برای چه مینویسد، برای که مینویسد؟ -اکبر رادی
نوشتن نمایشنامه برای من ترسیم آن مدینه فاضلهای نیست که خواستار تغییر جهان به عقل و خردورزی است؛ آرزویی است خاضعانه که شبی ده نفر را میان تماشاگران خود منقلب کند؛ اگرنه صد یا هزار نفر را
اکبر رادی
... راستش این سؤال سادهای است که جواب مشکلی دارد و ما را به جاهای دورتری میبرد... برشت در پاسخ دورنمات که گفته بود:« آیا ممکن است جهان امروز را از راه تئاتر تصویر کرد؟» گفت:« آری، اما فقط در صورتی که تغییر پذیرش بدانیم.» و در اجرای این نظر تکنیک فاصله میان بازیگر و نقش و این هر دو با تماشاگر را در تئاتر خود ارمغان گذاشت تا از مخاطبان این تئاتر هیأتهای منصفهای بسازد که دعوایی را در دادگاه صحنه داوری کنند. اگر چه در نظام منطقگرای برشت جایی برای رقص دل نمانده است،( و آیا کمال جهان در تجزیه عناصر است؟) در این نگره، من برشت را متفکری مدرن و با اخلاق میشناسم که جهان را کامل و مطلق نمیدیده است. با این همه جنگ دوم غربی( به نام بین المللی)،کشتارهای نسل و آپارتاید،انباشت سرمایه در اپرای بانکهای خصوصی، انقراض سیستم الگوی چپ و آنارشی نظم راست قدرت همه یک جا نشان میدهند که دادگاه برشت همچون ماکت،مثل،یا ورق پارههای درام اجرا نشدهای روی دست ما مانده است.به این جهت نوشتن نمایشنامه برای من ترسیم آن مدینه فاضلهای نیست که خواستار تغییر جهان به عقل و خردورزی است؛ آرزویی است خاضعانه که شبی ده نفر را میان تماشاگران خود منقلب کند؛ اگرنه صد یا هزار نفر را.
...امروز سفینه ما،با سرنشینان خود وارد کهکشان بیپایانی از تحولات شده است. تحولات علمی،اقتصادی،وــدر لایههای زیرینــفرهنگی.این وضعیت نویسنده معاصر را نسبت به اسلاف او کمی جابهجا کرده است.دیگر نمیتوان با یک ذهن آبستره نمایشنامه نوشت.دیگر تئوریها به بسیاری از مجهولات ما پاسخ نمیدهند.دیگر گذشت مسیحایی برای بسیاری از تحریکات خارجی نسخه ثمربخشی نیست.دانشمندان میآیند و مانند زنبوران عسل روی زمین پرواز میکنند،چیزهایی برمیدارند و چیزهایی میگذارند،و درهمه حال ساختمان بیرونی جهان را نقش و نگار میزنند تا در مراسم علمی اخلاصمندانه به اربابان تقدیم کنند.و این تمدنی است کندویی و با معماری لاعن شعور غریزی،که بالخصوص در قرن ما با تخریب لایههای زیرین همراه بوده است. نظارت عالیه ماشین،تعلیمات متمرکز،سلطه اشیا مصنوع،محاصره واژههای کوچک،قبض زبان و بیحسی وجدان اجتماعی ... اینها پسامدهای یک اتوماسیون،یک انفجار علمی در پایان قرن حاضر است،یک قرن معلول،که با وجود بزکهای غلیظی از اجلاسهای فاخر،پیامهای بیضمانت و اعلامیههای رنگارنگ قرن ایدهآل ما نبوده است. پس شورش در برابر این ضربه فرهنگی یک ضرورت عینی است که دردمندان زمین را به حدود آدمی هشیار کرده است؛چنانکه اولین جوشهای شورش را در سالهای ۵٠ روی صحنههای غرب دیدهایم. با خشم به یاد آر آزبرن و آشپزخانه وسکر دو نحوه عصیان دنیای آنگلوساکسوناند که در صحنههای همین دهه فرانسه عمق انتزاعیتری پیدا کرده است. اما اگر دقیقتر به آنجا نگاه کنید،شورشهای سقط شدهای را هم در لگن میبینید که بیگمان از بروزات همین ضرورت است.