یابند .
نمایشنامه آسید کاظم نیز از وجود چنین نقصی ، لطمه کلی دیده است . بدین ترتیب ، فقدان زمینه اجتماعی زندگی آدم های نمایشنامه و دو قطبی شدن آن ها دست به دست هم داده ، نویسنده را از شخصیت سازی منسجم و یکپارچه آدم های نمایشنامه اش عاجز ساخته است . یعنی همان عیب عمده ای که من به تهی شدن آدم ها از حس و منطق آدم بودن ، آدم زنده بودن ، آدم در موقعیت بودن تعبیر کردم .
در این جا ممکن است این سوال پیش آید که آیا توضیح واضحات قبلی درباره نمایشنامه ای که فاقد اولین شرط یک اثر هنری نمایشی – ساختمان فضا و شخصیت ها – می باشد ،‌زائد نبوده است ؟
پاسخ من ، در صورتی که اجرای نمایشنامه را ندیده بودم ، مثبت بود و اینک که دیده ام منفی .
محمود استاد محمد ضمن اجرای نمایشنامه ، به وضوح نشان داد که تا به چه حد آدم های نمایشنامه اش را از نزدیک حس کرده است و آن ها را می شناسد . این است که چاره ای باقی نمی ماند جز این که به پی جویی علت های شکست او در خلق دراماتیک آن ها بپردازیم و به این نتیجه برسیم که اگر او شناخت عمیق تری از جامعه خود می داشت و از دیدگاه وسیع تری به آدم هایش نگاه می کرد و بنابراین دچار عارضه های قهرمان دوستی نمی شد ، می توانست به خلق اثری توفیق یابد که دامنه شمولش کل جامعه را در بر بگیرد .
نمایشنامه ، از حق نباید گذشت ، که در قالب فعلی اش نیز بسیار نزدیک به این حد است . یعنی با پیراستن نمایشنامه از عیب هایی که بر شمردم و تجدید نظر در شخصیت سازی آدم ها ، آسید کاظم را در زیر همان پالتو می شود به این نتیجه رساند که زندگی خودش – بر خلاف شکل فعلی نمایشنامه ، در درجه اول زندگی خودش – و دیگران چه بیهوده ، چه تهی و چه پست گذشته است . زندگی عاطل و باطلی که ثمره اش سید محمود ، پسر آسید کاظم است که در چنگال اعتیاد لهیده شده .
در این صورت ، آسید کاظم وقتی که سرش را از زیر پالتو بیاورد بیرون ، مسلماً‌ ترنا و قاپ را نمی گذارد تو دست محمد ریزه و بی هیچ کلامی از قهوه خانه خارج نمی شود . زیرا که آگاهی سازنده تازه ، او را با دست های پر به سوی دیگران می برد و حداقل به سوی پسرش که هیچ گاه پدرش را ، پدر داشتنش را حس نکرده است .
و حالا از هنرهایش :
محمود استاد محمد ، کارگردان نمایش ، با چنین نمایشنامه آشفته ای که خلق صحنه ای هر زندگی و شخصیتی را اگر نه محال است ، بسیار دشوار می سازد ، به اجرایی زنده ، گرم و گیرا توفیق یافته است . این توفیق را من به ویژه در بازی حسی محمد ریزه متبلور می بینم . بازی حسی ای که به مرز زندگی واقعی می رسد و واجد همه خصوصیات حرکات درونی و ظاهری آن است . دیگران هم همین طور : سید جواد ، که در تمام طول نمایش در صحنه حاضر است ؛ حتی یک لحظه حضور غمناک خود را از دست نمی دهد . عباس وقتی که صلوات می فرستد ، خط های پر معنی صورتش ، حالت نگاهش ، سرخی چهره اش و تورم رگ های گردنش ، حکایت از نیازی درونی دارد . اسی قصاب هم روان و راحت زندگی می کند .
در مجموع ، به نظر من ، محمود استاد محمد کارگردان ، نه فقط کمبودها و نقص های فاحش کار محمود استاد محمد نویسنده را جبران کرده است ، بلکه نمایشی ارائه داده که تو ، به رغم ضعف های کلی دراماتیکش ، با لذت تمام به تماشای لحظه های درخشان اجرایی اش می نشینی و دوباره این لذت را تکرار می کنی و بعداً قلم به دست می گیری و این اباطیل را سر هم می کنی .
نتیجه آن که اگر چه محمود استاد محمد در نویسندگی ، در آغاز راه است و پای چابک ندارد ، کارگردانی است بالفطره هنرمند که صحنه را حس می کند و در تئاتر ، زندگی . این حرف را خصوصاً از آن جهت می زنم که همزمان با اجرای آسید کاظم که به سکوت برگزار شد ، نمایش پر سر و صدا و خوش گیشه ای روی صحنه بود که یکی از مشاهیر کارگردانان ،‌ به یاری چند تن از مشاهیر هنرمندان ، یکی از پرجاذبه ترین نمایشنامه های جهان را با اجرایی ناتوان و سرد ، به تماشا گذاشته بود .
قیاس جالبی بود :
در یک سو یک نفر از مشاهیر ، شتاب زدگی ، آسان گیری و ضعف های هنری اش را با جاذبه ذاتی نمایشنامه ای جهانی پوشانده بود ، در حالی که حتی از مشاهیر هنرمندان نیز بازی قابل قبولی نگرفته بود و در سوی دیگر ، تازه از راه رسیده ای ، قدرت های تئاتری خود را با نمایشنامه ای ضعیف به رخ کشیده بود و نشان داده بود که با روی صحنه نیامدگان هم می توان لحظه های گیرا و درخشان تئاتری خلق کرد .
تفاوت ، مسلماً ، در نحوه برخورد با تئاتر است . مشاهیر ، تئاتر را دوست دارند ، درسش را خوانده اند ، امتحانش را داده اند ، زحمتش را کشیده اند و حالا هر جور که حساب کنید ، حق آب و گلی به هم زده اند . اما محمود استاد محمد و گروه او که دیگرند ، بالاخانه ای را اجاره کرده اند و در آن هم زندگی می کنند و هم تمرین تئاتر . و این دو را آن چنان به هم پیوند زده اند که زندگیشان یعنی تئاتر و تئاترشان یعنی زندگی . بنابراین عجیب نیست اگر تئاترشان این چنین گیرا و دلچسب است و زندگیشان از قبل سرسپردگی به چنان تئاتری ، کمال یابنده .
آنچه باقی می ماند ، فرداست و فردای فردا که پایمردی و استقامت هر رهرو تازه نفسی را به محک می زند و آن کسان را که تاب به جان خریدن سختی های مذهب منسوخ نیست ، به مذهب عقیم کننده مختار – که فوایدش بر هیچ تنابنده ای پوشیده نیست – دعوت می کند .

مجله نگین ، شماره ٨١ ، تاریخ انتشار ١٣۵١