موجکهایی با آب و رنگ پانکیسم و هیپیسم و چه،همه لختههای ماسیده به غبغب غولی است که سوار بر ماشین به جامعه بزرگ حملهور شده،قدرت سیاسی خود را نه بر شرایط فرد،که حتی بر اجابت او حاکم کرده است. و اینها شورشهای بدوی،عصبی،از خود بیگانهای هستند که نه آرمان بلندی بر طلیعه خود دارند،نه هسته و ریشهای که لامحاله در یک دور کوتاه سقوط میکنند و به فعر ابتذال کله میشوند.بنابراین دمل اصلی ماشین نیست که منادیان بحران،فساد فلسفی انسان معاصر را بر ذمه آن میگذارند؛ شرطبندی بر سر وسیلهای است که هدف را زیرپای این مدرنیته بیافسار ذبح کرده است. یک پرنده سق سیاه،نشسته بر درخت تنومند شومی که ریشهاش در اتاق فرمان قطب اعظم است و شاخ و بالش در چهار سمت عالم تاخته. از آفریقای سیاه، اروپای صنعتی،و آسیای دور تا قبایل مدر این شیخکها و رگ به رگ از مویرگهای مغز ما در تعفن این هجوم فاشیستی کرخت و مسموم است. بسیار خوب! امروز که دیوارهای عظیم شی هوانگ تی فرو میریزند و مامی شورت و مایکل جکسون و دلقکان برجسته روی موجبرهای ماهواره جهانی میشوند، و رد عین حال تکنیکهای خبری به گفتهاند سیاه لینچ شده مشت خود را گره کرده است،فلسطین سوخته نعره برداشته، طاق کرملین ترک خوده است و اروپای چند پاره صلای اتحاد می دهد، در این هنگامه، این نهضت کبرای هویت،سؤال این است: شمای نویسنده برای چه مینویسی؟ من فکر میکنم آمریکای لاتین در این قرن بشارتی به نویسندگان جهان داده،سرمشقی نهاده است:آنها در یک رویکرد به فرهنگ قومی و با یک متافیزیک شاعرانه ملی روح رمان را زنده کرده،اگر نه در مزارع پنبه و شرکتهای موز، در یک ادبیات زهردار کنای به سرچشمههای خود باز میگردند و «من» خود را در خاطرات جهان ثبت میکنند. و این نبرد اصالتها با غول قدرت است.
خوب،ما در این گوشه شرق چه میکنیم؟رئالیسم آسیایی ما کدام است؟و آن کدام «من» ملی معاصر است که با تجربههای مشترک بشری همسوست؟ و این همسویی با ماسکهای عهد رنسانس،«میم»های رومی و برگردان بشری همسوست؟ و این همسویی با ماسکهای متدهای کمدی دلارته،تکرار طرزهای پانتالون ــ هارلکن،و اقسام و درجات آیین میتوانیم به اهداف خیال انگیز با حلههای حریر که در قصر شاهان افتخار نمایش مییافتند و بازیگرانی که با گریم سفید روی صحنه معلق میزدند،قادرند به شقههای آدم روزگار ما ندایی بدهند؟ بیشک رفرمهای اجرایی مهیر هولد، پیسکاتور،راینهارد،آرتو،و دیگران،هر یک مهری به صحنه کوبیده، بر غنای تآتر این صد ساله افزودهاند؛ اما این کالبد شکیل هنوز با روح،معنی،جوهر زمانه خود«میکس»نشده است. من اعتقاد دارم که در «جهان سوم»، و تا روزی که این لکه مرکب از لغتنامههای سیاسی دنیا محو نشده،تا قرن آینده و تا کرات مسکونی، یک تآتر وجود دارد و آن تآتر هویت است ،که در این سالها نتوانستیم به درستی ایفایش کنیم.
... تآتر هویت! این تآتر ملی با یک طنین جهانی است .
... کلمهای است که این روزها کمی پژمردهاش کردهاند. با وجود این تآبر هویت یک تآتر فرم نیست.ارجاع صحنه به کاخهای فرو ریخته تاریخ نیست. ترجمه یا تبدیل متنهای کهن نیست. میتینگ ادبی اردوگاههای شرق و غرب نیست. سمساری اجناس و رختها و لهجههای محلی نیست. نمایشگاه فیلم و اسلاید و فلاشر و این قراضههای صنعت روز نیست.(گیرم از همه اینها به عنوان آچار استفاده میکند) با فولکلورهای توریستی و نوستالژی چپق دل نمیبرد. به شکلهای فقط لوکس نوک نمیزند. در انتخاب تم سراغ مدلهای وارداتی نمیرود. طنابکشی،فانوس گردانی، سرودخوانی،ورزش باستانی و عطرافشانی کنسرتال نمیکند. اینها همه در جای خود جذابیت بصری دارند و وحدتی به کثرت پلی فونیک صحنه میدهند؛ اما تئاتر هویت ما جز به سازههای ملی، زبان خاردار معاصر و قلب و مغز جهانی بنا نمیشود؛ حتی در اروپای سنتی پس پشت خود داشته، با این همه ردامنویسان مدرنی از ایبسن و استریندبرگ و پیراندلو تا برشت و فریش و دورنمات از آن سرکشیده،به هر عیار سکه عصر خود را به دنیا زدهاند.(آنها گاهی به تاریخ و افسانه و اسطوره هم سرک میکشند) و این تئاتر اگر جگر،زهر،طول موج کشیدهای داشته باشد،میتواند زبان آدمیزاد امروز را ثبت جهانی کند.
میدانید؟ اگر یک هندی میان خیل گاوهای مقدس و اجساد بیصاحبی که به تالارهای تشریح صادر میکنند، بردارد و اضطراب ناشی از ماشین را رد یک اکسپرسیونیسم آلمانی برای ما تئاتر بکند،اگر یک انگلیسی در مسنترین نظام صنعتی عالم بیاید و با نالههای رمانتیک برای دهقانان بیزمین مرثیه بخواند، اگر یک فرانسوی در آن آرمانشهر دموکراسی بخواهد علیه استبداد مردانه نمایشنامه بنویسد، اگر یک روس مبانی پوزیتیویستی صحنه خود را به صوفیانههای چینی بیالاید، اگر یک شیلیایی زیر نعل دیکتاتور دچار دلهره بعدازظهر یکشنبه بشود،و هرگاه نویسنده ایرانی رنجهای تاریخی زن ملی خود را با دیافراگم تنگ یک فرویدیسم آمریکایی کادربندی کند... خوب،این تئاتر هویت ما نیست؛ دردهای خرجویده آدمیانی است که فعله اقوام دیگرند. شرقیانی که با تمسک به«دهکده جهانی» از روی دست دیگران مینویسند و کلماتشان لای درزهای خشتک غرب رژه میرود بلاتردید درک معاصری از وسعت انسان و جغرافیای صحنه خود ندارند. زیرا در این حالت نه خالقان فروتن،تماشاگران مجذوبی هستندکه در ایستگاههای فرعی بنبست پیاده شده،برای چیزهای غریبه (نه تازه) سوت بلبلی میکشند و بر سر مدهای روز با تو دست به یقه میشوند. که دیدهایم در مدحنامههای جشن هنر آقای گروتوفسکی را سرپایی ختنه هم کردند و از باد ایشان برای ما چخماق هم ساختند.گروتوفسکی در مقام یکی از آینه داران صحنه این عصر البته هنرمند گرانپایهای است و مطلب چیز دیگر است: آنهایی که در سازمان چند وجهی جهان ما فقط غشای نازک آن را گرفتهاند و از هندسه هویت این جهان پرت و بیگانه ماندهاند...
تئاتر هویت به معنای همه جانبه یک تئاتر معاصر است که حافظه تاریخی دارد(گذشته و آینده). سفارش اجتماعی میگیرد. بر مناطق عفونی تاثیر ویرانگرانه میکند. به زبان و اندیشه عاطفه دراماتیک میبخشد. رؤیت هلال شعر است و چکامه عاشقانهای دارد به اینکه جنازه زوسمای قدیس هرگز بو نخواهد گرفت.(آیا این چکاندن ماشه در شقیقه غول است؟) و چون به زشتی و پلشتی هر قدر میدان بدهیم،همانقدر زشتیها و پلشتیها میدان میگیرند،لذا این تئاتر سوادبرداری از آدمهای وانهاده در تمدن مصرفی را چاره نمیداند. این غوطهور شدن در عفونت غول است. کاری است که مباشران تئاتر در ساختار و درونمایه پوچ با انسان«الییهنه» (aliene) میکنند. آنان به این معاذیر که واقعیت جاری عصر ما فرسوده، گسسته، بیمحتوا شده است و احکام ارسطویی دیگر قوه انتظامی بر شقاوتهای صحنه ندارند،با فرمالیزه کردن نقشها و عایقبندی رابطهها به جنگ آداب بورژوآیی میروند؛ حال آنکه در همین تاویل، خود مدافعان با تعصب بورژوآزی جدیدند. پس قداست تئاتر را در آن میخواهند که هر چه بیشتر در گوشه موشههای جامعه منزوی شود،و به یک شعور بریده،یک وجنات پریشان روی صحنه اکتفا کند. این است که به استقبال اختگان و مخنثان میآیند و ابلهان جبلی و نفلههایی را در آثار خود سوژه میکنند که در نمای دور،گلبوتههای همان بافت قدرتندو وقوفی به اقبال و ادبار جهان نشان نمیدهند. «استراگون» بکت،«تاران» آداموف،«امده» یونسکو و «تدی» پینتز چند مسطوره از مغزهای خاموش صحنهاند که در مضرب مشترک، تمام گرفتار خبط،لکنت ذهنی، زبان پریشی،و لقوههای شدید در دلالتهای معانیاند و ناگزیر در مضحکه عمل،تکرار،بحران کلمه دست و پا میزنند و آن هم در امواجی از خطوط حلقوی زمان و در میان دیوار مدوری که هیچ صدایی از آن عبور نمیکند. آیا این فاجعه ارتباط در زبالههای تمدن معاصر است؟ــ و مای تشنه با درد و لذت این صحنههای کمیک به شدت تراژیک را تماشا میکنیم و نمیتوانیم از این چاه خشکیده قدحی آب برداریم،یا به هر طریق الگوی آن را به قصد احیای یک زبان جهانی مصادره به مطلوب کنیم. (از کلکسیون این نفلهها و بستگان بلافصلشان «برانژه» یونسکو را سوا میکنم که لای چرخ و پرهای آن تکثیر کرگدنی آخرین فرد از تبار قهرمانانی است که در دنیای استعاری یونسکو به یک معرفت جبری از هویت خود رسیده است. )
این هیکلهای خاموش در میان صحنه برای خود راه میروند و روی زانوی مهربان غول نشیمن امنی دارند؛ چرا که با وجود آن نقاب غضبناک موجوداتی هستند صدفی،نرم،بیزبان،که با هیچکس سینه به سینه نمیشوند،به هیچ غولی نیشگون نمیزنند،هیچ چیز را به یاد نمیآورند،و اصلا به قول رولانبارت الگویی جز همان بورژوآزی ندارند. اینها بچه هاملتهای زیگیلویی هستند با شمشیرهای از رو بسته که بر شرایط بشری خروج کردهاند و آنچه روی صحنه گذاشتهاند تعدادی شبح،چند رمز و بارشی از کائوچوست(کلمه) و آنچه از صحنه ربودهاند احکام ارسطویی نیست؛عشق است، عشقی که در گوشههای نامرئی و با آلت قتاله به آن تجاوز کردهاند.(آلت قتاله غرض میل به هرگونه کاهش حیوانی یا شیء شدگی است.) و تاریخ کوچ این تئاتر جیبی سرگذشت شورشهای گورزادان مخنثی است که در موج قدرت حافظه خود را از دست دادهاند و به تعبیر یونسکو دیگر به جهان ما تعلق ندارند. اگر بکت را به خاطر طرفگی زبان و تواضع ریخت و انتظار جهانی او استثنایی بر قاعده بدانیم،تظاهرات متمرکزی را که در دهه ۵٠ به سوی درام پوچی شکل گرفته است ، مشکل بتوان یک نهضت دامنهدار و زورمند، یک مکتب انقلابی(از نوع انقلات آمریکای لاتین) در ادبیات دراماتیک جهان توصیف کرد. حذف انسان زنده! آیا این جزئی از هیجانات نمایش است؟ اهرم تشدید انزوای کلام است؟ یا اینکه شعر در غرب مرده است؟ ـــ اما من که در این حجره ندای شرق زنده سر میدهم،آقا، من که به آبروی کلمه قسم خوردهام،و من که از دریچه،شعر،نور،کبله آقا و تکهای از آسمان آبی را میبینم،درام را خلق عشق،عدالت،و روشنایی میدانم،و ثبت هر کلمه را تیری صاف به قلب آن غول بدشگون،که تا سایه این غول روی زمین افتاده،جهان در تئاتر من پلشت،سنگواره،بیعدالت است؛ اما پوچ نیست. پس مینویسم نه برای آنکه در سایه مرگبار غول غوطهور شوم،بلکه به نیت آنکه روح مبتلا به غول را در آب شفا بخش صحنه بشویم.
... و این لزوما به معنای نفی فرم نیست؛توجه به لایههای دیگری است که زیر باز فرم میروند و در حجاب سنگین آن مستور و بیرنگ میشوند. نمیدانم گرفتید؟ــ و بگذارید بگویم کسی که در نبش یک کوچه سنگفرش بارانی و آهنگ دور مهآلود آهسته قد کشیده،آن که در اولین ملاقات با دین و آیین زنی را دیده است تمام در قامت آبی که محتشمانه ایستاده،آش را در دیگ بزرگ هیاتی چمچه میزد و میگفت دور دیگ گلاب بپاشند و خلوت کنند تا بانوی سیاهپوش نیمه شب بیاید و روی آش پنجه بگذارد، . من که هرگز جای پنجهای ندیدهام؛ اما از میان آن همه شکل و نشانه و زیبایی به عصمت معنی رسیدهام، چطور میتوانم تناسب عالی یک ترکیب، آن رقص ربوبی فرم را در کلام و صحنه نبینم؟که معنی عالم برای من همه در فرم است.
... غرب که میگویم،عنایت کنید که مقصود حوزه قدیم آن،اروپاست. و بعد هم بله،این غرب نقدا پیرمرد لقوه داری شده است که چندی است دندانش ریخته،امروز دیگر تختهبند زمین است. و شما چنانچه گوش بگیرید، بسا که از همین مسافت موزیک خرناس منظم او را هم بشنوید. و صدای خرناس غرب به تحقیق از آن سرونه به گوش عالمیان رسیده است که پیرمرد ما لنگر کشتی خود را رو به ینگه دنیا برداشته،کباده طلایی رنسانس را که نسل تابناکی از راسل،لوکاچ،برشت،سارتر،بکت،کامو،و جمع سلسلهداران یک فرهنگ پر طمطراق چهار قرنه قراولان کمر بستهاش بودهاند،به تخت داروغه حضرت جمجاه سام تسلیم کرده،و خود بیاعتبار نامهای به موزه خزیده است. به این مناسبت امروز دیگر غرب قبله هنرمندان جهان نیست؛بقعه مخروبهای است که بزرگانش در این ربع قرن آهسته آب رفتهاند و یک سایز کوچک شدهاند. این به آن معنی است که آنچه از دور میبینیم،قرص ماه نه ،برق شهابهای لغزندهای است که هر به گاه خط روشن کوتاهی در ظلمت آسمان میکشند و قدری پائینتر خاموش میشوند. میدانید؟ و این فقط یک بیان توصیفی از شمایل امروز غرب است. حال آنکهدر نگاه قضایی ما غرب چشم رخشندهای بوده است که زیر کوبههای فزاینده تکنیک،تکنیکهای آلوده به قدرتهای سیاسی تار و کمسو شده، مردمکش دیگر به نور آفتاب ما جواب نمیدهد. تکنلوژی قدرت!و آیا این همان سیطره خدایان باستان نیست که از آسمان به زمین فرود آمدهاند تا در تن تکنیک نظم وظیفه هراس انگیز تراژدی عهد جدید را به جا بیاورند؟ بله چشم ازدورسالماست:پرجلا،خوشنما،فریبنده،کهیعنیهتلها،نمایشگاهها،اجلاسهایفاخر شبهای نرم،فستیوالها ... اما نزدیک که میشوید نه، آن پشت یک عصب،تنبل،بیحس،رنجور شده است. اگر چشمههای جوشان اسطوره در غرب خشکیده، اگر رسالت مدنی آن بر تخلیه ایدهآل و انباشتن مغزها به طریقه استاندارد بنا شده،اگر سونات سکس به پایان رسیده است و عفاف عشق را در حاشیه پارکها و کنج دخمهها سگانه قفل میکنند و هر یک به راه خود میروند، اگر آدمها چنین بی درون، چدنی،ربات شدهاند و با اشیاء و اشکال و دگمهها انس بیشتری دارند تا با خودشان، و اگر متفکران غرب در لاک عقل مدرن سریدهاند و نعرههای با صلابت مردان به زنجمویه کشیده است، این تمام ناشی از غلبه یکسان سازی تکنیک، تکنیکهای آلوده به جباریت غول،و سرانجام همان فلج اعصاب چشم و تاری دید است... عملی که ما در این سمت عالم میکنیم،به زبان غیرادبی مالش است،فیزیوتراپی،تا عصب از کار افتاده در آن سمت به کار بیفتد، و هاله کدر پاک و قشر زنگ صیقلی شود. ما در آثارمان(داستان،شعر،نمایشنامه،فیلم...) به روح مرده غرب حس و معنی و عشق میدمیم و جان شرقی خود را،دو چشم سیاه زنده آبی، به جسم افسرده او پیوند میزنیم، که اگر در این پنج روزه نوبتمان،این زمان مقدرکاری باید بکنیم،یکی همین است. آقا،این بی جلای سینه چگونه میسر است؟
... و چون چنین است،باید تا ابدالاباد شرمنده و دست به سینه مخلصشان باشیم؟این که منطق شیخکهای خلیج است قربان،که از نشانههای قومی فقط یک چپیه به سر کشیدهاند و باقی همه بر باد! آن هم با همین توجیهات که چون قاشق و چنگال و ماشینمان خدمتانه ارباب است، لذا جیکمان در نیاید که در بنزشان لمیدهایم و با تلفن فضایی مکالمه میکنیم،اگر عورتمان رفت،هیس... گندش را در نیاوریم، بد است! آیا شما بنده را به دربار شیخکهای نفتی دعوت نمیکنید؟
... خضوع بلند ما به دستاوردهای شریف غربیان(در تمام رشتههای علم و هنر و ادب)با فتواطلبی و عقده مفعولی نسبت به غرب داشتن دوتاست. و این جا روی سخنم به آن داعیان خمیده قامتی است که معتقدند ما به طور مادرزادی کوچکتر از آنیم که در مسائل خودمان داوری کنیم،چه رسد به مسائل دیگران. و این دیگران کیانند که«آ»ی شان همیشه آیه است و «نون»شان همیشه نص صریح است و در نتیجه ما همیشه مکلفیم بز اخفش آقایان باشیم؟ واقعا چه خوب است که مفتیان غربی درباره آنها کارشناسی کنیم. طراوت شرقی و مهارت غربی،مخلوط بدی نیست،هیچ،بلکه فضای فرهنگی هر دو را فراخ و شفاف هم میکند. اما اینکه تو کارت را (که روح من است که در شیشه کردهای.) برداری و جان بینفس خودت را به جشنوارههای زمستانی برسانی و این دکه به آن دکه دوره بیفتی،بساط کنی،نمره بگیری، و بعد هم خلعت به دوش و غبغب انداخته یک لوله طومار نیست. ما این مناسبات لزج را قبول نمیکنیم و با همان خضوع بلندمان به سرکار میگوییم: برادرجان!اگر تو یک دماغ تیز و یک حافظه کوچک داشته باشی،می،دانی که این چهل ساله بسیاری از کسان ما این خلعتهای غربی شما را به تن کردهاند بسیاری از آنان خرقه تهی کرده امروز در میان شما گمند.در عوض همه آن نجیبان زیبای باغ ما که در طول این قرن آبروی ایران بودهاند،از نیما و هدایت بیایید تا به الساعه،از هیچ بوتیک،باشگاه،المپیادجهانی و شرکتهای دلالی خلعتی نگرفتهاند و نیازی هم به این رقابتهای کودکانه برای شاگرد اول شدن نداشتهاند. با این همه،دقت که میکنی،در همان کنج انزوایشان رفعتی دارند و عین رودی از نور و مه در رگهای فرهنگ زمانه جاریاند. یعنی برادرجان!اگر شما بزرگترین جایزه بیینالها و فستیوالهای جهانی را درو کنید،اما یک یادداشت،یک امضای پوچ از«من» مرجع عادل وطنی (که روحش را در شیشه بردهای و آنجا بساط کردهای و بیست هم گرفتهای)نداشته باشید،آن خرس بالدار،آن لوح افتخار و آن عروسک زرین که در بغل گرفتهای،کشک،فقط زینت بروشور است و باد غبغب شبهای افتتاح شما،همین!
...در لفظ مصطلح انترنالیسم بوسهای است نه چندان روحانی که خان سالخورده از دور برای نم کردههای خود به مستملکات میفرستد. در این معنی انترناسیونالیسم وصلت نامبارکی است.
...تئاتر هویت یک تئاتر ملی،فدراتیو،جهانی است.
...اما واقعگرانی واژهای است بسیار پروبلماتیک(problematique) که چندی است به شکل چیز مکروهی معادل رئالیسم یا شیاف کردن مصرف میشود. حال آنکه این کلمه در رابطه با بینش هنرمند مفهوم دقیقی دارد. گارودی میگوید:«رئالیسم یافتن آهنگ درونی جهانی است که در کار ایجاد و تحقق است.»به نظر من این همان حضور ذهن در عینیت جهان متحول یا شکافتن واقعیت به نیروی تخیل است؛فراواقعیت اسلامی یا سیاله مذاب تصویرها از مخفیگاههای هنرمند سرزیر کند.
...از تئاتر دراماتیک ارسطویی بگیرید که واقعه را نشان میدهد تا تئاتر اپیک(epique) برشتی که واقعه را نقل میکند و تا تمام جنبشهای تئاتر تجربی که بقایای برشت و ارسطو را پشت صحنه ریختهاند یک نکته مسجل است ،و آن اینکه هرگاه در معرفت حضوری خود از جهان هستی،در این مخالطه یا تماس رخ به رخ با جریان وقایع و اشیاء،به لمس تجربههای منحصر به فرد خود رسیده باشیم،هرگاه هیبت کائنات را در اندرون خود بلعیده و آنجا متلاشی و تخمیر کرده باشیم،یعنی اگر بتوانیم زبان خام تفکر را چکیده به حس معاصر کنیم،آنگاه به جثه هر هنرمند و هر اثر یک واقعیت داریم (از شکسپیر تا فاوست و از ایبسی تا بکت). و این واقعیت با تمام ابعاد و سایه روشنش هر چه بیشتر به قوه شهود یا در ضریب رنگهای دروی ما مخصوص و منفرد شود،بله،واقعیتی است به رنگ ذهن ما و روح جهان،واقعیت یگانهای که فقط مال یک قلم است،رئالیسم.
...کدام آوانگارد؟ امروزه بسیاری از کلمات معنای مبهمی دارند و همینطور دیمی پرتاب میشوند. آوانگارد،مدرن،مترقی... وقتی ما یکی از این مفاهیم برای خود مدعیانی با مکتبهای مختلق دارند و در شکل و محتوا ارائه طریق میکنند. بسیار خوب،حالا شما از کدام تئاتر آوانگارد صحبت میکنید؟تئاتر اپیک؟تئاتر شقاوت؟تئاتر بیچیز؟تئاتر پوچی؟...
...پوچی یک انترلود یک میان پرده جذاب در تئاتر قرن بیستم ،یا به گفته لوکاچ همان استیل دیرینه گروتسک است و ما پارههایی از آن را در امتداد فارسهای لاتینی تا سینمای براداران مارکس دیدهایم. و این محقا ثقل خود را در استعارههای رازگونه قرار داده است .
...مسلم این است که من برای مشت اندکی از کارگزاران صحنه و نخبههای اهل ادب نمینویسم. در حقیقت میلی هم به این شهیدنمایی اشرافی ندارم. البته همیشه در گرماگرمم نوشتن چهرههای روشنی از آشنایان دور و نزدیک در مخیله من ظاهر میشوند و از روی دستم به صحنه نگاه میکنند. و من سر بر میدارم و در سکوت وهمناک اتاق به قیافه یکایک آنها خیره میشوم. تبسم،تعجب،ابهام،و گاهی چینهای اخمشان را در لابهلای کلمات میبینم. و آنوقت قلم را میگذارم و سیگاری آتش میزنم. لعنت بر شیطان! چنانکه انگار فقط برای این آشنایان محرم است که مینویسم . آنها ته رخهای آهستهای هستندکه میلغزندو میروند و باز میآیند. یکی تمام در لباده سیا و یک کلاه کپی،دیگری دهانی مرصع به بوطیقای نثر،و اغلب به هیات دوزخیان مرتدی که در نگاه من شمایل قدوسی دارند. و من گمان میکنم اینها در پیچهای صحنه دست نویس مرا خواندهاند؛حتی اگر نخوانده باشند...
اما از این مالیخولیای آبی و آن چهرههای آهسته که بگذریم، امروزه هرچند قاعده باز به هم خورده و جبهههای طبقاتی مهیبتری در جهان باز میشوند،به هر حال و خاصه به این جهت عنایت به انسان گسترده برای نویسندهای که خون جوان و مشترکات بشری دارد، دیگر،تئاتر به صورت کپسولهای مسکنی از ریتم و رنگ و نور یا تمرکزهای عارفانه و نرمشهای بدنی تهیه میشود، درسرزمین من که قطعهای از فدراسیون بزرگ آسیا،آفریقاو آمریکای لاتین است،درام به هر شگرد و شیوهای که نوشته شود، باید به تحریک و توان بخشی مشاعر ملی و حافظه جهانی انسان گسترده نظر داشته باشد.